پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

راه سوم؛ نگاهی به کتاب “به یاد آن پرواز” نوشته رقیه دانشگری (فران) – مازیار کاکوان

راه خاکستری، نه راهِ حفظِ جان به قیمتِ دست شستن از نام است و نه راهِ حفظِ نام به بهای دست شستن از جان. این راه، تراژیک ترین گزینه ی ناگزیری هاست. مردِ این میدان، هم باید شکنجه های جان فرسای برون را برتابد و هم شکنجه های روان فرسای درون را. و...

راه خاکستری، نه راهِ حفظِ جان به قیمتِ دست شستن از نام است و نه راهِ حفظِ نام به بهای دست شستن از جان. این راه، تراژیک ترین گزینه ی ناگزیری هاست. مردِ این میدان، هم باید شکنجه های جان فرسای برون را برتابد و هم شکنجه های روان فرسای درون را. و پیداست که شکنجه گاه، نه عرصه ی اختیار که قلمرویِ اضطرار است

“به یاد آن پرواز” داستانِ یک زندگی است. کارنامه ی عشق و مبارزه ی یک انسان است و در عین حال، بُرشی است از تاریخِ شگفت انگیز و رنجبارِ یک نسل. نسلِ عیاران و عاشقان. نسلِ پولادپاره هایی که عشق به بهروزیِ مردم، مغناطیسِ وجودشان بود.

گزارنده ی این داستانِ پرآبِ چشم نیز خود، شوریده جانی ست از شمارِ آن پاکبازان که به جان، سودایِ ممکن کردنِ ناممکن ها را داشته اند. ” به یاد آن پرواز” داستانِ رنجی مضاعف است؛ رنجِ اسارت و مقاومتِ تراژیکِ علیرضا اکبری شاندیز در زندانِ جمهوری اسلامی و رنجِ نزدیک ترین یار و همسرِ او در مواجهه با این سرنوشت و روایتِ آن.

علیرضا اکبری شاندیز(جواد)، عضو هیات سیاسی سازمان فداییان(اکثریت) و مسئول کردستان، در سال ۱۳۶۱ دستگیر شد. سه سال و نیم در سلول انفرادی بود و در سال ۱۳۶۵ اعدام شد.

” در دوره ی سه سال و نیمی که علیرضا در انفرادی و زیر شکنجه های توان سوزِ جسمی و روانی به سر می برد، جز بازجویان، کسی از احوال او آگاه نبود.” ( به یاد آن پرواز ، چاپ دوم ، صفحه ۲۰۳ )

با وجود این، خبرِ “شکستن” او به بیرون رسید! و در پیِ آن تا زمانِ اعدامِ او، شایعات بسیاری درباره موضع و رفتارِ او پراکنده شد؛ از نماز خواندن و مصاحبه کردن تا ندامت و تسلیم. آوار شایعات، ذهن ها را انباشت و فضایِ داوری را تیره کرد.

شایعه، دوره گردی تیزپاست؛ هزاربار چالاک تر از حقیقت. حقیقت، سنگین گذر است. بر زمینِ سخت، گام می نهد. آرام و مطمـئن به پیش می رود و رخ نمی نماید مگر، گرد و غبارِ داوری هایِ شتابزده فرو نشیند.

داوری منصفانه و روشن در گرمگاه یک جنگ روانی، بسیار دشوار است. و بی شک برای نویسنده ی این کتاب که در آن روزهای تاریک، ذهن و ضمیرش آماجِ مقدمِ آوارِ شایعات بوده است، به مراتب دشوارتر.چه، جانِ او در آن گیرودار، جولانگه کشاکشی جانکاه میان پیروی از عاطفه و پایبندی به اصولِ اعتقادی اش بود؛ جدالی سخت میان عشق و اقتضایِ اصول.

هرچند او را بخت و یارایِ آن نبود که بر ندایِ عاطفه و منطقِ درونش پای فشارد، اما به خود می گفت که: “شکست را باور نمی کنم.” با رسیدنِ نخستین نامه ی مخفیِ جواد از زندان، منطقِ ” ناباوریِ شکست”، نیرو گرفت. هشدارِ مسؤلانه ی جواد درباره واقعیتِ تلخِ ارتباطِ تحمیلیِ شکنجه شدگان ، از زندان، با مسؤلانِ سازمانیِ خود در خارج از ایران، روزنه ای در آن تاریک خانه ی بی خبری گشود. اما سالها می بایست می گذشت تا راه برای روایت های مستندتر گشوده شود. و بویژه بر پایه ی گواهی های جان به دربردگان، بازنگریِ مسؤلانه تری میسر گردد.

اگرچه داوری ها محتاطانه تر شد اما بسیاری از پرسش ها همچنان بی پاسخ ماند. و ابعاد این ماجرا چنانکه باید روشن نشد. “به یاد آن پرواز”، ثمره ی تلاشی است هفت ساله از پس از سه دهه سکوت. نویسنده کوشیده است به رغمِ داوری های متضاد، حُب و بغضِ خود را مهار کند، رنج و شکنجِ درون را برتابد و با متانتِ طبع، جوانبِ موجود و ممکن را بسنجد و راه را برای یک داوریِ منصفانه بگشاید. پیداست که او در بازآفرینیِ این اودیسه ی اندوهبار و رساندنِ بارِ این امانت به مقصود، رنجِ بسیار برده است.

راست این است که داوریِ روشن و قطعی درباره ی کارنامه ی زندانِ جواد، آسان نبوده است. دو عاملِ اساسی موجبِ پیچیده و طولانی شدنِ روندِ این داوری شدند:

۱_ سیاستِ حاکم (معیارهای حکومتی)،

۲_ افکار عمومی(معیارهای مردمی).

نقشِ حکومت، بخاطرِ برخورداری اش از ابزارهای سرکوب، سانسورِ رسانه ها و تحریفِ حقایق، بسیار روشن است. اطلاعاتِ سِرّی ساواک و بویژه جمهوری اسلامی هنوز برای مردم، خبرنگاران و پژوهشگرانِ معاصر ایران، دسترس ناپذیر مانده است. و این عامل، مانعی است بزرگ در راهِ ارزیابیِ و داوریِ رویدادهای زندان. بررسی همه جانبه ی این رخدادها بناچار، برعهده ی تاریخ دانان و آسیب شناسانِ آینده خواهد بود.

و اما معیارِ داوری مردم درباره ی مقاومت در زندان ها، بویژه معیار داوریِ نیروهای سیاسیِ چپ (که حاوی سخت ترین ضوابط است)، در بحثِ مربوط به داوریِ کارنامه ی مقاومت جواد، به مراتب مهم تر از عاملِ اول است. محور اصلیِ بحثِ نویسنده ی کتاب، به درستی، بر بازنگریِ نقادانه معیارهای داوریِ خودِ ماست.

معیارِ داوری در یک بازی متعارف، بنا به قواعدِ حاکم بر بازی، مشخص است. تکلیفِ دو نیروی مقابل (بازیکنانِ دو تیم) و زمان و ضوابطِ بازی نیز روشن است. اما در یک شکنجه گاه که عرصه ی رویاروییِ دو نیرویِ متضاد و اساساً نابرابر(شکنجه گر و زندانی)است، همه چیز دور از چشمِ تماشاگران و داوران، روی می دهد. و در آن، زندانیِ شکنجه شده، اعم از آن که قهرمان نام گیرد یا توبه کار و پشیمان، در هر حال، قربانی است.(هرچند، قهرمانِ شکنجه گاه جایگاه حماسیِ خود را دارد). اما در یک چنین وضعیتِ نامتعارفی، نقطه ی عزیمت ما در داوری کجاست؟ محک داوری ما کدام ارزشهاست؟ قانونِ اساسی موجود؟ ارزشهایِ سنتِ مبارزاتیِ فداییان؟ افکار عمومی؟

هیچ یک از این ارزش ها را نمیتوان نادیده گرفت. و چه بسا در مراحلی و در شرایطی، هر یک از اینها تکیه گاه و حتی مایه ی الهام زندانیِ مبارز باشد. اما هیچ یک از اینها نمی تواند و نباید معیار قطعیِ داوری ما  درباره کنش و کارنامه ی انسانِ امروز در زندان و شکنجه گاه باشد. مهم تر از نصِ قانون اساسی و معیارهای سنتیِ مبارزاتی و نظر و پسندِ توده مردم، حق و حرمتِ انسان است؛ حق شناخته شده ی انسانِ امروز و جایگاه او نه بعنوان وسیله بلکه هدف. هرگونه تمکین به معیارهایی فروتر از حق حیات و حرمتِ انسان، جوهرِ داوریِ ما درباره ی  کارنامه ی انسانِ امروز را  تباه می کند.

نویسنده می کوشد از یکسو با استناد به گواهیِ شماری از جان بدربردگان و گفت و گو با برخی از مسؤلانِ مطّلع، روایت های مهندسی شده را نقد کند و از سوی دیگر، برضرورتِ بازنگریِ معیارهای داوریِ پیشین پای فشارد. این کار در سه دهه ی پیش میسر نبود. زیرا عاملِ زمان، هم موجب روشن تر شدنِ چندوچونِ برخی از رویدادها شده است و هم ، مهم تر از آن، دیدگاه مبارزان(ازجمله نگرشِ نویسنده کتاب) نسبت به معیارهای داوری، عمیق تر و انسانی تر گشته است.

داوریِ کنش هر انسانی در گرویِ نگرشی انسان مدارانه است. چون، انسان، معیار و سرنوشتِ انسان است. برای آن که منطقِ کنشِ یک انسانِ اسیر در شکنجه گاه را بسنجیم، نخست باید منطقِ شکنجه گاه را بازشناسیم.شکنجه گاه، معیار و منطقِ خود را دارد؛ منطقِ عهد عتیق، منطقِ یَهُوَه.

منطقِ یَهُوَه

یهوه، خدای “عهد عتیق” با شیطان برسرِ وفاداریِ مطلقِ ایوب نسبت به خود، شرط می بندد. و برای اثبات درجه عبودیتِ ایوب، او را با انواع عذاب های الهی و شکنجه های فوقِ طاقتِ بشری می آزماید. برهانِ قاطعِ یهوه، نه عدالت و اخلاق بلکه قدرت نمایی بر پایه ی “آزمون” عذاب است. یهوه به تعبیر ریچارد داوکینز، نویسنده کتابِ “پندارِ خدا”:

“نامطبوع ترین شخصیت داستانیِ جهان است… هیولایی است کوردل، کینه توز، ستمکار، تنگ نظر، قدرقدرت و بلهوس که به قدرتِ پرسش ناپذیرِ خود افتخار می کند.”

در قاموسِ یهوه، خداترسی، نشانه ی خرد است و توبه، نمادِ رستگاری. ایوب، درمانده و ستوهیده، می نالد: “یهوه راهم را از چارسوی بسته است. مرا مفّری نیست…اگر سخن برسرِ دادرسی است، کیست که بتواند او را احضار کند؟”  (کتاب ایوب، گزارش قاسم هاشمی نژاد)

نه امکانِ گفت و گویی هست، نه مجالِ چون و چرایی. “پاسخ ایوب به یهوه چه می تواند باشد؟

“چه پاسخی به تو توانم داد؟ دست بر دهان نهادنم به!”  (همان کتاب)

کارل گوستاو یونگ در کتابِ “پاسخ به ایوب” در تأویلِ رفتارِ یهوه می نویسد:

“یهوه با یک صحنه سازیِ خوف انگیز دربرابرِ چهره ی شکاکی که خود از ایوب می تراشد، قدرقدرتی خود را به نمایش می گذارد.”

ایوب به کفاره ی گناهانِ ناکرده باید آزمونی شکنجه بار و فوقِ طاقتِ بشری را تاب بیاورد و از هولِ هیبتِ یهوه، خود را انکار کند: “خویشتن، خوار همی دارم و در خاک و خاکستر، توبه کنم.” (کتاب ایوب، گزارش هاشمی نژاد)

و این “توبه” از نگاه کارل یونگ، معنایی ندارد جز ” شکستِ اخلاقیِ یهوه.”

آزمونِ عذاب یهوه، منطقِ عهد عتیق است که از دلِ اسطوره و دین، پای به تاریخ نهاده اما هنوز به تاریخ نپیوسته است. میراث شومِ این منطق، منزل به منزل تا به روزگار ما رسیده است؛ از محکمه تفتیش عقاید کلیسای کاتولیک و مهلکه ی وجدان کُشیِ پروتستانیِ کالون تا ولایتِ دین باره گانِ امروز. جدالی به گستردگیِ تاریخ، میانِ خوفِ خداوندی و آزادیِ وجدانِ آدمی. برای کالون ها، خداترسی “والاترین داراییِ معنوی” بود و برای کاستیلوها، آزادیِ وجدان. هیچ وجدانِ بیداری، بی زخمی جانکاه در روح، از گذرگاهِ خونبارِ آزمونِ یهوه نگذشته است. قهرورزیدن بر وجدان ها، بسترِ بسیاری از تیره روزی های بشر بوده است.چه این قهر منسوب به خدا بوده باشد، چه به انسان. یهوه چهره هایی گوناگون دارد؛ خدا، پادشاه، پیشوا و به طورکلی هر قدرتِ برآمده از جامعه اما بیگانه با آن. شکنجه یکی از ابزارهای اصلیِ حفظ سلطه ی اوست و منطقِ آن، حاکمیتِ اراده ای پرسش ناپذیر. اراده ای که آیتِ اقتدار است و فراتر از آن، “معیارِ” داوری.

انسانِ اسیر را در منگنه ی “آزمون”، به ستوه آوردن و زیرِ ذره بینِ عذاب، “ابعادِ” ضعفِ او را به نمایش گذاشتن، چه فتحنامه ای دارد؟ هرگونه شکنجه ی جسم و روان، حرمتِ انسان را می شکند. آبگینه را آزمودن که آیا می شکند یا نه، منطقِ انسانِ امروز نیست.

راه سوم

“مفهومِ زندان و زندانی در فرهنگ سیاسی ایران با شکنجه، مقاومت و مرگ پیوند خورده است…جنبش چریکی ایران این فرهنگ را درونی کرده بود اما پس از تجربه اندوزی  از جدالِ نابرابرِ شکنجه با گوشت و پوست و استخوانِ انسان، حداکثرِ زمانِ تعیین شده برای مقاومت را به ۶ ساعت کاهش داد. در زندانِ جمهوری اسلامی، شقاوت به حدی رسید که در عمل، راه های دیگرِ مبارزه (مقاومت) به آزمون گذاشته شد… راهی خاکستری (میانِ جان دادن و لب نگشودن و تسلیم شدن). جواد از رهروانِ راهِ خاکستری بود… او بازیِ دشوار و خطرناکی را در پیش گرفت که هم نام و هم جان را تهدید می کرد و هم بدونِ هوشیاریِ جدی و دایمی می توانست به فضایِ مقاومت در زندان آسیب برساند.” (به یاد آن پرواز، چاپ دوم، صفحه ۱۲) 

این شقاوتِ نوظهور چنان ابعادی داشت که معیارهای سنتیِ مقاومت در شکنجه گاه ها را زیر سؤال برد. این تردید و درنگ در یقین های پیشین، وجدان های آزاده ی نگرانِ نام و جان را ناگزیر با دغدغه های درون و دلهره های تراژیک رویاروی کرد.

“در آن سالهای خون و خوف بود که تعداد انگشت شماری از زندانیان به راه های بقای آبرومندانه ی خود و دیگران می اندیشیدند. جواد یکی از آنها بود. اما راهی که او در زندان برگزید در بیرون از زندان مورد پذیرش و تأیید نبود.”

“”گناه” او این بود که راهی غیرمتعارف را در مقاومت برگزیده بود.”  (به یاد آن پرواز، صفحات ۱۹ و ۳۰۷)

او برآن بود که دژخیمانش را بفریبد و گذرگاهی در دره خون بگشاید. پس، نامِ نیک گرو نهاد و خرقه، رهنِ خانه ی خمّار کرد.

راه خاکستری، نه راهِ حفظِ جان به قیمتِ دست شستن از نام است و نه راهِ حفظِ نام به بهای دست شستن از جان. این راه، تراژیک ترین گزینه ی ناگزیری هاست. مردِ این میدان، هم باید شکنجه های جان فرسای برون را برتابد و هم شکنجه های روان فرسای درون را. و پیداست که شکنجه گاه، نه عرصه ی اختیار که قلمرویِ اضطرار است.

مطلق سازیِ ارزش های سنتِ مبارزاتیِ قهرمانانه در شرایطی که نه تنها جسم بلکه نامِ نیک نیز آماجِ شکنجه های پایان ناپذیر است، راهِ خاکستری را عبورناپذیر می کند. فداییان در دوره ای از حیات خود، نام را در برابر جان، مطلق کردند. کفه یِ جان در ترازوی فرهنگِ فداییان، وزنی درخور نداشت. ما به گونه ای، خود نیز، سوزاننده ی خرمنِ خویش شدیم، همچون کرمِ ابریشم که کفن دوزِ خود شد.

جان و نام، دو گوهرِ وجودیِ انسان اند. و تراژدی به تعبیرِ کلاسیک، روایتِ رویاروییِ ناگزیر و پیوند و گسستِ این دو، در تنگنایِ تقدیر است.

مضمونِ محوری کتاب به یاد آن پرواز نیز معطوف به ناگزیریِ تراژیکِ نبردِ درونی میانِ جان و نامِ آدمی در تنگنای دوزخی به نام شکنجه گاه است. بودن یا نبودن در منشورِ جان و نامِ آدمی، طیفی رنگارنگ تر از مطلقِ هست و نیست، می تابانند؛ انسان بودن یا نبودن.

در تراژدی های کهن، نام و جان، دو گوهرِ تفکیک ناپذیرند. به تعبیرِ استاد نُدوشن:

“نام، شیشه ی عمرِ انسان آزاده است… پهلوانِ شاهنامه، از ننگ و نیز از مرگ می پرهیزد. او همواره باید میانِ “ننگ” و “مرگ”، راهِ سومی را بجوید. در صورتی مرگ بر ننگ ترجیح خواهد داشت که این “راهِ سوم”، یافته نشود.”  (محمدعلی اسلامی ندوشن، داستانِ داستان ها)

بهرام پسر گودرز برای یافتنِ تازیانه اش که در میدان جنگ گم شده است، بر می گردد تا حتی آنچه را که نام او بر آن حک شده است نیز به دست دشمن نیفتد.او تازیانهء نام را می یابد اما جان را می بازد.

سیاوش برای زدودنِ لکهء بدنامی و اثباتِ بی گناهیِ خویش، از کوهه یِ آتش می گذرد و به فرجام نیز، در برابرِ خیره سریِ کاووس و آزمندیِ افراسیاب، به پاسِ نام، سرِ نامور بر تشتِ زرین می نهد.

حتی رستم نیز در پرهیز از نبردِ ناگزیر با اسفندیارِ دین گستر و جاه طلب، راهِ سومی می جوید تا جان را برهاند و نام را برکشد. پیام اسفندیار به رستم روشن است: بند یا جنگ! رستم تن به بند نمی سپارد. در جنگِ نابرابر با آن رویین تن نیز بختِ پیروزی ندارد. زیرا هیچ حربه ای بر او کارگر نیست. ناگزیر، راهِ سومی می جوید؛ چاره جویی از زال و سیمرغ و آگاهی از رازِ چیرگی بر اسفندیار.

رستم برای راهِ سوم بهایی سنگین می پردازد. سیمرغ که به یاری اش می آید، این هشدار را نیز به او می دهد که کفاره ی کشتنِ اسفندیار (این”کمربسته ی دینِ بهی”)، پشت کردن به عنایتِ ایزدی است و پذیرشِ “رنج و شوربختیِ دو جهان”. رستم، نکوهشِ آسمان را به جان می خرد تا جانِ آزاده اش را پاس دارد.

اما این همه، در عالمِ افسانه روی می دهد. افسانه ای حماسی که ثمره ی آرزو و پرورده ی تخیّلِ  هزاران هزار انسانِ دردکشیده و آرمان خواهِ ایرانی، طیِ سده ها و هزاره هاست. در قلمرویِ واقعیتِ امروز اما برای پهلوانانِ شکنجه گاه های ما، جُستن و پیمودنِ راه سومی میانِ مرگ و ننگ بسیار دشوارتر از جهانِ افسانه است.

شکنجه گرانِ امروز، این کارگزارانِ قلمرویِ دوزخ که با شیطانِ درونِ خود شرط بسته اند تا از هر دگراندیشی یک توبه کار بسازند، مکارتر از ملایکِ عذاب اند. آنها مصمم اند همه ی ابزارهای “عقوبتِ آن جهانی” را نیز در همین دوزخِ نقد، بر قربانیِ خود بیازمایند و به او مجالِ آن را ندهند که همچون نیایِ افسانه ای اش، با پذیرشِ “عقوبتِ آن جهانی”، حرمتِ جان و شرف اش را پاس دارد.

اسیرِ شکنجه گاه های امروز، از آزارِ پیوسته و پایان ناپذیر، چنان به ستوه می آید که به جای پرهیختن از مرگ، به پیشواز آن می رود. از خودکشی، “نجات”اش می دهند تا وقفه ای در روندِ شکنجه پیش نیاید. شکنجه همواره بر مرگ سبقت می گیرد و راهِ آن را می بندد. واین مسابقه ی عذاب ادامه می یابد تا کی “گُرزِ گرانِ وَقعه” فرود آید.

شکنجه، همه ی تارهای وجودِ قربانی را همچون زهِ کمان، تا مرزِ گسست می گشاید و زندگی را به آستانه ی مرگ می رساند. قربانی، هر دم به مرگ، نزدیک و نزدیک تر می شود، بی آنکه به آن برسد. همچون تیرِ منطقِ زنون که هر آن، راهِ مقصدش کوتاه تر می شود اما “هیچگاه” به آن نمی رسد.

زمان در این دالان های عذاب، سیری دگرگونه دارد. دلهره و درد، لحظه ها را چنان می انبارد و عصب و روان را چنان می فرساید که گویی هر ثانیه، عمری هزار روزه دارد.

صادق هدایت در “بوف کور”، از زبانِ راوی، به “آزمونِ” شکنجه باری اشاره می کند که “آزمایشِ مارِ ناگ” نام دارد: آزمایشِ موهشِ فرقه ای مذهبی در هند، برای تشخیص گناه و یا اثباتِ بیگناهیِ متهم. پدر و عموی راویِ داستان محکوم اند تن به این آزمایش بدهند. این دو را در اتاقی تاریک در کنارِ یک مارِ ناگ می اندازند. با این “منطق” که هرکدام را که مار گزید، او بی شک فریاد برمی آورد و مارافسا، در را برای خروجِ آن دیگری که “بی گناه” است، می گشاید…

مارِ ناگ با دندان های زهرآگین، چشمانِ شرربارش را به طعمه می دوزد، پیچ و تاب می خورد و صفیر می کشد…فریادی دیوانه وار برمی آید…در، گشوده می شود و عموی راوی با صورتی پیر و شکسته که موهای سرش از وحشت سفید شده است، از اتاق بیرون می آید.”

در کتابِ “به یاد آن پرواز”، شاهدِ جلوه ی دیگری ازآثار این “آزمون”های نکبت اثر هستیم؛

“مادرِ علیرضا، روز ۲۶ تیرماه ۱۳۶۳…ملاقات کوتاهی با او داشته است. او درنگاه اول فرزند خود را نمی شناسد….”اسکلتی روبرویم ایستاده بود که چند دندانش شکسته بود. ریشِ بلندی داشت و موهای سرش ریخته بود…چشمانش بی فروغ بودند و نایِ ایستادن نداشت.”  (به یاد آن پرواز)

به گواهیِ برخی از زندانیانِ جان بدربرده از اوین و نیز شماری از مسؤلانِ مطّلعِ پیشین، علیرضا به رغم شکنجه های بسیار، ” اطلاعات مهمی را بویژه دربارهِ امنیتِ سازمان و جانِ آدمها حفظ کرده بود.”

در این سال های دشوار، او کوره راهی می جست که گوهرِ نام و جان- این جامِ بلورینِ بی حفاظ- را از سنگلاخ ها بگذراند. راهی می جست که دژخیم را بفریبد و غافل کند.

“راهی متفاوت از شیوه های کهنِ مقاومت و قهرمانیِ فراانسانی… کاربستِ این شیوه ی مقاومت در زندان، توان فرسا، پردرد و سرشار از کابوسِ روزانه و شبانه بود.” ( به یاد آن پرواز، از یادداشت های یک هم سلولی)

او مصاحبه کرد. نماز خواند. و نمایشِ ندامت داد. تا به رغمِ آنچه می نماید و بر زبان می آورد، بتواند ناگفتنی ها را در سینه نهان دارد. او به تعبیری کهن، یک زندیق بود؛ کافری در باطن که دیندار جلوه می نمود. او کفاره دهنده بود و کفاره اش، رنجی دوگانه که جان و روان را می فرسود. کفاره دهنده ای که می بایست زهرخندِ ظفرِ دژخیمان را و ناباوری و نکوهش یاران را، همزمان برتابد.

او این رنجِ مضاعف را یه جان خرید تا مگر مجالی یابد و از دلِ این تراژدی، به سهمِ خویش اخگری از حماسه برافروزد. او این مجال را جُست و یافت و دست به کاری شجاعانه و خطیر زد. نامه های مخفیانه ای نوشت و به شیوه ای بدیع (که در کتاب آمده است) آنها را به بیرون از زندان فرستاد تا به دست آنانی که باید می رسید، برسد.

“جواد اولین کسی بود که ضربه ی وسیع به سازمان در سال ۱۳۶۵ را به اطلاع ما رساند. خدمت وی فوق العاده و بی نظیر بود و باعث نجاتِ بخشِ قابل توجهی از تشکیلاتِ داخل و هوشیاریِ سازمان شد. همچنین، نوعِ نقشه ای را که وزارت اطلاعات برای از بین بردنِ کاملِ سازمان در دستِ اجرا داشت، بر ما آشکار کرد.”  (به یاد آن پرواز، گفت و گو با اصغر جیلو (کریم)

درباره اهمیت و اثر “نامه های مخفی”، نظر یکی دیگر از مسؤلانِ مطّلع، چنین است:

“جواد، کارِ بسیارشرافتمندانه ای کرد. خدمت بزرگی به ما کرد.”  (به یاد آن پرواز، گفت و گو با اسماعیل ختایی)

از چهار نامه ی مخفیِ او سه نامه ی نخست به حلقه ی یارانش رسید اما چهارمین نامه، گویا، به دستِ مأموران افتاد و آنان به آنچه این “زندیق”، از اغیار پوشیده و بر یار گشوده بود، پی بردند. و چه بسا خود، همین عصبیّتِ زخمِ غفلت خورده، انگیزه ی انتقام و شتاب در سر به دار کردنِ او بوده باشد.

“گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند                         جُرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد”

دریغا که رهرویِ راهِ خاکستری را آن بختِ بلند نیست که راهِ سرنوشتِ پهلوانِ افسانه ها را بپیماید. این، در جهانِ افسانه و آرمان است که راهِ سوم می تواند رستم را از تنگنایِ تراژدی برهاند.

راهِ سوم، راهِ آرمانی است. راهِ خاکستری، جلوه ی زمینی و عینیِ مُثُلِ افلاطونیِ راهِ سوم است.

راهِ خاکستری با وجودِ همه ی دیوارها و آوارها، یک تجریه ی عینی بود؛ تجربه ای تلخ اما به گونه ای مؤثر و شاید به رغمِ هزینه های مضاعفِ جسمانی و روانی اش، ناگزیرترین گزینه یرای حفظِ حداقل ها.

جواد به خود وفادار ماند و جان و نامِ یاران را پاس داشت. او نیک می دانست که راه او، گذرگاهِ عافیت نیست… و سهم و “سزایش” همچون دیگر عیّاران و عاشقان، بر دار شدن است.

در احوالِ منصور حلاج آورده اند که چون به سویِ دارَش می بردند؛

” در راه دست اندازان و عیّاروار می رفت با سیزده بندِ گران… گفت: چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز، خَمرِ کُهن خورَد.” (تذکره الاولیاء ، شیخ عطّار)

 

https://akhbar-rooz.com/?p=124673 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شاهین انزلی
شاهین انزلی
1 سال قبل

سلام مازیار کاکوان عزیز ، دستت طلا
مثل همیشه زیبا نوشتی ، شاید مرا از یاد برده باشی ، سلام مرا به برادرت ابی عزیز برسان ، تی قوربان شاهین از وین ، اتریش

امیر مُمبینی
امیر مُمبینی
1 سال قبل

خوب این مازیار است دیگر! کم گوی بسیار اندیش. اندیشمندی پرکیاست با دستی در سیاست. او یکی از پرمایه ترین کسان در تاریخ جنبش فدایی است، با تلاش قلمش طلای ناب. نوشته فوق بسیار وزین است و بی گمان مقداری از سر سیاست بالاتر. مثل هر «ایراندیشی» نمیتواند بدون شاهنامه به بزم و رزم برود و وقتی مثال می آورد مثالش از روح خرد جاری در آن داستان بزرگ است. نوشته مازیار در اینجا جوانب گوناگون داستان جواد را شکافته است. چه بسا، راه سوم مازیار همان راه اول باشد، و راه های دیگر گزینش میان دو قطب مرگ و ننگ، به هنگامی که چاره جای خود را به بیچارگی میدهد. طبیعت و اجتماعیت ما همپیوستگی همستیزی دارند. بر این پایه، حکم طبیعت پرای پرهیز از رنج، گاه با حکم جامعه برای تحمل رنج رورو میشود. در میان این دو حکم بدون سازش نمیتوان گذشت، و هر سازشی همان راه سوم است، که شاید همان راه اول باشد، چرا که سازش بین طبیعت و جامعه را گریزی نیست.

آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل

درود بر هم اندیشان و همراهانِ گرامی, فران و مازیار کاکوان!
با آرزوی بهروزی برایتان و فزونیِ پیگیرانِ آرزوهایتان…

بازتابی از گذاری بود 
پیچاپیچ
در سویی به آزادی, به بهروزی
و پُر غوغا
از شورِ هزاران تن 
که خود بنهاده 
در کارِ دگرسان کردنِ حرمان و رنج مردمان بودند 

و در آغازه های راه
دیواری ستبر و کهنه 
از انبوهه ی مردم
هزاران در هزاران تن 
که مسحورِ “خداوندِ” زمان بودند…

باغ اندیشه هایتان, همواره, گردشگاه من بوده ست
و میدانم که, گاه, دورترینِ دورها نزدیکترین خانه ی دل بستن هاست…

هم میهنان و دوستان میتوانند کتاب “به یاد آن پرواز” را از نشر آیدا (نشانی زیر) دریافت کنند:
http://aidabook.de/node/3830

امیر ایرانی
امیر ایرانی
2 سال قبل

گاهی متنی با نثر ی موزون و گوش نواز و گیرا بیان می شود که باید گفت نثر موزونِ متن ارزش ادبی خود را می آفریند اما از ضعف های متن ارائه شده نمی کاهد و متن با داشتن ضعف هایی، نقادی هایی را خواهد داشت و چنانچه نثر موزون هوشمندانه انتخاب شده باشد تا ضعف های متن پوشیده شود چه بسا ارزش ادبی نثر موزون نیز به پرسش گرفته شود. بگذریم.
حکایت یهوه،
این داستان در پی این بوده که انسان خودش را آزاد نداند و نپندارد و داشتن اراده را باید نادیده بگیرد و مطیع باشد و برده وار در پی موهومی بنام یهوه که ساخته ی ذهن فریبکارانه و یا پندار بیمار گونه است بدود و…
این داستان و قداست سازی فریبکارانه برای این یهوه بهانه ای شد که آزادی انسان به کنار رود و وجود آزادی انکار شود و انسان نیز موجودی بدون اراده فرض شود.
اما در دنباله بازی یهوه این را می آورند و می گویند اگر بخواهید آزاد شوید و به آزادی برسی ابتدا باید مطیع اوامر و دستورهای دینی یهوه شوید و اوامرش را برده وار انجام دهید و…. بگذریم.
در تحولات اجتماعی در مراحلی از روند مبارزاتی انسان ها مشاهده می شود که گروهی از انسان رهایی را در پیروی از ایده لوژی هایی و اوامر تشکیلات خاص می دیدند و می بینند و این استدلال را می آوردند و می پذیرفتند می پذیرند که ابتدا باید
مطیع فرامین ایده لوژی و تشکیلات بود تا بتوان به آزادی و رهایی رسید و در آزادی در پی تحقق خواسته های ارادی رفت؛ که در این بازی مبارزاتی ایده لوژی و تشکیلاتی یهوه های جدید را می بینیم .
باید گفت حاصل کار تمام یهوه ها یکی است : فریب و سرگردانی انسان ها و ….

علی میرفطروس
2 سال قبل

ویکی پدیای فارسی،فاقد اعتبار و اهمیّت علمی است که توسط عوامل جمهوری اسلامی هدایت می شود،کافی است که به مقالۀ مستند ویکی پدیای فارسی و مأمورانِ معذور   عنایت فرمائید:
https://mirfetros.com/fa/?p=27206

peerooz
peerooz
2 سال قبل

با تشکر از جناب میر فطروس جهت اشاره به نقص ویکیپدیا. باز باید به پروین متوسل شد که “هر گلی، علت و عیبی دارد, گل بی علت و بی عیب، خداست” اگر به وجود او معتقد باشی. مساله نقص های ویکیپدیا موضوع تازه ای نیست و در خود ویکیپدیای انگلیسی – که من قادر به خواندن آنم – و حتی ویکیپدیای فارسی این عیوب و ایرادات بررسی شده است :

https://en.wikipedia.org/wiki/Wikipedia:Why_Wikipedia_is_not_so_great

معمولا فردی مانند من که در اینترنت دنبال مطلب میگردد خلاصه ترین و فشرده ترین مقاله را در ویکیپدیا مییابد ولی جز ویکیپدیا معمولا هزاران مقاله دیگر بطور پراکنده به موضوع میپردازد. شاید من باید بجای ویکیپدیا کلمه اینترنت را بکار میبردم ولی این موضوع نباید بهانه ای باشد که جناب میر فطروس که ”بر مازیارِ یار درود” فرستاده, چیزی اگر میداند در باره این “یار” احتمالا هم ولایتی ننویسد.

 .

valli
valli
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

با سلام و احترام. اقا مازیار بیا دو کلمه نوشته کن / ازکجا برامدی کجا نشست برخاست کردی / ایا به نسل انسانها موجودی دیگری را افزودی / منظور زاد وولد / یا نه. و الان کجا هستی / حالت چطوره و ….  تا این اقا پیروز ما به نتیجه برسه. من مطلب را خواندم و بر وقت خود افسوس نخوردم. باز بنویس . 

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  valli

جناب والی,
ممنون. نمیدانستم که ظاهرا اجرای رسم “دور شو کور شو” نه تنها در مورد “اناث” بلکه در باره “ذکور” نیز بسیار پسندیده و معقول است. امید که این جسارت را به بزرگواری خود میخشید. 

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  valli
peerooz
peerooz
2 سال قبل

با عرض معذرت از املای غلط نام کاکوان. سایت ایران گلوبال به خواننده امکان میدهد که پیش از ارسال کامنت, نوشته را مرور و تصحیح کند. متاسفانه سایت اخبار روز فاقد چنین وسیله ایست و گاه موجب شرمساری میگردد.

peerooz
peerooz
2 سال قبل

جناب مرزبان,
با تشکر از پاسخ, من برای اولین بار به نام مازیار کواکان بر خورده و متعجب بودم که چگونه نویسنده ای با چنین قلمی شیوا هنوز به ویکیپدیا راه نبرده در حالی که هر حزب الله گمنامی سالها در آنجا, جا خوش کرده است و همچنین بسیار دیگر. جمهوری! اسلامی که مدیر و گرداننده ویکیپدیا نیست. چگونه است که “زین هنر دوست مردم شیدا” و با فرهنگ, کسی تا کنون در این راه اقدامی نکرده و یا آنکه مازیار کواکان کوچکتر از آنست که در ویکیپدیا و یا هر سایت مشابه دیگری بگنجد. شاید جناب میر فطروس که”بر مازیارِ یار درود” فرستاده چیزی در باره این “یار” احتمالا هم ولایتی بداند. نمیدانم. 

peerooz
peerooz
2 سال قبل

ششاید اقرار به نادانی شرط اول آموختن باشد. آیا کسی میداند مازیار کاکوان کیست؟ گشتی در اینترنت, جز لیست کتاب ها و مقالات ایشان چیزی به دست نمیدهد. در دورانی که حتی در ویکیپدیای فارسی میتوان به شرح زندگی گمنام ترین … افراد دست یافت آیا این فقر فرهنگ ما نیست که صاحب چنین قلمی – به زعم من – نا شناخته میماند؟ و یا اینها توهمات من است؟ نمیدانم. از نادانی خود عذر میخواهم.

پرویز مرزبان
پرویز مرزبان
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

پیروز جان شکست نفسی می فرمائید. بنده شما را سالها در این جا می شناسم و از پادداشت هایت خیلی یاد گرفته ام.
در مورد آقای مازیار کاکوان هم نوشته های ایشان را درنشریه به پیش و کار آنلاین خوانده ام.
در جنبش فدائی سرشناس و می توانید از دوستان حزب چپ بیشتر بپرسید.
جای نوشته های مازیار کاکوان و دیگر خوشفکران جنبش چپ و عدالت خواهی در رسانه های بزرگ خالی ست و به نظر میرسد که آن رسانه ها نیازی به این دست روشنگری نمی بینند.
رسالت رسانه های بزرگ چیز دیگری ست .
ولی خوانندگان رسانه های اجتماعی می توانند با تشویق و همفکری با اخبار روز و دیگر سایت های وزین نشان دهند که به چنین نویسندگان توانا نیاز داریم و کار آنها را ارج می نهیم تا موجب دلگرمی سایرین نیز بشود.
این « فقر فرهنگ ما» نیست بلکه این شرائط نابرابر و ظالمانه ست که عده ای را همیشه در برابر آزادی و عدالت قرار می دهد. .

علی میرفطروس
2 سال قبل

تحلیلی درخشان با نثر و نگارشی که زخمه بر دل و جان می زند.
بر مازیارِ یار درود باد!

جمشید برومند
جمشید برومند
2 سال قبل

با سلام و سپاس به رفیق مازیار کاکوان برای این نوشته ی وزین و تکان دهنده.

همان طور که این نوشته ما را به عهد عتیق می برد و نشان می دهد که شکنجه و مردم آزاری از «ازل» بوده و و هنوز هم با انواع تکنیک ها وجود دارد و به دیگر دستاوردهای خوب بشری دهن کجی می کند.

با خود کلنجار میرفتم که چاره چیست؟
همین امروز بعداز ظهر در سایت دیگری به نوشته ی کوتاهی از محمد مجتهد شبستری بر خورد کردم .

حقوق بشر یگانه پادزهر هرگونه خشونت است
مجتهد شبستری

فیلم‌هایی که از خشونت جاری در زندان اوین پخش شد عواطف ملت ایران را جریحه‌دار کرد. عذرخواهی مسئولان، این دردهای جان‌کاه را دوا نمی‌کند. سال‌ها است که انواع گوناگون اعمال خشونت چه آشکارا و چه پنهانی در جامعۀ ما رواج دارد و چه بسیارند قربانیان خشونت! و چه عادی شده است این وضعیت ضدانسانیت!چارۀ کار تغییر فرهنگ سیاسی استبدادی به فرهنگ سیاسی حقوق بشر است. این فرهنگ می‌گوید انسان صرفاً از آن نظر که انسان است با قطع نظر از دین و مذهبش و قطع نظر از نژاد و ملیت و قطع نظر از اینکه مجرم و زندانی است یا نه و قطع نظر از جنسیتش و خلاصه قطع نظر از تمام عوارض انسانیت اصالتاً محترم است و این حرمت موقعی حفظ می‌شود که حقوق مشخصی را که در ۳۰ مادۀ اعلامیۀ حقوق بشر آمده برای هر فرد انسان در هر کجا که هست به‌صورت مسلم و بدون هیچ‌گونه چون‌وچرا قایل شویم.محمد مجتهد شبستری۹ شهریور ۱۴۰۰

با وجودیکه همه از حقوق بشر و رعایت آن حرف می زنیم . چرا حکومت این منشور ۳۰ ماده ای را در سطح ملی به قانون تبدیل نمی کنند تا ناقضین آن بازخواست و تعقیب کنند؟

با احترام

جمشید برومند

valli
valli
2 سال قبل

با سلام/ این شعر کوتاه از همان دوران است. از کتاب شعر رنگ انارخوف انگیز…. / ۱۳۶۷

خاطراتی خسته تر از تاریخ

در گودنای تجربه

و

بوتیماری مغموم.

 

ستارگانی جوانتر از مرگ

در بیضه گاه شب

در شبی مشکوک .

 

و عشق همه ی تمنا نبود 

با خفتِگانی به خاک مرموزی ، مدفون .

 

اینجا ، مرگ را تفسیر ، دگرگونه نیازیست

با بیلی بدست و شامه ی سگی تازی .

خواننده
خواننده
2 سال قبل

دستت سبز آقای کاکوان

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x