پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

آینه – علی فکری

صدای زنگ ساعت فرمان بیدارباش را صادر می کند. غلتی می زنم و با خودم می گویم باز هم صبح شد. باز هم یک روز تکراری دیگر را پیش رو دارم. نمیشد که دیرتر صبح شده و بگذارد باز هم ساعاتی دیگر بدون هیچ دغدغه ای همچنان خواب را در آغوش بگیرم. ساعت همچنان آهنگ بیداری را می نوازد و من همینطور با خودم کلنجار می روم. انگار که کسی مجبورم کرده باشد تا ساعت را کوک کنم، و یا از آن مهمتر گویا که کسی گفته باشد باید هنگامی که ساعت زنگش به صدا در می آید حتما بیدار شده و از جایم برخیزم. این هم از آن عادت هایی است که با من مانده است و رهایم نمیکند. سرانجام خاموشش می کنم و با غضب به او دستور می دهم که خفه شو! می دانم دوباره روزی دیگر در پیش است. سپس مانند همیشه لبتابم را روشن می کنم و روی رادیو فردا تنظیم می کنم. صدای موسیقی به من می گوید که هنوز زندگی در جریان است، هرچند که این در جریان بودن برای دیگران باشد و من از آن دایره خارج شده باشم. دلم می خواهد امروز ترک عادت کرده و تا نزدیک ظهر روی تخت دراز کشیده و غلت بزنم. اما انگار که کسی بالای سرم ایستاده باشد و فرمان بدهد که برخیز، قرار خودم را از دست داده ام. سرانجام پس از ساعتی مقاومت از جایم برخاسته و به دستشویی می روم. مقابل آینه به صورتم نگاه می کنم و چهره ای تکیده را می بینم که پشت ریش بلند و جو گندمی ام پنهان شده و خبر از آغاز یک پایان می دهد. مو های یکدست سفید شده ام گویا که هوس سلمانی کرده است. قیچی را از کشوی آینه در آورده و به جان ریش و سبیلم می افتم. پس از کوتاه و مرتب کردن آن به آشپزخانه می روم و فنجانی نسکافه درست کرده و تکه ای نان و پنیر هم در یک بشقاب می گذارم و به اتاق برمیگردم. پشت میز کارم نشسته و نم نم قهوه ام را می نوشم. همزمان از پنجره شاهد جنب و جوش همسایه ها هستم که باز هم در جریان بودن زندگی را به من یادآوری می کنند. بخش خبر شروع می شود و گوینده با حرارت خبر های بازگشت دوباره طالبان به قدرت را می گوید و باز هم انبوهی از کارشناسان ریز و درشت به صف ایستاده تا به تحلیل آنچه که در افغانستان می گذرد بپردازند. حوصله ام سر می رود و کانال را عوض می کنم تا دوباره موسیقی من را به دوردست ببرد. همان دور دستی که نه خبری از طالبان بود و نه از اسلامگرایی در منطقه. همان دور دستی که کودکی معنایی دیگر داشت و ترس از جنگ و مین به دنیای ما راه نداشت. جرعه ای از قهوه ام را سر می کشم و با خودم می گویم راستی چه شد که اینگونه سرنوشت آن منطقه دگرگون شد و کودکان امروز چرا باید وسیله بازی شان تفنگ باشد؟ دلم برای آن روز ها بشدت تنگ می شود. برای پدر و مادر برای دعوا های کودکانه با خواهر و برادر ها و برای همبازی های دوران بچگی و خلاصه برای همه چیز آن روز ها دلتنگ می شوم. لقمه ای نان در دهانم می گذارم و دنیای کودکی را پشت سر گذاشته و به جهان رویا های جوانی قدم می نهم. رویا هایی شاداب که از امید بافته شده بودند و بر پیشانی خود رنگ تغییر داشتند. قرار نبود که کودکان فردا مانند ما حسرت یک زندگی مرفه و آزاد را داشته باشند، اما حاصل آن همه بافتن، دلتنگی امروز ما برای دیروزی شده که فارغ از جنگ مشغول بازی های کودکانه خود بودیم. از خودم می پرسم چقدر در وضعیتی که پدید آمده ما مقصر هستیم؟ پس از صبحانه خانه را ترک کرده و به سلمانی نزدیک خانه می روم تا مو هایم را مرتب کنم. مرد افغان دست بکار می شود تا مو هایم را مرتب کند. از او می پرسم خبر های کشورت را شنیده ای؟ جواب می دهد بازگشت طالب به قدرت قابل پیشبینی بود. برایم جالب است که برخلاف همه کارشناسان این مرد آرایشگر هیچ تعجبی از بازگشت طالب به قدرت نکرده و آن را قابل پیشبینی می داند. حس کنجکاوی من را وا می دارد تا بیشتر در این باره با او گفتگو کنم. می پرسم چرا این حرف را می گویی؟ همه کارشناسان غافلگیر شده اند. مرد که انگار دل و دماغی برای حرف زدن ندارد به کوتاهی جواب می دهد باید در میان مردم آن دیار زندگی کرده باشی، تا بتوانی این روز ها را پیشبینی بکنی. دوباره می پرسم آخر چه می شود که این گروه با آن همه جنایت پس از بیست سال به قدرت باز می گردند؟ مرد که اصرار من را می بیند در جواب می گوید من عضو حزب دموکراتیک بودم و نخستین خطا را ما مرتکب شدیم که بدون هیچ درکی از آن جامعه و مناسبات آن می خواستیم رویا های خود را متحقق کنیم. خطایی که بعد هم دیگران به کمک آمریکا ای ها تکرار کردند. کارم تمام می شود و سلمانی را ترک می کنم. اما دلم نمیخواهد تا به این زودی به خانه برگردم. به قهوه خانه روبروی ایستگاه قطار می روم و یک فنجان قهوه سفارش می دهم. پشت میزی مقابل یک پنجره می نشینم و به حرف های مرد افغان می اندیشم. چقدر سرنوشت هر دوی ما به یک دیگر شبیه است. هر دو رویا هایمان را به دست باد سپرده و حالا ناامید به سرزنش خود مشغول هستیم. ما آن مار زهرآگین خفته را بیدار کرده بودیم و افسارش را به دست دیگران داده بودیم. یا شاید بهتر باشد که بگویم افسارش را دیگران از ما گرفته بودند و به هر کجا که می خواستند می کشیدند. حالا پس از آن همه کوشش بی نتیجه هر دو در گوشه ای از این غربتکده پیاله ای از تنهایی را سر می کشیم و بار دلتنگی زادگاه هر روز بر دوش مان سنگینتر می شود. انگار که همه چیز آب شده بود. نه نشانی از حزب دموکراتیک افغانستان بر جا بود و نه از انقلابی که ما برای آزادی برپا کرده بودیم. خودم را در کردستان سرسبزی می یابم که سلاح بر دوش به پیکار با سیاهی برخاسته بودم و به سرانجام تلخی می اندیشم که پس از از هم پاشیدن حزب مجبور شدم تا سلاح را بر زمین نهاده و راهی غربت بشوم. غربتی که دامنگیر شد و هرگز دیگر مرا رها نکرد. دوباره به خانه برمیگردم تا پیاله ای دیگر از تنهایی را بنوشم. شکمم از گرسنگی به غارو غور و روده هایم به جان یک دیگر افتاده اند. روغن را داغ می کنم و دو عدد تخم مرغ را در آن می شکنم. بالاخره بر گرسنگی غلبه کرده و آلبوم عکسم را باز می کنم. ماه ها بود که به آن ها نگاهی نکرده بودم. اما امشب خیلی هوس کردم تا با نظر انداختن بر آلبوم یک بار دیگر خاطراتم را مروری بکنم. روی نخستین عکس مکث می کنم. بیست سال است که ترکم کرده و حتی نشانی هم از خودش بجا نگذاشته؛ مگر همین عکس هایی که هنوز چهره اش را در یادم زنده نگه می دارند. چه می شد اگر حالا اینجا بود و می توانستم سرم را بر شانه هایش بگذارم و با صدای بلند گریه سر بدهم. می توانستم رنج مردمان دنیا را بر شانه هایش ببارم و یک سیر نگاهش کنم. چه می شد که در این روزگار بی هم صحبتی کنارم می نشست و تا صبح برایش درد دل میکردم. نامه اش را پس از سال ها برمیدارم و دوباره می خوانم. جلال جان! من را ببخش که اینگونه بیخبر تو را ترک می کنم. شش سال زندگی مشترک برای ما چیزی نداشت؛ مگر تنهایی. تو با جلسات سیاسی و رفقای خودت مشغوب بودی و می خواستی تا جهان را تغییر بدهی و در نتیجه من را در گنجه خانه فراموش کردی و من هم از این زندگی چیزی نصیبم نشد جز افسردگی. پس لطفا به دنبالم نگرد که اینطور برای هر دوی ما بهتر است. پریا.
نامه را درست مثل روز اول چند بار می خوانم و روی هر کلمه آن مکث می کنم. درست مانند همان روزی که آمدم و بجای او نامه اش را دیدم سرم را میان دو دست گذاشته و فشار می دهم. آلبوم را می بندم و دوباره کامپیوتر را روی رادیو فردا تنظیم می کنم. گوینده همچنان با حرارت خبر می دهد. اما این بار از رژه مرگ در اثر کرونا در خیابان های ایران و وعده های سیاستمداران که می گویند به زودی مردم را واکسینه می کنند. لباس خوابم را بر تن می کنم و مسواک در دست به دستشویی می روم تا خودم را آماده خوابیدن بکنم.

علی فکری
۱۹،۰۸ ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=124183 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x