دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

حاج داود رحمانی؛ خدای قهار زندان قزلحصار در سالهای ۶۰ -۶۳ – مُرد – م. دانش

دیروز با دیدن اعلامیه مرگ حاج رحمانی نه تنها خوشحال نشدم، بلکه، کمی هم، ملول شدم. آن حال، دو علت داشت. اول اینکه دیگر از نیستی هیچ موجودی حس خوشی پیدا نمی کنم! حتی قاتل و جلاد. دوم اینکه بعضی مردن ها...

دیروز با دیدن اعلامیه مرگ حاج رحمانی نه تنها خوشحال نشدم، بلکه، کمی هم، ملول شدم. آن حال، دو علت داشت. اول اینکه دیگر از نیستی هیچ موجودی حس خوشی پیدا نمی کنم! حتی قاتل و جلاد. دوم اینکه بعضی مردن ها بی انصافی ست. از آن جمله، مرگ حاج داود رحمانی، آن مرد بسیار خشن و بی روح. او را زندگی لازم بود تا همراه با نیستی حکومت جمهوری اسلامی تحقیر شود. بلکه به قول خودش، بخش اندکی از مجازات کردار پلشت خود را دریافت کند

        وَبَشَّرِ الصَّابرینَ…

        با نهایت تاسف و تاثر ارتحال  خادم آستان مقدس ائمه اطهار – مظهر حسن خلق – مهربانی – مرحوم مغفور حاج داود رحمانی رابه اطلاع می رساند                 

***

  دیروز وقتی یکی از هم زنجیران زندان قزلحصار، آگهی مرگ حاج داود را برایم فرستاد، نا خود آگاه با منجنیق خیال به سال ۵۹ – ۵ مرداد ماه – پرتاب شدم که روزنامه اطلاعات با بزرگترین فونت ممکن نوشت: شاه مرد.

جلو دانشگاه تهران سر بازارچه کتاب – پشت بساط خود بودم. علی توپول نفس زنان خبر مرگ شاه را آورد. بلافاصله دوان سمت مسعود بساطی که روبروی چایخانه انقلاب میز کتاب داشت – رفتم. مسعود پشت میز کتابش نبود. کنار میز مسعود ایستادم و دور خود چرخیدم تا بلکه او را ببینم و صحت خبر را بپرسم. وقتی رو به سمت شانزده آذر چرخیدم، مسعود از میان ماشین ها گذشته و نزدیک جدول پیاده رو رسیده بود.

ماشین ها چراغ روشن بوق ممتد می زدند و هیجان می آفریدند!! نگاه در نگاه مسعود پیچاندم و پرسیدم: درسته؟ شاه مرد؟ مسعود در مقابل سوال من، بی گفتن، کمی به سمت خیابان ۱۶ آذر چرخید. درخشندگی چشمانش را چندین برابر کرد و به مدد خنده، سپیدی دندان هایش را به نمایش گذاشت و بر خیرگی دیده گانش نسبت به من افزود. آنگاه انگشت سبابۀ دست چپ اش را روی سینه خود گذاشت و انگشت سبابه دست راست خود را به سمت خیابان ۱۶ آذر نشانه رفت!! 

من با تعجب سوال خود را تکرار کردم. مسعود هم، کردار خود را مکرر کرد. عاقبت نگاهم از زاویه نشانه روی دست  مسعود به سمت شمال خیابان، به روزنامه اطلاعات آویخته بر سیم برق، میان دو تیر چراغ در دو طرف خیابان شانزده آذر افتاد که نوشته بود: شاه مرد.

پرسیدم: کی آن را آویزان کرد؟ مسعود بدون گفتن، چون سرداران فاتح میدان نبرد، بر خنده افزود و نگاه بر انگشت سبابه اش کرد که به روی سینه خود می فشرد!! عاقبت با همه گیجی ملتفت شدم که مسعود خود را فاعل آن کار سترگ می خواند!! پرسیدم: با کی آن را آنجا آویختی؟ او هیچ نگفت! فقط انگشت خود از روی سینه بر داشت و به علامت، تک، بالا گرفت!! یعنی به تنهایی انجامش دادم!!  بسیار حسادت ورزیدم از اینکه من در آن کار شریک نبودم! پس برای جبران کم کاری خود، بر گشادی حنجره افزودم تا جارکشی کنم، مردن شاه را!!

***

ولی دیروز با دیدن اعلامیه مرگ حاج رحمانی نه تنها خوشحال نشدم، بلکه، کمی هم، ملول شدم. آن حال، دو علت داشت. اول اینکه دیگر از نیستی هیچ موجودی حس خوشی پیدا نمی کنم! حتی قاتل و جلاد.

دوم اینکه بعضی مردن ها بی انصافی ست. از آن جمله، مرگ حاج داود رحمانی، آن مرد بسیار خشن و بی روح. او را زندگی لازم بود تا همراه با نیستی حکومت جمهوری اسلامی تحقیر شود. بلکه به قول خودش، بخش اندکی از مجازات کردار پلشت خود را دریافت کند. با همه این ها، ناخواسته نسبت به او، با خود واگوئه ای کردم:   

حاجی آقا – اعلامیه دیروز شما را دیدم!! حاج آقا – مردان خدا که نمی میرند. پس حضرت عالی بعنوان یکی از مردان صدیق خدا، نمردید! تشریف بردید پیش خدا!

چون در محضر خدا هستید، به احترام ایشان زبان در کام فرو برده اید! شما به حرمت خدا زبان این دنیا را به فراموشی سپرده اید! پس با اجازۀ شما، من چند جمله بگویم!! چون در بود شما، جرئت  و جسارت حرف زدن نداشتم!! یعنی نه تنها لال می شدم! بلکه کر هم می شدم!! اصلا نیازی نیست بگویم در محضر شما چگونه می ایستادم! شما خود بهتر می دانید، چرا که در آن وقت چند مورد دیدید!!!

حاج آقا – اولندش – آیه ای که برای سفرتان از دار فانی به سرای باقی بر سر اعلامیۀ “سفرنامه” خود تقریر فرموده اید! ماشاالله، مثل مشت تان می ماند! بسیار سنگین است!! خواستم تمامی آیه را اینجا بنویسم بلکه این چپول – مپول ها با قرائت آن، نیم نگاهی به مسیر راه خدا بیندازند! مگر توانستم!! از بس حجیم و سنگین بود!!

دومندش – من یکی با دیدن اعلامیه سفر نامه شما به جد متاثر شدم!! باور کنید راست می گویم.

چرائی آن را در چند جمله عرض کنم: حاجی آقا شما براستی با پذیرفتن ریاست زندان قزلحصار، مسئولیت کار دشواری بر شانه های پهن خود نهادید! بسان پهلوانان زور خانه که کباده می زنند و گاها سینی مسی جر می دهند! شما جای کباده – مشت زدید که سخت تر از کباده است. انسان دریدید، که بسیار – بسیار دشوارتر از سینی مسی ست!!

سومندش – حاج آقا من یکی خارج از تبلیغات و هیاهوهای ضدانقلاب در مورد شما – شما را نه تنها بعنوان یک زندانبان مخلصِ برگزیده از جانب نماینده خدا بر زمین – جهت هدایت مشتی راه خدا گم کرده – می شناسم، بلکه، همچون فیلسوفی باقی مانده از عهد افلاطون می دانم که از منطق استدلالی محکمی برخوردار بودید!!

سه نمونه آن، از هزاران عرض کنم شاید گوشان ناشنوا و دیده گان نابینای ضدانقلاب، توجه کنند و ایمان آورند به شکوه و عظمت آن جثۀ پهن – مشت سنگین – فکر وزین – زبان بلیغ – قلب تپنده و مهربان شما!!

یادتان هست وقتی برای مشتی ضدانقلاب ناراحت و مسیر خدا گم کرده مثل شکوه و این ها، در زندان قزلحصار – قیامت ۶۰ – ۷۰ درصدی ساختید تا آنان را تجربه شود از قیامت واقعی ی؟؟

بعد از اینکه از آن کار نیک و ثواب در مسیر خدا – انقلاب – امام، فارغ شدید، پشت دوربین تلویزیون مدار بسته زندان جلوس فرمودید و معنی و علت آن کار خدائی را برای مای رو سیاه دور شده از مسیر خدا، که زانوی غم در بغل – شکم گرسنه – نشسته در سلول ها – گوش به سخنان دُر گونه شما سپرده، تشریح فرمودید!؟ من یادم هست. شما فرمودید:

-خوب گوش کنید. شماها دروغ می گویید که فدائی خلق هستید!! شما کجا فدائی خلق هستید!؟ شما فدائی شکم هستید!! من هر بار از شما می پرسم: دردتان چیه!؟ یا لال می شوید و حرف نمی زنید!! یا که فقط از شکم می نالید!! – : نان کم است! غذا کم است! شما فدائی خلق هستید؟ شما فقط به شکم فکر می کنید. راه خدا را گم کردید! قیامت را فراموش کردید! درسته که در این دنیا آدم نمی تواند قیامت ۱۰۰ درصدی بسازد و با چشم ببیند! ولی ۶۰ – ۷۰ درصدی را که می تواند – تجربه کند!!!

شما اگر نتوانید قیامت ۶۰ – ۷۰ در صدی ساخته انسان را تحمل کنید! چطور می توانید آن قیامت ۱۰۰ در صدی که در قران هست، را تحمل کنید!!؟ باز هی بگید – ما فدائی خلق هستیم و نمی دانم چی!! شما ضدانقلاب هستید. شما به خدا خیلی بدهکار هستید. یک مسلمان واقعی که همه دستورات خدا را انجام می دهد، کلی به خدا بدهکار است!! حالا شما که خدا – این انقلاب خدائی – امام را فراموش کردید که خیلی خیلی بدهکار خدا هستید!!

نمونه دوم: حاج آقا یادتان هست مسئول فرهنگی زندان را!؟ طلبه جوان زنجانی بود بنام آقای موسوی. ما ضدانقلاب زندانی، به او می گفتیم: دویست تناقض!!  حاج آقا – آقای موسوی در اوین در غیاب شما کتاب کوچکی نوشت بنام (دویست تناقض از مارکس) و با اجبار به ما فروخت!! به همین علت ما به او دویست تناقض می گفتیم!!

داشتم می گفتم: روزی آقای موسوی در همان تلویزیون مدار بسته زندان سخن می راندند!! برای اینکه به ما زندانی ها از علم و کمالات خود گوشه ای را بنمایانند، سوال فرمودند: شما که ادعا می کنید باسواد هستید و کتاب خوانده اید و علم دارید، آیا می دانید از یک کیلو غذا و خوردنی ها را که می خورید، بعد از خوردن، چه می شود!؟ لابد نمی دانید از آن یک کیلو – ۷۵۰ گرم مدفوع می شود و دفع می گردد!! فقط ۲۵۰ گرم به انرژی و… تبدیل می شود.

حاج آقا بعد از تمام شدن سخنان آقای موسوی، شما میکروفون را قاپیدید و فرمودید: من مثل حاج آقا موسوی سواد ندارم تا بفهمم از یک کیلو غذا چه مقدار دفع می شود!! لابد حاج آقا آن را کشیده اند و وزن آن را فهمیده اند که از یک کیلو – ۷۵۰ گرم خارج می شود!!

با همین گفتار- تواضع و دانش خود را در میان کلیه زندانیان ضدانقلاب، بسان ماه – ماهی که امام امت چندی بر آن اطراق فرمودند و قضای حاجت نمودند – در معرض تماشا نهادید!!

نمونه سوم که حکایت از صداقت و راست گویی شما می کند را باز گویم: یادتان هست یک بار به بند یک واحد یک تشریف آوردید، مسولین بند از روابط جنسی بین توابین به شما گزارش داده بودند. وقتی به شاه نشین زندان یعنی واحد سه برگشتید – پشت تریبون تلویزیون مدار بسته فرمودید: نمی دانم چه کنم!؟ اصلی هاش که به طرف ما نمی آید!! هر کسی سمت ما می آید، کونی از آب در می آد!! حاجی آقا زبان تو، گردشی غیر از راست گفتاری نداشت!!

حاج آقا! حال که این سه نمونه از محسنات جناب عالی را عرض کردم، اجازه دهید چند سوال از محضرتان بپرسم:

زمان تشریف فرمایی به بند ما – بند یک واحد یک – هر وقت علی باش را زیر هشت می دیدی، چرا خوشحال می شدی!؟ یادت هست؟ با دیدن او دو دست سنگین خود را بمانند کف زدن – به هم می کوبیدی و می گفتی: آخ جون! علی جون آمدی؟ آن وقت بجای کیسه بوکس، با تن علی تمرین مشت زنی می کردی!! در بند همه می دانستند که شما علاقه خاصی به علی باش دارید!! اما چرا فقط از کتک زدن علی باش به آن اندازه لذت می بردید!؟ فکر نمی کردی ضد انقلاب هایی مثل من که از کم لطفی طبیعت، جثه کوچکی داشتیم، به لطف شما نسبت به علی، حسادت می ورزیدیم!!؟

حاجی یادت هست، بعضی ها را می آوردی پشت آن تلویزیون مدار بسته تا اعلام کنند که مثلا تواب هستند و مارکسیسم را رد کرده اند!!؟ آن بیچاره بخت برگشته برای خود نمایی، کلی از کتاب های مارکس می خواند و هذیان بافی می کرد. آخر سر با تک جمله شما، ضایع می شد. شما می گفتی: برو سر اصل مطلب! همه کارهای ضدانقلاب فقط یک جمله است! پسر برای دختر بازی! دختر برای پسر!! غیر از این، بقیه اش شّر و وره!! برو عاقبتت بخیر!!

آن وقت بود که لشکر توابین حلقوم می دریدند: منافق….!! دوباره می فرمودی: دیدی؟ رد شدی! دستگاه رَد خور ندارد! دستگاه امریکایی ست!

حاجی آخرین سوال: بارها خاطره تعریف کردی، از جبهه ها- رزمنده ها – کردستان – پاسداران گرسنه! یکی از آنها در مورد سر بریدن پاسداران توسط کردهای بی انصاف بود که به گفته شما، با آجر سر پاسدار می بریدند!! باور کن بعد از فرمایش شما، من از کردهای اتاق سوال کردم تا به من یاد بدهند، چطور می شود بدون زجر دادن، سر پاسداری را با آجر برید؟ هیچ یک از از آن ها به من یاد ندادند!!

با این  که هم اتاق بودیم. ادعای دوستی داشتیم! آن ها گفتند: این شیوه منحصرا برای ما کرد هاست! به کسی یاد نمی دهیم. امیدوارم شما در وصیت نامه، آموزش آن را با دقت ثبت فرموده باشید.

حاج آقا فکر نکن فراموشت کرده بودم!! حاشا چنین باشد! تا زمانی که در نبش شهباز – خاوران، آن مغازه دو نیش با تابلو نوشته: لوله و اتصالات حاج داود رحمانی و پسران، باقی بود، گه گاه برای ترساندن خود هم شده، می آمدم و از خیابان به تماشا می ایستادم!! بلکه ببینم ات! اما دیدارت سهل نبود!

وقتی ن – م* شوریده حال ما، با یک تصمیم اشتباه برای دیدارتان به آن مغازه آمد، شما هم دلگیرشدید و زودی مغازه را فروختید و رفتید!! دیگه نشانی هم ندادید!! حیف شد که در این ۱۰ – ۱۲ سال از شما بی خبر ماندم!

حاجی نگرانت هستم. برای اینکه کمی اضافه وزن داری. موقع عبور از پل صراط خیلی مواظب باش. به خدا هم، زیادی اعتماد نکن. شاید کلک بزند. سابقه دارد! مگر آدم و حوا را فراموش کردی!؟ حاجی جایت خالی خواهد بود آن زمان که زندگان حکومت اسلامی برای مصاحبه توابی به صف شوند!!

یادت هست رزمندگان در محضر امام شعار می دادند: در بهار آزادی!!  جای شهدا خالی!! حتما دوستانت برای شما و آقای لاجوردی و… خواهند خواند: حاجی در این صف طولانی – جای تو بسیار خالی!!

م. دانش

* ن – م یکی از بچه های زندان، روزی می رود مغازه حاجی. بر حسب اتفاق حاجی پشت پیشخوان بوده. حاجی با دیدن دوست زندانی ما، روی سینه می خوابد زمین و سنگر می گیرد. دوست ما می بیند حاجی رو زمین دراز کشید تا مثلا در امان باشد.  دوست ما بلند می گوید: سلام حاجی!! حاجی جواب نمی دهد. او از روی پیشخوان دولا می شود و دوباره به حاجی سلام می دهد.

حاجی از پائین به صورت دوست ما نگاه می کند و می پرسد: چیه؟ برای چی آمدی؟ دوست ما می خندد و می گوید: هیچ! آمدم کمی با هم گپ بزنیم!! حاجی فحش می کشد به تمامی سیاسی ها و….!!

بعد از آن حاجی سریع مغازه را فروخت و از آنجا رفت.

https://akhbar-rooz.com/?p=129738 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی
علی
2 سال قبل

مقایسه مرگ شاه با مرگ داود رحمانی چه مقایسه نابجایی است. نمیدانم با چه معیاری است این نوع مقایسه ها انجام میشود ولی اگر این مقایسه بر اساس حس و حال خودت از این دو خبر باشد که واقعا باید تاسف خورد. یعنی یک کسی که خود را مدعی میداند و دست به قلم میبرد درکی که از این دو دارد یکسان است که واکنشش هم یکسان باشد!؟؟؟؟

خ-ماندگار
خ-ماندگار
2 سال قبل

اکنون که م – دانش
ناجی نفس های گمشده،
سنگ نبشته ای برگور دژخیمی مهربان؟!حاج داود رحمانی، مظهر خلق وخوی
میر غضب ها. وظیفه دانسته مختصر وگویا از دغل کاری ایدئولوژیکی متشبث به اجامر و سفلگان
روایتی موجز با طنزی ظریف و ادبی ، باورهای ابلیسان را خوار شمارد
و به سخره گرفتن پهلوان مقوایی چو مرشدَش
با هیکلی به وزن ۱۳۰ تا ۱۴۰ کیلو انباشته ازحقارت های دنیای مشمئز کننده اش، باعذاب و ظلمی بیمارگونه برسر و تن دختران و پسران ، تلافی جویانه انتقام می گرفت تا نوچه بودن اش را
ادای دینی باشد به
خصم اماثل.
من هم موری جاندار را خواهان بی جانش نیستم، چه رسد به ویرانی و نابودیه بنی بشری.
مخلوقی که درقزل، کباده سخن را دور می گرفت،
سم و زهری با تحقیر و تلخی و بد زبانی ، از چاه دهانش بیرون می ریخت.
و آنگاه که با پوتین
هیتلریش رژه می رفت ،
از جنون وخوی درندگی لبریز بود.
وحال مهمانی ابدی ، در گوریست، خوراک
موری.
جور تاریخ کشیدیم و تماشاگر بودیم.
مرثیه ای ناتمام …
خ ماندگار

ین بهار
2 سال قبل

گزاره‌های ناراست، اخبار واقعی را هم زیر سؤال می‌برَد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاج داوود رحمانی، هیچوقت مغازه‌ای در نبش شهباز – خاوران، نداشت! محل کار او و پسرانش در آسیاب دولاب، نبش خیابان موتور آب و شیوا بود . اون مغازه تابوی بزرگ آبی‌رنگی هم به نام «آذین» داشت. داستان «ن – م شوریده حال» هم از بیخ دروغ است.

همنشین بهار
2 سال قبل

سلام بر شما. داوود کریمی فرمانده اسبق سپاه تهران، که ۱۶ شهریور ۱۳۸۳ فوت کرد، با حاج داوود رحمانی، یکی نیست. گذتاشتن این عکس (به جای وی) تاسف‌بار است آنهم در اخبار روز.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x