صدیقه ی اسدی
دلنوشتههای خواهرانه از چهل سال انتظار و دوریِ خواهر کوچکم، فهیمه اسدی (۱)
تاسیانه (۲)
سالهاست که چشمانم به دنبال تو میگردد. هیچ رد پایی از تو نیست. هیچ نشانی از تو پیدا نمی کنم، نه در میان ماندهها و نه در میان رفتهها. نه در میان مفقودان و نه در میان اعدامیان. نه در میان اسیران و نه در میان زنجیرشدهگان.
سنگ قبرهای سرد و سخت نیز نام و نشانت را بر سینههای سنگی خویش حک نکردهاند.
تو هیچجا، اصلا هیچ جا نیستی. نه در خاوران و نه در باختران. نه در ساحل، نه در دریا.
فهیمه جان خواهر کوچک نازنینم! تو ای قهرمان قصههای شبانهام، کجای جهان جا ماندهای؟ مادر چشم به در دوختهمان سالهاست به انتظار آمدنت نشسته است. او با بیقراری زیر لب آه میکشد و با درد و حسرت میگوید:
«می زای اَیه، بیلاخره ایته روز می کوجی زای اَیه.» (فرزندم میاید. بالاخره روزی فرزند کوچکم میآید.)
پس کی میآیی؟ چهل سال انتظار بس نیست؟ مادر نمیخواهد بداند، اما من میدانم که تو نیامدنی هستی.
به گواه آن صبح سرد و شوم، در ماه دی. آن روزی که عقربههای ساعت دیواری خانه در حزن بیپناهیات یخ زدند و از حرکت باز ماندند.
به شهادت پیرزن همسایه، که پرپر شدنت را با وحشتِ اجبار نظارهگر بود. او که شاهد شکستن بالوپرت بود، از لایِ درزِ درِ خانهاش میدید که تو چگونه با خون پاکات سنگفرش سرد و یخزدهی کوچههایِ کلاچای را لالهگون کردی و ساعت شماطهدار در سوگ تو مارش سکوت نواخت.
وآنگاه که گورکنِ جوان، در تاریکی شب، ترسان و لرزان، پچپچکنان، با اشاره به درخت آلوچه قول گرفت تا او را از نان خوردن نیندازیم، شهادت داد که چگونه شبانه کالبد بیجان تو و یارانت را در سوز و سرمای ماه دی، زیر نور ماه در کنار درخت آلوچه به امانت خاک سپردند.
گرچه شهادت او خود روایتی بیش نبود.
بیچاره گورکن جوان بابت کارش انعامی میخواست، تا با آن کفش گرم زمستانی برای دختر سه سالهاش بخرد. آن درخت سرسبز و بلندقامت آلوچه نشانی از تو بود و شکوفههای سپیدش چون تور عروسان نمادی از تو و همراهانات.
دیری نپایید که شبروان تبرپرست، زیر نور همان ماه، درخت آلوچه را کمر زدند و ریشهاش را خشکاندند. گورها را صاف کردند و در دل همواره تپندهات سیمان ریختند تا خاطرهات را نیز بکشند و پر پرواز را از تو بگیرند. آنها تو را دوباره از ما ربودند. در آن شب، ماه از حزن هجر تو پشت ابرهای تیره خزید و مهتاب در فراقات سیاهپوش شد. آن شب ابرهای سیاه تا طلوع صبح بیدار ماندند، باریدند و باریدند و آن روز و هنوز از چشمان من میبارند.
درختها را تبر زدند، شکوفهها را پرپر کردند و بال و پر پروانه را سوزاندند تا نامی و یادی از تو باقی نماند.
فهیمه! خواهرک گمشدهی من کجایی؟ تو را در کجای این جهان باید بجویم؟
راستی! آیا وقتی میرفتی آرزوهایت را با خود بردی؟
یا اینکه هنگام رفتن، بذرش را در دل باغچهها پاشیدی و با خونت آبشان دادی و رفتی!
غرورت اجازه نمیداد گردنآویز طلایی را که مادر به رسم تولد برای همهی دختران نوجوانش خریده بود به گردنت بیاندازی. زنجیرِ طلایی به نازکی موهای صاف چون ابریشمات که قیمت چندانی هم نداشت.
میگفتی چگونه میتوانم طلا بر گردنم بیاویزم وقتی دختر همسایه گرسنه سر به بالین میگذارد؟!
ای گوهر گمشدهی من، ای خوب من!
تو را کجا جستوجو کنم؟ در اعماق دریاها میان صدفها و مرجانهای سفید و یا در اوج کهکشانی از ستارگان؟ یا در همهجا و هیچجا؟!
در و دیوار خانه از من سراغ تو را میگیرند. آنها هم دلتنگ تو هستند و سوز تاسیانهگی تو را با آواز دیلمانی سر میدهند.
آن درخت یاس رازقی یادت هست؟ همان یاس سفیدی که در درگاهی خانهمان، خوشآمدگوی خواهران نوعروسات بود، درانتظار عروس کردنت گلریزان و پریشان در هشتی خانه پژمرد و خشکید.
ولی درِ بیکوبهشدهی خانهی ما هنوز چشم بهراه کوبهکوبیات به انتظار ایستاده.
او نمیداند «دری که کوبه ندارد کسی نخواهد کوفت»۳
سکوت بستر خالی ات در اتاق مشترکمان فریادی است از نبودنت. من که با صدای خس خس نفسءهایت به خواب و رویا میرفتم دیرزمانی است در کابوس بیداری به دنبال ترنم لالایی نفسهایت هستم.
فهیمه من!
چرا نام ات، جای ات و یادت را هم گم کرده اند؟
اما بدان که من، خواهرت، همدمت، محرم رازت، نمی گذارم تا جمهور پلیدان خاطرهات را از یادها پاک کنند.
من تو را داد میکنم. من تو را فریاد میکنم، فریااااااد. فریادی از گلوی تا به ابد بغضکرده خواهری دادخواه، فریادی از حلقوم مادر خستهمان، مادری خسته از انتظار.
من معصومیت تو را فریاد میزنم، فریااااد از بیداد.
آهااااای دنیا!
صدای مرا میشنوی؟ من به دنبال خواهرم میگردم.
من به دنبال فهیمهام می گردم.
گیلدختری از جنس آفتاب در کنار دریای مازندران. زادهی انزلی، شهر باران، شهر یاران. دختری با چشمانی بادامی و بهرنگ خرمایی با گیسوانی چون ابریشم. با قلبی آکنده از عشق و خوبخواهی. پاک و زلال چون عاطفهی آبی دریای شمال.
آیا کسی او را دیده؟
اگر او را دیدید به او بگویید که امروز یارانت، بیداد رفته بر تو و همراهانت را دادخواهی میکنند، یا اگر نشانی از او پیدا کردید به مادر چشم به راهش نوید دهید و مژدگانی بگیرید. چرا که او سوسوی چشمان مادرش بود.
فهیمه چون هیمهای گرم و فروزان در چلهی تابستان، در مرداد ماه زاده شد و در چلهی زمستان در سوز خاکستری دی ماه وحشیانه و غریبانه نقش بر سنگفرشهای کوچهپسکوچههای شهر کلاچای شد. آنگاه که هنوز نهال آلوچهاش شکوفه نزده و ثمر نداده بود، شاخ و برگش یخ زد و پژمرد و خشکید.
مادر آن جا نبود تا خونش را با جویبار اشکهایش بشوید و بوسه آخر را بر پیشانی سردش بزند و برایش لالایی آخر را با سوز جان سر دهد.
مادر سالهاست در پی یافتن دفن گاه اوست تا سر و سینه زنان به روی آن بنشیند و رطب شیرین نچشیده ی آن نخل سر بریده را در میان دل شکستگان تقسیم کند.
فهیمه تنها به هفده بهار سلام داد. او را به وعدهی دیدار با بهاران به قربانگاه فرستادند. چهل سال است که او در ناکجاست و ما در جستوجوی خاک جا و سنگ مزار نداشتهاش هستیم. شاید باید سراغ او را تنها در قلب به انتظار تپندهی مادر کهنسالش جستوجو کرد.
اما اگر روزی آن هم از درد فراق نتپید، کجا باید سراغش را بگیریم؟
آه! فهیمه، خواهر کوچک من، آن گل سرخی۴ را که وعده گرفته بودی تا بر سر خاکت بکارم، آن را به روی کدامین گور گمنام بنشانم؟
«چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود.» ۵
۱- خواهرم فهیمه اسدی در تاریخ ۷ امرداد ۱۳۴۳، در شهر بندرانزلی زاده شد. او هوادار سازمان مجاهدین خلق بود. فهیمه در تاریخ دوم دی ماه ۱۳۶۱ زمانی که بیش از هفده سال نداشت، در حملهی مسلحانهی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی به خانهی تیمیشان واقع در شهر کلاچای کشته و پیکر پاکش هرگز به خانواده تحویل داده نشد.
۲- تاسیان یک واژه گیلکی است که معادل فارسی ندارد. اشاره به دلتنگی غریبی است در نبود عزیزی، غمی آمیخته با بیقراری. وقتی کسی به سفر میرود و یا صیادی از دریا برنمیگردد، از این کلمه استفاده می شود. حس غم و دلتنگی ناشی از جای خالی کسی که حضورش عادت شده است.امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) نیز کتابی به این نام دارد.
۳- تاول ۳ از نصرت رحمانی. اشاره به درِ خانهی پدریمان که پس از گذشت چهلواندی سال همچنان پیر و فرتوت اما استوار، تنها و بیکوبه در انتظار است. در انتظارِ خانواده پرجمعیتی که همهگی محکوم به ترک اجباری از خانه و کاشانهمان شدهایم و در تبعید بسر میبریم.
۴- فهیمه در روزهای آخر زندگی، به دور از خانه ترانهای با این مضمون را با صدای محزوناش خوانده بود.«شب سالم که رسید جامهی مشکیات را در آر. یک گل سرخ عزیز تو به سرخاکم بکار» صدای ضبطشدهی او به روی کاست همراه با نامهای از او تنها یادگار برجایمانده از فهیمه بود که ۹ ماه پس از قتل او در حملهی پاسداران به خانهمان چون جان عزیزش غارت شد.
۵- بخشی از یک غزلِ حسین منزوی