جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

سومین دیدار با هیئت مرگ

 م دانش: ۲۸ بهمن ماه ۱۳۹۹طی یادداشتی در سایت اخبار روز به نام “مقابل آئینه خاوران” خلاصه ای از دومین دیدار خود با هیئت مرگ در تابستان ۶۷ را به اطلاع جویندگان موضوع رساندم. در آن یادداشت اشاره ای بسیار مختصر به اولین دیدار خود با هیئت مرگ کردم. حال ماجرای سومین دیدار خود با هیئت را بطور مبسوط خواهم گفت. بلکه ثمری داشته باشد برای آنانی که کشتار زندانیان در تابستان ۶۷ را دنبال می کنند. اجبارا به دیدار اول و دوم هم اشاره خواهم داشت.

***

 قبل از شروع  و در طول دورۀ کشتارِ زندانیان، یعنی از آخرین روز خرداد ۶۷ تا نیمه آذر ماه ۶۷ من در انفرادی آسایشگاه اوین بودم. در سلول انفرادی، تاریخ و روزهای هفته را از یاد برده بودم. مگر روزهای جمعه و تعطیل که آن را از سکوت راهرو آسایشگاه می فهمیدم.

در یک بعد از ظهر پاسداری دریچه سلول را باز کرد و گفت: چشم بند بزن بیا بیرون. پاسدار وقتی دَر سلول را باز کرد و من بیرون رفتم؛ یک زندانی دیگر در راهرو جلو سلول من با چشم بند ایستاده بود. پاسدار دستور داد دستم را بر شانه ی آن زندانی بگذارم. سپس ما دو زندانی همراه او حرکت کردیم. بعد از چند قدم، زندانی که دست من بر شانه او بود را شناختم. بابک افراشته از اعضای حزب توده ایران بود. پاسدار ما را چند راهرو همراه خود برد. دقیقا یادم نیست ولی به احتمال زیاد دو بار  پیچیدیم تا که به سالن یا اتاق بزرگی راهنمائی شدیم. از همهمه و شلوغی متوجه شدم که تعداد زیادی زندانی در آنجا هستند.

بعد از وارد شدن ما دو نفر به آنجا، پاسدار همراه گفت:

آقای عباسی* زندانی ها را آوردم. پاسداری که عباسی خوانده می شد، ما را تحویل گرفت. در ضمن با وارد شدن ما دو نفر به اتاق؛ یکی از زندانی هایی که قبلِ ما آنجا آمده بود، مرا شناخت. او به بقیه گفت: بچه ها فلانی ست با اُن ریش و موی سربلند و اسم مرا گفت. عباسی به آن زندانی تذکر داد که ساکت باشد و بلافاصله به یک پاسدار دیگر دستور داد:

برادر، بیا آقا بابک را راهنمائی کن پیش هیئت! گوئی عباسی؛ بابک و حتی مرا از قبل می شناخت!

بابک را بردند به اتاقی. عباسی آستین مرا گرفت و برد به سمت دیوار و کنار دیگر زندانیان که سر پا ایستاده بودند قرار داد. من، زندانی بغل دستی را شناختم. آرام پرسیدم: چرا ما را اینجا آورده اند؟ او گفت: برای آزادی هیئتی آمده! پرسیدم: چقدر از حکم تو مانده است؟ گفت: نزدیک یک ماه! گفتم: خُب. حکم من چند ماهه تمام شده، چرا باید مرا برای آزادی بیاورند؟ او شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه می دانم! گفتم: من چند ماهه در انفرادی هستم، اخبار بندها را به من بگو. او باز هم شانه بالا انداخت و گفت: خبری نیست. فقط اینکه جنگ تمام شد. تلویزیون و … از بندها جمع کردند. پرسیدم: چرا؟ گفت: نمی دانم. گفتم: ظاهرا در اینجا همه بچه ها چپ هستند. جواب داد: آره. پرسیدم: از مجاهدین چه خبر؟ گفت: نمی دانم. پرسیدم: نظر بچه های بند در مورد پایان جنگ و قبول قطعنامه چیه؟ جواب داد: چه می دانم! او آشکارا نشان داد که دوست  ندارد گفتگو با من را ادامه دهد. چون از من رو برگرداند.

 بعد از دقایقی صدای بابک و نیری را من و دیگران  شنیدیم. بابک از حزب دفاع می کرد. صدای خنده نیری و بابک از اتاق شنیده می شد. نیری می گفت: بابک قبول کن حزب خیانت کرده. بابک در جواب می گفت: نخیر حاج آقا! آن روز نفهمیدم عاقبت کار بابک چطور شد. ولی اطلاع دارم که او جان بدر برده است.

 آخرهای وقت، نیری از  اتاق بیرون آمد و من به بهانه کمر درد سر گفتگوی با او را باز کردم: حاج آقا کمر درد دارم؛ تا کی باید اینجا بایستم؟ چرا مرا آورده اید اینجا؟ من که حکمم تمامه!!       

 با نیری که حرف می زدم  صدای صحبت کردن عباسی را با تلفن شنیدم که به کسی پشت تلفن می گفت: آقا ما فردا اینجا نیستیم. چهار شنبه و پنجشنبه رجائی شهریم. شنبه دوباره برمی گردیم. آقای نیری هم که با من در حال صحبت بود، از بالا سر من به عباسی تاکید کرد و گفت:

آقا؛ بگو ما حتما فردا و پس فردا اینجا نیستیم!

بنابراین من فهمیدم آن روز “سه شنبه” است. حدودا نیم ساعت بعد، به دستور عباسی مرا به آسایشگاه برگرداندند.

از شرح بیشتر بگذرم. صبح شنبه با اضطراب در سلول قدم می زدم و منتظر بودم. توی راهرو دور از سلولِ من، صدای پاسداری را شنیدم  که به  پاسدار دیگری  می گفت: آقا ساعت هفت شد، زندانی را بیار بیرون. صدای پاسدار دیگری که گویا پشت دَر سلول من بود را هم شنیدم.  گفت:

بیارمش؟

اولی جواب داد: آره بابا! زود باش. دیر هم شده!

بلافاصله پاسدار دَر سلول را مرا باز کرد و گفت: زود چشم بند بزن بیا بیرون. (معمولا برای بردن زندانی از سلول انفرادی، اول از دریچه به زندانی دستور می دادند که چشم بند بزند. بعد در را باز می کردند. و حتی اگر پاسدار در سلول را باز می کرد، زندانی باید رو به دیوار می نشست. اما پاسدار این بار هیچ یک از دو مورد را رعایت نکرد).

با چشم بند بیرون رفتم. این بار تنها بودم. همان مسیر دفعه پیش را همراه پاسدار رفتیم تا رسیدیم جایی که او گفت:

بایست. دَر زد و مرا داخل فرستاد.

داخل اتاق فردی دستور داد: چشم بند بر دار. وقتی چشم بند برداشتم، آقایان نیری و پورمحمدی و رئیسی را در آن اتاق کوچک دیدم. (اسامی آقایان را بعدها فهمیدم). این دومین دیدار من با آن ها بود که اتفاق افتاد. در آن روز من اولین مشتری هیئت بودم. بعد از ماجرای پرسش و پاسخ، چند ساعتی بیرون اتاق منتظر ماندم. **

***

حال شرح ماجرای سومین دیدار با هیئت:

شاید ساعت از دوازده ظهر گذشته بود که عباسی به پاسداری دستور داد:

آقا این شانزده نفر هنوز  کارشان تمام نشده است. (تازه متوجه شدم تعداد ما ۱۶ نفر است). این ها را ببر، دستشوئی بروند و دست و صورتی بشویند تا آقایان جلسه شان تشکیل بشود!  پاسدار مامور پرسید: نهار چی؟ عباسی گفت:  معلوم نیست جلسه هیئت چه ساعتی شروع بشود. اسمی را گفت (به احتمالی نام یکی از اعضای هیئت) هنوز نیامده است.  ولی  فکر نمی کنم برسید. او ادامه داد: می پرسم و خبر می دهم.

پاسدار ما را برد دستشوئی. وضیعت آرامی بود. نه دلهره ای بود و نه فضای سنگین. شاید بیست یا بیست و پنج دقیقه ای می شد که داخل دستشوئی شده بودیم، اما برخی  هنوز کارشان تمام نشده بود. تصور من این بود که زمان بیشتری در دستشوئی خواهیم ماند. بنابراین منتظر فرصت کافی بودم تا چشم بند را بالاتر بسرانم و با بقیه ارتباط بگیرم. شوربختانه عباسی نفس زنان رسید و گفت: آقا بیار بیرون، بیار بیرون، زود باش. زود. تندتر بیارشان بیرون. آقایان منتظرند. زود باش بیار بیرون. آقایان در جلسه منتظرند. خیلی وقته جلسه تشکیل شده و منتظرند. در عرض چند ثانیه فضای حاکم بر ما ۱۶ نفر زیر و زبر شد.

پاسدار مامور دَر کابین های دستشوئی ها را تک تک باز می کرد و داد می زد: آقا بیا بیرون. زود باشید! حتی برخی را از کابین بیرون کشیدند و نگذاشتند دستش را بشوید. شلوار تا نیمه ها پائین، می دواندند. هول می دادند و داد می زدند:  بیا بیرون زود باش.  زیپ شلوارتو بکش بالا بدو – عجله کن یا الله و …! فضای بسیار ملتهب و استرس زائی بوجود آورده بودند. عباسی به پاسدار دستور داد: بشمار ببین همه هستند یانه! کسی در دستشوئی جا نمانده باشد. پاسدار شمرد؛ یک تا شانزده. بعد گفت: همه هستند. شانزده نفر.

ما را مثل یک دسته بره هل می دادند و هی می کردند و می راندند. در کسری از زمان، به محوطه باز اوین رسیدیم. دست بر شانه هم دیگر در یک صف پیش می رفتیم همراه با امر و نهی عباسی و پاسدار. من آخرین نفر صف بودم. ترس و هراس در کمترین زمان ممکن، وجود ما را تسخیر کرده بود.

آنانی که حیاط اوین را دیده اند خوب می دانند که محوطه زیبا و مفرحی دارد. در محوطه اوین همواره می شود صدای آدم های زیادی را شنید. از زندانی تا پاسدار و رفت و آمد ماشین و ..! اما در آن روز و آن ساعت که ما را به مقصد نا معلومی می بردند، هیچ اثری از آدم و صدا و ماشین و.. وجود نداشت. گوئی در تمامی محوطه زندان خاک مرده پاشیده بودند. خلوتی حیاط زندان سخت وَهم آلود و هراس آور بود. انگار در نیمه های شبِ ظلمانی از میان قبرستان متروک گذر می کردیم. فضا و محیط  و مامورها توامان ترس و هراس و نگرانی می پراکندند. چنان بود که حتی یک زندانی تلاش نمی کرد تحرکی داشته باشد جز اطاعت از مامورین. انگاری همه تسلیم فضای راز آلود مرگ شده بودیم.

نمی دانم چه مقدار مسافت پیمودیم. اما من از زیر چشم بند در انتهای صف زندانیان، که کمی کج و ماوج راه می رفتند و صدای نفس خود را به دیگری منتقل می کردند، ساختمان روبرو را دیدم. ساختمان چند ده قدم از ما فاصله داشت. یک لنگه از دَر بزرگ بسته و دیگری باز بود. در دو طرفِ دَر، دو نفر که هیکل های تنومند و قد بلند داشتند با لباس تمیز و کت و شلوار سیاه یا سرمه ای ایستاده بودند. (نتوانستم از دور تشخیص دهم کت و شلوار آن ها سرمه ای بود یا مشکی).

وقتی ابتدای به یکی – دو قدمی آن دو نفر رسید، آنها مثل فنر جهیدند و هر یک، یکی از زندانی ها را گرفت و شُوت کرد داخل ساختمان. آن ها با یک دست پس گردن و با دست دیگر پشُت  زندانی را می گرفتند و از لنگه باز دَر می انداختند داخل. آخرین زندانی من بودم. وقتی شوت شدم داخل، دیدم  دو یا سه نفر دیگر شبیه همان دو نفر، داخل هستند.

  داخلی ها، زندانیانِ شوت شده را تحویل می گرفتند و هر یک را به فاصله ی حدود دو متر از هم بر زمین می نشاندند. صحنه عجیبی بود. آنان مثل روبات عمل می کردند. انگاری هم اندازه و هم هیکل بودند. لباس شان هم، مثل هم بود. فضای به غایت ترس و هراس بر ما و محیط  حاکم شده بود. کسی حرف نمی زد. آن ها با خودشان هم حرف نمی زدند. بسان آدم آهنی هر یک کار خود را انجام می داد.

دیگر از عباسی و پاسدار همراه خبری نبود. احتمالا آن دو ما را تحویل آن آدم آهنی ها داده بودند و رفته بودند.

صدائی از زندانی ها شنیده نمی شد مگر صدای طپش قلب. من جدای از صدای قلب خود، صدای طپش قلب کناری خود را نیز می شنیدم. چون آخرین زندانی شوت شده به درون بودم، نزدیک دَر مرا نشاندند. لحظه بعد دیدم یکی از آن روبات ها با چند قیچی در دست ظاهر شد و به دیگر همکاران خود اشاره کرد و به سوی هر کدام  قیچی ی پرتاب کرد.

هر یک قیچی ایی در هوا قاپید و شروع کرد به تراشیدن سیبیل زندانی. اول دو انگشت سبابه و انگشت بلند خود را چنگگ وار داخل سوراخ بینی زندانی می کرد، بعد سر زندانی را به سمت بالا می کشید و سیبیل را قیچی می زد. دقیقا حالتی می شد که انگار قصاب سر گوسفند را با فشار عقب می کشد و می برّد.

 نوبت من شد. یکی از آن ها  پشت سرم قرار گرفت. دو انگشت چنگگ شده خود را دردو سوراخ دماغ من فرو کرد و سرم را به سمت بالا کشید و به پای خود تکیه داد.  قیچی را جلو آورد تا سیبیل مرا قیچی کند. ولی یک باره مکث کرد. من مانند بره ای زیر دست قصاب بودم. حرکتی نداشتم. چون سرم به سمت بالا چرخیده بود، از زیر چشم بند روبرو را بهتر می دیدم. مامور من  اشاره ای به نفر روبرو کرد. دیدم که فرد روبروئی با سر اشاره کرد که چیه؟ همان فرد روبرو که زُل زده بود به مامور بالا سری من، با دست کشیدن به ریش خود احتمالا سوال مامور مرا فهمید. او با بالا انداختن سر خود جواب “نه” به مامور بالا سر من داد. مامور بالا سری انگشتان خود را از دماغ من بیرون کشید. سیبیل نتراشیده سرم را رها کرد. در آن فضای خوف انگیز متوجه نشدم چرا او سیبیل مرا قیچی نکرد.

 بعدا در انفرادی وقتی صحنه را با خود مرور کردم چرائی قیچی نشدن سیبیل خود را فهمیدم. مامورِ من وقتی ریش مرا می بیند، مکث می کند! چون اگر سیبیل مرا می زد قیافه من شبیه مذهبی ها می شد. علت به احتمال یقین ریش من بوده.

دقایقی بعد صدائی شنیدم. گویا اسمی خوانده شد. باز هم، بلند شدن و رفتن یکی از زندانی ها را شبح وار احساس کردم. بعد از رفتن نفر اول، همه تلاش من بر آن شد تا شنوائی خود را از صدای طپش قلبم دور سازم. بلکه بتوانم اتفاق هایی که می افتد را، از صداها و گفتگوهای احتمالی با او، تشخیص بدهم. اما ممکن نشد. هیچ نشنیدم. نمی دانستم چرا به یک باره  و در عرض چند دقیقه وضعیت تغییر کرد.  به چه علت و کجا و پیش چه کسی ما را می برند. همه ی نادانسته ها باعث می شد ترس و هراس لحظه به لحظه فزونی گیرد. صادقانه بگویم من توانائی توصیف آن صحنه ها را ندارم خصوصا از راه نوشتن. البته هیچ کس نخواهد توانست حس و حال آن لحظه ها را به دقت و درستی منتقل کند. صحنه، تنها پر از وحشت نبود. آمیزه ای بود از ترس و هراس و  نگرانی و نافهمی از بودن و چرائی بودن و کجا بودن.

 هفت – هشت دقیقه بعد، همان صدا تکرار شد و من احساس کردم اسم مرا خواندند. به واقع از ترس و هراس و وحشت شنوائی ام بسیار کم شده بود. صدای ضربان قلبم هم، مزید بر علت بود. با نگرانی بسیار بلند شدم. انتظار داشتم بخاطر بلند شدنم مورد ضرب و شتم قرار گیرم. بر عکس انتظار، آدم روباتی ها معترض نشدند. پس یقینم شد که فرا خوانده شده ام. دست یکی از آن آدمک ها سر شانه ام را گرفت و مرا با خود برد. بعد از چندین قدم، پیچید به سمت راست. احساس کردم وارد اتاقی شده ایم.  او بدون حرف زدن و با فشار دست روی شانه ام به من فهماند که باید بایستم.

چشم بنددت را بردار! صدای دستور دهنده از میان هیاهوی طپش نفس گیر قلبم عبور کرد و از راه شنوائی به مغز گیج و ترس خورده ام رسید. وقتی چشم بند را برداشتم، با روشنائی اتاق کمی از اضطراب و ترسم فرو کاسته شد. اتاق بزرگ و فراخ در حدود ۶ در ۶ با پنجره ای بزرگ رو به محوطه اوین.

پیش از هر کس آقای نیری سبزه رو و عمامه سفید را دیدم. او پشت به پنجره نشسته بود. میز جلو او بسیار بزرگ و شیک بود. آقای نیری با لبخندی تحقیر آمیز دیده در دیده ی من دوخته بود. گوئی از اول مرا به او سنجاق کرده بودند! آقای پورمحمدی با عمامه ی سفید پشت سر آقای نیری، از پنجره محوطه را تماشا می کرد. صندلی او پشت میِز سمت دیوارِ شمالی اتاق، خالی بود. با فاصله از آنِ صندلی خالی، آقای رئیسی پشت میز نشسته بود و چون دفعه پیش بسان وزق، به من زُل زده بود. در انتها، نفر چهارمی هم نشسته بود. باز هم پشت میز. توجه من خیلی به او جلب نشد. چون او را بار اول بود که می دیدم. حتی میز او به بزرگی و شیکی آن سه میز نبود. معلوم بود میز و صندلی او را به مجموعه ی اسباب و اثاثیه آنجا اضافه کرده اند!!

 ماه ها بود که من از قیافه خود بی خبر بودم. چون آئینه ای نبود تا ظاهر خود را ببینم. اما می توانستم حدس بزنم زُل زدن آنان به من و حتی لبخند تحقیر آمیزشان از چه منظر بود. موی سر بلند، ریش بلند، یک پیراهن نخ نما شده! حتما شکل آدم های جنگل زیسته را مانند بوده.

یک صندلی چوبی، تقریبا روبروی میز آقای رئیسی، میانه های اتاق، خالی بود. یکی از آن آدم آهنی های متحرک پشت آن صندلی ایستاده بود. او دو دست خود را زیر شکم  گذاشته بود؛ به اعلامت احترام.  یکی دیگر از آن آدم مصنوعی ها،  کرباسۀ دَر ایستاده بود. آقای نیری دستور داد بر آن صندلی خالی بنشینم. باز  تکرار کنم که چند پرده از ترس و هراسم از همان ابتدا ی ورود به اتاق کاسته شده بود. علت آن، یکی هم بزرگی و روشنایی اتاق بود. برای آدمی چون من که کلی زمان  در انفرادی سر کرده بودم، روشنی و بزرگیِ مکان، حسی مثبت بود.دیگر اینکه دیدار با افرادی مانند آقای نیری و آن ها که قبلا دیده بودم، حس آشنائی می داد و لااقل بظاهر از ترس می کاست!! از همه مهمتر،  نبود حرکات خشن و شکنجه مانند آدم آهنی ها بود.

جلو آقای نیری، روی میز پوشه آبی کم رنگی قرار داشت. او با همان لبخند، پوشه را کمی جا به جا کرد و بعد نخستین پرسش را مطرح کرد:                                                                                                                                                  

نام؟ نام خانوندگی؟ اتهام؟ چند سال حکم داشتی؟ کی تمام می شود؟

خُب بچه! چکار کردی؟ نوشتی؟

جواب: چی را حاج آقا؟

سوال: سه شنبه چه کار کردی؟ نوشتی یا نه؟

فهمیدم او در مورد روز اشتباه می کند. چون قیافه ی من متفاوت بود و در ذهن او باقی مانده بود. دو دیدار سه شنبه و صبح همان روز را در هم آمیخته بود. من هم عمدا جواب دادم: سه شنبه!؟ نخیر حاج آقا ننوشتم!

با تعجب و کمی با صدای بلند گفت: چی!؟ ننوشتی!؟ روز سه شنبه ننوشتی؟

جواب: نخیر حاج آقا، روز سه شنبه ننوشتم. هیچی ننوشتم!

لبخند از چهره ی نیری محو شد و تغییر حالت داد.  آقای پور محمدی که تا آن لحظه از پشت پنجره محوطه بیرون را تماشا می کرد و گه گاه می گفت: خیلی زیباست و… یک باره از پشت سر نیری دست به سمت من دراز کرد و گفت: هی بچه! سه شنبه؛ نه! امروز صبح. امروز صبح اُن ورقه ای را که حاج آقا به تو داد و گفت برو از روش بنویس، نوشتی؟

جواب: هان! امروز صبح! بله. حاج آقا نوشتم. نوشتم!

آقای نیری باز هم لبخند محوی بر چهره کشید و پرسید: پس نوشتی!

جواب: بله!

سوال: همه را نوشتی؟

جواب: بله آقا. همه را نوشتم.

سوال: چی نوشتی؟

جواب: آقا همه را نوشتم.

سوال: چی نوشتی؟ جواب سئوال آخر را که نماز می خوانی یا نه، چی نوشتی؟ نوشتی نماز می خوانی؟

جواب: بله آقا. نوشتم. همه را نوشتم.

سوال: جواب را چی نوشتی؟ نوشتی که نماز می خوانی؟ با تاکید!!

جواب: آقا همه را نوشتم!

پرسیدم جواب نماز خواندن را چی نوشتی؟ نوشتی نماز می خوانی؟

جواب: نخیر آقا.

پس چی نوشتی؟ نوشتم. نخیر!

یک باره صدای بلند و بمی از سمت چپِ من، مرا از آن حال بیرون آورد. نیری سکوت کرد. صدای بم و دلهره آور،  ترس و هراس دور شدۀ دقایق پیش را به جانم پمپاژ کرد! سرم به سمت او چرخید. مردی*** بود آخمو. تقریبا با چهره ی خشن و ابروهای پر پشت؛ گندم گون و موهای شانه زده به بالا. اولین نفر نشسته از سمت در. بر خلاف دیگر آقایان، معمم نبود.

پرسید: ببینم بچه، پدرت مسلمانه؟

جواب: بله آقا

سوال: مادرت مسلمانه؟

جواب: بله آقا

سوال: تو مسلمان زاده ای؟

جواب: بله آقا

سئوال: خودت مسلمانی؟

جواب:  آقا من به حاج آقا گفتم که هیچ وقت از مارکسیزم دفاع نکرده ام.

ببین بچه، یعنی تو مسلمان هستی. مسلمان زاده ای. مسلمان، نماز می خواند. می فهمی!؟ تو پدرت مسلمان – مادرت مسلمان، خودت هم مسلمان، پس باید نماز بخوانی. می فهمی که!؟ نگاه در نگاهم گره زد و سرش را بالا انداخت. یک لحظه احساس کردم که آن مرد خشن دارد به من خط می دهد. تُن صدایم را خیلی پائین آوردم و گفتم:

آقا اصلا نماز چه ربطی دارد به حکم و زندان من؟ چرا منو آزاد نمی کنید؟ چند ماه است حکم من تمام شده، ولی هنوز در انفرادی هستم. مرد خشن گفت: ببینم چرا در انفرادی هستی؟ چند وقته در انفرادی هستی؟

جواب: بخاطر اینکه حاضر نشدم مصاحبه کنم. نمی دانم چند وقته در انفرادیم. روزها را قاطی کرده ام.

او گفت: ببین بچه! این ها مهم نیست. درست میشه انشاالله. تو باید نماز بخوانی. اینجا زندان است. باید نماز بخوانی. حکومت اسلامی ست! از این به بعد دیگه نمی گذارند کسی در زندان بی نماز باشد. حکم حاکم شرع است. شلاق هست. می فهمی؟

گفتم: آقا این چه ربطی دارد؟ مرا آزاد کنید. حکم من تمامه. من این همه مدت در انفرادی بوده ام، حتی به بهداری هم مرا نبردند. بیمار هستم.

گفت: ببین بچه. تو مسلمان و مسلمان زاده، باید نماز بخوانی! می فهمی!؟ بقیه درست می شه. بهداری هم ترا می برند. آزادت هم می کنند. ولی تو اول باید نماز بخوانی. دیگه نمی گذارند کسی بی نماز باشه، فهمیدی!؟ دوباره سرش را بالا انداخت.

ترس و هراس من بیشتر شد. نمی فهمیدم او با بالا انداختن سر خود، چه مطلبی را به من می رساند. خودش خشن تر از آن سه بود، ولی به من تقلب می رساند! گیجی و ترس و هراس و تلاش برای فهمیدن منظور آن مرد خشن عاجزم کرده بود. هر از گاهی  نگاهم می سُرید سمت آقای رئیسی. اما نگاه خشم آلود او هراسم را بیشتر می کرد. نگاه او وحشت به جانم می ریخت. گوئی با نگاهش زهر افعی در شریانم تزریق می کرد. عاقبت گفتم: آقا مگر در جامعه همه نماز می خوانند؟ مگر همه را به زور نماز جمعه می برند. این ها مسائل شخصی  آدم هاست.

او گفت: ببین حالا شرایط فرق کرده؛ باید نماز بخوانی. جامعه، حساب ش جداست. دیگر اجازه نمی دهند آدم بی نماز در زندان باشد. حاکم شرع حکم داده برای نماز خواندن زندانی. تو هم باید نماز بخوانی. بقیه اش درست می شود! می فهمی چی می گم؟ مرد خشن رو به نیری کرد و با صدای بلند گفت: حاج آقا ایشون را رد کنید لطفا. ایشون مسلمان هستند. و ادامه داد: آقا ایشونُ را ببرید بیرون. زندانی را ببرید بیرون. حاج آقا خواهش می کنم ایشونُ رد کنید.

ترس و هراس بیش از پیش از بلندی صدای او بر وجودم آوار شده بود. بدتر از همه، خواهشی که او از نیری می کرد تا مرا رد کند، سخت دلهره آور بود. او از نیری چه می خواست!؟ یعنی چی مرا رد کند؟ بیش از هر چیز، نا فهمی من از بالا انداختن سر او بود. او با بالا انداختن سر خود، چه چیزی به من می گفت؟  صحنه پر از تناقض بود. تمامی آن تناقضات مرا در حال خاصی قرار داده بود. وحشت چون دارکوبی شده بود که مدام و پی در پی، بدون ذره ای مکث بر دیواره ی قلبم می کوبید تا آن را سوراخ کند. خود حالتی داشتم بسان شکاری گریخته از دست شکارچی که سر پناهش گون خارداری بود. شکار، زخمی و هراسناک از جان خود، سر پنهان کرده بود در سایه گون. اما شکارچی بالاسرش رسیده بود و با اطمینان از به دام بودن شکار، با طمانینه جیب ها و توبرۀ شکارش را می کاوید برای یافتن چاقوی خود.     

حال عجیب و وحشتناکی بود. آن سه نفر هیچ حرف نمی زدند. رئیسی، نگاه آزار دهنده و وزق وارش را چون تور ماهی گیری بر پیکرم پهن کرده بود. پورمحمدی با نگاه های متعجب، پرسش و پاسخ من و آن مرد را دنبال می کرد. نیری خودکار بیک آبی لای انگشت، و دست زیر چانه، همچنان خنده ی محو و کم رمق خود را حفظ کرده بود و ما دو نفر را نظاره می کرد.

القصه، نیری دست از زیر چانه برداشت و پوشه آبی را کمی جلوی خود کشید. ورق کاغذی که روی پوشه بود را کمی جا به جا کرد و گفت:

حاج آقا من می نویسم به شرط اینکه زندانی پشت دَر دادگاه، همین جا نماز بخواند.

آن مرد گفت: باشد حاج آقا  شما بنویسید، ایشان نماز هم می خواند. بعد با صدای بلندتر از قبل،  به یکی از آن مردهای آهنین پشت سرم دستور داد: آقا زندانی را ببر بیرون. ببرش!

من با پائین ترین تُن صدا که گوئی از ته چاه در می آمد، گفتم: حاج آقا هر کاری دوست دارید با من بکنید. من نماز نمی خوانم.

مرد صدای خود را بلندتر کرد و دستور خود را تکرار کرد، چندان که صدای من در پیچ و خم صدایش گم شود. مرد آهنین با یک دست شانه مرا گرفت و بیرون کشید. مرد خشن همچنان با صدای بلند ادامه می داد: ببر بیرون. زندانی را ببر بیرون  آقا! یاالله ببرش دیگه.

و من آهسته زمزمه می کردم: حاج آقا هر کاری دوست دارید با من بکنید. ولی من نماز نمی خوانم. خود شما هر کاری می خواهید بکنید!

آدم روباتی مرا به جای که نشسته بودم، برگرداند. حدودا یک و نیم تا دو ساعت گذشت تا سر و صداها کم شد. بنظر می رسید که جلسه آقایان تمام شده است و محل را ترک کرده اند. آدم روباتی ها هم انگار رفته بودند. چون نشانی از آن ها نبود. آقائی که عباسی خوانده می شد، دوباره پیدا شد. گفت: بلند شوید! بلند شدیم. ما را به پاسداری سپرد و دستور داد: ببین تکلیف این ۱۶ نفر هنوز مشخص نیست. هر ۱۶ نفر را امشب یک جا نگه دارید.

پاسدار پرسید: یعنی به بند خودشان برگردانده نشوند؟ عباسی گفت: نه. ببرشان دفتر زندان از آنجا منتقل می شوند. به فلانی بگو (اسمی گفت) این ها همه شان امشب باید یک جا بمانند. گفتگوی عباسی و پاسدار را همه ما می شنیدیم. بعد، پاسدار ما را ردیف کرد و به راه افتادیم.

من با شنیدن این جمله که: همه را یک جا نگه دارید! حدس زدم شلاق خواهیم خورد. حرف های مرد گندم گون مدام در ذهن من می چرخید و هراس می آفرید. او در میان گفته هایش چند مرتبه تکرار کرد؛ “دیگر نمی گذارند و شلاق و…”! پاسدار ما را به صف کرد و برد دفتر زندان تا از آنجا به جای دیگری انتقال دهند. سریع به فکرم رسید که:

” اولین روزی که از گوهردشت به اوین آمدم و قبل از اینکه مرا به انفرادی بفرستند، تذکر دادند: اگر برای هر کاری به جایی ترا بردند، در بازگشت به دفتر زندان حتما بگو که در انفرادی بودی؛ اگر نه، تنبیه می شوی”.

وقتی همراه پاسدار به دفتر زندان رسیدیم او دستور داد که: منتظر بمانید. پس از چند دقیقه من دست بلند کردم. پاسدار مامور آمد پیش من و گفت: چیه؟ چی می خواهی؟

پاسخ دادم: من باید انفرادی بروم. یک باره پاسدار عصبانی شد و گفت: کثافت اینو الان می گی!؟ آن جا چرا نگفتی!؟ و لگدی به پهلوی من زد. گفتم: آقا چرا می زنی؟ کجا باید می گفتم؟ من که جایی را نمی بینم. به من گفته اند هر وقت رسیدم دفتر زندان بگویم  که انفرادی هستم.

گویا پاسدار کلافه شده بود. چون با خودش می گفت: حالا چه کار کنم. به کی بگم؟ چند دقیقه ای رفت و چرخید و احتمالا تصمیم گرفت و برگشت. شاید هم به جایی خبر داد یا با کسی مشورت کرد. حدودا بیست دقیقه یا نیم ساعت بعد، یک مینی بوس آمد جلو دفتر زندان. پاسدار آمد پیش من و با لگد به پهلویم  زد و گفت: پا شو. مرا از دفتر زندان بیرون آورد و با مینی بوس فرستاد آسایشگاه. آمن ترین جای زندان، سلول خودم بود.

دیگر خبر نشدم آن شب چه اتفاقی افتاد. فقط نیمه های همان شب، طبقه چهارم آسایشگاه سر و صدای زیادی شد. من طبقه سوم بودم، ولی صدای گروم گروم پاها و بدو بدو ها و نعره ها را می شنیدم.

تا نیمه آذر ۶۷ من در همان سلول ماندم. در آن چند ماه یک بار دادگاه پایان حکم رفتم و دو بار هم دادیاری. هر کدام از آن ها حکایت جدایی دارند. در نیمه های آذر ۶۷، شبی مرا فرا خواندند به دفتر آقای حسین زاده رئیس داخلی زندان. در تاریکی پاگرد بند انفرادی منتظر بودم. پاسداری در اطراف نبود. در تاریکی محیط، پچ پچ دو زندانی را با هم شنیدم. صدای یکی را شناختم. آرام گفتم: رستم توئی؟

هم بندی سابق من، رستم بود که با یک زندانی دیگر آهسته در آن تاریکی صحبت می کرد. او با شنیدن صدای من، مرا شناخت و با تعجب بسیار و فریاد گونه گفت: ای وای فلانی توئی؟ تو زنده ای؟ ترا نزدند!؟ پس چراهمه فکر می کردند ترا زده اند! بچه ها اسم ترا جزو کسانی که زده شده اند، بیرون فرستادند!! حتما پدر و مادرت…!

بقیه ی ماجرا خود داستان دیگری ست. از رستم فهمیدم در آن چند ماه چه اتفاق ها افتاده است. من ماجرای سه مرتبه دیدار خود را با هیئت برای او تعریف کردم. در مورد آخرین دیدار ۱۶ نفره به او گفتم و سوال کردم که: نمی دانم بر سر آن ۱۵ نفر دیگر چه آمد؟ من در دفتر زندان از آن ها جدا شدم.

رستم گفت:  کسی از تو خبر نداشت و به همین دلیل اسم ترا جزو اعدامی ها بیرون فرستادند اما در مورد آن ۱۵ نفر گویا حکم بینابینی بوده. یعنی اینکه آن ها در همان شب حسابی شلاق خوردند و به انفرادی منتقل شدند!!

نکته آخر!

من و همه آرزوهای دست نیافتنیِ محال!

فرض محال!!  اگر روزی دیداری بین من و آن مرد خشن (اشراقی) اتفاق افتد چه خواهم کرد؟

ابتدا بر او جزء به جزء آن چرا که از روز ۳۰ خرداد ۶۷، تا نیمۀ آذر ۶۷ بر سرم گذشت را برایش تعریف می کردم. یعنی روز آمدنم از گوهردشت به اوین و رفتن به انفرادی تا نیمه آذر را می گفتم. آنگاه که سه  دیدار خود با هیئت مرگ را برایش روایت می کردم، به یادش می آوردم دیدار سوم خود را با هیئت مرگ که او یکی از اعضایش بود. به او می گفتم که برخوردش متفاوت با سه عضو دیگر هیئت بود.

در ادامه، خوان سوال برایش می گستراندم:   

آقای اشراقی آنچه خود شاهد بودم دربین اعضای هیئت مرگ، برخورد شما متفاوت بود، چرا؟ آیا برای آن دلیلی داشتید و دارید؟ حال که این همه زمان بر آن فجایع گذشته، آیا قصد ندارید باز هم بر خورد متفاوت داشته باشید؟

 آن سه عضو هیئت مرگ هر یک به گونه ای بر خود می بالند و از کشتار بزرگ زندانیان سیاسی، بدون ارائه کمترین دلیل،  دفاع می کنند.

 اگر شما هم، بر درستی آن فجایع اصرار دارید، با منطق و برهان خود، یک بار دیگر با بیان واقعیت آن کشتار، اعلام نظر کنید. یعنی آنچه انجام گرفته – البته اگر از لحاظ فکری برای شما قابل دفاع است – آن را توضیح دهید. بگوئید از چرایی؛ و چگونگی شکل گیری و اشکال اجرائی آن فاجعه!!                                    

اگر نه، لااقل به کمترین وظیفه اجتماعی خود اقدام کنید. لب به سخن گشائید و قسمتی از نادانسته هایِ مانده در تاریکی را، بر گلیم آفتاب دانسته ها پهن کنید. آقای اشراقی: بگوئید که آن کشتار هیچ ربطی به حرکت مجاهدین خلق نداشت. بگوئید روز ۲۷ مرداد ماه در اوین جلسه ای از همه دادیاران و… تشکیل شد که بیش از پنج ساعت به طول انجامید. در آن جلسه نحوه ی اجرای کشتار زندانیان مشخص شد. آن روز من پشت دَر اتاق دادیار از ساعت هفت و نیم تا حدودا، دو و ربع منتظر بودم و شاهد آن شدم. وقتی دادیار با چهره خسته از جلسه به اتاق ش برگشت؛ مرا به داخل اتاق خواند و گفت:

از صبح جلسه داشتیم. بد شد. خیلی بد شد. دیگر از آزادی خبری نیست . کار بسیار سخت شد. برو سلول!!

آقای اشراقی یک بار هم شده، با “راستی” بطور موقت آشتی کنید و دلیل واقعی اعدام ها را بگوئید. زندانیانی که با معیارِ قضاوت فردی چون لاجوردی محکوم به حبس شده بودند، هیئت شما آن ها را بعد از سال ها زندان، اعدام کرد، چرا؟

خوب می دانید بخشی از آن زندانیان توسط خود آقای نیری و… سال ها قبل حکم حبس گرفته بودند؛ اما باز خود ایشان آنان را سال ۶۷ به اعدام محکوم کرد! با کدام توجیه؟  حتی از منظر فکری خودتان!؟

م. دانش

شهریور ۱۴۰۰

* ماجرای دومین دیدار من با هیئت مرگ، با نام “مقابل آئینه خاوران” به تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۹۹ در سایت اخبار روز

** من هیچ وقت نتوانستم صورت عباسی را ببینم. نمی دانم او همان عباسی دادیار زندان گوهردشت بود یا نه!

*** مرد گندم گون همان آقای اشراقی دادستان انقلاب وقت بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=125373 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x