جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

امیر پرویز پویان در یادها و باورها – حمید شوکت

پویان به نجومیان گفته بود: "بی‌دلیل جامعه را سرگردان می‌کنی. بگذار جامعه از راه‌های علمی گرفتاری‌های خود را حل کند. با این نوشته‌ها انقلاب را به تاخیر می‌اندازی. این اصلاحات مذهبی راه به جایی نمی‌برد. دین با مقتضیات زمان هماهنگ نمی‌شود.این فکردر بنیادباطل...

پویان در همین سال‌ها به نجومیان که دومین کتابش زمینۀ حقوق تطبیقی را به چاپ می‌سپارد و او فصولی از آن را دیده بود گفته بود: “بی‌دلیل جامعه را سرگردان می‌کنی. بگذار جامعه از راه‌های علمی گرفتاری‌های خود را حل کند. با این نوشته‌ها انقلاب را به تاخیر می‌اندازی. این اصلاحات مذهبی راه به جایی نمی‌برد. دین با مقتضیات زمان هماهنگ نمی‌شود. این فکر در بنیاد باطل است. کوششی بی‌فایده است. وسمه بر ابروی کور است!”

مقاله ی “امیر پرویز پویان در یادها و باورها” به قلم حمید شوکت نویسنده و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران نقدی است بر کتاب “یادها و باورها” نوشته ی حسین نجومیان. نویسنده کتاب که امیرپرویز پویان از بنیانگذاران و نظریه پردازان نخستین دوره حیات فکری سازمان فدایی را از نزدیک می‌شناخت، در خاطراتش از چند دیدار با پویان یاد کرده است. حمید شوکت در پنجاهمین سالگرد سیاهکل نقدی بر این کتاب  برای فصلنامۀ فرهنگبان که در ایران منتشر می‌شود نوشت. این نقد که اکنون و با تاخیر در فرهنگبان شماره ۸ منتشر شده است را اینجا می خوانید:   

کتاب “یادها و باورها“، خاطرات آقای حسین نجومیان، قاضی پیشین دادگستری مشهد است. نجومیان به رسم معمول بیشتر این گونه کتاب‌ها، از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش آغاز کرده و در گذر عمر، از زندگی خصوصی و اجتماعی، از تجربه‌ها و نیک و بد آنچه به یاد داشته است یاد کرده است. یادماندهایی که سیزده سال پیش در پانصد نسخه توسط انتشارات چهارم در مشهد منتشر شد. کتاب در همین شمار اندک نیز به چاپ دوم نرسید و در معرفی و نقد آن تا جایی که جستجو کردم چیزی نیافتم. شاید اگر ناشر شناخته‌شده‌ای “یادها و باورها” را به چاپ سپرده بود، کتاب از اقبالی که شایستۀ آن است برخوردار می‌شد. کتابی خواندی که به رغم داشتن ویراستار به شکل بدی ویراست شده است. گویی آنکه اصولا ویراستاری در میان نبوده باشد. شاید همین ضعف در اینکه قدر یادها و باورها، جز در میان خویشاوندان و دوستان و آشنایان دانسته نشده است و اهل فن از آن بی‌خبر مانده‌اند بی‌تاثیر نبوده باشد.  

     نجومیان در سال ۱۳۱۵ در خانواده‌ای دیندار در مشهد دیده بر جهان گشود و در سال ۱۳۹۸، در زادگاهش چشم از جهان فروبست. خاندان نجومیان از دهکده‌ای بنام ازغد در شش فرسنگی جنوب غربی مشهد برخاستند. ازغد “در بن‌بست جاده‌ای باریک در کمرکش رودخانه‌ای که دو سوی آن را رشته کوهی نه چندان بلند فراگرفته است – حد فاصل میان جلگۀ توس و نیشابور- و در سفلای رودخانۀ مذکور روستاهای مایان و دهبار و گلستان قرار دارد.”۱

     در آغاز یادها و باورها، با پیشینۀ خانوادگی نویسنده آشنا می‌شویم. با پدرش شیخ اسماعیل که جدش ملا محمد اسماعیل منجم خراسانی، نامی آشنا در خراسان آن روزگار بود. خراسانی که آن را “گسترۀ زرین خاوران” و ” جایگاه سربرآوردن آفتاب” می‌شماردند.۲

     شیخ اسماعیل که در جوانی هوادار مشروطیت بود، در کنار زرگری و حکاکی، دستی نیز در شعر داشت و نجومی تخلص می‌کرد. عنوانی برگرفته از “نجوم و علوم غریبه” که سنت و پیشینه‌ای کهن در نیاکانش داشت و گزینش نام نجومیان، نویسنده کتاب نیز نقش و نشانی از همان سنت و پیشینه دارد. اشعار شیخ اسماعیل بیشتر در “ستایش ائمه اطهار و سوگواری بر واقعۀ کربلا بود.” اما رفته رفته “یکسره در مسیر عرفان” قرار گرفت و “مطلق‌گرایی دوران جوانی را سپری” کرده و در روزگار پیری “به نوعی برداشت‌ها و دریافت‌هایی نسبی‌گرایانه” رسید، چرا که “زمان پیری، زمان سنجش همه جانبۀ ادوار گوناگون عمر است.” از شیخ اسماعیل کتابی نیز بنام دیوان نجومی خراسانی به چاپ رسیده است.۳

     شیخ اسماعیل در سال ۱۳۱۵، همراه خانواده‌اش به قصد اقامت دایم به عتبات رفت. “اما پس از شش ماه اقامت در کربلا به لحاظ گرمای فوق‌العاده تابستان و دوری از خویشان و ابراز دلتنگی خانواده، ناگزیر به ایران بازگشت.” او با بازگشت به ایران در روستای شاندیز، باغ‌منزلی خرید و چون متولی موقوفه‌ای بود، دور از چشم ماموران دولت، به روضه‌خوانی که “قدغن” بود پرداخت. بی‌آنکه از این کار هراسی به دل راه دهد، چرا که “اگر امنیه‌ای می‌آمد، با خوردن ناهاری، راه خود می‌گرفت و می‌رفت و گاه دانه اشکی هم بر مصیبت گلگون‌کفنان عرصۀ کربلا بر چهره‌اش می‌نشست.”۴     

     شیخ اسماعیل به خاطر نبودن پزشک در شاندیز، با گیاهان دارویی به مداوی روستاییان نیز دست زد و “شهرتی” یافت. روستایی که مردمانش اگر از مداوای با داروهای گیاهی بهبود نمی‌یافتند، “به کشیدن تریاک یا خوردن حب آن برای تسکین بیماری و درد پناه می‌بردند و آنان که وضع بهتری داشتند راهی شهر می‌شدند.” روستایی در چهار فرسنگی مشهد آن روزگار که نجومیان تصویر خواندنی از آن به دست می‌دهد. می‌نویسد: “برق به روستا نیامده  بود، چراغ لامپا نور زرد کمرنگی به خانه می‌داد. شب‌ها گه‌گاه صدای چراغ توری با نوری همچون آذرخش که به زودی محو می‌شد از کوچه می‌گذشت و این زمانی بود که دکان‌ها را می‌بستند. پس از آن سیاهی بود و تاریکی. شب‌های روستا وهم‌انگیز بود. از میان باغ، از بالای درخت صدای مرغ  حق به گوش می‌رسید. آوای مرغ حق و زوزۀ شغال‌ها و پارس سگ‌ها و هیاهوی پیوسته و زنجیروار زنجره‌ها و همهمۀ درخت‌ها و بادها، جلوه‌ای از موسیقی طبیعت بود. صدای شرشر آب و زمزمۀ جویبار به این آهنگ می‌پیوست… بدین گونه به خواب می‌رفتیم و سحرگاه با گلبانگ خروس و نغمۀ بلبلان بیدار می‌شدیم.”۵

      در میدان ده، چنار کهنسال با “صلابتی” قرار داشت. داخل درخت حفره‌ای دیده می‌شد که پیرمردی در آن لخّه‌دوزی می‌کرد و در سوی دیگر چنارکباب‌پزی بود. شاندیز زیارتگاهی نیز داشت روی تپه و پشت گورستان و حمامی که نیمی از روز مردانه و نیمی دیگر زنانه بود. با خزینه‌ای بزرگ که آبش ماهی یکبار هم عوض نمی‌شد و آب‌انباری با پلکانی سنگی برای آب آشامیدنی. آن سوی حمام مسجد جامع بود. خانه‌ها غالبا از سنگ و گل و اینجا و آنجا خانه‌ای به سبک معماری شهر، بنا شده با خشت پخته که “اعیانی” شمارده می‌شد. “اتاق‌ها با نمد و زیلو و گه‌گاه با قالیچه مفروش می‌شد. درِ ورودی خانه‌ها پرده‌ای داشت سفید از جنس کتان ضخیم که بر روی آن گل‌هایی دست‌دوزی شده بود… در طاقچه، چراغ لامپا و فانوس و اشیای شکستنی چیده شده بود و در کنارش چند جلد کتاب دیده می‌شد. سماور ذغالی گوشۀ اتاق، همواره برای چای آماده بود. چند استکان و نعلبکی و قاشق و قوری چینی و بشقاب و ماهی‌تابه نیز به چشم می‌خورد. تنها وسیله‌ای که بوی تمدن ماشینی می‌داد، چرخ سینگر، ساخت شوروی بود که مادر با آن دوخت و دوز می‌کرد.۶… مادر تشتی مسی و بزرگ خمیر می‌کرد و هر روز که نوبت پخت خانه‌ای بود، خمیر به آنجا داده می‌شد. زنان مامور پخت نان بودند. یک تنور چند خانه را جواب می‌داد… غذاها ساده بود. تابستان‌ها ناهار اغلب نان و دوغ و با خیار و کشمش و میوۀ فصل و شب‌ها آبگوشت یا اشکنه برقرار بود. غذای گرم را در تابستان‌ها شب‌ها می‌خوردند که هوا سردتر بود. اشکنه انواع و اقسام داشت: با تخم‌مرغ و گوجه فرنگی، کشک و بادمجان یا ماست، با تخم خربزۀ کوبیده شده. نوعی سکنجبین و تخم‌مرغ یا با برگۀ زردآلو یا با گندم بلغور شده در شیر که به آن بلغور شیری می‌گفتند. گندم بلغور شده در شیر به صورت خمیر درمی‌آمد، آن را خشک می‌کردند و مقداری هم قرمه به آن می‌افزودند. هفته‌ای یکبار هم پلو خورش بود.”۷

     سرگرمی روستاییان در شب‌های بلند زمستان شاهنامه‌خوانی و خواندن کتاب‌های امیر ارسلان و حسین کرد بود. چند خانواده در منزلی جمع می‌شدند و شب‌چره‌ای از آجیل‌های زمستانی می‌چیدند و از “سماوری زغالی با آن دو دستۀ کنار و شکم گنده و قوری چینی در بالای سرش” که بی‌شباهت به خانمی باردار نبود چای می‌نوشیدند و به سخنان خواننده کتاب گوش می‌سپردند. در یکی از همین مجالس شاهنامه‌خوانی بود که حسین، فرزند شیخ اسماعیل برای نخستین بار نام کاوه آهنگر را شنید.۸       

     شاندیز مدرسه نداشت. پس خانواده نجومیان با حفظ ملک ییلاقی شاندیز به مشهد بازگشتند. شیخ اسماعیل در آنجا در محضری شروع به کار کرد و فرزندش حسین را هم  در شش سالگی به مکتب‌خانه ملاعلی، پیرمردی “کم‌حوصله و گرفته” فرستاد. مکتب‌داری “خپل با ریش و دست و پایی حنابسته و قبایی چرک و سیاه” که صدای کُل کُل قلیان و دود “نامطبوع” تنباکویش قطع نمی‌شد و همواره چوبی دراز کنار دستش داشت که “فضا را هول‌انگیز” می‌کرد. همین حال و هوای هول‌انگیز سبب شد تا مادرش فاطمه خانم چاره‌ای بیندیشد و ا و را راهی مکتب‌خانه دیگری کند. مادری با رویاهای “شگفت‌انگیز” که هر بار بیمار می‌شد، یکی از ائمه را به خواب می‌دید که او را شفا داده است و اغلب هم بهبود می‌یافت.”۹

     پس حسین را به مکتب‌خانه بی‌بی آغا سپردند. در خانه‌باغی “با درختان توت و سپیدار و قنات آبی که از میان حیاط می‌گذشت” و چند دختر و پسر قد و نیم قند در آن “سرگرم خواندن قرآن بودند.” مکتب‌خانۀ بیوه زنی با چند صغیر روی دست مانده از شوهر متوفایش که متکلف هزینه و نگهداری فرزندانش بود و اغلب در “نان و خورشی که بچه‌ها برای ناشتایی به مکتب‌خانه می‌آوردند شریک می‌شد و از آن برای بچه‌هایش برمی‌داشت.” زنی “لاغراندام، میانه سال و کشیده” که “پژمردگی و نگرانی” در چهره‌اش موج می‌زد و جز اشکی پنهان تا سیمایش را گلگون‌ و خوش آب و رنگ‌ کند، راهی برای چارۀ دردها و مرهم زخم‌هایش نمی‌یافت.۱۰

    کودکی حسین در چنین حال و هوایی سپری گشت. در بازی با خاک رُس چسبنده کنار حیاط که سالی یکبار از چاه آب که آب‌کاری می‌شد به دست می‌آمد. خاکی که از آنها گل درست می‌کرد و با قوطی کبریت قالب می‌زد و مهر نماز می‌ساخت. با ساختن “کاغذ باد”؛ چوب حصیری را به شکل ضربدر با سریش به کاغذی مستطیل شکل چسباندن و به دنباله آن توپ نخی بستن و در مسیر باد به آسمان رها کردن. در گوش سپردن به داستان‌های چهل طوطی و موش و گربه عبید؛ زیر کرسی در شب‌های سرد زمستان مشهد. مشهدی که هیچ یک از خیابان‌های آن اسفالت نبود و رفتگرهای شهرداری وقت غروب، با آب جوی خیابان‌ها را آب‌پاشی می‌کردند. در مشهد فقط یک سینما مایاک نزدیکی باغ ملی وجود داشت که فیلم‌های صامت نشان می‌داد. رادیو نیز که برخی از مراجع آن را تحریم کرده بودند به ندرت در خانه کسی پیدا می‌شد و اگر چنین می‌بود، در و همسایه برای شنیدن خبرهای جنگ جهانی دوم و شادمانی از پیروزی‌های آلمان نازی به آنجا سرازیر می‌شدند. مشهدی که آب لوله‌کشی نداشت و رسم بر این بود که مردان شامگاهان آب‌انبارها را پُر می‌کردند و زنان سحرگاهان کنار جوی ظرف می‌شستند و در گوشه‌ای دیگر از چنین آبی رخت؛ و جماعتی نیز دست‌نماز می‌گرفتند. در آبی که گه‌گاه جسد سگ یا گربه‌ای باد کرده دیده می‌شد. کچلی، تراخم، آبله، سل‌، بیماری‌های ریوی، عفونی و مقاربتی بیداد می‌کرد و کودکان خردسال از اسهال و استفراغ جان می‌سپاردند. به گفته نجومیان، “سال‌های سیاهی بود آن سال‌ها.” سال‌هایی که “خرید یک قرص نان جو مشقت داشت” و این همه در روزگاری که  تازه “حکومت با این نابسامانی‌ها مبارزه‌ای بی‌امان را آغاز کرده بود”۱۱ که اگر جز این می‌بود، چه می‌بود!  

     در چنین دور و زمانه‌ای، تحقیر ملی پیامد اشغال ایران از سوی متفقین، نشانه آسیب‌شناسی در کالبد جامعه‌ای رنجور و بیمار بود. جامعه‌ای که در هذیان تب‌آلود خویش با سرسام روبه‌رو بود و نبضش با شمارش فزاینده تورم، کمبود و گرانی می‌طپید.۱۲

   حسین در چنین سال‌هایی به مدرسه رفت وعصرهای تابستان به صدای گرامافون کوکی قهوه‌خانه سر کوچه که تازه باب شده بود گوش داد. به آواز روح‌انگیز و قمرالملوک وزیری، و مرغ سحر بهار و آن “داغ تازه و آه شرر”بارش؛ با صدای تاج اصفهانی. به صدای دایره و دفی که مردم از کولی‌های دوره‌گرد می‌خریدند و به “تماشای نوازندگان و مطربان دوره‌گرد در کوچه‌ها راه می‌افتادند.”۱۳

     غروب، حیاط خانه را جارو و آب‌پاشی می‌کردند. “باغچه خانه با گل‌های لاله عباسی، آفتابگردان، همیشه بهار و تاج خروس صفایی داشت. قالیچه‌ها را کنار باغچه پهن می‌کردند. حوض آب در وسط حیاط با ماهی‌های سرخش صدچندان زیباتر می‌نمود. معمولا دختران دم بخت کوچه گرد هم جمع می‌شدند و همراه نوشیدن چای و خوردن آجیل، گه‌گاه دایره می‌زدند.” باشد تا بخت یارشان شود و دیری نپاید و به خانۀ بخت روند.۱۴

     نجومیان در “یادها و باورها “که مملو از شعر و عرفان است و جان‌مایه‌ای از روایتی خواندنی دارد، با همان تیزبینی که از دوران کودکی‌اش یاد می‌کند، به دوران دبیرستان در مدرسه مهدیه و دانشسرای مقدماتی مشهد تا دانشکده حقوق دانشگاه تهران که در آنجا تحصیل کرده بود می‌پردازد. او آنگاه از ازدواجش و سپس تدریس در دبیرستانی در زادگاهش تا ریاست دادگاه تربت حیدریه و قوچان و سرانجام انتقال به مشهد و ریاست شعبه چهار دادگاه آن شهر نام می‌برد. از شرکتش در انتخابات مجلس شورای اسلامی که راه به جایی نمی‌برد سخن می‌گوید. از سفر حج و نقد نظام سیاسی و عقب‌ماندگی عربستان سعودی و از مردمانی که اگر “در قرن بیستم چنین‌اند، چهارده قرن پیش چه بوده‌اند” یاد می‌کند. می‌نویسد: “در عربستان هنوز زنان در کارهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نقش ندارند. زن در هیچ اداره‌ای استخدام نمی‌شود و راهی به تحصیل علم ندارد. از نگاه فرهنگ عرب، زن تنها وسیله کام‌جویی است و وظیفه‌اش زاییدن و بچه بزرگ کردن! همین!”۱۵

     کتاب یادها و باورها یادماندهایی خواندنی نیز از دیدار یا دوستی و آشنایی نویسنده آن با کسانی دارد که برخی از آنها نامی ماندگار در رویدادهایی سیاسی و فرهنگی ایران دارند. از دیدار با نواب صفوی که شیوۀ بیانش را “پرغرور و هیجان‌انگیز، اما شعارگونه” یافته بود. از آشنایی با کسانی چون سیمین بهبهانی که همکلاسی او در دانشکده حقوق بوده است. “شاعری توانا و نام‌آور” که چون نجومیان “راه را اشتباه آمده بود، زیرا درس‌های خشک و سنگین و پیچیده حقوق، با طبع ظریف و نازک و خیال آفرین او تناسب نداشت.” از دوستی باعلی شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی که همراه نویسنده کتاب و شماری دیگر در نشست‌های دوره‌ای خواندن قرآن شرکت می‌کرد تا به صدای محمدرضا شجریان که با “لحن داوودی خود قرآن را آنچنان تلاوت می‌کرد که همه شیفتۀ آوازش می‌شدند گوش بسپارد. شریعتی که در جوانی “غرق در افکار فلسفی بود و هنوز چندان وجهۀ مذهبی نداشت… بذله‌گو و شوخ‌طبع بود. با طنز و کنایه‌های نیشدار حرف می‌زد… مودب، متین، بسیار زیرک، مغرور و نکته‌سنج بود. در جوانی و به ویژه پیش از سفر به فرنگ، به هیچ وجه متعصب نبود. به فلسفه و عرفان و هنر و ادبیات عشق می‌ورزید. به موسیقی نیز به حد افراط علاقه داشت. در او جلوه‌های متضادی از آدمی دیده می‌شد… شخصیتی یکدست و استوار نداشت و متعادل نبود. علاقه‌ای که به پدید آوردن حس اعجاب در دیگران داشت، کار او را به مبالغات ناهنجار دربارۀ مذهب کشانید. او می‌کوشید از راه دین در اذهان جوانان جایی باز کند و آنان را بر ضد حکومت بشوراند! شاید پیرو اصل هدف وسیله را توجیه می‌کند بود. سخنان او در زمینۀ اسلام پُر محتوا نبود و رنگ پژوهش نداشت. بلکه برداشت‌هایی شخصی بود که با واقع فاصلۀ بسیار داشت. اما با این همه، پرکشش و جذاب بود. او در آثار خود بیشتر به عبارت‌پردازی و جمله‌سازی و هنرنمایی توجه داشت تا تحقیق.”۱۶

     توصیف شخصیت سید جلال تهرانی، رئیس شورای سلطنت در آستانه انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در کتاب یادها و باورها نیز خواندنی است. نجومیان می‌نویسد: سید جلال یک‌سال و اندی در مشهد در محضر حاج ملا محمد‌مهدی منجم باشی، جد پدری نویسنده کتاب به فراگیری نجوم مشغول بود. سید جلالی که از کسوت روحانیت بیرون آمد و در بلژیک و فرانسه به تحصیل در نجوم و ریاضیات پرداخت. او در دوره پادشاهی رضا شاه مدتی معلم خصوصی ولیعهد بود. بعدها نیز با ولیعهد که به سلطنت رسید رفتاری “معلمانه” داشت و “بنابراین ملاحظاتی را که دیگر رجال سیاسی در ملاقات با شاه داشتند، سید جلال نداشت.” محمد‌رضا شاه روزی از او پرسیده بود: “مگر شما نمی‌دانید که امروز دیگر نظام ارباب و رعیتی از میان رفته است؟” و سید در پاسخ گفته بود: “نخیر قربان، از میان نرفته! همین که شما اربابید و بقیه رعیت!” نشان می‌دهد از میان نرفته است. سید جلال تهرانی در کابینه‌های قوام، ساعد و منصور به وزارت و در دوران زمامداری مصدق به استانداری و تولیت آستان قدس رضوی رسید. به مجلس سنا رفت و سفیر شاه در بلژیک شد. از او چند کتاب و کتابخانه‌ای که وقف آستان قدس رضوی کرد برجای مانده است.۱۷

     گذشته از اینها، آنچه بیش از هر چیز توجهم را به کتاب یادها و باورها جلب کرد، یادمانده‌های نویسنده آن از امیرپرویز پویان، یکی از بنیانگذاران سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران است. سازمانی که نقشی انکارناپذیر در تاریخ سیاسی بر جای گذاشته و جایگاه آن در پنجاهمین سالگرد رویداد سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، همچنان موضوع بحث و گفتگو است.

     پیشینه آشنایی نجومیان با پویان به تابستان ۱۳۴۵ در مشهد و دیدارشان در قهوه‌خانه داش آقا بازمی‌گشت. در قهوه‌خانه‌ای که به گفته او پاتوق “فعالان سیاسی شکست خورده” پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، چپ‌ها، جبهه ملی و “شاعران و نقاشان و روشنفکران و عشاق جوان” بود. نجومیان می‌نویسد: “امیر پرویز و برادرش رضا، هر دو سخت مذهبی بودند و به کانون نشر حقایق اسلامی می‌آمدند. گه‌گاه با آنها رفت و آمد داشتم و مدتی کوتاه با رضا در تهران همخانه بودم. امیرپرویزدر رشتۀ جامعه شناسی پذیرفته شد و به تهران رفت. اما کم‌کم هم‌نشینی با برخی از افراد حزب توده در وی تاثیر گذاشت و گرایش‌های مارکسیستی پیدا کرد. خودش می‌گفت: ”کتاب اسلام و مالکیت، نوشتۀ آیت‌الله طالقانی مرا با تفکر سوسیالیستی آشنا کرد… طالقانی در کتاب خود، ناخودآگاه بیش از آنکه مرا به اقتصاد اسلامی علاقه‌مند سازد، شیفته مارکسیسم کرده بود. لذا بعد از آن کتاب تاریخ عقاید اقتصادی، اثر دکتر نهاوندی، استاد دانشگاه را خواندم و از آنجا به دنبال کتاب‌هایی این‌گونه افتادم تا ترجمه کتاب سرمایه، اثر کارل مارکس به دستم افتاد“…

     “امیرپرویز پویان بیانی گرم و گیرا داشت و پیوسته در حال مطالعه بود. او در آن زمان اندیشه‌های مارکسیستی خود را کمتر آشکار می‌کرد، بلکه غیرمستقیم به آنها می‌پرداخت. مثلا از کتاب‌های صمد بهرنگی و اشعار شاعران چپ سخن به میان می‌آورد. هر وقت به مشهد می‌آمد، سری به من می‌زد.” در این دیدارها، پویان از دنیای خودش سخن می‌گفت و نجومیان از مثنوی مولانا و دنیای عرفان و هر دو از سخنان یکدیگر “لذت” می‌بردند. نجومیان می‌افزاید: “شبی در مشهد، اواخر شب در خیابان با او برخورد کردم. شگفتا! حالت عادی نداشت! برایم تعجب‌آور بود. تا آن زمان پویان را در آن حال ندیده بودم! دیگر آن آدم قبلی نبود. گویی خودش را سبک‌تر احساس می‌کرد و یا بالاتر از زمان و مکان می‌دید. خیلی صمیمی شده بود. نقابی را که اغلب بر شخصیت سازگار با محیط بر چهره داشت، برداشته بود. من گویی او را در صفای دوران کودکی‌اش می‌دیدم. در سرخوشی خاصی به سر می‌برد. وقتی به من رسید این بیت خواجه را خواند که:

     جام مینایی می سد ره تنگ دلی‌ست                                  منه از دست که سیل غمت از جا ببرد…

     “گویی تکلیفی بر عهدۀ من گذاشته شده بود. نمی‌توانستم او را در آن حال در خیابان رها کنم. قدم‌زنان به راه افتادیم. خانۀ من در سعدآباد بود و خانۀ او در ایستگاه سراب! پاسی از شب گذشته بود. خیابان‌ها یکسره خلوت بود. سر حرف زدنش باز شده بود. از هر جایی سخن می‌گفت. از درس و دانشگاه و از خانواده‌اش. مادر و سه برادر و یکتا خواهرش که به او از همه دلبسته‌تر بود. خواهرش دبیر فرهنگ بود. خانمی مقدس و مومن که در امیرپرویز نفوذی داشت…

     “به گفتۀ امیرپرویز، مادرش در اصل گیلانی (اهل بندر انزلی) و پدرش همدانی بود و بچه‌ها بزرگ شدۀ مشهد بودند. پدرش در وزارت راه سرکارگر بود. شش ماه در بیابان به سر می‌برد و چند روزی می‌آمد و باز می‌رفت تا چند ماهی دیگر و خرجی درستی هم به آنان نمی‌داد. مادرش با خیاطی زندگی را اداره می‌کرد و بچه‌ها را تا تحصیلات عالی پیش برده بود…

     “پویان گرم این صحبت‌ها بود. ناگهان زد زیر آواز؛ آواز نه سرود. به نظرم سرودی انقلابی بود که تا آن روز نشنیده بودم. خوشبختانه خیابان خلوت و خالی از اغیار بود… برای من جای شگفتی بود. این همان پویانی بود که چند سال پیش او را دیدم. روزه داشت، در حالی که ماه رمضان نبود. پرسیدم: ”روزۀ قرضی داشتی؟“ گفت: ”نه، به زنی از روی ریب نگریستم. خواستم به خاطر این گناه به عنوان کفاره‌اش سه روز روزه بگیرم و خود را تنبیه کنم.!

     “حدود یک سال گذشت و دیگر پویان را ندیدم. او در تهران زندگی می‌کرد… روزی او را در کاخ دادگستری دیدم. نشانی خانه‌ام را گرفت. شب بعد با اسماعیل خویی آمدند و تا پاسی از شب ماندند. خویی ما را به خانۀ خودش دعوت کرد… تا دیرگاه آنجا بودیم. خویی آن وقت دانشیار فلسفه در دانشگاه و جانشین استادش محمد هومن بود. بحث‌هایی دربارۀ فلسفه و هنر پیش آمد و سرانجام خویی چند شعر از سرودهای خود را خواند…

     در من امشب ترنم غزلی است

     دلم امشب ستاره باران است

     واژه‌ها را خبر کنید

     تا که با کوزه‌های خالی خویش

     بشتابند سوی من

      کامشب

     در من است آنچه در دفِ باران

     وآنچه در نای چشمه ساران است…

     “از آن شب دیگر پویان را ندیدم. اما در آن شب منزل خویی، دیگر شادی از چهرۀ پویان رخت بربسته بود. ناآرام بود. یک سال پیش ازین بود که او را شب‌هنگام در حال مستی، مستی و راستی دیده بودم. پویان گریه می‌کرد.”۱۸

     پویان در همین سال‌ها به نجومیان که دومین کتابش زمینۀ حقوق تطبیقی را به چاپ می‌سپارد و او فصولی از آن را دیده بود گفته بود: “بی‌دلیل جامعه را سرگردان می‌کنی. بگذار جامعه از راه‌های علمی گرفتاری‌های خود را حل کند. با این نوشته‌ها انقلاب را به تاخیر می‌اندازی. این اصلاحات مذهبی راه به جایی نمی‌برد. دین با مقتضیات زمان هماهنگ نمی‌شود. این فکر در بنیاد باطل است. کوششی بی‌فایده است. وسمه بر ابروی کور است!” و نجومیان سخنان او را نمی‌پذیرفت. می‌نویسد: “بحث کردن با پویان بی‌نتیجه بود. بنابراین به ظاهر سخنش را پذیرفتم و شاید هم یک بار به او گفتم: ”خاطر جمع باش، این کتاب را منتشر نخواهم کرد. اینکه می‌نویسم برای سرگرمی و نیاز روحی است“ و او خوشحال بود از اینکه سرانجام مرا از این کار منصرف کرده است. پویان گفت: ”همان گونه که در قطب شمال، آتش یک چوب کبریت، یک سانتی‌متر مکعب هوا را گرم می‌کند، جلوگیری از آن هم نتیجه‌ای عکس دارد.“ بنابراین به نظر او اگر انتشار کتابی در مثل یک نفر را هم گمراه می‌کرد، باید از آن جلوگیری می‌شد.”۱۹

     در این میان نجومیان کتاب زمینه حقوق تطبیقی را با تاختن به مارکسیسم یا آنچه مارکسیسم می‌نامید به چاپ سپرد. کتابی که در آن به دفاع از “فقه پویا” پرداخته و “در کلیات هم حقوق اسلامی را حقوقی قابل انعطاف دانسته” بود. می‌نویسد: شاید همین سبب شد تا پویان از او برنجد و دیگر رغبتی به دیدارش نداشته باشد و چنین شد. کتاب چند روزی پس از آخرین دیدار او با پویان به بازار آمد.۲۰ پویانی که سوم خرداد ۱۳۵۰، در محله نیروی هوایی تهران در محاصره ساواک قرار گرفت و برای آنکه به دست عوامل رژیم نیفتد، همراه رحمت‌الله پیرونذیری به زندگی‌اش پایان داد.

    هفت سال بعد، هنگامی که در شب‌های شعر انستیتو گوته، نخستین نشانه‌های رویارویی با استبداد آشکار شده و امیدهای تازه‌ای را برانگیخته بود، اصلان اصلانیان با شعر شب نورد از پویان چنین یاد کرد.

     شب و دریای خوف‌انگیز و توفان                                                    من و اندیشه‌های پاک پویان…

     سروده‌ای که در بهمنی دیگر، با آهنگ محمد‌رضا لطفی و صدای شجریان، در گوشه و کنار سرزمینی که امیرپرویز پویان بدان مهر می‌ورزید شنیده می‌شد.     

حمید شوکت

بهمن ۱۳۹۹

۱. حسین نجومیان، یادها و باورها(مشهد: انتشارات چهارم، ۱۳۸۹)، ۱۳.

۲. احمد رنجبر، خراسان بزرگ: بحثی پیرامون چند شهر بزرگ خراسان بزرگ (تهران: موسسه چاپ و انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۳)، ۱۸.

۳. نجومیان، یادها و باورها، ۴۳، ۷۵، ۸۱، ۹۶، ۱۰۷.

۴. همان، ۴۴، ۵۰.

۵. همان، ۴۴، ۵۰، ۵۹.

۶. سینگر چرخ خیاطی آمریکایی است. مخترع آن ایزاک مریت سینگر است. او و وکیلش ادوارد کلارک، کمپانی سینگر را در سال ۱۸۵۱ به ثبت رساندند.

۷. ۵۰-۴۹، ۵۷-۵۵.

۸. همان، ۶۴-۶۵.

۹. همان، ۱۱۲-۱۱۵.

۱۰. همان، ۱۱۵.

۱۱. همان، ۱۱۳، ۱۱۹-۱۲۲، ۱۲۸.

۱۲. حمید شوکت، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، چاپ چهارم (تهران: نشر اختران، ۱۳۹۹)، ۱۹۸.

۱۳. نجومیان، یادها و باورها، ۱۲۵، ۱۲۷.

۱۴. همان، ۱۲۵-۱۲۷.

۱۵. همان، ۴۱۹-۴۲۰.

۱۶. همان، ۱۷۲، ۱۸۰، ۲۵۰، ۲۹۲-۲۹۳.

۱۷. همان، ۲۳، ۲۵، ۳۱.

۱۸. همان، ۲۸۴، ۳۰۲-۳۰۷.

۱۹. همان، ۳۰۸.

۲۰. همان، ۳۰۹.   

منبع:  فصلنامۀ فرهنگبان، سال دوم، شماره ۸، زمستان ۱۳۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=127194 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x