پیش درآمد
«من رئیسجمهور را کشتم چرا که او دشمن مردم خوب بود – مردم خوب کارگر- من از ارتکاب این جرم متاسف نیستم. من متاسفم که نتوانستم پدرم را ببینم.»
این آخرین جملات لئون چولگوش، کارگر فلزکار در ۲۹ اکتبر ۱۹۰۱ درست قبل از اعدام با صندلی الکتریکی بود.
او به جرم ترور ویلیام مککینلی بیست و پنجمین رئیسجمهور آمریکا در تاریخ ۶ سپتامبر ۱۹۰۱ در بافالو نیویورک، که بر اثر جراحات وارده هشت روز بعد درگذشت به اعدام محکوم شد.
میان پرده
چولگوش پس از بحران اقتصادی ۱۸۹۳ آمریکا و شکست اعتصابات کارگری سالهای ۱۸۹۸ که عموماً با خشونت سرکوب میشد، به تنگ آمده از نابرابریهای موجود در جامعه آمریکا منزوی شده بود و تنها در سال ۱۹۰۱ بود که با شنیدن سخنرانیهای آتشین اِما گلدمن آنارشیست، جرقه امیدی در وجودش شعله افروخت.
اولین بار در ماه می ۱۹۰۱ پس از سخنرانی گلدمن در کلیولند به تریبون نزدیک شد و از او تقاضا کرد تا تعدادی کتاب برای مطالعه به او معرفی کند.
در ۱۲ جولای ۱۹۰۱ لئون برای ملاقات اِما در منزل ناشر نشریه «فری سوسایتی»(جامعه آزاد) آبراهام آیساک در شیکاگو رفت و خود را فرد نیمان (هیچکس) معرفی کرد. گلدمن فرصت گفتگو نداشت و در راه ایستگاه قطار لئون به او گفت که از عملکرد سوسیالیستهای کلیولند ناامید شده است. گلدمن او را در همان ایستگاه قطار به چند رفیق آنارشیست خود معرفی میکند.
در پی هفتههای پیش رو رفتارهای عجیب اجتماعی چولگوش، انزوای او و در عین حال پرسشگری بیش از اندازهاش در مورد شبکههای مخفی آنارشیستها مورد سوءظن آنارشیستهای شیکاگو قرار میگیرد و در پی آن در تاریخ ۱ سپتامبر ۱۹۰۱، نشریه «فری سوسایتی» اعلانی منتشر میکند که اعضا مراقب جاسوسی باشند که در میان آنها نفوذ کرده است.
چولگوش بر این باور بود که ساختار اقتصادی و سیاست دولت آمریکا دلیل بیعدالتیها و شکاف عمیق اجتماعی میان فقرا و ثروتمندان است و ثروتمندان جامعه با کمک دولت به استثمار هر چه بیشتر کارگران و مردم میپردازند.
سکانس آخر از ادوین پورتر
در سال ۱۹۰۱ استودیو فیلمسازی ادیسون اقدام به تهیهی مجموعه فیلمهای کوتاه صامت نیمهمستندی نمود که به شدت مورد استقبال قرار گرفت. موضوع این فیلمها ترور ویلیام مککینلی رئیسجمهور وقت آمریکا بود که در نمایشگاه پانامریکن در بافالو مورد سوءقصد قرار گرفت. او مشغول دیدار با مردم بود که لئون چولگوش به او نزدیک شده و به او تیراندازی کرد. ادوین پورتر، از اولین کارگردانان مبتکر سینما، از مقامات زندان اجازه خواست که از اعدام چولگوش فیلمبرداری کند. درخواست او رد شد و او نیز تصمیم گرفت که صحنهی اعدام را بازسازی نماید. در روز اجرای حکم اعدام، گروه فیلمبرداری از خارج زندان آبرن فیلمبرداری کردند که صحنهی اول فیلم را تشکیل میدهد. پس از آن دو صحنهی از داخل زندان نشان داده میشود که بر اساس روایت شاهد عینی با دقت بالایی بازسازی شده است. طی این دو صحنه صندلی را برای آخرین بار کنترل میکنند، محکوم را به محل اجرای حکم میآوردند، او را روی صندلی الکتریکی مینشانند، حکم اجرا میشود و سپس پزشک پیکر او را معاینه میکند تا از مرگ او اطمینان حاصل نماید. این فیلم یکی از نخستین نمونههای تدوین تداومی و همچنین درام نیمهمستند است که در تاریخ هنر هفتم از اهمیت بسیاری برخوردار است و یک واقعهی مهم تاریخی را ثبت کرده است.
اِما گلدمن و تراژدی خشونت
مقاله «تراژدی بافالو» به قلم اما گلدمن، آنارشیست آمریکایی در سال ۱۹۰۱ در روزنامهی «فری سوسایتی» در واکنش به واقعهی ترور مککینلی رئیسجمهور آمریکا چاپ شد. شایعهی آنارشیست بودن چولگوش موجب شد تا سوءظنها متوجه اما گلدمن نیز بشود که به تازگی بافالو را ترک کرده بود.
گلدمن پس از اطلاع از اعلان روزنامه «فری سوسایتی» و سوءظن آنها نسبت به چولگوش، از گردانندگان روزنامه خواست که این مطلب را اصلاح کنند، اما چاپ اصلاحیه تقریباً با اقدام چولگوش مصادف شد. در واقع به نظر میرسید که چولگوش پیش از آنکه اصلاحیه را ببیند، برای اثبات صداقت خود دست به این عمل زده بود. همدلی گلدمن با چولگوش -علیرغم مخالفتی که با عمل او داشت- موجب شد تا از سوی آنارشیستها و جنبشهای کارگری طرد شده و در انزوا قرار گیرد.
این مقاله از یک سو تحلیل گلدمن را از دلایل این واقعه را تبیین میکند و نشان میدهد که چطور خشونت اعمال شده از سوی حکومتها در یک چرخه به خود آنها بازمیگردد و از سوی دیگر به نوعی میتوان از آن دریافت که چرا مجموعه فیلمهای ۱۹۰۱ استودیو ادیسون چنین از سوی مردم مورد استقبال قرار گرفته بود.
برگه پلیس بافالو نیویورک پس از دستگیری لئون چولگوش، اِما گلدمن(بالا راست)، ویلیام مککینلی(پایین چپ)
تراژدی بافالو
اما گلدمن
ترجمهی مهرداد خامنهای
که آنان کودک ترسان کوچک را گرسنگی میدهند
تا شب و روز بگرید:
و ضعیفان را تازیانه میزنند، و ابلهان را به زیر شلاق میبرند،
و به پیران و سالخوردگان هتاکی میکنند،
و همه خشمگین میشوند، و همه بدحال میشوند،
و هیچیک سخنی نمیگویند.
– اسکار وایلد
هرگز پیش از این در تاریخ دولتها، صدای شلیک تفنگی مردم از خود راضی، بیتفاوت، خرسند و سست را مانند شلیک لئون چولگوش که ویلیام مککینلی، رئیسجمهور پادشاهان پول و غولهای تراست این کشور را از پای افکند، به بهت و ترس و وحشت نینداخته است.
نه اینکه این سزار مدرن نخستین کسی باشد که به دست بروتوس بمیرد. آه، نه! از همان زمانی که انسان حقوق همنوعانش را زیر پا گذاشته است، روحهای سرکش در فضا شناورند. نه اینکه ویلیام مککینلی از آنان که شکل به زنجیر کشیده شدهی آزادی را به تخت نشاندند، انسان بزرگتری بود. او نه در دانایی، توانایی و شخصیت و نه در نیروی سرشت، با آنان که مجبور شد بهای قدرتشان را بپردازد قابل قیاس نبود. و تاریخ هم قادر نخواهد بود مهربانی، سخاوت و همدلی فوقالعادهی او را با کسانی که جهل و طمع آنها را به عمری اندوه و ناامیدی و رنج محکوم کرده ثبت نماید.
پس چرا قدرتمندان و توانایان از واقعهی ششم سپتامبر چنین به دستپاچگی افتادهاند؟ این غریو مطبوعات مزدور از چیست؟ چنین بیانات خشونتآمیز و به خون تشنهی روحانیتی که کار معمولش وعظ «صلح بر روی زمین و دعای خیر برای همه» است از چیست؟ خروش دیوانهوار اراذل و درخواست محدود کردن آزادی بیان و مطبوعات به دست قوانین سختگیرانه از چیست؟
به مدت بیش از سی سال گروه کوچکی از انگلها از مردم آمریکا دزدی کردهاند، اصول بنیادین وضع شده به دست پدران این کشور را که برای هر مرد، زن و کودکی «زندگی، آزادی و مسیر خوشبختی» را تضمین میکرد را زیر پا گذاشتهاند. سی سال است که آنها ثروت و قدرت خود را از دسترنج تودههای عظیم کارگران افزودهاند و به این ترتیب ارتش بخش بیکار، گرسنه، بیخانمان و بییاور بشریت را که کشور را از شرق به غرب و از شمال به جنوب در جستجوی بیهوده برای کار طی میکنند، بزرگتر کردهاند. سالهای متمادی است که مراقبت از خانه بر عهدهی کودکان گذاشته شده در حالی که والدین عمر و توان خود را بر سر کار برای درآمدی ناچیز میدهند. سی سال است که پسران رعنای آمریکا در میدانهای جنگ قربانی میشوند و دختران در محیط فاسد کارخانهها هتک حرمت میشوند. سالهای طولانی و توانفرساست که این روند تضعیف سلامت، جوانی و غرور ملت بدون اعتراض چندانی از سوی سرکوبشدگان محروم در جریان است. قدرتهای پولی این «سرزمین آزاد ما» مست از پیروزی و موفقیت، در تلاشهای بیرحمانه و ظالمانهشان در رقابت با استبدادهای پوسیده و فاسد اروپایی در برتری قدرت هرچه بیشتر وقیح میشوند.
با وجود ذهنهای جوانان که با برداشت تحریفشدهی وطنپرستی و این مفهوم نادرست که همه با هم برابرند و هر کس فرصتی برابر دارد تا میلیونر شود (به شرطی که بتواند چندصدهزار دلار اول را بدزدد) مسموم شده است، یقیناً مهار نارضایتی مردم کار آسانی بود؛ و بنابراین شنیدن آن جای تعجب ندارد که آمریکاییها بگویند: «میتوانیم درک کنیم که چرا روسهای فقیر تزارشان را میکشند یا ایتالیاییها شاهشان را، به خاطر فکر شرایطی که آنجا حاکم است؛ اما کسی که در جمهوری زندگی میکند، که در آن هر کسی فرصت آن را دارد که رئیسجمهور ایالات متحده بشود (مشروط بر اینکه حزبی قدرتمند را پشت سر خود داشته باشد)، چرا کسی باید مرتکب چنان عملی بشود؟ ما مردم هستیم، و اعمال قهرآمیز در کشور ما غیرممکن هستند.»
و حالا که غیرممکن اتفاق افتاده است، که حتی آمریکا مردی را متولد کرده است که پادشاه جمهوری را به زیر افکنده است، عقلشان را از دست دادهاند و بر سر کسانی فریاد انتقام میکشند که سالها نشان دادهاند که شرایط اینجا به تدریج نگرانکننده میشده است و اگر دستور توقفی صادر نمیشد، تمامیتخواهی گام سنگینش را بر روی اندامهای از این پس نسبتاً آزاد مردم میگذاشت.
و سخنگوی ثروت بیهوده لئون چولگوش را خارجی اعلام میکند؛ بیهوده این باور را به جهان القا میکنند که او محصول شرایط اروپا و تحت تاثیر شرایط اروپاست. این بار تروریست از قضا فرزند کلمبیاست که او را با این لالایی«ای کشورم، تویی سرزمین خوب آزادی» خواب میکرد، و این امید را به او میداد که او هم میتواند رئیسجمهور کشور شود. چه کسی میتواند بگوید که چند بار این فرزند آمریکایی در جشن چهارم جولای یا در روز یادبود که وفادارانه جانباختگان این کشور را گرامی داشت، به خود بالید؟ چه کسی جز خود او میداند که او هم مایل بود «برای کشورش بجنگد و برای آزادی آن بمیرد»؛ تا اینکه بر او روشن شد که گروهی که به آن تعلق داشت کشوری ندارند، چون هر آنچه تولید کردهاند از آنها ربوده شده است؛ تا اینکه دید تمام آزادی و استقلال رویاهای جوانیاش چیزی جز مضحکه نیست. شاید او هم آموخت که صحبت از برابری میان کسانی که همه چیز دارند و کسانی که هیچ ندارند یاوه است، و برای همین عصیان کرد.
طبقهی حاکم میگوید: «اما عمل او بزدلانه بود.» تمام اصلاحطلبان، سوسیالیستها و حتی برخی آنارشیستها تکرار میکنند: «احمقانه و غیرعملی بود.»
چه مزخرفی! انگار عملی از این دست میتواند بر اساس کارآمدی، سودمندی و عملی بودنش سنجیده شود. میتوانیم از خود بپرسیم که فایدهی تندباد، گردباد، طوفان سهمگین یا سقوط بیامان آبهای نیاگارا چیست. تمام این نیروها نتایج طبیعی علتهای طبیعی هستند که شاید هنوز نتوانیم آن را توضیح بدهیم، اما به هر حال بخشی از طبیعت هستند، همچنان که زور طبیعی است و بخشی از انسان و حیوان است، رشد یافته یا مهار شده، به اقتضای فشار شرایط و درک انسان. بنابراین یک عمل قهرآمیز نه تنها نتیجهی شرایط، بلکه نتیجهی طبیعت روانشناختی و جسمی انسان، و همچنین تاثیرپذیری او از دنیای اطرافش نیز هست.
آیا تابستان با زمستان نمیجنگد، مقاومت نمیکند، به سوگ نمینشیند و در تلاش مشتاقانهی خود اقیانوسها اشک نمیریزد تا فرزندانش را از چنگال یخی سرما محافظت نماید؟ و آیا زمستان مادر زمین را با پوششی سفید و سخت نمیپوشاند تا مبادا آفتاب گرم بهاری قلب سختشدهی آقای پیر را آب کند؟ و آیا او آخرین نیروهایش را برای نبردی تلخ و سهمگین بر سر برتری جمع نمیکند، تا اینکه شعاعهای سوزان آفتاب صفهایش را پراکنده کند؟
مقاومت در برابر زور، حقیقتی در سرتاسر طبیعت است. انسان به عنوان بخشی از طبیعت نیز تحت تاثیر همان زور از خود در مقابل تهاجم دفاع میکند. زور همچنان به عنوان یک عامل طبیعی باقی میماند تا زمانی که بردهداری اقتصادی، برتری اجتماعی، نابرابری، بهرهکشی و جنگ تمام هر آنچه را که در انسان خوب و ناب است از بین ببرد.
هیچ کسی که فکر میکند و رویدادها را با دقت زیر نظر داشته است نمیتواند انکار کند که شرایط اقتصادی و سیاسی این کشور آبستن نطفهی طمع و استبداد است. بنابراین تنها مسئله این بود که چه زمانی نخستین نشانههای درد زایمان آغاز میشود. و این دردها زمانی آغاز شدند که مککینلی بیش از هر رئیسجمهور دیگری به اعتماد مردم خیانت کرد و آلت دست پادشاهان پول قرار گرفت. آنها کار خود را زمانی آغاز کردند که او و طبقهاش یاد و خاطرهی مردانی را که اعلامیهی استقلال را صادر کرده بودند، با خون فیلیپینیهای کشتارشده آلوده کردند. آنها در یادآوری هیزلتون، ویردن، آیداهو و جاهای دیگر که سرمایه علیه کار اعلام جنگ کرده بود، خشنتر شدند؛ تا اینکه در روز ششم سپتامبر کودکی که خشونت نطفهاش را کاشته، تغذیهاش کرده و او را بار آورده بود، به دنیا آمد.
این که قهر نه تنها محصول شرایط است بلکه عمدتاً بر طبیعت درونی انسان نیز متکی است به بهترین نحو از طریق این واقعیت اثبات شده است که در عین حال که هزاران نفر از استبداد بیزارند، اما یک نفر است که مستبد را به زیر میکشد. چیست که او را به ارتکاب چنین عملی میکشاند در حالی که دیگران در سکوت از کنارش عبور میکنند؟ دلیلش این است که آن یک نفر چنان طبیعت حساسی دارد که نادرستی را با میزان و شدت بیشتری نسبت به دیگران حس میکند.
بنابراین، بیرحمی یا تشنه به خون بودن یا گرایشات مجرمانه نیست که چنین فردی را وادار میکند تا به قدرت سازمانیافته ضربهای وارد کند. برعکس، عمدتاً به خاطر غریزهی اجتماعی قوی است، به خاطر عشق بیاندازه و همدلی سرشار با درد و اندوه پیرامون ماست، عشقی که در آغوش نوع بشر پناه میجوید، عشقی چنان قوی که در مقابل هیچ پیامدی کاسته نمیشود، عشقی چنان گسترده که هرگز نمیتواند در یک شیء تمام شود تا زمانی که هزاران نفر تلف میشوند، عشقی چنان پرجذبه که نمیتواند حساب کند، منطق بیاورد، تفتیش کند، بلکه تنها به هر قیمت ممکن جرات میکند.
باور عمومی بر این است که مردانی که تلاش کردند خنجر یا گلوله را بر قلب بزدل دولت بنشانند، چنان خودشیفته بودند که فکر میکردند به این ترتیب جهان را از زنجیر استبداد میرهانند. تا جایی که من روانشناسی عمل قهرآمیز را مطالعه کردهام، دریافتهام که هیچچیز نمیتواند برای چنین فردی دور از ذهنتر از این باشد که اگر شاه مرده باشد، تودهها دیگر فریاد «زنده باد شاه!» را سر نخواهند داد.
دلیل چنین عملی بسیار عمیقتر است، عمیقتر از آن که تودههای سطحینگر آن را درک کنند. دلیل آن در این واقعیت نهفته است که جهان درون فرد و جهان پیرامون او دو نیروی متضاد هستند و بنابراین باید با هم درگیر شوند.
آیا میگویم که چولگوش از همین جنس بود؟ نه. اما نه میتوانم بگویم که نبود. و نه در جایگاهی هستم که بگویم او آنارشیست بود یا نه؛ من او را نمیشناختم؛ تا جایی که من میدانم کسی او را نمیشناخت، اما از برخورد و رفتارش تا بدینجا (امیدوارم که هیچیک از خوانندگان «فری سوسایتی» دروغهای روزنامهها را باور نکرده باشند)، احساس میکنم که جانی دردمند بود، جانی که در این دنیای بیرحم ما مأمنی نمیتوانست بیابد، جانی «غیرعملی»، بیصلاحیت، بیاحتیاط (به فرمودهی عاقلان)؛ اما به همان اندازه جسور، و چارهای نمیبینم جز آنکه در سکوتی احترامآمیز در مقابل قدرت چنین جانی سر تعظیم فرود آورم، که دیوارهای تنگ زندانش را شکسته و گامی جسورانه به سوی ناشناخته برداشته است.
با بیان اینکه قهر نتیجهی تاثیر شخصی، یا یک آرمان مشخص نیست، این را غیرضروری میدانم که وارد مباحثات طولانی تئوریک بشوم که آیا آنارشیستم دربردارندهی عنصر زور هست یا نه. این مسئله بارها مورد بحث قرار گرفته است و ثابت شده است که آنارشیسم و خشونت به همان اندازه از هم فاصله دارند که آزادی و استبداد. اهمیتی نمیدهم که عوام چه میگویند؛ اما برای آنها که هنوز قادر به درک هستند، میگویم که آنارشیسم به عنوان یک فلسفهی زندگی، هدفش استقرار وضعیتی در جامعه است که در آن خصلت درونی انسان و شرایط پیرامون او بتوانند به شکلی هماهنگ با هم ترکیب شوند تا بتواند از تمام نیروهایش برای گسترش و زیباسازی زندگی پیرامونش استفاده نماید. به آنها میگویم که مدافع خشونت نیستم؛ دولت دست به این کار میزند، و زور، زور میزاید. این یک واقعیت است که با تعقیب قضایی چند زن و مرد یا با قوانین سختگیرانهی بیشتر نمیتوان از آن رهایی یافت، بلکه تنها آن را تشدید مینماید.
خشونت هنگامی به مرگ طبیعی میمیرد که انسان درک این امر را بیاموزد که هر فرد جای خود را در جهان دارد، و در عین حال که پیوند تنگاتنگی با دیگران دارد، میبایست آزاد بماند تا رشد و گسترش یابد.
برخی از مردم شتابزده گفتهاند که عمل چولگوش احمقانه بود و فرآیند پیشرفت را متوقف میسازد. این مردم شایسته با نتیجهگیری شتابزده در اشتباهند. اینکه واقعهی ششم سپتامبر چه نتایجی داشت را کسی نمیتواند بگوید؛ اما با این حال یک چیز مسلم است: او حیاتیترین موضع دولت را مجروح کرده است. و اما دربارهی چرخ پیشرفت، حرف مضحکی است. اندیشهها را نمیتوان با عنان عقب نگه داشت. و دربارهی سرکوب و آزار حقیرانهی پلیس، چه اهمیتی دارد؟
همچنان که این متن را مینویسم، افکارم به سوی سلول اعدامی در آبرن میرود، به سوی مردی جوان با چهرهای دخترانه که در آستانهی مرگ به دست بیرحم و خشن قانون است و زیر نظر چشمانی بیرحم، سلولش را میپیماید.
چه کسی او را نگاه میکند هنگامی که سعی میکند بگرید
و وقتی که میخواهد دعا کند،
چه کسی او را میپاید، مبادا که او
طعمهی زندان را از آن برباید.
قلب من عمیقاً با او همدل است، همچنان که با تمام قربانیان سرکوب و رنج، با جانباختگان گذشته و آینده است که میمیرند، پیشگامان زندگی بهتر و شریفتر.
تقصیر چنین اعمالی به گردن کسانی است که مسئول بیعدالتی و سبعیت حاکم بر جهاناند.