پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

افغانستان: درس ها و دورنماها! – امید بهرنگ

وعده های 20 ساله آمریکا و جامعه جهانی توهمی جان سخت را در میان بخش های عمده ای از مردم افغانستان – به ویژه جامعه شهری - دامن زد. حتی نیروهای مترقی، چپ یا سابقاً چپ نیز در خیالات خود سرگرم مغازله با "جامعه مدنی" وعده داده شده بودند...

وعده های ۲۰ ساله آمریکا و جامعه جهانی توهمی جان سخت را در میان بخش های عمده ای از مردم افغانستان – به ویژه جامعه شهری – دامن زد. حتی نیروهای مترقی، چپ یا سابقاً چپ نیز در خیالات خود سرگرم مغازله با “جامعه مدنی” وعده داده شده بودند. استراتژی “جامعه مدنی” همچون سمی، همگان را بی‌ حس کرد. تا زمانی که مردم اسیر چنین استراتژی های گول زننده باشند قادر نخواهند بود مستقلانه صحنه نبرد را تعیین کنند. درنتیجه با بهت زدگی و ناامیدی و با سستی و کرختی به سرنوشتی که دیگران برای شان رقم می زنند تن می دهند

طالبان بار دیگر قدرت مرکزی را در افغانستان به دست گرفت. بی شک مردم افغانستان با دورانی به مراتب دشوارتر از قبل روبرو خواهند شد. جنایت های سازمان یافته عظیمی در راهند. همگان در حیرت و وحشت به سر می برند و حس خنجر از پشت خوردن و ناامیدی در میان مردم بیداد می کند. بیش از همه دهشت بزرگی زنان و دختران افغانستانی را به ویژه در شهرهای کلان فراگرفته است. طالبان مانند تمامی همپالگی های بنیادگرای دینی در گام نخست از زنان انتقام خواهد گرفت.

اما در پس پرده معاملات کثیف پنهانی، اعمال شرارت بار، جنایت های و خیانت های آشکار قدرت های امپریالیستی به ویژه آمریکا و دیگر قدرت های ارتجاعی حقایق مهمی نهفته است. تنها با تکیه به این حقایق می توان راهی برای گذر از این شب طولانی که بر مردم افغانستان و بشریت تحمیل شده، یافت.

۱ – مارکس در توصیف عملکرد نظام سرمایه داری نوشت: «هر آنچه سخت و استوار است، دود می شود و به هوا می ‌رود و هر آنچه مقدس است، دنیوی می شود و دست آخر آدمیان ناچار می شوند با حواسی جمع با وضعیت واقعی زندگی و روابط شان با هم نوعان خویش رودررو گردند.» کمتر کسی باور داشت که نظمی که ۲۰ سال از پشتوانه بزرگ ترین قدرت سیاسی اقتصادی نظامی جهان برخوردار بود ناگهان به فاصله چند روز دچار فروپاشی گردد.

آنچه که در این چند روز دیدیم هر آن می تواند در دیگر کشورهای جهان – به ویژه منطقه خاورمیانه به اشکالی دیگر بروز یابد. اغلب ساختارهای اقتصادی – سیاسی – نظامی در این منطقه و جهان در حال ازهم ‌گسیختگی است. این وضعیت برخاسته از سازوکار حاکم بر نظام سرمایه داری است، برخاسته از عملکرد تضادهای پایه این نظام است که مدام به هرج‌ ومرج سیاسی و تشدید ستم و استثمار در چهارگوشه جهان پا می دهد. در “اوضاع نادری” به سر می بریم. جهان آبستن آشوب ها و انفجارات عظیم است. بدون درک این واقعیت، نمی توان دریافت که چرا همه جا با رشد راه حل های افراطی روبرو هستیم. تضادهای حاد این گرهگاه تاریخی – جهانی یا با راه حل رادیکال ارتجاعی و تحکیم زنجیرهای بردگی حل خواهد شد یا راه حل رادیکال انقلابی، بر این سیستم جنایتکار نقطه پایانی خواهد نهاد. هیچ راه حل وسطی در کار نیست. (۱)

۲ – وقایع تلخ افغانستان بار دیگر نشان داد که در تضاد میان دو قطب منسوخ یعنی امپریالیست ها و بنیادگرایی دینی هرگونه حمایت از یکی به ناگزیر به تقویت دیگری منجر خواهد شد. به قول باب آواکیان: «آنچه ما در دعوای میان جهادی ها و صلیبی های مَک- جهان mc world می بینیم، جدال دو قشر است که ازنظر تاریخی منسوخ و پوسیده اند. یکی در بین مردم تحت استعمار و ستم جای دارد و دیگری قشر حاکم بر نظام امپریالیستی است. این دو قطب مرتجع باوجود ضدیتی که باهم دارند، یکدیگر را تقویت می کنند. اگر شما جانب هر یک از این دو پوسیده را بگیرید، دست آخر هر دو را تقویت خواهید کرد. درعین حال که فرمول بندی بالا بسیار مهم است و برای درک قوای محرکهٔ آنچه امروز در دنیا می گذرد حیاتی است، اما روشن است که کدام یک از این دو “تاریخا منسوخ و پوسیده” آسیب بیشتری به نوع بشر زده و تهدید بزرگ تری برای بشریت به حساب می آید: قشر تاریخا منسوخ حاکم بر نظام امپریالیستی و به ویژه امپریالیست های آمریکایی.» (۲)

تمامی کسانی که فکر می کردند با حمایت از لشکرکشی آمریکا، جامعه افغانستان روی آرامش خواهد دید امروز می توانند بیدار شوند و نتایج حمایت خود از راه حل های آمریکایی را ببینند. در این زمینه هیچ توطئه و نقشه از پیش تعیین شده ای در کار نیست، رابطه پویایی میان این دو قطب منسوخ موجود است.

تاریخا، بنیادگرایی دینی عکس ‌العملی به عوارض توسعه امپریالیستی در کشورهای خاورمیانه بود که به تغییرات و جابجایی های سریع در این جوامع منجر شد و موجب از شکل انداختن، فروپاشی و تخریب ساختارهای اقتصادی اجتماعی و به فقر و فلاکت کشاندن اکثریت مردم این منطقه شده است. بر این بستر اصلی که با دیگر تحولات تاریخی (مانند جنگ سرد و شکست سوسیالیسم در شوروی و چین) همزمان شد، نیروهای مذهبی ای ظهور یافتند که تحت لوای مبارزه با “فساد” و “انحطاط فرهنگ غربی” به مخالفت با دولت های حاکم در این منطقه و امپریالیست های حامی آن برخاستند. نیروهایی که با بازگشت به روابط، رسوم، عقاید و ارزش های سنتی و تحمیل همه آنها به صورت افراطی خواهان برقراری نظم ارتجاعی تری شدند.  طالبان همچون دیگر بنیادگرایان اسلامی منطقه از گور تاریخ برنخاسته بلکه از خاک روابط اجتماعی – اقتصادی، سیاسی – نظامی، فرهنگی – ایدئولوژیکی جهان کنونی روئیده است.

بدون درک درست از محرک های حاکم بر تضاد میان امپریالیست ها و بنیادگرایان دینی امکان دستیابی به تحلیل صحیح و ترسیم روندهای عمده سیاسی در این منطقه و آنچه که امروزه بر سر مردم افغانستان آمده نخواهیم بود. اشتباه است اگر فکر کنیم که عملکرد این تضاد – حتی در کشورهایی چون ایران که تجربه خونبار حاکمیت بنیادگرای دینی را دارد – کم رنگ شده است. تا زمانی که راه حل سوم انقلابی به میدان نیاید کماکان فضای سیاسی می تواند در اثر عملکرد این تضاد قطبی شود.

۳ – بسیاری شوکه شده اند که چرا در مقابل قدرت گیری مجدد طالبان مقاومتی شکل نگرفت. تا جایی که به امپریالیسم امریکا و دولت اشرف غنی و عبدالله عبدالله بر می گردد موضوع روشن است. آنان خود یکی از کارگردانان واگذاری قدرت به طالبان بوده اند.

تا جایی که به جامعه افغانستان بر می گردد، تحت شرایطی که مردم بین این دو قطب پوسیده پولاریزه شده اند نمی توانستند مقاومتی سازمان دهند. از یکسو تجربه بیست ساله به اکثریت مردم تحت حاکمیت دولت مرکزی نشان داد که حکومت پاره پاره غنی – عبدالله از ارزشی برخوردار نیست که از آن دفاع شود. تنها ارمغان این دولت برای جامعه فساد، دزدی و فربه شدن قشری از مجاهدین کراواتی شده در مقابل محرومیت اکثریت عظیم مردم بود.

آن بخش از مردم که بالقوه مخالف حاکمیت طالبان هستند نیز اسیر توهمات جدی بودند. وعده های ۲۰ ساله آمریکا و جامعه جهانی توهمی جان سخت را در میان بخش های عمده ای از مردم افغانستان – به ویژه جامعه شهری – دامن زد. حتی نیروهای مترقی، چپ یا سابقاً چپ نیز در خیالات خود سرگرم مغازله با “جامعه مدنی” وعده داده شده بودند. استراتژی “جامعه مدنی” همچون سمی، همگان را بی‌ حس کرد. تا زمانی که مردم اسیر چنین استراتژی های گول زننده باشند قادر نخواهند بود مستقلانه صحنه نبرد را تعیین کنند. درنتیجه با بهت زدگی و ناامیدی و با سستی و کرختی به سرنوشتی که دیگران برای شان رقم می زنند تن می دهند. بگذریم از نیرویی مانند حزب کمونیست افغانستان (مائوئیست) که زمانی خود را پیشاهنگ انقلابی می دانست، چنان غرق در جزم گرایی و ناسیونالیسم شد که به دفاع از مقاومت طالبان در مقابل آمریکا برخاست.

چرا باید زمانی که مردم از رهبری انقلابی برخوردار نیستند، انتظار مقاومت جدی داشت. تا زمانی که این معضل اساسی در افغانستان و به‌ طور کلی در جهان امروز حل نشود، شانسی برای شکل گیری مقاومت انقلابی نخواهد بود. بی شک دهشت های طالبان به اشکالی از مقاومت پا خواهد داد اما فاصله و شکافی است بین مقاومت عادلانه تا انقلاب آگاهانه. هر انسانی که واقعاً به سرنوشت مردم افغانستان علاقمند است باید فکری به حال پر کردن این شکاف کند.

۴ – زخم افغانستان بر پیکر بشریت میراث جنگ سرد است. جنگی که در سراسر نیمه دوم قرن بیستم میان دو بلوک امپریالیستی غرب و شرق به رهبری آمریکا و شوروی جریان داشت. زخم عمیق چهل ساله افغانستان هیچگاه ترمیم نشد و در چارچوب نظم کنونی جهان نیز قابل درمان نیست. طی چند دهه چنان تضادهای داخلی و دخالت قدرت های خارجی درهم ‌تنیده شد که شیرازه جامعه افغانستان به کلی از هم پاشیده شد. افغانستان بدل به جامعه ای چهل تکه شده است: مملو از شکاف ها و تضادهای حاد طبقاتی – قومیتی- دینی – فرهنگی – اقتصادی- جغرافیایی و نظامی. این تضادها بر بستر رقابت های میان قدرت های جهانی و دخالت گری ها خارجی از حدت و شدت بیشتری برخوردار شد. چند دهه است که افغانستان به گوی مذابی بدل شد و کسی نمی تواند برای مدت زیادی آن را در دست گیرد. امروزه قدرت های امپریالیستی چندان تمایل ندارند که این گوی را در دست خود گیرند و یا بخواهند آن را مهار و کنترل کنند. این گوی مذاب زمانی موجب سقوط سوسیال امپریالیسم شوروی شد و پس از دو دهه دست و پای آمریکا را سوزاند.

صحنه گردان اصلی تحولات چند روزه اخیر ناتوانی آمریکا در سر و سامان بخشیدن به دولت مرکزی و ارتش مرکزی افغانستان بود. آمریکا از این گوی مذاب فاصله گرفت زیرا به نظر می رسد که افغانستان دیگر جایگاهی استراتژیک برای پیشبرد منافعش در جهان ندارد.

۵ – امپریالیسم آمریکا در طولانی ترین جنگ تاریخ خود شکست خورد. اظهارات بایدن بیانیه این شکست بود. او عاجزانه این شکست را بر عهده نوکران بومی خود نهاد. آمریکا شکست خورد زیرا نتوانست هدف اصلی سیاسی جنگ خود – تشکیل دولت مرکزی و ارتش مرکزی- را برآورده کند. آمریکا تمام توان سیاسی و نظامی خود را برای به صف کردن مجاهدین سابق انجام داد اما علیرغم تحمل هزینه های بسیار و انجام عملیات بی رحمانه نظامی و بمباران های وحشیانه قادر به حل مشکلات نشد. اما آنچه محرک اصلی خروج آمریکا از افغانستان شد ضعف آمریکا در اعمال هژمونی خود در عرصه بین المللی است. با عروج قدرت امپریالیستی چین، هژمونی آمریکا به گونه ای جدی زیر سؤال رفته است. آمریکا در اوضاع سیال و بی ثبات کنونی مدام مجبور به بازبینی استراتژی های خود و اولویت بندی های سیاسی نظامی در گوشه و کنار جهان است. آمریکا برای مقابله با القاعده و نشان دادن زور و بازوی خود به رقبا و افزایش قدرت خود در منطقه استراتژیک خاورمیانه مجبور به اشغال افغانستان شد. علیرغم پیروزی های اولیه نتوانست ضربات استراتژیک به طالبان وارد کند و با تشدید بنیادگرایی و برآمد داعش در افغانستان روبرو شد. این وضعیت پیچیده همراه با رشد ناکارآمدی و فساد و تفرقه حاکم بر دولت مرکزی افغانستان آمریکا را به سمت سازش با طالبان سوق داد.

بی شک به قول آنگلا مرکل صدراعظم آلمان «سیاست های داخلی آمریکا در خارج کردن نیروهای غربی از افغانستان (نیز) مؤثر بوده است.» قدرت یابی ترامپ و تبدیل شدن جمهوریخواهان به حزبی فاشیستی و عجز دمکرات ها در مقابل آنان، وضعیت استثنایی در هیئت حاکمِ آمریکا به وجود آورده است. (۳) هر تصمیمی در هر زمینه ای عرصه کشمکش و منازعات و رقابت های جدی میان دو حزب حاکم است. انشقاق و اختلاف درون هیئت حاکمِ، تنگناهایی برای ایفای نقش آمریکا به عنوان قلدرترین پلیس جهان به وجود آورده است.

عملاً دولت آمریکا نمی توانست نسبت به قدرت یابی فزاینده طالبان و ضعف رو به رشد حکومت مرکزی بی تفاوت بماند و نیاز به اتخاذ تصمیم قطعی داشت. هرچند بایدن و ترامپ یکدیگر را در شکل گیری این وضعیت مقصر می دانند. اما این کابینه ترامپ بود که در توافقنامه صلح با طالبان نامی از ارتش افغانستان و سرنوشت آن نبرد و پشت دولت دست نشانده را خالی کرد. و این کابینه بایدن بود که تحت عنوان اینکه تعهدات ما در مبارزه با تروریسم محدود به افغانستان نیست، با خروج ارتش آمریکا، دولت دست نشانده را در مقابل عمل انجام شده قرار داد. خروج آمریکا از افغانستان بیان ورشکستگی و بحران ایدئولوژیک – سیاسی – اخلاقی دولت آمریکاست. نشانه آن است که این بار “شاه جهان برهنه است”.

برخی ها این شکست را با شکست آمریکا در ویتنام مقایسه می کنند. این قیاس چندان واقعی نیست. آمریکا در افغانستان شکست خورد و این شکست بیش از آنکه نظامی باشد سیاسی است. در حالی که شکست امریکا در ویتنام از خصلت دیگر برخوردار بود. آمریکا در مقابل مقاومت انقلابی و عادلانه مردم ویتنام شکست سیاسی نظامی همه جانبه ای خورده بود و هر گونه امتیاز سلطه طلبانه خود را در آن مقطع از دست داده بود و تا زمان سقط کامل انقلاب ویتنام نتوانست رابطه و نفوذی در آن کشور برقرار و ایجاد کند.

اما این بار علیرغم ترک افغانستان، آمریکا عقبه ای از نوکران و دم و دستگاه اداری نظامی داشت که می بایست فکری به حال آنها کند و ضررهای ایدئولوژیک سیاسی عقب نشینی خود را به حداقل رساند و به درجاتی “مشروعیت اخلاقی” خود را در افکار عمومی جهان حفظ کند. به همین دلیل پروژه انتقال مسالمت آمیز قدرت را با به حراج گذاشتن آینده سیاسی اقشار میانی (اقشار شکل گرفته در شهرهایی چون کابل) کلید زد. ادعاهای امپریالیست های غربی مبنی بر دفاع از حقوق بشر و حقوق زنان و رسیدگی به پناهندگان عظیمی که در راهند، عوام ‌فریبی بیش نیست و پشیزی ارزش ندارد.

۶ – اما در جهان امروز هیچ پروژه سیاسی – هرچند نقشه مند – بدون تضاد جلو نخواهد رفت. اجرای نقشه ها نه تنها با نظم از پیش تعیین شده ای جلو نمی رود بلکه اجرای آنها به نوبه خود به عدم تعادل های جدید پا می دهد. آمریکا می خواست طی فرایندی زمانمند قدرت را به شکل مسالمت آمیز تحویل طالبان دهد. اما دو فاکتور این روند را تسریع و دچار هرج و مرج کرد. یکم طالبان تلاش کردند ابتکار عمل را در دست گیرند و با پیشروی نظامی، امتیاز سیاسی بیشتری نصیب خود کنند. دوم قدرت مستقر در کابل و مراکز ولسوالی ها آن‌ چنان پوشالی و متفرق بودند که به محض اینکه با واقعیت خروج نیروهای نظامی آمریکا روبرو شدند هرگونه اراده ای برای مقاومت را از دست دادند. بگذریم که پیشاپیش بخش مهمی از دولت پوشالی خود به استقبال طالبان رفته بود. به قول ظریفی اگر آمریکا این همه هزینه ای که صرف شکل دادن ارتش افغانستان کرد، صرف ایجاد موانع سرعت گیر در جاده ها می کرد طالبان به این سرعت نمی توانست خود را به کابل برساند و زمانمندی های مد نظر آمریکا را به هم ریزد.

هنوز از چندوچون ادغام نهادهای اداری – امنیتی و نظامی دولت قبلی در امارات آتی طالبان خبری در دست نیست. اما روشن است که ابتکار عمل در دست طالبان قرار دارد و تصمیم گیرنده نهایی آنان هستند. حتی اگر در ابتدا مجبور شوند با برخی از عوامل قدرت قبلی سازش کنند و امتیازهایی به آنان بدهند.

برخی ها مقطع نهایی قدرت یابی طالبان در سال ۱۴۰۰ را با قدرت یابی خمینی در سال ۱۳۵۷ قابل مقایسه می دانند. این درست است که آمریکا نقش تعیین کننده ای در انتقال قدرت و وادار کردن سران ارتش به سازش با خمینی و همچنین طالبان داشته است. اما وضعیت امروز طالبان متفاوت از موقعیت خمینی در سال ۱۳۵۷ است. طالبان تنها گزینه ممکن برای آمریکا بود. (۴) زیرا آنان به عنوان نیروی نظامی نسبتاً قدرتمند در بخش های مهمی از کشور از قدرت سیاسی برخوردار بودند و طی ۲۰ سال اخیر همواره به عنوان دولت دوفاکتو در صحنه سیاسی حضور داشتند.

۷ – معنای قدرت یابی طالبان تقویت مجدد بنیادگرایی در افغانستان و منطقه خاورمیانه است. برخی “نرم خویی” هایی اولیه طالبان بخشی از ضرورت های تاکتیکی همه حکومت های فاشیستی و شبه فاشیستی در دنیا برای تثبیت حکومت خود است. طالبان به لحاظ ایدئولوژیکی دچار دگردیسی نشده و نخواهد شد تنها فرق با بار قبل این است که این بار جمعی از مجاهدین بنیادگرا سابق که در دوره اشغال کراوات را جایگزین عمامه و دستار کرده بودند، بدان ‌ها پیوسته اند. طالبان برای چسباندن قطعات مختلف این جامعه چهل تکه و از هم پاشیده ناگزیر است به سرکوب خشن و گسترده روی آورد و به حداکثر از ابزار سرکوب ایدئولوژی دینی سود جوید. این امر آنها را سوق می دهد که مدام بر غلظت و جزمیت ایدئولوژی دینی هسته مستحکم قدرت خویش بیفزایند. برای طالبان این امر از زاویه خنثی کردن فشار دولت های غربی، مقابله با دیگر رقبای بنیادگرا و حفظ پایه اجتماعی نیز ضروری است.

طالبان امید دارد که با استفاده از رقابت های سیاسی اقتصادی موجود در سطح بین المللی به قدرت خود ثبات بخشد. اما چنین کاری آسان نیست. تنها قدرتی که می تواند به لحاظ اقتصادی به یاری طالبان آید چین است که آن هم با احتیاط به اوضاع می نگرد. چین هراس دارد که این گوی مذاب را در دست گیرد. امپریالیسم چین می داند که امریکا تمایل دارد این گوی مذاب را به دامن آنها افکند.

به نظر می رسد قدرت های بزرگ بین المللی شرق و غرب تمایلی به دخالت مستقیم در افغانستان ندارند. تنها شرط آمریکا، انگلیس و فرانسه و دیگر دولت های غربی در مقابل طالبان این است که نباید افغانستان مجدداً به پایگاه تروریستی علیه غرب بدل شود. طالبان هم در مقابل قول داده که اگر کاری به نحوه اداره کشور نداشته باشند به تعهدات بین المللی پایبند خواهد بود. اما هیچیک از این قول های متقابل تضمین شده نیست.

افغانستان روی آرامش نخواهد یافت. چرا که بازیگران منطقه ای مانند پاکستان عربستان و امارات از یکسو ترکیه و قطر از سوی دیگر و سرانجام ایران (و تا حدی هند) به عنوان قدرت های منطقه ای برای پیشبرد رقابت های سیاسی- اقتصادی میان خود به اشکال مختلف مجبور به دخالت گری بیشتر در افغانستان خواهند شد. این رقابت جوئی به کشمکش های جدید در افغانستان دامن خواهد زد. از دل درز و شکاف های این رقابت جوئی ها ارتجاعی به ناگزیر همانند سوریه اشکال مختلفی از بنیادگرایی اسلامی سربلند خواهد کرد. این امر به نوبه خود می تواند موجب بی ثباتی در سراسر منطقه – من‌جمله جمهوری های آسیایی – گردد. امری که خوشایند روسیه و چین نخواهد بود. مردم افغانستان و منطقه تا زمانی که راهی دیگر در مقابل شان قرار نگیرد در منگنه میان امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی له خواهند شد.

۷ – بی شک در کوتاه مدت قدرت یابی طلبان منافعی برای جمهوری اسلامی به ارمغان آورد. جمهوری اسلامی می تواند امید داشته باشد که با تقویت جبهه روسیه و چین در افغانستان، از خود در مقابل فشارهای آمریکا تا حدی حفاظت کند. اما تکامل اوضاع در درازمدت همچون طاسی لغزان عمل خواهد کرد. خارج شدن افغانستان از لیست راهبرد منطقه ای آمریکا می تواند به معنای این باشد که مقابله با ایران در استراتژی جهانی و منطقه ای آمریکا برجسته تر شود. ایران عرصه گره خوردگی بسیاری از تضادها و رقابت های جهانی و منطقه ای است و از این لحاظ به طور عینی در رقابت های امپریالیستی – به ویژه میان چین و امریکا – از جایگاهی استراتژیک برخوردار شده است. این امر می تواند به معنای فشار بیشتر آمریکا بر جمهوری اسلامی و شکاف بیشتر در هیئت حاکمِ به ظاهر یکدست شده امروز باشد. گردانندگان جمهوری اسلامی می توانند بر سر اینکه سمت گیری با کدام قدرت بین المللی برای حفظ نظام بهتر است با انشقاق جدی روبرو شوند.

افزون بر این رقابت با عربستان و به درجاتی با ترکیه در خاک افغانستان پیشاپیش می تواند عامل بی ثباتی در مرزها و حتی رشد بنیادگرایی (از نوع سلفی یا اخوان المسلمین) در مناطق سنی نشین ایران گردد.

امروزه با سقوط دولت پیشین افغانستان، بسیاری از اصلاح طلبان حکومتی برای مردم افغانستان اشک تمساح می ریزند. آنان برای مقابله با اصول گرایان ایرانی که به پشتیبانی مستقیم از طالبان برخاسته اند، عوام فریبانه فریاد وای مصیبتا سر می دهند. اما فراموش می کنند که اسلام به‌ اصطلاح “ولرم تر” آنان که طی این ۲۰ سال از طریق آثار امثال سروش و دیگر “روشنفکران دینی ایرانی” در میان حکومتگران جدید افغانستان رواج یافت چه دسته گلی به آب داد و چگونه در بزنگاه تاریخی مجبور شد به اصل خویش بازگردد و به ندای طالبان پاسخ مثبت دهد. همان ‌طور که خود آنان مدام مجبور شدند و می شوند از میان دو قطب بنیادگرایی و امپریالیسم یکی را انتخاب کنند. آنان تاکنون بارها نشان دادند که در نقطه عطف های مهم انتخاب عمده شان جمهوری اسلامی – به عنوان اولین حکومت بنیادگرای جهان – است.

بنیادگرایی اسلامی در ایران و منطقه کماکان می تواند اشکال گوناگونی به خود گیرد اما هسته اصلی آن نمی تواند از غلظت خود بکاهد. این امر برخاسته از حدت یابی فزاینده تضادهای حاکم بر ایران، منطقه و جهان است. ساختارهای اقتصادی اجتماعی، سیاسی ازهم‌ گسیخته را تنها با چسب های غلیظ تر می توان به هم چسباند. عصر نهایت ها عصر راه حل های افراطی هم هست.

وقایع تلخی که در افغانستان اتفاق افتاد بار دیگر نشان داد که ایدئولوژی های ارتجاعی هرگز خود بخود نمی میرند. باید توسط انقلاب کمونیستی جارو شوند تا جهان عینی و ذهنی انسان ها دچار تحول بنیادین گردد. این درس بزرگ تاریخ و تراژدی افغانستان است. تنها از این طریق می توان بشریت را از وحشت های مدام تکرار شونده نجات داد. همواره پایانی بر دهشت بهتر از پایان دهشتناک است.  

توضیحات و منابع:

۱ – برای بحث بیشتر در این زمینه به مقاله ای از باب آواکیان تحت عنوان «تغییر رادیکال در راه است: این تغییر رهایی بخش خواهد بود یا اسارت آور: انقلابی خواهد بود یا ارتجاعی؟» رجوع شود. ترجمه این مقاله در لینک زیر قابل دسترس است.

https://revcom.us/a/708/bob-avakian-this-is-a-rare-time-when-revolution-becomes-possible-en.html

۲ – باب آواکیان این مفهوم سازی را در جزوه ای به نام “پیش گذاشتن راهی دیگر” که بعد از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نگاشته بود صورت داد. این یک مفهوم‌سازی انقلابی و جسورانه از یک واقعیت عینی بزرگ است. بدون تکیه به این مفهوم نمی‌توان درک روشنی از ظهور پدیده بنیادگرایی دینی به‌عنوان شکلی از تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری (تضاد میان مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی) ارائه داد و مرز تمایز روشنی میان دوستان و دشمنان مردم کشید و فعالیت آگاه گرانهٔ انقلابی را میان مردم سازمان داد. هرگونه امتیاز دادن ـ حتی به‌اندازه سرسوزن ـ به یکی از این دو قطب ارتجاعی تنها ظهور بدیل و دورنمای انقلابی را به تعویق می‌اندازد.

کسانی که خود را به چنین تئوری و رویکرد علمی متکی نکنند یا به انواع و اقسام تئوری های توطئه دست می یازند یا به اشکال مختلف اسیر توهمات باقی خواهند ماند. یا جنگ واقعی میان طالبان و آمریکا را نفی می کنند. جنگی که بیش از صد هزار کشته از خود باقی گذاشت (با ۲۳۰۰ کشته از ارتش آمریکا و ۲۰ هزار زخمی و ۲۳۰۰ تریلیون دلار هزینه) یا از آمریکا انتظار دارند که چرا به‌ اندازه کافی با طالبان مقابله نکرده است. این توهم بیشتر منطبق بر آمال و آرزوهای اقشار و طبقات میانی است که آمریکا سعی کرده طی این دو دهه در شهرهای بزرگ افغانستان شکل دهد ولی مجبور شد یک‌ شبه آنها را در مقابل طالبان رها کند.

 3– در زمینه تحلیل از وضعیت هیئت حاکمِ آمریکا به این تحلیل از باب آواکیان رجوع شود: «زمانی که انقلاب ممکن می شود دوره نادری است: چرا این ‌گونه است و چگونه این فرصت نادر را به چنگ آوریم.» این مقاله به زبان انگلیسی در لینک زیر قابل دسترس است.

https://revcom.us/a/708/bob-avakian-this-is-a-rare-time-when-revolution-becomes-possible-en.html

۴– بسیاری تصویر یک جانبه و ساده انگارانه از روند انتقال قدرت در ایران در سال ۱۳۵۷ و پیچیدگی هایی که آن دوره امپریالیست ها با آن روبرو بوده اند، می دهند و همه چیز را به تصمیم سران هفت کشور صنعتی در گوادولوپ تقلیل می دهند. درست است که در آن کنفرانس امپریالیست های غربی به عنوان حامیان اصلی رژیم سلطنتی تصمیم به برکناری شاه گرفتند و راه را برای قدرت یابی خمینی باز کردند. اما آن روند برای شان چندان راحت و بدون دردسر پیش نرفت. زیرا به واقع انقلابی جاری بود و نیروهای انقلابی و کمونیستی در جامعه حضور داشتند که تلاش می کردند به انقلاب ضد سلطنتی عمق بخشند. در عمل امپریالیست ها با روندهای غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی نیز روبرو شدند. برای مثال حمله مردم به پادگان ها – امری که به قیام ۲۲ بهمن معروف شد و شکل گیری جنبش انقلابی در مناطق اقلیت های ملی به ویژه در کردستان.

مضاف بر این انتخاب خمینی بهترین گزینه ممکن برای امپریالیست ها نبود. از میان بدترین سناریوهای محتمل که از منظر آنها می توانست پیش آید (مانند جنگ داخلی انقلابی و یا افزایش نفوذ و دخالت شوروی در ایران) آنها گزینه بد را انتخاب کردند. آنها در ضمن وحدت اساسی با خمینی در سرکوب انقلاب ۵۷ به تضادهای خویش با خمینی نیز آگاه بودند. تضادهایی که موجب آن شد که خاورمیانه دچار بی نظمی های عظیم شود. امپریالیست های امریکایی بیشتر تمایل داشتند که در جریان سازش با خمینی و اطرافیانش لیبرال هایی چون بازرگان و جبهه ملی دست بالاتر پیدا کنند که چنین نشد. خمینی نیز به این امر آگاه بود. زمانی که آمریکایی ها در ملاقات الجزایر به دولت بازرگان روی خوش نشان دادند. خمینی به حداکثر از ماجرای اشغال سفارت آمریکا سود جست و آن دولت را برکنار کرد. او از این طریق به امپریالیست ها پیام داد که تنها با او طرف هستند و در کشمکش های بر سر قدرت سیاسی، اوست که حرف اول و آخر را می زند.

https://akhbar-rooz.com/?p=123397 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیک
نیک
2 سال قبل

جناب بهرنگ گیریم همه مطالبی که نگاشتید درست امادرسی که آموختیم همان تکرار مکررات جنایات غرب به رهبری امپریالیسم آمریکاست. درسی که از فردای کودتای ۲۸ مرداد تا ۲۲ بهمن گفتمان چپ بود و سپس به وسیله رژیم تا به امروز ادامه یافته. مطلبی که اتفاقا جامعه ایران ادامه آنرا به صلاح خود نمیداند. متاسفانه هر دو جامعه ایران و افغانستان در ۲۰ سال گذشته دچار کم کاری مهلکی شدند با ویژگی های ذیل: 
۱- فقدان قابلیت نسل جدید در ایجاد تشکیلات مخفی برای سازماندهی مردم در صورت خیزش عمومی. 
۲- فقدان قابلیت در ایجاد شاخه نظامی جهت مقابله با سپاه چنانکه دست به کشتار تظاهرکنندگان زدند و در افغانستان چنانکه ارتش تسلیم طالبان شد که شد. 
۳- کم کاری فرهنگی چپ که همیشه پیشقراول ساده زیستی بوده سبب شده که تجمل پرستی و شیوه های غیر واقعی هالیوودی جزو مشغولیت های ذهنی جوانان شود. آمار خود رژیم حکایت از بالاترین میزان مصرف لوازم آرایش در ایران در مقایسه با دیگر کشور های آسیا دارد.
۴- در حالیکه هیچکدام از دو کشور در مرحله انقلاب سوسیالیستی نیستند اما همه توان نیروهای چپ صرف بحث های تئوریک آن مرحله شده و میشود. 

بیژن
بیژن
2 سال قبل

با تشکر از آقای بهرنگ به خاطر این تحلیل . ایشان به درستی می گویند که “هسته اصلی بنیاد گرایی غلظت خودرا از دست نمی دهد. نکته خوبی است و کاش ایشان این نکته به عنوان مرکز تحلیلشان در نظر می گرفتند و آنرا بیشتر بسط می دادند. به تعبیری این غلظت یا به عبارت بهتر تصلب مشخصه اصلی بنیادگرایان و اساسا نوعی نفی انتزاعی همان “پویایی “است که شما به نقل از مارکس در آغاز نوشته تان آورده اید. (هر آنچه سخت و استوار است..). به این معنا طالبان را هم همانند باقی بنیاد گرایان باید به عنوان نوعی مقاومت در برابر سرمایه گلوبال در نظر گرفت. اما مقاومتی با یک محتوای فوق العاده ارتجاعی. به این دلیل ما نباید تصور کنیم که مبارزه و مقاومت و انقلاب و رادیکالیسم صرفا منصر به چپ ها است. نه، فاشیسم و اسلامیسم هم جنبشهای مقاومت رادیکال اند. اما دقیقا به دلیل محتوای ارتجاعی شان قادر به گسست از نظم سرمایه سالار نیستند بلکه پیشفرضهای آنرا به شکل خشنتری بازتولید میکند. و در این بازتولید شرایط امکان بدیل انقلابی را مسدود می سازند. اینها برای چپ انقلابی خاورمیانه ای حریفی به مراتب چغرتر و سخت ترند تا لیبرالیسم یا محافظه کاری سنتی. از اینرو چپ خاورمیانه ای باید به یک استراتژی مختص به جوامع درگیر با بنیادگرایی بیاندیشد و از کپی برداری و تکرار حرفهای چپهای غربی اکیدا پرهیز کند. آن ضرورت انقلابی که شما به درستی برآن تاکید می کنید باز اندیشی و تفکر خلاقانه به وضعیت انضمامی را لازم می آورد. چیزی از نوع خلاقیت نظری مائو در تاکید بر پتانسیل انقلابی دهقانان فقیر و ضرورت تشخیص تمایز تضاد عمده از تضاد اصلی در وضعیتی که چین درگیر بحران مرکب تداوم فئودالیسم و دخالتهای استعماری و اشغالگری ژاپنیها بود. به این معنا بحرانهای مرکب هرچند هم موجب خوف شوند موجب یاس نیستند به شرط شجاعت تفکر منهای تکرار و تقلید و چشم دوختن به قلب تیرگی.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x