کمتر روزی این روزها میگذرد که من بخاطر نابودی ایران اشک نریخته باشم. برای نابودی ایران و مردمانش. چه آنان که این نابودی را میبینند و فریاد بر میآورند و نصیبشان مرگی سرخ است و چه آنان که نمیبینند و بیخیالی پیشه کرده و بر این سلاخی عمدی سرزمینشان رضایت میدهند. من فقط اشک نمیریزم، میدوم و می دوم تا دستی بیابم که برای آزادی ایران بفشارمش در میان آنانکه میتوانند برای ایران کاری بکنند و حتی آنان که نمیکنند و وراجیهای بیپایانشان درباره تفاوت « است و هست » فرصت میدهد به ویرانگران ایران که آخرین رمقهای این سرزمین را از آن باز ستانند.
داستان غمانگیزی است داستان این دوران ما! مردم عوام کوچه و بازار از سیاستمداران کارکشته چنان جلو افتادهاند در سپر کردن سینه در برابر ایران ویرانگری عامدانه و سیستماتیک مافیای حاکم که ما سیاسیون در محفلهای دوستانه وامانده بدنبال راهی میگردیم برای رسیدن به مردم در صحنه و جهتدار کردن جنبش خیابان بسوی آزادی توام با عقلانیت ایران، و نمی یابیم.
داستان غمانگیزی است که من و مای خارج نشین از آنجا که به فکر پلی ارتباطی میان خود و داخل نبودهایم لاجرم صدایمان از دیوارهای دیجیتال فراتر نمیرود و تنها در فضای مجازی است که به انتهای خویش میرسد.
داستان غمانگیزی است که اون آدم داخل خیابان نه مرا میشناسد و نه به من اعتمادی دارد تا اصلا به نحوی خود ابتکاری خود با من در تماس آید تا بشنود که چه میگویم و راست و غلط داستان در کجای این سرگردانی پنهان است، و این « من » به معنای مای بزرگی از همچون منهاست.
داستان غمانگیزی است که ایران علیرغم داشتن رجال بزرگی که در خویش پرورده است، اینک به قحط الرجال مبتلا گشته و فعالان عرصه مدنی آن وقتی رژیم خانه به خانه به دنبال شکار آدم میگردد آنها با گل و قبر و درخت و آب سخن میگویند و شعارهای گنگ و آشفته و اخته میدهند طوری که گویی مردمان کور و کرند و اینهمه ویرانی را نه میبینند و نه میفهمند!
داستان غمانگیزی است که سلایق شخصی چه سلطهای بر روابط سیاسی میورزند و کینههای شتری اهل سیاست نسبت به هم اجازه تردد در حتی مسیرهای همسو و همسود را هم نمیدهند، که هیچ، بلکه در این میانه ایران قربانی قدمگاه این اختلافات است.
هر روز که از خواب برمیخیزم تا دیرگاه شب به هر دری میزنم شاید کسی را با کسی آشتی دهم تا دستی دست دیگری را بفشارد تا با یکدستی و نه تکدستی به داد ایران برسیم که نالههایش هر روز بغضی تازه بر بغضهایم میافزاید. کاری میکنم، کاری هرچند سخت و مشکل و توانگیر و وقت فرسا، اما میدانم که فردای ایران به همبستگی طبقه آگاه سیاسی آن بستگی دارد وگرنه ویرانه را ویرانهتر و مصیبت را دهشتناکتر داستانی در کمین است که در آن آدمها خون همدیگر را از سر خشم فروخورده این سالها بر زمین خواهند ریخت و از ایران چیزی جز دشتی سوخته و مشتی گرسنه سرگردان برجای نخواهد ماند.
روزها را با این امیدها که نباشد آن ویرانی و آن کشتار و آن فقر دهشتناک و امید باشد و شادی و رفاه و خوشبختی مردم و من و تو او، میدوم و میدوم و میدوم وشبها که میشود کابوسهای فردای ایران و فرزندان ایران رهایم نمیکنند.
اینگونه است که ایران در برابر چشمان ما دارد میمیرد.
مویه کن سرزمین محبوب من، مویه کن!
مویه کن بر حال زار من و ما اهل دانش و خرد و سیاست با اینهمه ناکارامدی که اینهمه عاطل و باطل افتادهایم و تو در حال جان کندنی!
مویه کن
چنگیز عباسی
تروندهیم – نروژ، نهم آگوست بیست ویک
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند
داستانی نیست ! این که می بینی تمام هستی انسان ایرانی است ! راز پنهانی در این جا نیست ! یکنفر در آب دارد می سپارد جانِ نیما را تو به هر ساعت شنیدستی ! لیک آدمها چنان در ساحل از پا تا به سر درگیر خود هستند که پیدا نیست ! آیا گوششان با توست یادر جای دیگر در پی کاریست ؟! داستان این است .