۱
روزهای کرونائی
چشم های درشت اش را ریز می کند تا بهتر ببیند. خوش و بش کنان بهم نزدیک می شویم.
” چه جالب، موهاتو بلند کردی؟ من موهای جوگندمیِ بلندرو دوست دارم، از تیپ توهم خوشم میاد، اما حیف “
می خندد. مثل همیشه آرام و باوقار.
” راستی هنوزم دنبال سیاستی؟ یا فقط داستان می نویسی”
هر دو
” هر دو؟ یادمه قبلا” هم بهت گفتم، آخه مگه میشه؟ هم دنبال دروغ و کلک بود هم از حقیقت و راستی گفت، مگه میشه؟”
” آره خانم نانسی، می بینی که شده “
” شاید. ببین ! این دفه دوش گرفتی بعدش او قسمت موهاتو سشوار بکش صاف و صوف بشن، اونجوری بهتره، الان خیلی کج و کوله ست”
” بَلَد نیستم سشوار بکشم”
” منوخبرکن میام کمکت”
خنده لرزش دست هایش را بیشترمی کند. عصا از دستش می افتد. به سختی عصایش را از روی زمین بر می دارد.
” خب برم دیگه بذارم تو هم بری به سیاست و ادبیات برسی، اما مهم ترازاین دوتا سشواریادت نره همسایۀ خوبم”
۲
عطر باران
بیش از باران، که بی حوصلگی و دلتنگی هایم را می شوید، دوستت دارم. باران، باران، باران، حس می کنی عطر آن را؟ گوش می کنی دکلمۀ عشق را؟ آهنگ باران را می گویم، که قطره ها در آغوش هم می رقصاند. اگر بیائی بدون چتر سراغ اش می رویم تا معنای گرمای عشق را حس کند. نگاه اش کن، چکیدۀ کهکشان ها را در خود دارد. اشتیاق زندگی، ترنم دلداده گی ها، هوسبازی ها و سوداها ست، و می تواند گناه عشق های ممنوعه را بشوید. بازی قطره هایش خطی میان جسم و روح می کشد تا هرکدام جداگانه پرواز کنند.
( از رمان ” گریه در آینه”)
۳
رفیق، اسمت را فراموش کردم؟
خواب ام نمی بَرَد، مرور گذشته و یادها چندی ست با تاریکی می آیند. به یاد رفیق دوران سربازی ام، که رفاقت مان سال ها ادامه داشت می افتم. دندانپزشک درمانگاه پایگاه شکاری بندرعباس بود و من هم پزشک درمانگاه، و مطب مشترکی برای مدت کوتاهی دربندرعباس داشتیم. تا همین چند سال قبل گهگاه نامه ای و پیام و پیغامی ردو بَدَل می کردیم.
خواب ام نمی برد. نه، نام اش به یادم نمی آید. چهره همیشه خندان، شوخ طبعی و گیتار زدن اش، که گاه کلافه ام می کرد را به یاد می آورم. گشت زنی ها و شیطنت های آخر هفته ها را هم به یاد دارم و طعنه زدن های سیاسی اش را: “دارم با همشهری های کرمونی حزب بی خیال دموکرات ها رو درست می کنیم، از آرم سازمان شمام استفاده می کنم و جای داس و چکش رو میدم به یه وافور و منقل اساسی و یه نعلبکی تریاک سناتوری، اونوقت بهت نشون میدم کدوم سازمان پیشگام میشه و واسه عضوشدن از در و دیوارش میرن بالا”
– رفیق، اسمت را فراموش کردم؟
– مظفر
-فامیلیت؟
آواز پرنده ها خبر از پایان شب دارند.
آفرین به شیوه ی نگارش این انسان وارسته که از خودش در حال و در گذشته شرمگین نیست .
نوشته های مسعود نقره کار را از زمانی که “بچه های اعماق” را دهه ها پیش خواندم دنبال میکنم. هربار گویی کسی از زبان من آنچه را خود تجربه کرده ام ولی قادر به بیانش نیستم بازگو میکند.
به مقاله جناب نقره کار امتیاز پائینی داده و جهت آن کامنتی نوشته بودم که منتظر تائید بود اما پیش از انتشار, جذف شد, و این دلیل پائین آمدن امتیاز به این مقاله بود. نمیدانم که شاه میبخشد یا نه ولی شیخ علیخان طبق معمول نمیبخشد و این اجحافی به جناب دکتر است که شاید میتوانست پاسخ مناسبی به کامنت بدهد.