تهران
تب کرده است و سرفه کنان تا صبح
بیدارخواب، توی اتاقی تنگ
لمداده است روی خیالی خوش
و زیر پلک های تب آلودش
می بیند
که دختری جوان و دبیرستانی ست
و پای زرد و سبز بلوزش را
با راه راه ارغوانی دامن
پوشانده است
که زیر آن، سفیدی جورابش
توی کتانی همیشه بهاری
لبخند می زند
و بیخیال هر چه غم و تنگی ست
دارد برای مرد خیالش
اخمی به ناز و شرم می آمیزد
و دشتهای دامنه ی البرز
تا هرکجا کشیده، علفزاراند
و گله گله گورخر از دوردستها
می آیند.
هی می زند به خود: چه نشستی زن!
ناز و ادا بس است
برخیز و از بهار پذیرایی کن.
تهران
بیدارخوابِ یک تب هذیانی
با ضعف و لرزه، سرفه کنان دستهاش را
در تنگنای دستکشی جای می دهد
و ماسک چرک و کهنهی یک بار مصرفی
بر پوزه می زند
و بر عصای آهنیاش تکیه می کند.
در پیش چشمهای تب آلودش
توی مهی غلیظ
دیواره کشیده ی البرز است
و سایه روشن صف محکومان.
پرهیبی از قساوت و وحشت ناگاه
دستور می دهد به جوخه که: آتش
تهران چراغ موشی وجدانش را
خاموش می کند
روی دوپای سربی لرزانش
می خیزد
آرام و هن و هن کنان سوی پنجره
پا می کشد امید به دندان
و مویه می کند که: چه خونها ریخت!
تهران.
تهرانِ ناگزیر که در این اتاق تنگ
درمانده است و هیچکس از دردهای او
و گریه های خامش وجدانش
حرفی نمی زند.
۱۷/۱/۹۹