میانه های سال ۵۸ با همسر آینده ام بر سر ازدواج همدل شدیم. پس لازم می آمد تشریفات خواستگاری را – چنانکه رسم است – به انجام برسانیم. راه دور بود و دسترسی خانواده به مشهد با وسایل آن زمان دشوار می نمود. همزمان نخستین پلنوم سازمان فدایی در جریان بود و مرا هم در جای نماینده یکی از شاخه های ایالتی به تهران فراخواندند. ناگزیر از همان جا به میانجی دوستی؛ برای زنده یاد شهین توکلی پیغام فرستادم تا بجای خانواده ام تشریفات مرسوم را به جا آورد. پیشنهاد با خوشرویی پذیرفته شد و خانم پویان – مادر امیرپرویز پویان – نیز با وی همراه شد.
طرفه آنکه تا آن زمان شهین را ندیده بودم و از نزدیک نمی شناختم جز این که همسر سعید آریان و خواهر حمید توکلی است. این هر دو از دوستان دوران دانشجویی ام بودند. نسبت به حمید سمپاتی داشتم و دوستی ام با سعید بیشتر از همکلاسی ساده بود. سعید آریان سراپا احساس و عاطفه بود. با چنان شورمندی از فرودستان سخن میگفت که به گفته شاندورپتوفی۱ پنداری دفاع از (ستمدیدگان) را تنها به او سپرده اند. هم زمان با تحصیل، در یکی از روستاهای پیرامون مشهد آموزگار بود و در پیروی از صمد بهرنگی کوله باری از کتاب را به دوش می کشید و رایگان به دانش آموزان می داد.
به ماجرای خواستگاری بازگردیم. احساس آن روزهای من این بود که کسی از بستگانم را به خواستگاری فرستاده ام و شهین نیز به گمانم احساس همانندی داشت. پنداری دامادی یکی از برادرانش را پاپیش نهاده است. چه روزهای خاطره انگیزی بود، دوران “بیماری کودکانه چپ روی ” جانت را روی دست می گرفتی تا رفیق همرزمات زنده بماند. در دل آرزو می کردی که تازیانه حسینی جلاد ساواک به جای همبندت پاها و پیکر تو را هدف بگیرد. هنگام تقسیم میوه در بندهای زندان سیب بزرگتر را بر نمی داشتی و در بیرون به هر خانه ای ورود میکردی، همین بس که یک هموند یا هوادار جنبش چپ در آن زندگی کند؛ مانند آن بود که به خانه خودت پا نهاده ای ...
روزگار ما چنین گذشت در هنگامه دچار بودن به “بیماری چپ روی”. در حالی که از تب بیماری می سوختیم، توانستیم مفهوم خانواده و مناسبات خویشاوندی را به سطح بالاتری برکشیم. از خانواده بر شالوده خون و دوده و تبار فرارویم و پیوندها را بر شالوده ارزش ها و آرمان های انسانی و اخلاقی استوار کنیم.
این همه اما “دولت مستعجل ” بود. شور و حال انقلابی که فرو خوابید؛ جداسری ها یکی از پی دیگری رخ نمود و انشعاب ها یکی پس از دیگری فراز آمدند و ما هم سرخود گرفتیم و “هرکس از گوشه ای فرا” رفتیم.
سویه ی مثبت داستان این بود که چشم و گوشمان بر واقعیت های جهان امروز گشوده شد و اینکه روندهای جاری در سپهر اجتماعی و سیاسی پیچیده تر از آن است که در باور و پندار ما بود.
آموختیم که جامعه هر چه که باشد “موتور” نیست و پویه های اجتماعی کمترین نسبتی با قوانین مکانیک ندارد و کاربرد واژگانی هم چون ” موتور بزرگ – موتور کوچک ” درباره روندهای اجتماعی حتی در جای تمثیل سخت تقلیل گرایانه و مصداق آگاهی شیواره است.
جنبش فدایی خود بخشی از جنبش بزرگتر بود که خودکامگی، ستم و تباهی سرمایه داری آن را برانگیخته بود و آرمان آن برکشیدن بدیلی انسان محور و به دور از استثمار و نابرابری به جای آن بود. این جنبش اما از نقطه قوت خود که در همان حال نقطه ضعف دشمناش به شمار میرفت غافل بود. نتوانست دریابد که سرمایه داری این “شر مطلق زمانه” را در بیشه زارهای بولیوی نمی توان به زیرکشید و برهمین نشان نه در کوهپایه های کردستان و نه خانه های تیمی. نظام های پیشاسرمایه داری را شاید؛ اما نه سرمایه داری را.
سرمایه را آنجا میتوان به چالش گرفت که تولید و بازتولید می شود. نشانه گیری ما درست نبود درحالی که دشمن را در جایی می جستیم که نبود، او اما بیخ گوش ما و در همسایگی خانه های امن ما شاید؛ در مکان هایی به نام کارگاه و کارخانه، در کار کشیدن شیره ی جان زحمتکشان و تبدیل آن به سرمایه بود.
و دست هایی که می توانست یاری گر ما یا بهتر بگویم، ما می بایست یاری گر آنها باشیم، سرمایه را باز می آفرید و “غول پانتاگروئل ” ۲را فربه می کرد.
سویه دیگر این روند شوربختانه چنگی به دل نمی زند. همپای تحولات پیش گفته پیوندهای عاطفی، گرمی گذشته را از دست داد و پوزیتیویسمی که پیامد گسست انقلاب و سپس فروریزی دیوار برلین بود بر حوزه ی وجدان و اندیشه چیره گی یافت و سرهای بسیاری را در گریبان فرو برد و چنین شد که شماری خریدار متاعی شدیم که دست کم از زمان جان لاک۳ به این سو در “بازارهای خودبنیاد” سرمایه داری و در بهای آزادگی و گوهر انسانی مشتریان به فروش میرسد: فردگرایی .
بی گمان ” جمع گرایی حماسی” ما نمی توانست دیرزمانی بردوام بماند زیرا شالوده ی مادی آن هنوز فراهم نبود.
همچنین نقص ها و ناپختگی آن را می باید به دیده گرفت و به حساب تنگناهای ناگزیر تاریخی گذاشت. اما هرچه بود نشانه هایی از صلابت اخلاقی و سیمای انسانی سوسیالیسم را به دست می داد.
چنانکه بارها آزموده ایم سرانجام دیالکتیک بر پوزیتیویسم چیره خواهد شد. این پویه هم اکنون آغاز شده است و نشانه های آن در خیزش های مردمی و همبستگی زحمتکشان نمایان است. جایی برای دل سردی نیست. خانواده ی خود را این بار در مقیاسی بزرگ تر و غنای بیشتر باز خواهیم یافت.
شما را نمی گویم اما من به تن خویش، گرانبار از “بی دردی راست کیشی” پیرانه سر، رویای بازگشت “بیماری کودکانه چپ روی” را می بینم و این گفته حافظ را مناسب حال خود میدانم:
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب رجعتی می خواستم اما طلاق افتاده بود
زیر نویس:
- شاندورپتوفی، شاعر مجار(۱۸۴۹- ۱۸۲۴)
- Pantagrvel غولی افسانه ای و هراس انگیز که رابوله نویسنده فرانسوی در سال ۱۵۴۲یک رشته داستان های انتقادی و اجتماعی برمبنای آن نوشت.
- فیلسوف انگلیسی (۱۷۰۴-۱۶۳۲)
دانی که چه گفت زال با رستم گرد؟
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد