چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

داود – دراز و دیلاق! – خ. ماندگار


بعد از آزادی از زندان در اسفند سال ۶۷، شب ها گاهی خواب می دیدم که در حال فرار از زندان هستم.در حین فرار به کوچه بن بستی می رسیدم و دست ها را بالا برده، مظلوم و مطیع دستگیر می شدم! این کابوسی بود که در ماه های مرداد – شهریور، چند سالی گریبان ذهن من شده بود.

وقتی بعد از چنین خواب آشفته، هراسان بیدار می شدم، ضربان قلبم تند – تند می زد و تنم غرق در عرق و ترس می شد.آبی می خوردم. ولی افاقه نمی کرد. تا که لیوان عرق دست سازی سر می کشیدم تا خواب شوم. یادم می آمد سال ۶۰، به مناسبت ۲۲ بهمن*، به زن و شوهرهایی که هر دو زندان بودند، در اسفل السافلین اوین به ابتکار ظل السطان اسدالله خان، ملاقات حضوری و سرپایی در مقابل نگهبان می دادند. شبی در حسینه بودم. در ردیف هفتم یا هشتم از انتهای دیوار و ورودی دَر نشسته بودم. حاجی ظل السطان دختری را از قسمت خواهران صدا کرد. دختره وقتی نزدیک او رسید، با دست یک زندانی پسر را نشان داد. بعد از آن، حاجی ظل السطان با انگشت اشاره مرا خواند!! بلند شدم و به سمت ملک الموت رفتم.  وقتی نزدیکی او رسیدم، دختره گفت: این نیست! فرد پشت سری ست.از هول و ترس سلام یادم رفت‌. در بر گشت به سر جای خود، نفسی کشیدم و نشستم. شبی همین اتفاق نا مبارک را خواب دیدم. وقتی از خواب پریدم، نفس کم داشتم و بیمناک از کابوس بودم. تلاش کردم به فراموشی بسپارم.

بار دیگر حاج داود خدای انتقام با هیبتی ترسناک تر از آنچه در قزل دیده بودم، در خواب ظاهر شد .چون دیده اش بر من افتاد، از تواب رییس بند پرسید: این دراز دیلاق چه غلطی کرده؟ تواب شرح مکرر را غار – غار کرد. وز وز تواب تمام نشده بود که حاجی طاقت نیاورد و مشت و لگد پراند! به حاجی گفتم:اجازه دهید حرف بزنم. حاجی گفت: لازم نیست ضد انقلاب حرف بزند!!

آشفته از این کابوس بیدار شدم. احساس ناخوشی داشتم. مدتی، روح پریشانی داشتم تا به فکرم رسید، نزد حاجی در حجره اش بروم و یک – دو سوال از او بپرسم! ماه ها در دو دلی و شک بسر بردم تا بالاخره خدای انتقام را دیدم. مشغول چای خوردن بود. سلام کردم. سر حال بود. جلو پایم دمی تکان داد. تعارف کرد بنشینم. پرسید: فرمایش یا امری دارید؟ شما ساختمان ساز هستید؟

گفتم: خیر.فاصله من با انتقام، کمتر از دو متر بود.پرسید: بجا نیاوردم! شما، آقای دکتر فلانی هستید که از طرف حاج آقا فلانی معرفی شده اید؟

جواب دادم: خیر. از طرف کسی اینجا نیامده ام.با تعجب پرسید: اسم شریف؟

گفتم: دراز دیلاق! اول متوجه نشد. چون سلیس و روان، دراز – دیلاق را بیان نکردم.با گنگی و ابهام نگاهی به بالا و پایین من انداخت تا حلاجی کند کت و شلوار و کراوات مرا با دراز – دیلاق. لذت تمام وجودم را شیرین کرده بود.

گفتم: نگران نشوید. من یکی – دو سوال دارم!

قیافه اش بسان ور شکسته گانی شد که روح اش را به شیطان فروخته باشد! درونم احساس خوشی می جوشید از قدرت و ابهت برتری و سرخوشی و لذت! وقتی ایستادم، دست در جیب چپ شلوارم کردم تا پزم با پاپیون کردن حاجی، کامل شود!! صورت چروکیده اش مثل عجوزه ها، از ترس و دلهره، برای من، گوارا و دل نشین بود.

گفتم: صوت داود، کجا رفته حاجی؟ یادت هست در سال ۶۲ – ۶۳، به من می گفتی: دراز – دیلاق؟

حاجی با دست پاچگی گفت: یادم نمی یاد! نمی دانم! اصلا تو کی هستی؟ چی می خوای!؟ چی می گی؟

حاجی با لکنت کلمات را نشخوار می کرد.من تبخترانه و فاتحانه او را چون موجودی وامانده، تماشا می کردم. شادی کم نظیری در درونم فواره می زد. گفتم:

حاجی از آن رفتار حیوانی گذشته ات پشیمان و ناراحت نیستی؟

با عصبانیت و خود باختگی گفت: به پیر به پیغمبر فقط برای دل سوزی و خدمت بود!! حیف بود جوان های مملکت آطل و باطل تو هلفدونی باشند!!

گفتم: بیا توبه کن! تواب شو!

با نشاط و شادابی از خواب بیدار شدم! آن روز سرمست بی می ناب بودم. هرگز آرزوی مرگ و نبود کسی را ندارم. هر چند در کابوس شبانه، حظی کردم ولی در بیداری، هرگز.حاضر به چنین اعمالی نبوده و نیستم. زخم خورده را نیش زدن، انسان را نشاید، که کمال و جمال، آلوده کند. یکی از کلمات تکراری حاجی، حلاجی کردن بود.

من خاطرات بسیار از هر دو، لاجوردی و رحمانی دارم. اما توان و  حوصله نوشتن ندارم. در این مختصر به بهانه مرگ حاجی رحمانی، سعی کردم دو خاطره کوتاه با خواب های آشفته اولین ماه های رهایی از زندان را، با هم تلفیق کنم. بلکه از زیر خاکستر دشت سوخته خنده، تبسمی سر بر آورد و بر چهره آنانی که حاجی را می شناسند، بنشیند. امید که توانسته باشم.پ

خ – ماندگار

* سال ۶۰ به دستور اسدالله خان صاحب ملک اوین، زن و شوهرهایی که هر دو زندان و هم زمان در  حسینه بودند را، با حضور پاسداری چند دقیقه ملاقات می دادند. اسدالله یک بار مرا اشتباهی خواند.

https://akhbar-rooz.com/?p=131048 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پرویز مقدم
پرویز مقدم
2 سال قبل

آقای ماندگار درود بر شما

سپاس از مطلب کوتاه و جالب تان . آنچه بر شما و دیگران در زندان های رژیم منفور اسلامی گذشته وبویژه بر آنان که شاهد کشتار تابستان ۶۷ بوده اند بدو ن شک فراموش شدنی نیست . روایت های بسیار از آن  ایام  از سوی جان بدر بردگان گفته شده  اما به طور یقین کافی نیستد و بخش خیلی کوچکی از آن جنایات را برملا می کنند. سوال ها بسیارند ، عمق و ابعاد جنایات  در تهران و کرج بیش از آن است که تاکنون فاش گشته اند ومضاف بر آن هنوز آنچه در شهرهای دیگر گذشته است نیز افشا نشده است.

می توانم چهره ی زبون و درمانده ی حاج داوود را که در مقابل خود ترسیم کرده اید،  تصور کنم ، چه واقعی و خوب و براستی غیر از آن هم نمی تواند باشد . بقیه این جانیان نیز همچون اوترسو، درمانده و حقیراند. امیدوارم طی پروسه ی دادخواهی در آینده شاهد محاکمه ی برخی از این جانیان در زمان حیاتشان باشیم . همانطور که اشاره کرد ه اید ما به دنبال نیش زدن نیستیم ، دنبال حقیقت هستیم، می خواهیم عمق جنایات،  چرایی آن، مسببین ،عاملین و مجریان  آن روشن شوند . دادخواهان و خانواده های آن عزیزان  پاسخ های خود را بیابند و مجرمین به سزای اعمال  خود برسند و این جنایات در حافظه تاریخی ثبت شوند تا بار دیگر تکرار نگردند . از این روی آقای ماندگار عزیز، ما را در هر آنچه بیاد دارید سهیم کنید .نیاز به روایات همه ی بازماندگان است، بطور یقین هرچه گفته شود کم است . در انتظاردیدن و خواندن مطالب بیشتر از شما هستم .

پرویز-م

کیوان س.
کیوان س.
2 سال قبل

دوست نادیده، جان برده برده ی زندان های حاج داوود و اسدالله لاجوردی، بیشتر بنویس! خاطرات شما چه در خواب و چه بیداری برای مستند کردن خاطرات زندان بسی مغتنم هستند. در سال های اولیه ی دهه ی هفتاد که سنت دادخواهی ریشه دوانید، هم و غم ما بیشتر مبارزه با عفریت فراموشی بود. آن زمان ها هر خاطره ئی چنگی زدن بر صورت آن عفریته بود که می خواست خاوران را شخم بزند و اصلاً کشتارها را انکار می کرد. واز همین رو بود که ما هر گونه خاطره نویسی را استقبال می کردیم. امروز ما از تعدد روایت ها مستغنی هستیم . اتفاقاً کسانی مثل شما باید خاطرات دهه ی شصت را از سینه به روی صفحات کاغذ و مانیتور منتقل کنند تا از میان آن ها، و مورد وثوق ترین شان، مستند سازی تاریخ زندان تهیه شود. اگر امثال شما ننویسند، ما ناچاراً بعض خاطرات که در آن دوغ و دوشاب قاطی هستند را به عنوان تنها روایت ها قبول می کنیم که تصدیق می کنید شایسته آن همه مشقت و ناروائی که بر شما رفت نیست. من به عنوان خواننده ی خاطرات زندان و همراه جنبش دادخواهی، منتظر خواندن ادامه خاطرات شما هستم/ با مهر و سپاس- کیوان- تورنتو – کانادا

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x