
نه خبر زبودنم بود و نه عزم رهسپاری
زجهان نیست رنگم به جهان زنده واری
به سریر نیست فامم چو ملک غنوده بودم
که ربود باد هستی همه نیستم به خواری
چو به هست در فتادم زنبود ِ بی نمودم
در ِ بند ِ سخت ِ بودم بنواختم به زاری
که رها کنیدم اینجا، نه سزای این خرابم
چه سیاه مست غولی کُنَد این ستم مداری ؟
نه به مشت خاک خواهم که دهم نبود پاکم
به هوس که باخت گنجم سر اینچنین قماری؟
در ِ تن زدم که بگشا که صدا زدر درآمد
بگذار این سرا را که ندارد استواری
به حریم جان دویدم همه تنگدل بدیدم
که برو برو که اینجا تعب است و ناگواری
زدرون فغان کشیدم که بگو که کیستی تو
که کس آگهی ندارد زنهان که در چکاری
دل و دیده ام بدادی که جهان درآن بریزم
به صدف کجا بگنجد تن بحر بی کناری
به بهانه ایی که ناید به توهُمم دریغا
دل و دیده باز خواهی ببری به تیره ساری
من اگر نبود و بودم نه به اختیار دارم
تو نه نیستم پذیری، نه به بودنم گذاری
زنبودنم ندادی اگرم خبر، ولیکن
در ِ راز ِ بودنم را گسلم به پایداری
به اشاره بودبانم در ِ بند بست و گفتا
که نشین نشین به بندت که هنوز امیدواری