سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

شب باران سپیده، علی فکری

شب باران سپیده 

هنوز هم که هنوز است، رود، آن شب پرتپش را فریاد می کشد. باز بوی باران در هوای سپیده  می دمد. وقتی که روز، خود را در دوردست ها گم و گور کند و شب خیمه ی سیاه اش را برپا کند، دوباره برای دیدار سپیده به خیابان خواهم رفت. چتری هم با خود نخواهم برد؛ آرام زیر بوسه ی قطرات باران بسوی او قدم برخواهم داشت.

 دو روز است که باران بیوقفه می بارد؛ هر بار که باران شتاب می گیرد و بر پنجره می کوبد، نسیم عشق را بیشتر در هوا حس می کنم. شهر تابستان گرمی را پشت سر گذاشته و باز زرد شدن برگ درختان را نظاره می کند. هر گاه به برگی زرد نگاه می کنم ترس ای سرد، وجودم را زمهریر می کند. اما امروز حال و هوای دیگری دارم. از پنجره ی دخمه ام ریزش باران بر برگ های زرد را می شمارم و بیقرار منتظرم تا شب از راه برسد. بی اختیار ترانه ای را زیر لب زمزمه می کنم؛ ترانه ای بجامانده از روزگاری دوردست؛ روزگاری که اکنون دیگر هیچ چیز آن را بخاطر نمی آورم.

جز صدای باران صدای دیگری به گوش نمی رسد. شهر خالی از صداست؛ گویی همه ی مردم شهر دوباره کوچیده اند. شاید من تنها ساکن شهرم. شاید هم کسانی مانند من از پشت پنجره ها  غبار گرفته،  بارش قطرات باران را بر برگ های زرد  می شمارند. آه که چقدر دوست داشتم، من هم یکی از آن کوچندگان باشم. اما نمی توانم؛ نه؛ نمی توانم  سپیده را در این برهوت تنهایی رها کنم. دوباره به آواز قطرات باران گوش می سپارم، آوایی که هر لحظه خوشتر از پیش بر گوش می بارد. خود را به موج خیال می سپارم تا دوباره شب بارانی از راه برسد. درست مانند همان شبی که او را در کوچه های خالی یافتم.

هر بار که باران می بارد دستی ناپیدا بر دل نادر چنگ می زند. آن شب هم با بارش اولین قطرات، آشوبی  در دلش جاری بود. هرچه آهنگ باران تندتر می شد شعله ی آشوب  نادر نیز بیشتر زبانه می کشید. می خواست خود را از این دلآشوب ویران کننده رها کند. بی آنکه چتری در دست گیرد و یا بارانی ای بر تن کند خود را باشتاب در کوچه های سرد شب رها می کند. آن شب، سکوتی سنگین کوچه ها را پوشانده بود. تنها صدایی که شنیده می شد زمزمه رودخانه بود که با آواز باران در هم آمیخته بود. شب چادر سیاه اش را بر سر شهر کشیده بود. تنهایی هراسناک، نادر را بر آن داشت که آواز خود را در فریاد رودخانه و باران در هم بیامیزد. با گام هایی بلند و تند کوچه های خالی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و از زمزمه رودخانه دور شد. ناگهان صدای شیون زنی او را بسوی خود کشاند. صدا را دنبال کرد و باشتاب خود را به زن نزدیک  کرد. زن به دیوار بلند آجری تکیه داده بود. گیسوان خرمایی رنگش پیشانی بلندش را پوشانده بود. نادر در فاصله چند متری اش ایستاد و به او زل زد. زن که متوجه حضور نادر نشده بود، همچنان با صدای بلند می بارید. انگار که می خواست در بارش، از ابر سیاه کم نیاورد. پس از دقایقی نادر چند قدم دیگر بسوی او برداشت. زن، با شنیدن صدای پا به خود آمد. از دیدن مردی که اکنون روبرویش ایستاده بود یکه خورد و در خود لرزید. نادر  بسرعت متوجه آثار ترس در سیمای زیبای زن شد . با غلبه بر آشوب و ترس خود با لحنی دوستانه به او گفت: از من نترسید، من با شما کاری ندارم. سپس پرسید: کمکی از دست من ساخته است؟ لحن دوستانه و همدلانه ی نادر به زن امنیت و  آرامش بخشید. زن پلک های خیس اش را بر هم فشرد و سرش را از شرم به زیر انداخت. سیمای خیره کننده ی زن در همان نگاه نخست نادر را مجذوب خود کرده بود. نادر که پس از مرگ مادرش تا کنون با هیچ زنی همسخن نشده بود، نمی توانست یک لحظه نگاهش را از صورت زن بردارد. زن حالا که توانسته بود  بر هراس و شرم اش غلبه کند، رو به نادر کرد و گفت گمان می کردم که همه ی مردم شهر  کوچیده اند؛ خواستم خود را در این هوای بارانی تخلیه کنم. نادر در جواب گفت من هم فکر نمی کردم کسی را جز خودم در این کوچه های باران زده ی خزانی بیابم. سپس نگاهش را به کوه های سر به فلک کشیده ای دوخت که از دور خودنمایی  می کردند و ادامه داد: من هرگز تا کنون کوچ نکرده ام. زن گفت من هم امشب دیگر طاقتم  سر رفته بود. می دانستم مردم  شهر رفته اند. نادر و سپیده به طرف رودخانه روان شدند.

گرمای حضور زن آتشی  در دل نادر روشن کرده بود که  یخ دلتنگی ها ی اش را قطره قطره آب می کرد. زیر سایبانی نزدیک رودخانه کنار هم نشسته بودند. سکوتی دلگیر میان شان چمباته زده بود. زن می کوشید تا بغضی که گلویش را فشار می داد از خود دور کند. نگرانی در چشمانش موج می زد.  سرانجام نادر به خود جرات داد تا سکوت را از میان بردارد. رو به زن کرد و گفت من یک عمر در سکوت زیستم و تنها همدم ام تنهایی بوده است. امشب دیگر نمی خواهم ساکت باشم. زن پلک های سیاهش را روی هم فشرد و جواب داد من هم مدت زیادی است که با کسی نتوانسته ام حرف های دلم را قسمت کنم . ابر همراه با سپیده همچنان می بارید و نادر بیش از پیش در سپیده غرق می شد. نزدیک سحر دست در دست سپیده وارد خانه ی قدیمی و کوچک اش شدند.

 اکنون پس از سال ها زنی به خانه نادر پا نهاده بود. او دیگر خود را تنها حس نمی کرد. دیگر از باریدن باران دلش نمی گرفت. ابر دلتنگش نمی کرد. اکنون می توانست سفره ی دلش را بگشاید. از هنگامی که دیده به جهان گشوده بود، پدرش آنها را ترک کرده بود. در سنین نوجوانی مادر را از دست داده بود و تا آن شب  همدم و همکلام ای نیافته بود. انگار باران سپیده را به او داده بود، تا دیگر به تنهایی زل نزند. عشق سپیده در خرمن جانش زبانه می کشید . خود را در آغوش سپیده جاری کرد تا تنهایی را به گور بسپارد. روزها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتند و عشق سپیده هر روز غنچه ای تازه می داد.

 یک روز غروب هنگامی که نادر از محل کار به خانه بازگشت نشانی از سپیده در خانه نیافت.  سپیده غروب کرده بود و دیگر در خانه اثری از حضور او نبود. انگار، باد همه ی نشانه های سپیده را با خود به دوردست برده بود. درمانده روی تخت اش نشست و پیاله ی انتظار را سر کشید. اما انتظار حاصلی نداشت جز هراسی وحشت انگیز. فریادی در درونش نهیب می زد

   شاید فرار کرده باشد؟ نه؛ نه؛ مطمئنم که فرار نکرده. شاید او را ربوده اند؟  یعنی کار چه کسی می تواند باشد؟ نه؛ نه؛ امکان ندارد. او سپیده ی من بود، هدیه ی باران، نه؛ نه…

 هوا سرد تر می شد و دیگر خیال شیرین سپیده در دیگ اش نمی جوشید. اکنون آن خیال شیرین جای خود را به تلخی سرمای هراس انگیز داده بود. از دیدگان سرخ نادر، غم سپیده  می بارید. درست مانند همان شبی که از ابر سیاه، عشق سپیده  براو باریده بود.

 ابری از مقابل دیدگانش می گذرد، سپیده رها بر آن؛ بی اعتنا به نگاه خیره ی نادر چشم به دیاری ناپیدا دوخته. دوباره از پنجره به بارش باران  می نگرم. باز آشوبی در دلم زبانه می کشد، و ابر دلتنگم     می کند. هنگام کوبش باران بر پنجره دستی هرزه بر دلم چنگ می زند. از جا بر می خیزم و دوباره به تنهایی زل می زنم.

https://akhbar-rooz.com/?p=113818 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x