جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

«یک نفر آمد!» – اصغر نصرتی (چهره)

در هیچ بازی دغل نمی کرد. مگر در بازی زندگی. این عادت را هم از نیمه‌های عمرش یافته بود. تا پیش از آن به مرگ زل می‌زد و می‌خندید. تولدش را هم فقط به وقت پرکردن برگه‌های اداری به یاد می‌آورد. تاریخ تولدش نه خوشحالش می‌کرد نه غمگین‌ش. فقط بود تا برای پر کردن فرمها و تقاضانامه‌ها. همانطور که شماره شناسنامه‌اش برایش چنین بود. نام پدرش را هم تا سالها می‌نوشت. تا اینکه آمد فرنگ. اینجا دیگر فقط دوتا نشانه از ارکان وجودش را لازم داشت. نام و نام خانوادگی از یک سو و تاریخ تولد که حالا با آمدن مسیح هم گره خورده بود. اما در ایران تا نیمه‌ی زندگی هر چهار تا را حفظ بود. از نام خودش در آغاز تا نام پدر در آخر.

گستاخ بود و حاضر جواب. نه مرگ میشناخت و نه حسی برای روز تولدش داشت. برایش فرق نداشت در خیابان برغان در باغ سید حسین دنیا آمده باشد یا در کاخ مهرشهر. شروعی بود و پایانی. همین و بس. مهم تابستانها بود که می‌توانست برود سراغ گلابی‌های  باغ پشت خانه‌ی پدری. همانجا که باغبان با لهجه ی شیرین یزدی دنبالشان می‌کرد.

تا اینکه افتاد زندان قزلحصار و فهمید شهر مناطق دیگر هم دارد. اسم‌های دیگر هم دارد. حالا حاج‌آقا سلطانی را باید به حافظه می‌سپرد تا بداند چه کسی کاسه‌ی حکمش را پر می‌کند و فرصت خوردن گلابی باغ عرب را از او  دریغ. اسم حاج داوود را باید یاد می‌گرفت تا مبادا سراغش بیاید. حالا فاتحی هم برای خودش کسی شده بود و می‌توانست راحت به خاطر نقد سینمای شوروی او را سرموضع قلمداد کند. نام نادری را هم باید حالا می‌دانست. چون دادستان شده بود. حتی سیاری. چون در بازجویی آخرش پاسخ مناسب به پرسش مسلمانی یا کمونیست به او نداده بود. چه بسا پاسداری که او را تا زندان گوهردشت رسانده و مزد حاضرجوابی‌اش را در گوهردشت کف دستش گذاشته بود. او هم حالا برای خودش کسی شده بود. فقط  این بینوا همان یک زندان باقی مانده بود. نه در خانه جایی داشت و نه در نزد برادران.

با اینهمه این روزها داخل اتاق شماره یک، با چند قدم فاصله از زیر هشت، مدام یاد حرف باغبان و جواب خودش می افتاد:

„مگه شما پدر و مادر ندارید؟”

„پدر و مادر داریم، اما گلابی به این خوشمزه‌گی توو خونه نداریم.” بعد گاز محکمی بر گلابی زده بود و به عالم هپروت لذت شتافته بود. 

آری تا نیمه ‌ی راه زندگی‌اش چنین گذشته بود. اما وقتی وسعت نگاه‌هش با امیدهای بلند گره خورد. وقتی چشمش به محل تلاقی رنگ آبی دریا و اسمان عادت کرد، ترس هم به وجودش راه یافت. آن هم نه از مرگ که از خود ِزندگی. تا پیش از آن تولد برایش روزمره‌گی بود و مرگ در دور دست. اما حالا مرگ دورتر رفته بود اما زندگی هم زیر آوار سرکوب و ضرب و شتم و توهین و فحشای در حال جان کندن بود. اصلن همه چیز با شهریور شروع شد. چه سالی بود؟ ۳۷ یا ۶۷. چه فرقی می‌کند؟ وقتی ماهی به خون آغشته شود، همواره سرخ‌گون می‌ماند. گفتم سرخ؟ پس مادران از بهر چه سیاه پوش شده بودند؟

هرچه بود از همان سال اغاز شد. دیگر افسرده‌گی رهایش نکرد. روز تولدش روز مرگش هم بود. روز یادآوری گوهردشت و قزلحصار. روز مرگ علیرضا و صدها صدای دیگر. حالا شب تولدش خوابش نمی‌برد و به جای خوشی غم همه عالم بر دلش سرازیر می‌شد. دلش برای لبخند علیرضا تنگ می‌شد. علیرضا هم از همانهایی بود که شاملو عمو خطابشان کرده بود. عموهایی که عیدی نداده رفتند. فقط خاطرات تلخ ایام را در دلش جوانه زدند تا درخت افسرده‌گی به بار نشیند. چه باغی، عجب میوه‌های تلخی!

——

تازه از تف کردن خون از دهان و ادرار رها شده بود که بردنش واحد دو یا سه قزلحصار. بعد هم با یک اسباب کشی عجولانه به بند کناری. دادستانی همه را یکجا کرده بود تا تکلیف تواب و کافر و منافق را هرچه زودتر روشن کند. اما بند همچنان دست اهل فن بود و سر موضعی‌ها با همزمان سفره انداختن و لباس تمیز پوشیدن به ریش توابها و دادستانی می‌خندیدند. برخی هم در ظاهر نقشی از خمینی بر دیوار زندان می‌کشیدند و نماز می‌خواندند اما در دل در ِ قفس زندان را باز می گذاشتند. تا اینکه فرید کوچولو را با سیامک شهریاری و بسیاری دیگر بردند گوهردشت. حالا حسین مانده بود با یک بند به ظاهر تواب شده. همه فتنه‌ها هم زیر سر فرید اوینی بود.

باز ماه رمضان شده بود و غلام و رفقاش در بند جولان می‌دادند و نفس کش می‌طلبیدند. تنها غافلان کارشان به فحش و زیر هشت می‌کشید. همه شمشیرها را برای روز مبادا غلاف کرده بودند. وقت زمزمه‌ی «خنجرها، بوسه، پیمانها«ی منوچهر خان آتشی  فرا رسیده بود و هرچه اسب درون شیهه می‌کشید، گوش کسی در بند بدهکارش نبود. حتی محمد که روزگاری از ماشین پاسدارها وقت دستگیری پایین پریده و جسارتش آنها را حیران کرده بود، حالا دلش به «کمونی» خوردن پوست هندوانه خوش بود.

هادی با نخستین اعترافات بالایی‌ها تواب شده بود و کارش تازگی‌ها به عرفان و تماس مادر بزرگش با امام زمان کشیده بود. اکبر خبرچین شده بود و آرزوی آزادی خودش را داشت تا متکایش به من برسد. آقای „دکتر” که مسن‌ترین فرد ما بود، همیشه درازکش بود، حسین با مورچه های حیات زندان درددل می‌کرد و مسعود اخم آلود و متفکر با شلوار آبی کم رنگش در حیاط زندان، بی‌اعتنا به اطرافیان، زمین خاکی را طی می‌کرد. صفر و مهدی از تعداد دندانهای شکسته‌شان در زیر آوار مشت لگد حرف می‌زدند. اما سرحال که بودند از خاطرات دوران تدریس در دبیرستان دهخدا و اقتصاد می‌گفتند و می‌خندیدند. صفر مانند وقت تدریس چشم‌های لنگه به لنگه‌اش دو دو میزد و تند تند لغات را با اندک لهجه مازندرانی بیرون پرتاب می‌کرد. اینجا پیرترین معلم دبیرستان فارابی هم کنار ما نشسته بود و با هیچکس حرفی نمی‌زد. زل می‌زد به در سخت و بدصدای بند تا برای آزادی صدایش کنند. با خود مدام زیر لب زمزمه می‌کرد: ای آزادی آیا با زنجیر می‌آیی؟

 اکبر جوان هم کارگرها را رها کرده بود به حال خودشان و سخت برای رهایی خویش در جاده‌ی نماز گام بر میداشت. اینجا همه راه ها به نماز ختم می‌شد. در بند رُم از ما خیلی دور افتاده بود. مهدی که هیکلش از پهنا و بلندا دو برابر من بود، تمرین ترکی می‌کرد. بیشتر شباهت به اهل آلمان داشت. همانجا که مهندس برق شده بود. احتمالن به زودی فارغ‌التحصیل زبان تُرکی از زندان قزلحصار می‌شد.

باز هم ماه رمضان بود. هرگز این حکمت زندگی بر او آشکار نشد. چرا همیشه این بلاها در ماه رمضان بر او نازل می‌شود؟ آب قطع شده بود. حرف زدن ممنوع و هر تماسی با همبند یک گستاخی محسوب می‌شد. حسن می‌رفت کمیته گوهردشت برای شلاق زدن و در خیابانها برای دستگیری ته مانده‌ی مجاهد و چپ. این را فرامرز زیرگوشی به او رساند. همان که چند روز قبل می‌گفت حاج داوود بهش قول داده اول مهر خودش دخترش را به مدرسه می رساند، حالا پاک امیدش را از دست داده بود. چون فاتحی تصمیم می‌گرفت و پرونده‌ی تازه‌ گشوده شده توسط مهدی همه کارها را خراب کرده بود.

برای اکبر سراسیابی و اصغر از محله ی اصفهانی ها هم از همه‌ی ثروت بند دوتا دمپایی «کفار» مانده بود و یک گوشه‌ی حیاط برای پهن کردن لنگ و شورت و حوله‌. البته که ده دقیقه حمام قبل از «گالی‌ها» هم برایشان بود. هنوز وضع این دو طفل کفر بهتر از باقی زندان بود؛ ده دقیقه حمام، حدود سه متر طناب برای پهن کردن لباس و دو جفت دم‌پایی فقط برای دو نفر کافر. این به مراتب بهتر از پانزده دقیقه حمام برای ۱۷ نفر و ده پانزده متر طناب برای دویست و اندی زندانی بود. اینجا تنها جایی بود که کفر بر اسلام امتیاز داشت.

همچنین از ثروت زندان برای هر کدام این دو طفلان کفر یک کارتن خالی، حاصل خرید فروشگاه، هم هدیه رسیده بود. حالا به پاس کافر بودن یک آشپزخانه مجهز با همه وسایل ضرور توسط این کارتن ها مهیا کرده بودند. آشپزخانه‌ای سیار اما به مراتب بهتر از آنچه در فرنگ از IKEA میتوان تهیه کرد. محتوای این آشپزخانه‌ی سیار هم یک بشقاب رویی، یک نیمچه حوله‌، یک سفره‌ی‌کوچک و یک قاشق واقعن دهان پُر کن بود.

این باقی مانده ی همه‌ی ثروت کفار بود. باغ های مدینه، امثال فدک همراه شترها در حمله‌ی قبل غارت شده بود. حالا با فاصله‌ی زمانی ۱۴۰۰ ساله و مکانی چندهزار کیلومتر آن طرف‌تر،  یک باغ در شهریار مانده بود و یک موتورسیکلت در کرج. آنها را هم همان روزهای اول بالا کشیدند. باغ برای روزهای خوش برادران بکار آمد و موتور هم برای اسید پاشی به صورت دختران در اصفهان. خداوند هیچ چیز را بدون دلیل نیافریده است. اصغر همین کارتن یعنی آشپزخانه‌ی سیارش را، چون مردمک چشم نگهداری می‌کرد. چنان سفت آن را می‌چسبید که انگار قلب خود را در دست داشت. تنها ثروت موجودش بود! فقط باید مواظب می‌بود که با دست و تن خیس از حمام بیرون نیاید و یا این چنین به سر دیگ عمومی  بند نروند. یا خدای ناکرده پا در دم‌پایی اهل دین ِبند هم نکند که در آن صورت اسلام و تن خودش یکجا به خطر می افتد.

وقت نهار آشپزخانه‌ی سیار به دست، می‌آمد کنار اتاق یک، با فاصله از سفره‌ی اهل بند، جدا از همه و تنها می‌نشست که غذای صبح، ظهر و شام خود را بخورد. همینجا بود که فرصت هم‌صحبتی با علیرضا را یافت.

علیرضا بعد از کودتای داخل بند که با همت و هوش فرید اوینی پایان گرفته بود، فقط روزه می‌گرفت و نماز می‌خواند و قران. حتی نهج‌البلاغه را هم کمتر نگاه می‌کرد. علیرضا خیلی کم حرف بود. ریش پر پشت‌ش بر صورت نسبتن کوچک‌ش سنگینی می‌کرد. خنده‌ای ریز داشت. بیشتر چشمانش می‌خندیدند تا باقی صورتش. اما هر وقت که وارد اتاق می‌شد یک جمله را تکرار می‌کرد:

„یه نفر اومد”!

بعد همه از کنجکاوی سرک به بیرون اتاق می‌کشیدند تا هرجور شده بتوانند در ِ بند را ببینند. اما کسی نبود. همه آمدنی ها مدتها بود آمده بودند. دیگر کسی نمانده بود. همین اصغر ِآشپزخانه به دست آخرین آنها بود. با اینهمه باز هربار که علیرضا این بازی را تکرار می‌کرد، کلی همبازی پیدا می کرد و چند نفری به دامش می افتادند و به در بند نگاه می کردند. وقتی هم اعتراض میکردی؟ حق به جانب می‌گفت.

„پس من کیم؟ آدم نیستم که اومدم؟ پس یه نفر اومد!”

 این شوخی علیرضا تا روز کودتا ادامه داشت. تا اینکه اتاق او را هم عوض کردند.

„علیرضا اینقدر روزه نگیر. تا حداقل کمی قوت برای روز آزادی در پاها داشته باشی”

„حالا کو آزادی؟”

„چرا دیگه شروع کردن. بهزاد که آزاد شد، مجتبی هم داره میره، به زودی نوبت تو هم میرسه. هم پیاله بودید دیگه”

„ میگی چکار کنم؟ بهزاد رفته همه چیز رو گفته. میگن بیا اعتراف کن تا آزادت کنیم …”

„ حرفهای بهزاد رو تکرار کن، برو بیرون. رازی نداری که پنهانش کنی. مگه چی داری برای مخفی کردن؟

حسین شده بود مسوال بند. از ابدی‌ها بود. با اینکه صالح رو آورده بود و صالح باقی رو، باز هنوز ابد داشت. ولی با آزادی هرکس صورت رنگ پریده‌ شمالی‌ش، گلگون می‌شد. ظاهر توابی را حفظ می کرد اما چشمانش می‌درخشیدند.

روز آزادی علیرضا هم رسید. ای کاش نمی‌رسید.

ازش قول گرفته بودم یک نامه به دست نامزدم برساند. این را میان نمازهای او و غذاخوردن‌های هر روزه توافق کرده بودیم. لباس‌هایش هنوز تو حیاط بند پهن بود که حسین با صدای بلند داد زد:

علیرضا با کُلیه وسایل!

مگه علیرضا کجا بود؟ زیر پایش در حال خواندن قران.

حسین خشنود بود. بچه ها دور علیرضا حلقه زده بودند. بی اختیار گفتم لباس ها رو من میارم. نامه از پیش آماده را کردم لای لباس‌ها و دادم به دستش و با اشاره و حرف‌های بریده فهماندم که محموله را گم نکند. عطر آزادی چنان زیر هشت پخش بود که هیچ توابی حتی حسین هم به فکر کافر بودن من نیافتاد. لباس های نمدار را علیرضا فرو کرد توی ساک و رفت. و هرکدام از ما یک تکه از آزادی علیرضا را با خودمان بردیم داخل اتاق‌ها.

هنوز تا افسرده گی های شهریور ۶۷ چندسالی مانده بود. هنوز آزادی حرفی برای گفتن داشت و رنگ آبی میان افق و انتهای دریا ارزش تماشا.

وقت آزادی من هم فرا رسید.

مغازه‌ی پدر علیرضا خیابان چالوس بود. وسایل و ابزار فنی می‌فروختند. پَر کِنده و سرگردان از خیابان برغان پس از دیدن دوستی سرازیر شدم به طرف مسجد جامع. پدرش نزدک همان مسجد مغازه داشتند. سلام و احوال پرسی و بعد پیاده راه افتادیم طرف پارک ولیعهد که حالا چمران شده بود. به قول باستانی پاریزی بدون آنکه چمران حتی یک بیل هم در آن پارک به زمین زده باشد.

„ببخشید که نامه را نرساندم. در دادستانی خیلی معطل شدیم. ترسیدم و انداختمش توی توالت”

„عیب نداره. مهم نیست. حالا که هر دو آزاد شدیم.”

عجیب اینکه بیشتر حرفهایمان در آن دیدار در باره‌ی تواب ها بود.

„غلام قاطی کرده و بهزاد خجالت میکشه با من روبرو بشه”

قول دادم که هر وقت گذرم به طرف مغازه آنها افتاد، باز سراغش را بگیرم. ای کاش چنین قولی نداده بودم.

چندماهی گذشت و من هرگز نتوانستم یاد قولم بیفتم. با بدبختی‌های دوران „آزادی” دست به گریبان بودم و روز را به زور به شب می‌رساندم. یک روز که با یعقوب از کنار فرمانداری شهر می‌گذشتیم، یک اطلاعیه روی دیوار مرا به سوی خود خواند. عکس انگار آشنا بود. یعقوب به کنجکاوی من مدد رساند:

„میگن از بچه‌های مجاهد بوده. خیلی جوان بود. واریانی بود …”

صدای یعقوب در دقت نگاه من محو شد. ناباورانه با خودم گفتم: اینکه علیرضا ست:

بازگشت همه به سوی خداست!

«علیرضای عسگری واریانی»!

مگه میشه؟ این پسر که سالم و سر حال بود؟

غمزده و مغموم و ناباور و ترسیده از شنیدن واقعیت خبر، رفتم سراغ مغازه ی  پدر علیرضا. برادرش بود. پیرهن سیاه به تن داشت. بی‌انکه بخواهم باور کنم سراغ علیرضا را گرفتم. مرا نمی‌شناخت. مشکوک نگاهم کرد. خیالش را راحت کردم.

„ زندان باهاش بودم.”

یکباره صدایش لرزان شد و نگاهش مات. به آنسوی ویترین، به عبور و مرور خیابان خیره مانده بود.

„علیرضا دیگه نیست.”

همه‌ی وجودم یخ زد. یک رعشه‌ی سرد از پاشنه‌ی پا به سرعت تا بالای سرم گذر کرد. صدای من هم دچار لرزش شد:

„نیست؟ کجاست؟”

„دیگه میان ما نیست”

هیچ کدام از ما جسارت به کار گرفتن لغت «مرگ» را نداشتیم.

„آخه چی شده؟”

„چند وقت پیش علیرضا یکباره ناپیدا شد. به هر دری که زدیم بی‌جواب ماندیم. تا اینکه یک روز گفتن قرارگاه سپاه ست. اما وقتی به اونجا مراجعه کردیم، گفتن تو زندان خودکشی کرده.”

„همین؟”

„همین”

لابد علیرضا هم در دام یکی از این تشکیلاتهای سپاه افتاده و یکی از تواب‌هایی مثل حسن باورش را دزدیده بود. همانطور که حسن توانته بود باور کاوه را بدزد. با همه هشدارها. آنها سالها پر بود از این تله‌های دادستانی. علیرضا مهربان تر از این حرفها بود که بتوان کشف خباثت کند!

چرا همه آوارها شهریور بر سرم می‌ریزد؟ چرا از دیشب تا حالا یاد علیرضا رهایم نمی‌کند. آن ریش توپی، آن خنده‌ی شوخ و شنگ چشمانش. آن جمله‌ی „یک نفر امد”نش؟

تقصیر کی بود که من باز خواب نداشتم؟ تولدم؟، ماه شهریور؟، خاطرات تقی رحمانی و حسن گلزار از زندان؟، چرا این کابوس‌ها پس از اینهمه سال رهایم نمی‌کنند؟ چرا باید قبل از خواب با حرف و حدیث و این جور حکایات و کتاب و حرف می‌خوابیدم؟

این هم شده طلسم زندگی من. خود را می‌آزارم از بهر آنکه راز آزار رساندن به دیگران را بفهمم.

باز شهریور شده بود و من یاد عموهایم افتاده بودم.

این تکه از شعر «رحیل» ابتهاج هم انگار برای همین شهریور سروده شده است:

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت 

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

کلن، ۲۴ آگوست ۲۰۲۱

اصغر نصرتی (چهره)

https://akhbar-rooz.com/?p=124187 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x