چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳

چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳

دوم آبان، سالروز قتل احمد میرعلائی از اولین قربانیان قتل های زنجیره ای

کانون نویسندگان ایران: ساعت ۸ صبح روز سه‌شنبه دوم آبان ۱۳۷۴، احمد میرعلائی برای رفتن به کتاب‌فروشی‌اش از خانه خارج ‌شد اما هرگز به مقصد نرسید. پیکر بی‌جان او را حوالی ساعت ۱۰ شب در یکی از پس‌کوچه‌های اصفهان و تکیه داده‌شده به دیوار پیدا کردند.

کانون نویسندگان ایران: ساعت ۸ صبح روز سه‌شنبه دوم آبان ۱۳۷۴، احمد میرعلائی برای رفتن به کتاب‌فروشی‌اش از خانه خارج ‌شد اما هرگز به مقصد نرسید. پیکر بی‌جان او را حوالی ساعت ۱۰ شب در یکی از پس‌کوچه‌های اصفهان و تکیه داده‌شده به دیوار پیدا کردند.

مزدوران تباهی او را با تزریق بیش از حد انسولین به قتل رسانده بودند. او از نخستین کسانی بود که در جریان قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای کشته شد.

احمد میرعلائی، مترجمی پرکار، نویسنده‌ای مستقل و متعهد، روزنامه‌نگار، ناشر، مدرس دانشگاه و عضو #کانوننویسندگانایران بود. برای نخستین بار آثار بورخس، میلان کوندرا، اکتاویو پاز، گراهام گرین، ویلیام گولدینگ و گاوین بنتاک را به فارسی برگرداند و ترجمه‌ی کتاب‌های «سنگ آفتاب» و «ایکور» را می‌توان از بهترین آثارش در زمینه‌ی ترجمه‌ی شعر به شمار آورد.
با یاد او بخشی از ترجمه‌ی کتاب «سنگ آفتاب»، سروده‌ی اکتاویو پاز را می‌خوانیم:

«دروازۀ هستی، بیدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهرۀ این روز را ببینم،
بگذار من چهرۀ این شب را ببینم،
همه چیز دگرگون می‌شود و مرتبط می‌شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوی شب ببر
آنجا که من تو هستم آنجا که ما یکدیگریم،
به خطه‌ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده‌اند:
دروازه‌ی هستی، هستی‌ات را بگشا، بیدار شو،
روی چهره‌ات کار کن، تا شاید تو هم باشی،
روی اجزای چهره‌ات کار کن، چهره‌ات را بالا بگیر
تا به چهرۀ من که به چهره‌ات خیره شده است خیره شوی،
تا اینکه به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی،
چهرۀ دریا، نان، خارا و چشمه،
سرچشمه‌ای که چهره‌های ما در چهره‌ای بی‌نام
فانی می‌شود، هستی بی‌چهره،
حضور وصف‌ناپذیر در میان حضورها…

می‌خواهم ادامه بدهم و پیشتر بروم، اما نمی‌توانم:
لحظه در لحظه‌ای دیگر و دیگر می‌جهد،
من خواب‌های سنگی را که خواب نمی‌بیند دیدم
و چون سنگ‌ها در انتهای سال خونم را شنیدم
که رشته‌هایش نغمه‌خوان می‌رفت، دریا با وعدۀ نور آواز می‌خواند،
دیوارها یک به یک ره باز می‌کردند،
همۀ درها شکسته می‌شد
و خورشید در میان پیشانی‌ام منفجر می‌شد،
و پلک‌های فروبسته‌ام را می‌گشود،
قنداقۀ هستی‌ام را می‌درید،
مرا از خویشتن می‌رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن‌های سنگ بیرون می‌کشید
و جادوی آینه‌هایش رستاخیر می‌کردند
بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود،
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:»

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=129956 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x