پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

گل های پرپر شده در پاییز – بیژن میثمی

مهرماه است. برگ‌ها رو به زردی رفته‌اند. باد ملایم پاییزی پوستم را غلغلک می‌دهد. کنار رودخانه راه می‌روم و به گذشته‌ها فکر میکنم. آب رودخانه کم عمق و باریک شده است و مرا به یاد روزهایی می‌اندازد که رودخانه زندگیمان رو به خشکسالی گذاشته بود.

همان روزهای شوم جنگ که جوانان جانشان را از دست می‌دادند و عده‌ای دیگر در زیر پوست شهر خونشان بی‌گناه ریخته می‌شد. همان جوان‌های بی‌گناهی که مرگشان نه مثل شهدا با حجله‌های رنگارنگ و ساز دمام، بلکه در سکوت و بهت و گریه‌های پنهانی.

هنوز هم بعد از این‌همه سال نمی‌دانم پاییز را دوست دارم یا نه؟

اگرچه مهر شروع سوادآموزی‌ام بود، اما یادآور تلخ‌ترین روزهای زندگیم است. یادآور همان روز گرم و آفتابی که بعد از چند ماه بی‌خبری و انتظار تلفن خانه‌ی مادر بزرگ زنگ خورد. مادر باید خودش را به باجه‌ی زندان اوین می‌رساند. در آن ساعت کلاس درسم تمام شده بود، چون پیش‌دبستانی می‌خواندم چند ساعت بیشتر در مدرسه نمی‌ماندم. مادر به همراه خاله، دایی و زنش به دنبالم آمدند. سوار پیکان دایی شدیم و به سمت زندان راهی شدیم.

چرا آن روز از خاطرم پاک نمی‌شود؟ دلم می‌خواهد تکه‌ای از ذهنم که آن روز شوم درش حک شده را بچینم و درون رودخانه بیاندازم تا برود و از من دور و دورتر شود و وقتی که به دریاها و اقیانوس‌ها رسید هر چه با قایق خیال در آن پارو بزنم جز صدای مرغان دریایی چیزی نشونم و جز آبی بیکران آب‌ها چیزی نبینم.

اما افسوس که مرغ خیال پر می‌کشد به عمق‌ترین و دردناک‌ترین لایه‌های ذهن و در آنجا مسکن می‌گزیند.

چقدر واضح آن روز در سرم میچرخد. مادر به همراه زن دایی به سمت باجه رفتند و من با چشم دنبالشان می‌کردم. بعد از چند دقیقه مادر درحالی‌که پایش را به سختی روی زمین می‌کشید و زن‌دایی زیر بغلش را گرفته بود که مبادا زمین بخورد به سمت‌مان آمدند.

زن دایی وقتی چشم‌های مضطرب مرا دید به مادر چیزی گفت؛ همان جا روی زمین نشستند و چادرهایشان را روی صورتشان کشیدند، اگرچه چادر مادر ضخیم بود و سیاه چون بختمان، ولی سنگینی اشک‌هایش که روی گونه‌هایش می‌غلتید را بر روی قلبم احساس  می‌کردم. بدون گفتن حتی کلمه‌ای سوار ماشین دایی شدیم. گمان می‌کردم دست پدر را خواهم گرفت و همراه هم به خانه خواهیم رفت. اما به‌جای دست‌های گرمش در دستانم دسته‌ی سرد چرمی کیف‌اش بود و به‌جای بوی تنش چند دست لباس رنگ و رو رفته، بی هیچ بو و نشانی از او…

یادم نمی‌آید چرا وقتی به خانه رسیدیم خوابم برد. دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم که می‌خواستم بخوابم تا خواب پدر را ببینم.

وقتی بیدار شدم، مادر روبرویم روی زمین نشسته بود و به لباس‌های پدر زل زده بود. تصاویر بعد از آن روز در خاطراتم رنگ باخته‌اند و کمرنگ شده‌اند. نمی‌دانم پدر هم مثل دیگران سوم و هفتم و چهلم داشت یا نه؟ یا نمی‌دانم کسی حاضر بود برای تسلای دلمان به خانه‌مان بیاید؟ ولی این را خوب می‌دانم که بعد از آن روز تنهایمان شروع شد.

شدیم ما سه نفر. مادر، خواهرم و من. باد تندتر می‌وزید و تنم را مور مور می‌کند. یقه‌ی کتم را روی گوش‌هایم می‌کشم. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم.

با خودم می‌گویم کاش پدرم و تمام کسانی که آن سال شوم به بالای چوبه‌ی دار رفتند امروز در کنار من و در این  جاده قدم می‌زدند و باد پاییزی تنشان را مور مور می‌کرد.

https://akhbar-rooz.com/?p=128658 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x