همدم
از اوست که سرسپرده ی رای خودم.
با اوست که در جهانِ بی تای خودم.
باید که سپاسِ خود گزارم از دوست:
تنهایی ی خود، همدمِ شب های خودم!
دهم فروردین ۱۴۰۰
بیدرکجای لندن
بندِ دگری
در جنگلِ دین، ماند گُم از جای خودش:
خُردک شکی اش بود به هر رای خودش.
هر باوره ی تازه، به زودی می دید،
بندِ دگری شده ست بر پای خودش.
دهم فروردین ۱۴۰۰
بیدرکجای لندن
نبوغ
مهر است، نه ماه، با فروغ اش چه کند؟!
هوش اش بگذار، با نبوغ اش چه کند؟!
با نیک و بدِ جهان چرا ورزد مهر؟!
مانده ست که با جانِ شلوغ اش چه کند!
دوازهم فروردین ۱۴۰۰
بیدرکجای لندن