شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳

شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳

دو تصویر: در خفا به خود میبالیدم که چشم‌هایم همرنگ چشم‌های اوست – ن. س.


اول دبستان بودم که مزدوران، دایی جان، زن‌دایی و خاله جون رو که در جوار ما زندگی می‌کردند دستگیر کردند.
دخترخاله‌ی سه ساله‌ام از آن روز به خانه ما آمد و خواهر کوچولوی من شد. مامانم می‌گفت که دیگر من باید همه چیزم را با خواهر کوچکم قسمت کنم. کار بسیار سختی بود. من حتی باید مامان و بابا و داداشم را هم با او قسمت می‌کردم. دیگر تمام توجه‌های خانواده و فامیل از من گرفته شده و جلبِ خواهرِ کوچک من شده بود. پذیرش ناگهانی آن‌همه تغییر بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود. دوست نداشتم که خواهر کوچک می‌داشتم، ولی با تمام مشکلات و پیچیدگی‌های به‌وجود آمده و دیدن رخسار رنجور و نگران بزرگترها، در مقابل خواهر کوچولوی خود مسئولیت بالایی حس می‌کردم.

خواهر کوچولوم همیشه گریه می‌کرد و بدون اینکه مستقیماً بیان کند مامانش را بهانه می‌کرد. او اغلب در اتاق من و پیش من می‌خوابید. به‌سختی خوابش می‌برد. می‌ترسید بخوابد، و همش از ما قول می‌گرفت تا که ترکش نکنیم.

گاهی من در کنارش می‌خوابیدم و دستش را می‌گرفتم تا بخوابد. خواهر کوچکم بسیار کابوس می‌دید و در خواب گریه و ناله می‌کرد. من با تمام کودکی خود سعی در بخشیدن آرامش به او می‌کردم. او را نوازش کرده و به او می‌گفتم که من در کنارش هستم تا دوباره بخوابد.

دوست نداشتم تا که مادرم را بیدار کنم، چرا که با تمام کودکیم در طول روز صورت پر از اضطراب و چشمان گود رفته‌ی او منِ کودک را نگران می‌کرد.

روزهای بسیاری با کمبود خواب راهی مدرسه می‌شدم و در پشت سرم صدای خواهر کوچولویم را می‌شنیدم که با گریه از من می‌خواست که به مدرسه نروم و یا او را هم با خود ببرم. در طول مدت مدرسه، فکر و ذهن من همش در خانه بود و نمی‌توانستم که به هیچ‌کدام از درس‌هایم توجه کنم.

از من مکرراً می‌خواستند که فراموش نکنم که نباید در مدرسه بگویم که ما زندانی داریم و من از ترسم هیچ دوستی برای خود برنمی‌گزیدم و همیشه در سکوت به معلمان و همکلاسی‌هایم خیره می‌شدم. مدرسه برایم مکانی زجرآور بود. در مدرسه و کتاب‌های درسی‌ام از قوانینی گفته می‌شد که در واقعیت، منِ کودک ضد آن قوانین را در خانه مشاهده می‌کردم.

بالاخره سال اول دبستان پایان یافت و معدل نمرات درس‌های من مثل اکثر شاگردان کلاس اول ۲۰ نشد.

بعد از چند سال خواهر کوچک من نزد خانواده‌اش برگشت. نمی‌تونستم درک کنم که چرا بعد از این همه مدت که من خواهر بزرگی بودم، مجبورم کردند تا که باخواهر کوچک خود خداحافظی کنم. خانواده خاله جون به یکی از شهرستان‌های دور مهاجرت کردند و بدین ترتیب من را بسیار از خواهر کوچک خود دور کردند. ضربه‌ی بزرگی برایم بود.

گاهی جز خاطرات پر از اضطرابِ ملاقات‌های حضوری کودکان با زندانیان و لبخند بزرگ و پُر از مهر آنها در وقت دیدارشان چندان خاطراتی از آن زمان به یاد نمی‌آورم.
*****

در خفا به خود میبالیدم که چشم‌هایم همرنگ چشم‌های اوست

۱۲ سالم بود. دوران غیرقابل‌باور و شکنجه‌آوری برای خیلی از خانواده‌ها آغاز شده بود. مامان و زن‌دایی به مراسم یکی از لاله‌های در خون غلطیده رفته بودند. من در خانه تنها مانده بودم و انتظار برگشت همگی را می‌کشیدم. برق‌های محله رفت و من لرزان‌لرزان گردسوزی را روشن کرده‌بودم. با رفتن برق، خانه کم‌کم رو به سردی می‌رفت. متکایی برداشتم و در کنار اولین شوفاژ دم درب ورود که هنوز کمی گرما داشت نشستم.

تلفن زنگ زد. برداشتم. داییِ کوچک‌ترم بود. با صدایی غریب و شتابان پرسید: مامانت هست؟ گفتم که با زن‌دایی به یک مراسم رفته‌اند. دایی گفت: وقتی برگشت بگو سریع به من زنگ بزنه و بدون وقفه و خداحافظی قطع کرد.

دلم به شور افتاده‌بود. چرا دایی اینجوری حرف زد؟ مگر چه شده؟ به لب پنجره رفتم تا از آمدن مامان و زن‌دایی جویا شوم. کوچه ظلمات بود و هیچ چیزی دیده نمی‌شد، به‌جز ماه تمام که آن شب، رنگ طلایی و زیبای خود را از دست داده‌بود و به نارنجی می‌زد. دلشوره و ترس بر من چیره گشته‌بود و من به‌ناچار به شوفاژ نیمه‌گرم دم درب دوباره پناه بردم. در دلم برگشت مامان را نجوا می‌کردم.

دیری نگذشت که در سکوت تاریکی صدای انداختن کلید درب خانه بگوشم خورد. سریع گردسوز را برداشتم و برای روشن کردن راه‌پله‌ها به پیشواز مامان و زن‌دایی رفتم. هر دو لباس‌های سیاه بر تن داشتند و در تاریکی به‌زور دیده می‌شدند. کمی بالاتر که آمدند، صورت‌های خسته و پر از دردشان را دیدم. مامان با خستگی پرسید: چه خبر؟ گفتم: هیچ، فقط دایی کوچیکه زنگ زد و خیلی با هول و عجله قطع کرد. گفت که وقتی برگشتی بهش زنگ بزنی.

مامان نگاهی پر معنا به زن‌دایی کرد و بدون در‌آوردن مانتو و روسری سیاهش، دوان به سوی تلفن رفت. زن‌دایی در درون درگاه درب خانه ایستاد و داخل نشد.

دیری نگذشت که صدای شیون و زاری مامان سکوت مرگ‌آور کوچه و محله را شکست. «کشتنش!!!! کشتنش!!!! دیدی؟ دیدی؟ عزیزمون رو کشتن!!!! برادر خوبم رو کشتنننننننننننش! ای واااااااای…. کشتنننننننننننشن»

مامان به چپ و راست می‌دوید و فریاد می‌کرد.

خودش رو به پنجره رساند، آن را باز کرد و در کوچه تاریک و مرده، فریاد می‌زد: «کشتنننننننننننش! برادرم رو کشتتتتتتتتتتن.»

از زن‌دایی صدایی در نمی‌آمد. انگار که او را نیز با همسرش کشته بودند. به آرامی به طرف متکایی که من در کنار شوفاژ گذاشته بودم رفت. زانو زد و متکا را در بغل گرفت و سر خود را در متکا فُرو برد و دیگر تکان نخورد.

هیچگاه مامان جلوی ما بچه‌ها گریه نمی‌کرد و همیشه از نشان‌دادن غم و ناراحتی‌هایش خودداری می‌کرد. مامان همیشه مکرر به من گوشزد می‌کرد که مبادا در مدرسه و محله به کسی بگویی که ما زندانی داریم و من همیشه در اضطراب اینکه نکند حرف نابجایی بزنم از دیگران و حتی همکلاس‌هایم دوری می‌کردم.

ولی آن شب فرق می‌کرد. من خیلی ترسیده بودم. به طرف مامان دویدم و با اضطراب و ترس شدید صدایش کردم: مامان! مامان! بیا تو. بیا تو. از کنار پنجره با تمام زور کودکانه‌ام کنارش کشیدم و پنجره را بستم. مرا به کنار زد و دوباره پنجره را باز و فریادش را بلندتر کرد.

به طرف زن‌دایی دویدم. صورتش در متکای من مدفون شده بود. شانه‌هایش را تکان‌تکان دادم و صدایش کردم: زن‌دایی، زن‌دایی، خوبی؟ تو رو خدا بلندشو.

فریادهای مامان دوباره توجه مرا به خود جلب کرد که این بار به همسایه که جویای حالش بود با فریاد همان حرف‌هایش را فریاد میکرد. «کشتنننننننننننش! برادرم رو کشتتتتتتتتتتن…». باز به طرفش دویدم و از کنار پنجره کنارش کشیدم و پنجره را بستم.

دوباره به طرف زن‌دایی رفتم و تکان‌تکانش دادم. سعی کردم تا به زور سرش را بلند کنم تا بتواند کمی نفس بکشد ولی زورم نرسید.

آن شب، وقتی همه به خانه برگشتند، بدون وقفه همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ راهی شدیم. همیشه رفتن به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ را بسیار دوست می‌داشتم. همه می‌آمدند و خانه همیشه پر از صدای خنده و شادی نوه‌ها می‌شد. داخل ماشین هیچ کسی حرف نمی‌زد و سکوت مرگباری بر لبان همگی نشسته بود. مامان به آرامی گریه و نجوا می‌کرد و سرخود را به چپ و راست تکان‌تکان می‌داد. من در جلوی ماشین کنار داداش نشسته بودم تا همگی در یک ماشین جا شویم. خیلی ترسیده بودم و فکر می‌کردم که وقتی به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ برسیم چه خواهد شد. همه و همه آنجا خواهند بود. به بیرون از پنجره‌ی ماشین نگاه کردم. چشمم دوباره به ماه خورد. چرا واقعاً ماهِ کامل و بزرگ آن شب تیره و نارنجی شده بود. برای اولین بار دلم نمی‌خواست به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ برسیم. آن شب همه آمده بودند، حتی کسانی که همیشه نمی‌آمدند. شب بی‌پایانی بود. از آن شب به بعد ما دیگر هیچ‌وقت طلوع دوباره‌ی خورشید را ندیدیم.

سال‌ها گذشت و با بیانِ خاطرات دیگران، من نیز کم‌کم با مرام و اهداف والای دایی جان آشنا شدم.

از حرف‌های بزرگ‌ترها، درک کودکانه‌ام می‌گفت که دایی جان بیگناه و فرد بسیار خوب و مهمی‌ست. در عالم بچگی و در خفا به خود می‌بالیدم که چشم‌هایم هم‌رنگ چشم‌های اوست. پس من هم می‌توانم روزی مثل او فرد بزرگ و مهمی شوم. سال‌های سال است که از نبود او می‌گذرد و من دیگر یک کودک نیستم، اما هنوز خاطره‌ی صورت پرمهر و رنگ چشم‌های قشنگش را با خود دارم.

۲۷ آگوست ۲۰۲۱

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=128682 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x