چه گونه خواهی از این کوی پای پس بکشم؟!
که، در هوای گلستانی اش، نفس بکشم!
نیازِ من به تو آزی شده ست دیوانه:
مخواه کز درِ مهرِ تو پای پس بکشم!
وَ مهربانی ام از توست، سرزنش چه کنی:
اگر که دستِ نوازش به نیشِ خس بکشم؟!
ز نابِ عشق ندارم دریغ جان: امّا،
بی آن که دستِ دل از دامنِ هوس بکشم!
نواخت دوستِ نقاشی ام که: «می خواهم
عقابی از تو شکسته پَرِ قفس بکشم!»
به خنده، گفتم اش: «آری، ولی عقابِ تو را،
اگر به جای تو باشم، یکی مگس بکشم!»
شکارچی ی خودم، در کنامِ خود: وآزاد
از این که رنجِ رقابت ز هیچ کس بکشم!
شکارگاهِ من از رشک و دشمنی پاک است:
من ام در آن و همین بهرِ خود نفس بکشم!
وگر که بُرده دل ام را برون ز دسترسی،
چنان کنم که نخست اش به دسترس بکشم!
مسابقات، برون از من،است آزانگیز:
از این قمار، من، البته، پای پس بکشم!
نه باختن به کسی و نه بُردنی ز کسی:
که سال ها تعب از مُفتی و عسس بکشم!
به جان شوم عسسِ مفتی، ار بیاموزم
چه گونه صندلی از زیرِ پای کس بکشم!
پنجم فروردین ۱۴۰۰،
بیدرکجای لندنَ