حدود ده روز از حضورم در کارخانه گذشته بود که او را برای اولین بار دیدم، حدودا ۳۵ ساله، ریز نقش، لاغر، باصورتی استخوانی، مو هایی کم پشت، پیشانی بلند و سبیلی مشکی و در مجموع چهره ای جدی و مهربان. لباس کار به تن داشت؛ در آن مدت مردان کارخانه را چنان قد بلند و تنومند یافته بودم که به نظرم آمد او باید سبک وزنترین آنها باشد.
به داخل اتاق اداری آمد، قطعهای کوچک در دست داشت، ورودش چنان نرم و سلامش آنقدر آرام بود که اگر نگاهم به چهره اش نبود و حرکت لبهایش را نمی دیدم متوجه سلامش نمی شدم. من را با نام خطاب کرد و گفت “آقای مهندس خواسته اند این قطعه به دفتر مرکزی ارسال شود. با آقای «ت» هماهنگ شده است”. قطعه را روی زمین کنار در گذاشت و رفت.
بعد از خروج ایشان یکی از همکاران گفت ایشان آقای آقایی بودند در بخش کنترل کیفیت مشغول هستند.
چون واحد اداری وظیفهی ارسال قطعات تولیدی برای مشتریان را داشت، رابطه ما نزدیکتر شد؛ خیلی زود پی بردم حافظه شگفت انگیزی دارد. تقریبا تمامی قطعاتی را که کارخانه از ابتدای فعالیتش تولید کرده بود با نام و کد به خاطر داشت. یک بانک اطلاعاتی متحرک بود. یک بار به او گفتم «تو را باید بعنوان یکی از اسناد محرمانه کارخانه محافظت کنند»
دومین ویژگی این مرد که مرا جذب خود کرد متانتش بود. آنقدر آرام که گاه حضورش درجمع حس نمیشد.
تمام مدت مردی ریز نقش ابزار به دست صبورانه لابلای قطعات میگشت، سخن نمی گفت مگر به ضرورت. بین این خصوصیت و وظایفش در کارخانه هماهنگی عجیبی برقرار بود.
شش ماهی گذشت تا رابطه رسمی ما به یک رابطه دوستانه تبدیل شد و شروعش هم زمانی بود که تکیه کلام منحصر به فردش را برای اولین در مورد من هم بکار برد و در یک احوال پرسی صبحگاهی به من گفت «چطوری گوشت کوب؟». عشق کردم و گفتم “عباس کچل داشتیم؟”
بودن در کنارش اضطرابم را کم میکرد. در چهره، صدا و رفتارش چنان آرامشی بود که می توانست پناهگاهی برای رهایی ازنگرانیها و دلهرهها باشد. من خود بارها این را آزمودم.
تقریبا هم سن بودیم و هر دو ازدواج نکرده بودیم. خیلی زود فهمیدم او هم چون من و بسیاری دیگر، در آن کارخانه «مسافر» است.گذشتهای او را به این «توقفگاه» آورده و آینده اش در جایی دیگر است.
پی برده بودم قانون ناگفتهای وجود دارد که مسافران از گذشته یکدیگر نمی پرسند. آینده را هم نمی کاوند.
ما هم به همین سیاق هیچگاه از گذشته یکدیگر نپرسیدیم و من ندانستم این مرد صبور وکم حرف از کدامین مسیر آمده است اما یقین داشتم باید مسیری دشوار بوده باشد. شاید شوره زاری، کویری، برهوتی پیموده است. شاید از آن بادیه نشینان بی چادر است که صبر و آرامش و قدرت روحی را درتحمل سختی و رنج آموخته است.
به خاطر ندارم عباس قبل یا بعد از من کارخانه را ترک کرد اما پس از ترک کارخانه دو بار او را در تهران و کتابفروشی که کار می کرد دیدم. ازدواج کرده بود؛ صاحب فرزند شده بود و هر بار نیم ساعتی گپ زدیم. خاطره ای را به یادش آوردم:
“عباس یادته شبی که مادرم فوت کرد تو خانه ما بودی؟ صبح زود داشتی آماده می شدی بری به سرویس کارخانه برسی. من از اتاق مادرم بیرون آمدم و در حالی که خود را باخته بودم گفتم: عباس مادرم مرده.
اندکی مکث کردی، مثل همیشه صبورانه پیش آمدی، در آغوشم کشیدی و درحالی که مرا می فشردی گفتی: «گوشت کوب این که گریه نداره؛ همه مادر ها یک روز می میرند». قدرت روحی عباس کم نظیر بود.
در دورانی که خانوادهاش تکمیل شد و قطعا اوقات شادی داشته است؛ من متاسفانه او را ندیدم تا اینکه از طریق رفقا از بیماریش مطلع شدم. به دیدارش رفتیم. زنی مهربان و پسری تقریبا بیست ساله داشت. ظاهرا پزشکان قطع امید کرده بودند؛ اما عباس همان عباسی بود که بود. آرام، صبور و استوار. کمترین نشانی از عجز در او ندیدم. کمی هم شوختر شده بود.
خاطراتی را مرور کردیم. از جمله او به چند گاف من در تشخیص قطعات که موجب عصبانیت همکاران دفتر مرکزی شده بود اشاره کرد تا ما را بخنداند.
ماهها بعد از وداعش خبر را شنیدم…
عباس چون نسیم آرام میوزید، باید در مسیرش قرار میگرفتی تا حسش کنی.
به اعتقاد من عباس کاریزی بود که در اعماق جاری بود، دیر به سطح میآمد اما زمانیکه میآمد قدرت شکستن سدها را داشت. من خود دو بار شاهد چنین نقشی از جانب ایشان در تعارضات کارخانه بودم.
نمیدانم چرا این حس را دارم که عباس را به سایه تشبیه کنم. حرکت داشت آرام، اما صدای پایش را نمی شد شنید. حسش میکردی، اما قابل لمس نبود.
سایه به کسانی تعلق دارد که با او همراهند و قدر نشستن در جوار او را می دانند از این بابت متأسفم که من فرصت کافی برای همراهی بیشتر با او را نیافتم.
سایهها بیادعا، بدون چشم داشت، آرام و صبورانه و فارغ از هرگونه خودنمایی میآیند و میروند.
عباس سایهوار آمد، سایه وار زیست، و سایه وار رفت و یقین دارم بسیاری چون من در این سایه نشستهاند و از آن بهره برده اند.
پس به پاس زمانهایی که با این مرد سخن گفته ام، درد دل کردهام ، شوخی کردهام و درس گرفتهام برمیخیزم و یاد و خاطرهی او و هزاران سایهی بینام و نشان چون او را گرامی میدارم.