سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

شاید دیگر هیچ وقت – حسین پرهیزگار

*زمانی سیاست در ایران به ابتذال کشیده شد که سردارانِ جنگ روانی که همان بازجوها و امنیتی های سابق بودند، از دلِ (مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری) دوره هاشمی رفسنجانی به عرصه عمومی راه پیدا کردند. یکی از مهمترین ویژگی های این جماعت، “استحاله و مصادره به مطلوبِ مفاهیم و واژه هایی” بود که در علم سیاست و اجتماع  بصورت دست و پا شکسته آموخته بودند. حتی یکی از استادان این حلقه در دانشگاه و مرکز، یعنی دکتر حسین بشیریه، بعدها در یک کتاب و چند گفتگو، از آن شاگردان نا خلف نالید که چگونه از او سوء استفاده کردند و حتی سر او را – که به حق پدر جامعه شناسی سیاسی ایران است – شیره مالیدن و مفاهیم و مدلول ها را دست مالی کردند تا بتوانند ابزاری بسازند برای رسیدن به قدرت و از قدرت لباسی بدوزند برای قامت خود و الی آخر.                  (رجوع شود به کتاب هابرماس و روشنفکران ایرانی و همچنین گفتگوی حسین بشیریه با علی میرسپاسی).

*اولین نمود عینی و بیرونیِ این ابتذال که در حوزه و عرصه عمومی بروز پیدا کرد، واکنش آن جماعت نسبت به حوادث کوی دانشگاه در سال ۷۸ بود. آنها به قول خودشان با “استراتژی” قضیه را جمع  و جور کردند و برخلاف رفقای زمخت شان از روش های “گاز انبری” استفاده نکردند. البته بیش از این هم انتظار نمی رفت. هرچه باشد آنها علم سیاست آموخته بودند! و امنیتی کاران قهاری هم بودند که سابقه درخشانی در لت و پار کردن گروه های سیاسی در گذشته ای نه چندان دور داشتند. گرچه این دو در روش ها با هم متفاوت بودند اما نیت هر دوی آنها حفظ و پاسداری از نظام مقدس بود و کتمان حقیقت در یک پراتیک سیاسی که بوی ابتذال آنها را حس کرده بود. از همان ابتدا گسترش این ابتذال با رانت ها و بذل و بخشش های مختلف در عرصه های به ظاهر فرهنگی ادامه پیدا کرد. از صدور جواز نشر برای خودی ها و نورچشمی ها جهت چاپ کتاب تا صدور مجوز برای تاسیس روزنامه های ریز و درشت جهت اشاعه همان ابتذال. از آنجا که این جماعت خود از دل بحث ها و جدل ها و محفل هایی با تیتر “با اندیشه های جدید آشنا شویم” سر بر آورده بود و از طرفی سردمدار انقلاب فرهنگی در دانشگاه ها در دوره به زعم خودشان طلایی انقلاب در دهه شصت بود و ید طولایی هم در دانشگاه بازی و دانشکده سازی داشت، نتوانست از چپاندن یاران و همپالگی های خود تحت عنوان دکتر و استاد در هیئت علمی های دانشگاه های ریز و درشت کشور در رشته های علوم انسانی چشم بپوشد. این همسان سازی اساتید که جماعت مرکز     بررسی ها، اولین بار در دهه شصت و البته در یک قامتِ دیگر آن را به اجرا در آورده و از مبتکرین آن هم به شمار می رفت و حالا برای بار دوم آن را کلید می زد، از آن جهت بود که بتوانند همان دستکاری کردن و مصادره به مطلوبِ مفاهیم را در حوزه آکادمیک هم ادامه بدهند. از نظر آنها روزنامه ها و نشریات در عرصه عمومی و دانشگاه ها و دانشکده ها در حوزه آکادمیک دو بال پرنده ای هستند که باید جَلد آنها می شد. مرحله بعدی و در نهایت آخرین جایی که باید روی ابتذال را به خود    می دید، کف خیابان و عرصه ی میدان بود. امنیتی های مرکز نشین سابق، سعی در ایجاد به اصطلاح “ان جی او” های مردم نهادی کردند که بزرگترین دغدغه شان صدای بوق ماشین ها در کوچه ها و کمرنگ شدن خط عابر پیاده بر روی آسفالتِ کف خیابان بود. این دسته آخر البته کاربرد ویژه ای هم داشتند.                   “سیاست زدایی از جامعه” و “جهت دادن به حرکت های مستقل” در راستای اهداف حلقه مرکز.

*خلق اللهِ جدیدا روشنفکر شده ما، بی خبر از همه جا به عنوان اعضای گروه های مختلف در گل گشت ها و محافل و مهمانی های فلان مهندس و یا بهمان کارخانه دار مثلا خودساخته و در مراسم های گوناگونِ دیگر، زیر سایه ان جی او های مردم نهاد، سرگرمِ “تمرین دموکراسی” بودند و در زمان انتخابات، اتوبوس اتوبوس، توسط لیدرهای مردم نهادِ مردم پسندشان، به سمت صندوق های رایِ شورا و مجلس و ریاست جمهوری روانه می گشتند تا گله گله و گوسفند وار از حق مسلم خود استفاده کنند. این نو رسیده ها آن چنان مردم سالاری را ” رَمه وار ” تمرین و مشق می کردند، که تو گویی تنها راه رسیدن به دموکراسی برای این جماعتِ تازه به دوران رسیده ی عشقِ روشنفکر مآبی از نوع کافه نشینی و گل گشت و روابط افلاطونی، فقط رای دادن است و هیچ نحو دیگری ندارد. سرانجام کار این ابتذال از مرزهای میهن هم فراتر رفت و سر از شبکه هایی در آورد که بر حسب اتفاق اکثر دست اندر کاران آن نوچه های سابق همان روزنامه هایی بودند که زیر نظر آن جماعت مرکز نشین اداره می شد. البته نباید توهم توطئه داشت و باید گفت که همه اینها اتفاقی بوده و هیچ عمدی در کار نیست!

*اتفاق بعدی در سال ۸۸ افتاد و باز هم همان “استراتژی جمع کردنِ” بچه های مرکز به کمک طیف زمخت مقابل آمد و نظام واکسینه شد. اما این بار یک تفاوت کوچک داشت. آن هم این بود که برخی از آن جماعت مرکز نشین سابق سر از زندان های دوستان زمخت قدیمی شان در آوردند. البته با تفاوت بسیار در امکانات و ملاقات ها و نحوه برخورد و غیره که جای نوشتن و شرح اش اینجا نیست. فقط آنهایی که مثل اینجانب حتی برای مدت کوتاهی در یکی از زندان های این مرز پرگهر هم بند این مبتذلان بودند، می دانند که چه می گویم. اگر امثال نگارنده باید شام و نهارمان را با جماعت بچه باز و قاتل و ابدی میل می فرمودیم، دوستان و هم اندیشانِ حلقه مرکز نشین ما، در اتاق رئیس زندان، غذای خانگی نوش جان می کردند که البته این یکی از هزاران حکایتی است که جای گفتنش اینجا نیست. در هر حال با آغاز دهه ۹۰، قضیه کمی فرق کرد. آن جماعت ما که خود زمانی بازجو و شکنجه گر و تیر خلاص زن و خلاصه  همه کاره امنیت و دادگستری این مملکت بود و از افتخاراتش که آن را در پشت درهای بسته و برای خودی ها تعریف می کرد یکی این بود که به کمال توانسته بود گروه های بزرگ و کوچکِ سیاسی و اجتماعی را در دوران طلایی قلع و قمع کند، از زندان بیرون آمده بود و حالا برچسب دهن پرکنِ زندانی سیاسی را هم با خود داشت. چه بهتر از این. چه بهتر از این که من بعد  می توانستند در هر مباحثه و به ظاهر گفتگویی با مخالفان خود، بگویند که هر مفهومی را که به خوردت می دهیم بی چَک و چانه بپذیر زیرا که ما زندانی سیاسی بوده ایم و بر حقیم. بماند که اگر حقانیت در بحث های علمی و آکادمیکِ سیاسی و اجتماعی حتی در سطح ژورنالیستی و محفلی آن، به زندان رفتنِ مناظره کننده باشد، پس تمام آنهایی که به دست همین جماعت تازه زندانی شده در دهه شصت سلاخی شدند، از همگی ما محق تر هستند، چون حق تقدمِ قربانیِ زندان و شکنجه و تجاوز و اعدام با آنهاست و قربانیان پیشکسوتِ این عرصه ی اعدام و خون و انفرادی آن ها هستند. در هر صورت رای های مورد وثوق جماعت مرکز  بررسی های استراتژیک سابق، در دهه ۹۰ هم داده شد . به همت دوستانشان در روزنامه های داخلی و همراهانشان در شبکه های خارجی و یارانشان در  دانشگاه ها و اعضای ان جی او های مردم نهادشان، بد دیگری بهتر از بدتر دیگران به ما تحمیل شد! با همان بازی های قدیمی، ولی این بار با مقداری چاشنیِ سلبریتی و شعار “با دست خود میهن خویش را کنیم آباد” که در سرودهای ان جی او ها و با صدای مختلط در کنار “یار دبستانی” و “ای ایران”  آن هم  در دو نسخه “ای سرای امید و مرز پرگهر” خوانده می شد.

*در کشتار ۹۶ و ۹۸، آن جماعت که داعیه ی مردم نهاد بودن و تمرین دموکراسی را داشت، تمام کشته شدگانِ آن قتل عام را اراذل و اوباش نامید. آنها را یک مشت اغتشاش گر، نا مردم، کرکس، بی هویت، بی ریشه، بی سواد، دو زاری و درب و داغون های فرهنگی خواند. (این صفت ها توسط سران و پادوهای دسته چندم جماعت مذکور به مردم قتل عام شده نسبت داده شد که اسناد و مدارک آن را با یک جستجوی ساده در فضای مجازی می توان یافت). از طرفی و برای اولین بار امنیتی کارانِ مرکز نشینِ سابق، زودتر از رفقای زمخت شان احساس خطر کردند و برادرانه، همچون سال های اول انقلاب، از دوستان دینی و قدیمی خود خواستند که زودتر بشتابند و این انگل ها را از کف خیابان جمع کنند تا بیش از این نظام به خطر نیفتد.

*در طی این بیست سال، همراهان و همکاران حلقه مرکز ما ثروتمند شده و عده ای را هم همراه خود ثروتمند کرده اند. مراکز علمی را به تسخیر در آورده و تا توانسته اند از رانت های خود برای اشاعه ابتذال خود ساخته شان بهره جسته اند. فرزندان خود را به ینگه دنیا فرستاده تا تعامل با غرب را بیاموزند و البته دلارهای جماعت مرکز را که از بیت المال بوده به نحو شایسته ای خرج کنند. هر چه باشد پول بیت المال است و چه بهتر که خرج تحصیل فرزندان در آمریکا و کانادا و انگلیس و استرالیا بشود. اما به تدریج، بی سوادی و تحلیل های آبکی و همان ابتذالی که زمانی بر روی آن سوار بودند و بیست سالی را با آن حکومت کردند، دم خروس اش بیرون زده شد و یقه خود این جماعت را گرفت و آنها را به عمق و ورطه ی ابتذال خویش کشید. به عبارتی آن قدر بازی کردن با مفاهیم به افراط رفت که دیگر محتوایی باقی نماند و همگیِ آن چند مدلول پس مانده هم بواسطه ” تَکرار ” زیاد از معنا تهی شد.

*در این چند روز اما برخی از نوچه های جدید و فرزندان همان پدر و مادرهای مبتذل وارد عرصه شده اند. دلشان می خواهد رای بدهیم. شرکت کنیم. از حق خود، یعنی رای دادن و مشارکت در تثبیت این نظام فاشیستی و آدم کش استفاده کنیم. “چون رای دادن حق ماست اما رای ندادن حق ما نیست”. گزاره ای که حتی مرغ پخته را به خنده می اندازد. این شاهزاده ها و پرنسس های جدید قصد دارند تا دوران بازنشستگی پدران خود را جبران کنند. حق دارند تا از ما بخواهند که رای بدهیم. یافتن علت اش نه تحلیل می خواهد و نه آسمان و ریسمان بافتن. پاسخ ساده است. ثروت و قدرت. زندگی شان خرج دارد. آنها عادت کرده اند که در این بیست سال به واسطه پدران و مادرانشان جلوی چشم باشند. مورد توجه واقع شوند. دیده شوند. نازدانه هایی که سودای آن را دارند تا راه آن جماعت را ادامه دهند. این جگرگوشه های اصلاحات، از آدم هایی که لباس تمیز ندارند، یا لباسی قد و اندازه تفکر خود ندارند، کارگرند، از فقر و نداری به مسافرکشی و دست فروشی و اعضای بدن فروشی روی آورده اند، بیزارند. بیزارند چون این ها عضو ان جی او های مردم نهادِ مردم پسندِ گوسفند پرورِ پدرانشان نیستند تا در موقع انتخابات همچون       رَمه های بی شبان به دنبال آنها راه بیفتند تا راه چپاول را برای یک دوره دیگر برای این سوگولی ها هموار کنند.

*شاید در گذشته، در مردم، اعتقادی بود از سر تعصب و نا آگاهی.  و از دل آن اعتقاد همراهی ها و همدلی هایی شد با جماعت چپ و راست حکومتی. اما دیر زمانی است که پرده ها پاره شده. ریز و درشت کار به میان آمده و عیان تر و دریده تر از هر زمانی به صورت ما پرتاپ شده. در این میان برای شخصی که انتخاب    می کند تا رای بدهد آن هم به هر سمت و سویی از این نظام فاشیستی و جوان کش، دو حالت بیشتر متصور نیست. یا چشم و گوش اش بسته است و به عنوان یک انسان از خرد تهی یا منافعی دارد که او را به شکلی به این نظام پیوند می دهد. شق سومی در کار نیست.

حسین پرهیزگار

۱۴۰۰/۰۳/۰۵

https://akhbar-rooz.com/?p=114543 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x