جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

چهار صحنه از سرکوب- نسرین. ن.

خیال
باد شدیدی می‌وزید و باران ھم بیداد می‌کرد. در راه تصادفی شده بود و به ھمین خاطر دیر رسیدیم. تقریباً ھمه رفته بودند و آخرین مینی‌بوس ھم داشت می‌رفت که ما رسیدیم. گفتند برگردید وقت تمام است، اما با ھزار مصیبت و پا درمیانی سرنشینان مینی‌بوس، بالاخره ما ھم با مینی‌بوس آخری راھی شدیم. وقتی رسیدیم اوضاع و احوال مثل ھمیشه نبود. وسط سالن معرکه‌ای بر پا بود. شلوغ بود و ھیچ‌کس جای خودش نبود. به دنبال دوستی چشمم را به ھمه‌طرف سالن می‌گردانم. در وسط سالن چھره‌ای ناآشنا می‌بینم زنی که یک سر و گردن از ھمه بلندتر است، حتی از مردان. نزدیک‌تر می‌روم. زن عبا پوشیده، روسری نخی سیاه به سر دارد و پارچه‌ی ابریشمی سیاھی ھم دور سرش پیچیده. دامن قھوه‌ای بلند چین‌دارش که تا ساق پا را می‌پوشاند از زیر عبا پیداست. خالکوبی‌ھای صورتش جلب توجه می‌کند و بیش از آن، حرکاتش، که ھمه را میخکوب کرده است. می‌رقصد، می‌چرخد، سجده می‌کند، سرش را رو به آسمان می‌گیرد، سماع می‌کند، و به عربی و فارسی چیزھایی می‌گوید و کِل می‌کشد و ھیچ‌کس جلودارش نیست، حتی آن‌ھا که تھدید به بیرون کردنش می‌کنند .

ھمه‌ی اطرافیانش ھیجان‌زده حرف می‌زنند یا گریه می‌کنند. دوستم را می‌بینم و می‌پرسم چه‌خبر شده؟ این کیه؟ می‌گوید از اھواز اومده، دو سال از پسرش بی‌خبر بوده، خودش میگه ھمه‌ی ایران را زیر پا گذاشته و ھمه‌ی بیمارستان‌ھا و سردخانه‌ھا و زندان‌ھا را… تا اینکه دو روز پیش با پسر دیگه‌اش که معلمه تماس می‌گیرن ومیگن اینجاست. حالا ھم با پسرش اومدن ملاقات .

من ھم به آن جمعِ حیران می‌پیوندم و اشک می‌ریزم. زن ِ اھوازی گاه دست در گردن کسی می‌اندازد و گاھی دست کسی را می‌گیرد، و گاه ِ دیگر یکی را می‌بوسد و ھمچنان پایکوبی و دست‌افشانی می‌کند و از پسرش می‌گوید و ھمه‌ی ما آرزو می‌کنیم که کاش با ما صدایش بزنند و ما ھم شاھد لحظه‌ی قرار این‌ھمه بی‌قراری باشیم. اما ظاھراً من این شانس را ندارم. با عده‌ای دیگر صدایم می‌زنند. دقایق ِ دیدار زودتر از آنچه که فکر می‌کنم به پایان می‌رسد و از سالن بیرون می‌آیم. حالا سالن خلوت‌تر است و من باید ده دقیقه منتظر دخترم بمانم تا از ملاقات حضوری برگردد. زن کمی آرام شده و نشسته است. کنارش می‌نشینم و می‌پرسم خبری نشد مادر جان؟ می‌گوید چرا خانم جان! شما که رفتید پسرم را صدا کردند. من ھم خواستم بروم گفتند یکی یکی بیایید. می‌پرسم شغل پسرت چیه؟ می‌گوید چشمم کف پاش خانم جان! دبیره ماشاالله. بعد ھم دست‌ھایش را به ھم می‌ساید و به عربی چیزی می‌گوید که نمی‌فھمم. نگاھش به دری است که پسرش از آن در رفته. ناگھان بلند می‌شود، گویا پسرش را دیده. من ھم با او به در نگاه می‌کنم. با یک خیز خودش را به پسر می‌رساند و می‌پرسد محمد جان دیدیش؟ می‌گوید نه! گفتند فردا بیایید. ساکت را بردار برویم. دودل، اما تسلیم برمی‌گردد تا ساکش را بردارد. مرا می‌بوسد و خداحافظی می‌کند و من نگاھم به دست پسرش می‌افتد.

چقدر ساکی که در دست گرفته آشناست. ساک برزنتی سبز کمرنگ که با ماژیک مشکی و با خطی کج‌ومعوج روی آن یک نام و نام خانوادگی را نوشته‌اند. این ساک را می‌شناسم. فریادم در گلو می‌ماند. به چشم‌ھای پسر نگاه می‌کنم، چقدر این نگاه را می‌شناسم، چقدر خشم را می‌شناسم، چقدر از درد مچاله شدن را می‌شناسم. مادر و پسر دور می‌شوند و من در ذھنم زن را می‌بینم که با چادرش در باد می‌رود، بر باد، بر باد می‌رود. حالا سال‌ھاست که خیال زن با من است در باد…

*********

۱۲ بهمن
صبح زود است. بچه‌ھا زودتر از ما آماده شده‌اند. ھنوز خستگی ِ سفر از تن مادر به در نشده. دیروز غروب رسیده، با ترافیک تھران ده ساعتی در راه بود تا به خانه رسید. خسته و درمانده است و با آن عینک ته‌استکانی به‌سختی جلو پایش را می‌بیند. سوار پیکان می‌شویم. حمید رانندگی می‌کند. چند تایی کتلت ونان و کمی میوه ھمراه‌مان است. برای اینکه بیشتر وقت‌ھا تا عصر کارمان طول می‌کشد و بچه‌ھا گرسنه می‌شوند. کوچه‌ی فرعی را پشت سر می‌گذاریم و وارد کوچه‌ی اصلی می‌شویم که عریض است و ماشین‌رو و یک میدان‌گاھی کوچک پیش روست و یک دیوار بزرگ در میدان‌گاھی است که کوچه را کمی باریک‌تر می‌کند. راه مستقیم است و ھیچ مانعی نیست. اما ناگھان ماشین به شدت به ھمان دیوار برخورد می‌کند و صدای مھیبی می‌دھد و ظرف کتلت و نان به طرف جلو پرتاب می‌شود و ھمه شگفت‌زده‌ایم که دیوار به این بزرگی را چطور حمید ندید. مادرم با آن صدای به یاد ماندنی‌اش سر را به آسمان می‌گیرد ومی‌گوید «خدا جُن چشت خورد به کتلت‌ها فکر کردی داریم می‌ریم گردش؟ نخیر! محض اطلاعت داریم می‌ریم زندون» ما با ھمه‌ی ترس و وحشتی که کرده بودیم و خسارتی که ماشین دیده بود و اضطراب ِ جایی که می‌رفتیم، اما از مکالمه‌ی مادر با خدایش خنده‌ای بلند سر دادیم و دوباره راه افتادیم و تا برسیم مادر ھمان‌طور به خدایش غر زد. خیابان‌ھا چراغانی‌اند. ۱۲ بھمن است و تدارک سالگردی دیگر. مادر را ھمراھی می‌کنم تا جایی که راھم می‌دھند.

ھنوز سی سالم نشده و فقط سالی یک‌بار اجازە‌ی ملاقات دارم. آن ھم عیدھا. چیزی نمانده، دو ماه دیگر بعد از یک‌سال‌ونیم می‌بینمش. فعلاً مادر و بچه‌ھا می‌روند. اول باید جلو باجه‌ای که صفی طولانی دارد بایستیم و نام زندانی را بگوییم تا ببینیم آن روز ملاقات دارد یا نه. به دلایل مختلف ممکن است ملاقات ممنوع شده باشند و اینجا سخت‌ترین مرحله‌ی ھر ملاقات است. بدون استثناء در این صف رنگ ھمه پریده است و چشم‌ھا دودو می‌زند. عده‌ای ناخن می‌جوند و عده‌ای آنقدر لب می‌گزند تا خون بیاید و عده‌ای ھم چشم‌ھایشان را می‌بندند تا مامور، لیست بلند بالا را چندین مرتبه از سر تا ته چند بار بالا و پایین کند و آن‌ھا را جان به سر. نوبت به ما می‌رسد. مادر نشسته ومن جلوی باجه ایستاده‌ام. وقتی با خودکار ھی لیست را از بالا به پایین و از پایین به بالا می‌کند. نفس من ھم دیگر بالا نمی‌آید.

سرم گیج می‌رود و ھر لحظه بیم افتادن دارم. ھی مرا نگاه می‌کند و ھی لیست را. می‌پرسد چه نسبتی با زندانی دارم. زبانم را به سختی از سقف دھان جدا می‌کنم ومی‌گویم خواھر. بچه‌ھا دور و برم را گرفته‌اند. بچه‌ھای خودم و برادرم. دست یکی را گرفته‌ام و آن یکی دامن مانتو مرا چسبیده و آن دو تا که بزرگترند نشسته‌اند کنار مادر.
مادرم چادرش را مثل ھمیشه روی صورتش کشیده که «آنھا» را نبیند. مامور با آرامش و به‌آھستگی می‌گوید نه… اسمش اینجا نیست… و تو لال می‌شوی اما اجازه‌ی سوال ھم نداری. گفتن حتی یک کلمه کافی است تا تو را ھم ببرند.
پایم جلو نمی‌رود. می‌گوید نشنیدی؟ و این‌بار با خشونت. اسمش اینجا نیست -اشاره به لیست می‌کند- ملاقات نداره. برو زنگ می‌زنیم خبر می‌دیم کی بیایید. وای… به مادرم چه بگویم؟ این‌ھمه راه، این‌ھمه اضطراب، برای ۲۰ دقیقه ملاقات و حالا برگردیم؟ پایم را تا نزدیک مادرم روی زمین می‌کشم و روی صندلی وِلو می‌شوم. مادرم کماکان رویش را پوشیده. میگویم:
پاشو مامان باید بریم. بی ھیچ سوال و جوابی بلند می‌شود. تعجب می‌کنم. البته بعد می‌فھمم چرا ھیچ سوالی نپرسید. برمی‌گردیم. بچه‌ھا اعتراض می‌کنند، اما از طرفی بدشان ھم نمی‌آید که معطل نشده‌ایم. حمید منتظر است تا چشمش به ما می‌افتد رنگ صورتش می‌پرد. با دست اشاره می‌کنم که ھیچ نپرسد و می‌گویم ملاقات نداشت، گفتند زنگ می‌زنند. سوار می‌شویم و بچه‌ھا مشغول خوردن کتلت می‌شوند. مادرم باز ھم چادرش را روی عینکش می‌کشد و این بار برای اینکه ما چشم‌ھایش را نبینیم! شاید خوابی را که شب پیش از سفر دیده مرور می‌کند، خواب گلدان‌ھای عتیقه‌ای که از دستش افتاده و شکسته‌اند. و شاید برای ھمین تعجب نمی‌کند از اینکه آن روز ملاقات نداریم. در خیابان‌ھا سرود پخش می‌کنند و شیرینی و ما دھانمان تلخ است. تلخِ تلخِ تلخ. به خانه که می‌رسیم بچه‌ھا در حیاط مشغول بازی می‌شوند و آنھا که خانهاند چیزی نمی‌پرسند مگر وقتی که تنھا گیرم بیاورند.

ھوا سرد است و نفت کم. ھمه در یک اتاق جمع می‌شویم. مادرم دراز می‌شود و چادری روی خودش می‌کشد و ما پچ پچ با ھم حرف می‌زنیم. نگاه ھمه‌مان به تلفن زیمنس سیاه رنگ است که روی تاقچه چقدر زشت به نظر می‌آید. ظھر می‌شود. ناھاری سر ھم می‌کنیم و میخوریم. بچه‌ھا سر گردانند، ھیچکس با آنھا کاری ندارد. مادرم نھار را خورده‌نخورده باز ھم چادرش را سرش می‌کشد و می‌خوابد. از صبح یک کلمه ھم حرف نزده. کم کم ھوا تاریک می‌شود و رادیو و تلویزیون و مسجد سپھسالار ھمچنان سرود پخش می‌کنند. و دستشویی خانه‌ی ما یک آن خالی نمی‌شود، انگار یک دریا آب خورده‌ایم.

سرد است و تنھا بخاری خانه سر قفلی دارد. نوبتی به آن می‌چسبیم و چشممان به تاقچه است. ساعت ده شب برق ھم می‌رود. چند تایی گردسوز در اتاق و راه پله‌ھا می‌گذاریم.
مادر ھمچنان دراز کشیده. یکی راه می‌رود، مادر حمید در تاریکی ھم لیف می‌بافد. یکسال ونیم گذشته به اندازە‌ی موھای سرش لیف بافته… ابریشمی، نخی، کاموایی و وقتی نخ‌ھایش تمام می‌شود بقیه را می‌شکافد به بھانه‌ی اینکه کج شده‌اند. ھرچه به تمام شدن این روز نزدیک می‌شویم چشم‌ھایمان را بیشتر از ھم می‌دزدیم و رفتن برق غنیمتی است. اما در ھمین نیمه تاریک نیمه روشن ھم می‌توانم ببینم که رنگ لب‌ھای زن برادرم با رنگ صورتش یکی شده و ھر دو سفید. نمی‌دانم چرا بچه‌ھا تا این وقت و در این تاریکی بیدارند. دخترکم بی‌قراری می‌کند و از بغلم پایین نمی‌آید. حالا دقیقاً ساعت دوازده شب است. این را زنگ ساعت مسجد سپھسالار می‌گوید و به دنبالش صدای زنگ تلفن و حمید که پایش به چیزی می‌خورد و می‌افتد و گوشی را که بر می‌دارد تلفن ھم از تاقچه پایین می‌افتد. مادرم تکان ھم نمی‌خورد. من با دخترک که در بغلم نق می‌زند نزدیک حمید ایستاده‌ام. در ھفت سالی که با او زندگی کرده‌ام ھرگز اینگونه وحشت‌زده ندیدمش. گوشی در دستش قرار نمی‌گیرد. می‌گوید بله… بله… بله… پسر عموش… نه برادر خانمش… نه شوھر خواھرشم… فردا؟ بله… بله… و گوشی را می‌گذارد. یقه‌اش را می‌گیرم، کی بود؟ داد می‌زنم…. کی بود؟ چی گفت؟ جواب نمی‌دھد، در اتاق طبقه‌ی سومیم. پنجره را به خاطر بوی نفت باز گذاشته‌ایم. بچه به بغل به طرف پنجره می‌روم. تنھا کاری که به نظرم می‌رسد پرت شدن از پنجره است که حمید از پشت بغلم می‌کند، یکی بچه را می‌گیرد و من بر می‌گردم و با مشت به سینه‌ی حمید می‌کوبم و داد می‌زنم تو رو خدا راست بگو… مادرم حالا نشسته و یکی از بچه‌ھا را در آغوش گرفته.

مادر حمید لیف می‌بافد. زن برادرم چشمھایش خشک است. بچه‌ھا سرگردان بین ما می‌چرخند. و حالا سیزده بھمن است. حمید آن شب راستش را نمی‌گوید و تا ھجده روز بعد که خودش ھم می‌رود باز ھم راستش را نمی‌گوید. ھمه‌ی ما می‌دانیم، اما ما ھم نمیخواھیم که راستش را بشنویم.

*****

این یکی را قرار نداشتم که بگویم
قرار نداشتم که بنویسم و سی و سه سال است حتی قرار نداشتم که به آن فکر کنم. اما تو نمی‌گذاری. سی و سه سال است بازگو کردن این خاطره را به تو بدھکارم. اما ھر بار که خواستم بنویسمش استخوانم سوخت تا بن جان. نمی‌خواستم بچه‌ھایت بخوانند و بدانند. گو اینکه ھزارانش را شنیده‌اند اما این یکی حکایت پدرشان است. شاید و حتماً با بقیه فرق می‌کند، لااقل برای آن‌ھا. این یاد را فقط من می‌دانم و ھمسرت که سی وسه سال است حتی برای ھم بازگویش نکرده‌ایم. حالا ھم که شروع کرده‌ام به نوشتن، دستھایم یخ زده، اما جانم و استخوانم میسوزد. چه کنم که به تو بدھکارم؛ حقیقتی را که باید ھمه بدانند. به درک که من می‌سوزم و شاید جان‌ھایی ھمانند من.
بگذار «آتشی باشد در نیستان» ِ بی‌خبری مدعیان ِ ھیاھوی بسیار برای ھیچ، اگر باشد. سی‌وسه سال پیش چنین
روزھایی از اردیبھشت ماه بود و ما ھنوز رخت عزای تو را بر تن داشتیم. بی جرات عزاداری، که ھنوز دو گروگان دیگر در بی‌دادگاه منتظر حکم بودند. سه ماھی می‌گذشت و ھنوز از شوک بیدادی که بر ما رفته بود به در نیامده بودیم که باز صدای زنگ تلفن آمد. زنگی که ھر بار نیمی از جان ِ نیمه‌جانمان را می‌ستاند و ھنوز از پس سی و اندی سال دیدن تلفن سیاه زیمنس تنم را می‌لرزاند. صدایی ناآشنا می‌گفت که با تو ھم بند بوده و می‌خواھد به دیدارمان بیاید و ما که از زمین و زمان می‌ترسیدیم از او خواستیم روز بعد زنگ بزند تا فکر کنیم. و فکر کردیم و کنجکاوی امانمان نداد. ھمین که چشم‌ھایی تو را دیده باشند تا آخرین لحظات، برایمان بس بود تا به آن چشم‌ھا بنگریم، شاید تو را ببینیم. و البته صدا ھم نشانی‌ھایی داد که فقط می‌شد به آدمی قابل اعتماد گفت. روز بعد زنگ زد و آمد. جوان بود و بی‌تاب با تیک‌ھای عصبی، پرش چشم، حرکات اضافی دست و پا و بی‌قراری. اصلاً برای چه آمده بود؟ حرف‌ھایش را فقط من وھمسرت باید تاب میآوردیم. اما مگر ما چند ساله بودیم؟ ھر دو فقط بیست و نه سالمان بود و چه بیست و نه سالگانی! گذرکرده از طوفان‌ھا.
آن ھم در سال‌ھایی که باید بھترین و شادترین سال‌ھایمان می‌بود. به ھر روی، جوان گفت و گفت و گاه چنان با سنگدلی که اگر نشانی‌ھای خصوصی نداده بود گمان می‌کردیم که خودش شکنجه‌گر تو بوده و حالا برای شکنجه‌ی ما آمده تا وظیفه‌اش را به اتمام برساند.

اما پیش از آنکه به جاھای غیر قابل تحمل برسد اینطور آغاز کرد. البته با چشم‌ھایی که پر و خالی می‌شد و ھنوز مملو از وحشت بود و دائم به اطراف نگاه می‌کرد و آھسته حرف می‌زد و رویش به ھمسرت بود که رنگ به چھره نداشت. با چشم‌ھایی که گویی از حرکت باز ایستاده بودند و مات به جوان نگاه می‌کردند و شک
می‌کردی که آیا حرف‌ھایش را می‌شنوند یا نه.

جوان گفت: شوھر شما پناه ھم بندی‌ھای ما بود. ھر کسی از باز جویی برمی‌گشت امیدش به شوھر شما بود. ھیچکس ندیده بود که در ھیچ شرایطی خم به ابرو بیاره یا ناامید بشه یا دست از طنز و شوخی برداره. در عین جدی بودن. جالبه بدونید که حتی کسانی که در ذات دشمنش بودند ودشمن ھمه‌ی ما -از خودی‌ھای حکومت که حالا گیر افتاده بودند- وقتی از بازجویی بر می‌گشتند، شلاق خورده و شکنجه شده، فقط دست‌ھای مھربان شوھر شما بود و کلام دلنشینش که آرومشون می‌کرد. سرشون رو در آغوش می‌گرفت و یا روی پاش می‌ذاشت و زخم‌ھا را پانسمان می‌کرد و ساعت‌ھا چنان با آرامش حرف می‌زد تا مگر زخم‌ھای جسم و جانشون ساعتی از یاد بره. اما از زخم‌ھای خودشم باید بگم. بارھا برای بازجویی بردنش وھیچ باری بی‌شلاق و شکنجه نبود. اما ھر بار با لب خندان
برمی‌گشت و درد زخم‌ھاش رو به ھیچ می‌گرفت وحریفش نمی‌شدند. تا یکبار که بیشتر از ھر زمان دیگه‌ای طول کشید باز جویی و وقتی برگشت ما فکر کردیم جسدش رو آوردند توی بند برای عبرت دیگران. چندین ساعت بیھوش بود و کف پا به استخوون رسیده بود. بعد که به ھوش اومد و تیمارش کردیم و تونست حرف بزنه گفت سه نفر شلاقش میزدن که فاصله‌ای بین شلاق خوردن‌ھا نباشه. یعنی وقتی یک دست می‌رفته بالا، یک دست بیاد پایین و یک دست برای زمانی که یکی خسته می‌شده. اینطور که جوان گفت پانصد ضربه… او می‌گفت و ھمسرت مات بود و من به خودم می‌پیچیدم .
پاھای خوش تراش و کشیده‌ات را مجسم می‌کردم. دندان‌ھای زیبا و ردیف و سفیدت را که چگونه بھم سائیده می‌شده‌اند ودردت را… دردت را… و واگویه میکردم که: دردت به جانم… برادرم… من کجا بودم؟ من ِ بی‌لیاقت کجا بودم که دردی از جانت بردارم. و آن دست‌ھا… آن دست‌ھا که می‌زدند… مگر از مادر زاده نشده بودند؟ مگر مھر مادری ندیده بودند؟ مگر فرزند نداشتند یا پدر یا بردر؟ چگونه می‌توانستند؟ دیگر ھیچ چیز نمی‌شنیدم… تا اواخر حرف‌ھایش که گفت تو ماه‌ھا نمی‌توانستی راه بروی و استخوان‌ھای کف پایت ھمچنان بیرون زده بودند طوری که می‌خواستند پایت را جراحی پلاستیک کنند و از ران به کف پا پیوند بزنند که تو زیر بار نرفته‌ای و من یادم آمد اولین و آخرین باری که دختر دوسال‌ونیمه‌ات ملاقات حضوری داشت با تو. وقتی برگشت گفت پای بابام بوف شده بود. و ما فکر کردیم ناخن‌ھایت را کشیده‌اند که مرسوم! بود آن زمان. من خیلی از حرف‌ھای جوان را نشنیدم و از ھمسرت ھم نشنیدم چیزی بگوید. او ھم مثل من شاید لحظاتی گریخته از این‌ھمه خشونت و نخواسته که بیشتر بداند.

*****

زنگ می‌زنیم…
یادم میاد که گفتی «فردا بھترین روزه برای این کار، تا خواھرکم برسه خونه عصر شده. تو ھم که نمیری کارگاه.» میگم یعنی نمی‌خوای بھش بگی؟ میگی نه، دچار اضطراب میشه، تا برگرده کار تمومه و کلی ھم خوشحال میشه. راست میگی بد فکری ھم نیست. به دکتر زنگ می‌زنم و باھاش ھماھنگ می‌کنم برای فردا.
خواھرت دنبال یک لباس مناسبه که ھم حجاب رو رعایت کنه وھم زیبا باشه. خیلی ھیجان داره، این دفعه داره تنھا
میره. ھمیشه با ھم می‌رفتیم، من برای دیدنِ برادر تو و اون برای دیدنِ برادر من.

مامان و بچه‎‌ھا ھم ھمرامون بودند. اما یادم نیست اون دفعه چی شد که خواھرت تنھا می‌خواست بره. تازه به روسری ژرژت زمینه‌ی آبی نفتی با خال‌ھای سفید خریده بودم و یه مانتوی طوسی اسپورت. گرچه  قدمون به ھم نمی‌خورد اما اندازه‌اش شد. سایزمون تقریباً یکی بود. مانتو رو با شلوار لی پوشید و روسری ھم سرش کرد. خیلی بھش میومد. البته چادرھم باید سر می‌کرد. قرار شد ھمین‌ھارو بپوشه. صبح ھمه‌مون ھیجان داشتیم، خواھر تو برای تنھا رفتنش و ما ھم برای پسرش که قرار بود بی‌خبر مامانش ببریم ختنه‌اش کنیم. خواھرت لباس‌ھا رو پوشید و اندک آرایشی ھم کرد. اونجوری که دوست بفھمه و دشمن نفھمه. حسابی زیبا شده بود. چشم‌ھای عسلی درشت و موھای خرمایی و پوست مھتابی. طفلکی برادر من چه حالی می‌شد از دیدنش. ساعت ھشت رفت. پشت سرش تو و پسرش ھم رفتید بیمارستان. من و مادرت و خاله‌ات ھم مشغول جمع‌وجور خونه شدیم و تدارک نھار. دو ساعتی نگذشته بود و ما ھنوز مشغول کار بودیم کھ زنگ زدند، با اف اف در رو باز کردم، وقتی خواھرت را دیدم که از حیاط سرازیر شد.
قلبم از جا کنده شد. نزدیک‌تر که شد دیدم چشم‌ھاش مات و خشک و بدون اشکه. چرا انقدر زود برگشتی؟ من
پرسیدم. ملاقات نداشت، اون گفت. نگفتند چرا؟ من پرسیدم. شب زنگ می‌زنند… زنگ می….. زنند……. زنگ…. اون نگفت، ھوار زد… دوسال‌ونیم پیش یک‌بار دیگه ھم گفته بودند زنگ می‌زنند و نیمه‌شب زده بودند. اون موقع آیا تو ھم مثل اون ھوار زده بودی؟ یادم نیست، گمان نمی‌کنم، شاید مثل ھمیشه در دلت، یادم نیست… یادم نیست. اما حالا مادرت صورتش را خراشیده، خاله‌ات النگوھاش را به سختی از دستش درآورده و پرت کرده توی راھرو. طوری که دستش زخم شده. من؟ چکار کردم؟ یادم نیست. حتماً شیون کردم. لباسم را به تنم پاره کردم. ضجه زدم… یادم نیست… یادم نیست… بچه‌ھا کجا بودن اون موقع؟ بچه‌ھای من و بچهھای تو، بازم یادم نیست… راستی چرا یادم نیست؟ ھیچوقت نفھمیدم. خواھرت سراغ پسرش را می‌گیره .
سکوت می‌کنیم. ھمه در یک ردیف در راھروی درازی که پوشیده از موزائیک‌ھایِ طوسی کھنه و رنگ و رو رفته
است نشستیم، دست به زانو، بی نگاھی به ھم و چشم‌ھا به در و من به مادرم فکر می‌کنم. حوالی ظھره. در حیاط باز میشه و تو وارد میشی با یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی و پسرک که با دامنی سفید در آغوش پسر خالَشه و ھمه‌ی ما در یک ردیف در راھروی دراز روی زمین در بھت و ناباوری نشستیم. تو سرخوش از کاری بزرگ که انجام دادی و باری از دوش خواھرت برداشتی، با سر و صدا و آواز خوان میای توی راھرو و به ھیچ کس ھم نگاه نمی‌کنی. به خاله‌ات شیرینی تعارف میکنی… برنمی‌داره. جلو من میگیری… برنمی‌دارم سر نگاھت و آخر میفته به خواھرکت و صورت خراشیدەه‌ی مادرت و… لحظھ ‌ای خیره به حیرانی من. جعبه‌ی شیرینی از دستت میفته…
و پسرک با دامن سفید در راھروی دراز می چرخه.

در نیمه‌ی دوم مرداد ھزار و سیصد و شصت و پنج

https://akhbar-rooz.com/?p=128641 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x