شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

مقسمین مرگ حکومت جمهوری اسلامی – م. دانش

صدای سعید بود، ایستاده بغلِ چرخ غذا، بلند تر از هیجانات و همهمه های زندانیانِ نشسته اطراف سفرۀ نهار یا شام. صدایش فضای بند را می شکافت و همه جا می پیچید: ملی خورااااااش! ملی ی ی ه! غذای ملی! کسی نیست! تمام شد! بدوئید!

بعد از آن که فضای بند کمی با صدای سعید تلطیف می شد، نوبت به علی لنگرودی می رسید. او از جمله افراد بند بود که از حراج غذا توسط سعید، استقبال می کرد. علی پرده ای زیبا و دوست داشتنی از خنده بر چهره می کشید و سمت پهلوان می رفت! او مشتری دائمی سعید بود.

***

معمولا در زندان ها و سربازخانه ها، برخی افراد، داوطلب می شوند برای ارائه برخی خدمات به دوستان؛ خدماتی چون: تقسیم غذا و یا سلمانی و… ! احتمالا، علت سرویس دهی زندانی یا سرباز به هم زنجیر و یا هم قطار خود، ریشه درهمِ دردی و همسرنوشتی آنها با هم دارد. بی شک یک روانشناس بهتر می تواند دلایل علمی آن را توضیح دهد. اما آنچه مورد نظر من هست، برجستگی برخی از آن افراد در کار خدمت به دوستان خود است. یعنی اینکه بعضی از آن ها در استمرار کار داوطلبانه، حرفه ای می شوند. بعنوان مثال:

در زندان قزلحصار، بند یک واحد یک، حسین صلواتی از جمله افرادی بود که اصلاح موی سر می کرد. او بعد از سال ها اصلاح موی سر هم بندیان، بسیار حرفه ای شده بود. طوری که بخاطر زیادی مشتری نمی توانست همه را راضی نگه دارد و مجبور بود، نوبتِ دو هفته ای به هم زنجیران زندانی خود بدهد.

 سعید، مورد دیگر بود. او معمولا داوطلب تقسیم غذا و چای بند می شد. بقول معروف، دست سعید در تقسیم غذا، عیار بود. یعنی در تقسیم غذای بند کمتر کسی مثل او تبحر داشت. سعید بعد از تقسیم غذای بند، یکی – دو ملاقه یا کفگیر مانده در ته دیگ را ملی اعلام می کرد. کلمه “ملی ” اصطلاحی بود بسیار رایج بین زندانیان. مختصر غذای مانده در ته دیگ که قابل تقسیم نبود را ملی می گفتند و بین چند نفر تقسیم می کردند. حبس کشی بعد از پایان حکم را هم  ملی کشی می خواندند. و….!

***

 آنچه را که به عنوان مقدمه در ابتدای یادداشت آوردم، تنها در مورد زندان ها و سربازخانه ها صدق نمی کند. احتمالا در هر گروه و دسته ای،  بنا به منافع آن  گروه و دسته، ممکن است حضور این گونه افراد را ببینیم. قصد آن دارم که با روایت خاطره ای از سال خون و جنون (۶۰)، افرادی را نام ببرم که آنها هم، شهرت ویژه ای در جامعه داشتند و هنوز دارند!!

از بعد از سی خرداد سال ۶۰، فضای اجتماعی ایران تغییرات اساسی تجربه کرد. زندان ها در کمترین زمان ممکن، پذیرای چندین برابر حجم خود از زندانیان تازه شدند. خیابان ها در قرق افراد مسلح کمیته ها و سپاه پاسداران قرار گرفت. پاسداران مسلحِ آمادۀ شلیک، نشسته  در ماشین های تویوتا با فاصله چند صد متری از هم، دلهره و مرگ را با شتابی عجیب در سطح شهرها می پراکندند. زندگی جوانانِ متمرد نسبت به  حکمرانان جمهوری اسلامی، در سایه مرگ سنگر گرفت. گُور کنی به معنای واقعی کلمه پر رونق شد و چه بسا از هر کسب  و کار دیگری، بازار بیشتری پیدا کرد!!

جوانانی که در قالب جریان های سیاسی تلاش می کردند، بسان مشتریان مرگ بودند در گذرگاه ها. پاسداران و حکومتیان، فروشندگانی بودند با متاع پر ز مرگ در دکه و دکانشان! کوچه ها و خیابان ها، بازار و انبار مرگ فروشان بود. بلندترین صدای موجود در سراسر ایران، از آن کسانی بود که جار می کشیدند و تبلیغ مرگ می کردند.

یکی از جوانان پرشور آن زمان، خود من بودم. پیوسته  از بازار مرگ فروشان گذر می کردم. شنیده بودم در بهشت زهرای تهران، زنی دائم پرسه می زند و با شعارهای حکومتی از مرده ها  استقبال می کند. می گفتند؛ او در قامت “زهرا خانم” اما در بهشت زهراست!!  (زهرا خانم، فالانژ معروفی  که زمانی جلو دانشگاه تهران، رهبری فلانژها را به عهده داشت). گفته می شد: زهرا خانم بهشت زهرا، پرکارتر از زهرا خانم  فالانژ جلو دانشگاه است!! گفته می شد: زهرا خانم بهشت زهرا به این کار ندارد که  “مرده” زن است یا مرد؟ پیر است یا جوان؟ در خانه مرده یا بیمارستان؟ در تصادف از بین رفته یا در نزاع؟ او از تمامی مرده های بهشت زهرا، یکسان و با شعارهای مرسوم آن زمان، استقبال می کرد و فریاد بر می آورد:

این گل پرپر ماست.

هدیه به رهبر ماست.

این گل پرپر از کجا آمده

از سفر کرب و بلا آمده!  و….!

گرچه مدعیان خبر بر صحت آن اصرار بسیار داشتند، اما شخصا نمی توانستم باور کنم فردی که در بیمارستان مرده است از او  در قبرستان بهشت زهرا به عنوان شهید در جبهه ها استقبال کنند!!

***

مهرماه سال ۶۰، حادثه دلخراشی برای خانواده من روی داد. برادر بزرگم در یک سانحه نه چندان معمولی، از بین رفت و زخم ناسوری بر دل خانواده به جای گذاشت. من تنها عضو خانواده بودم که در دریای آن غم و اندوه، هنوز بر زورق امید پارو می زدم!! شاید علت آن، ناشی از شور درون بود و باور به کم پایی جمهوری اسلامی! در آن فضای غصه و سوز دل، رفیقان با شنیدن خبر مرگ برادر، به من یاد آوری کردند تا مواظب باشم در بهشت زهرا از برادرم بعنوان شهید جبهه استقبال نکنند!!

 روزی که قرار بود جسم بی جان برادر از بیمارستان راهی بهشت زهرا شود حدودا ساعت هفت صبح، من همراه خانواده جلو غسالخانه رسیدیم. کسی در محوطه نبود مگر یک زن حدودا چهل – چهل و پنج ساله با چادر مشکی مندرس. او روی پله سمت شرق غسالخانه نشسته و چشمان میشی و چهره خط افتاده از رنجش را به آفتاب صبح پاییزی سپرده بود. زن چادر مشکی با دیدن عده ای عزادار که  برای دفن عزیزشان آمده بودند، چشم چرخاند و مشتری های اول صبح خود را، برانداز کرد. نگاه او در حین گذر از میان جمع خانواده، با نگاه من گره خورد. مثل اینکه در همان تلاقی نخستین نگاه، هر دو، هم دیگر را خصم پنداشتیم!!

در اینجا باید اشاره ای کنم به جغرافیای غسالخانه. غسالخانه دو در داشت. یک دَر سمت شرق و دَر دیگر سمت غرب بود.  ماشین های حمل جسد، مقابل دَر سمت شرق می ایستادند. چند نفر از اعضای درجه یک متوفی، قبل از رسیدن ماشین حمل جسد، مقابل دَر شرقی از نعش کش پیاده می شدند تا از جسم بی جان عزیزشان استقبال کنند و متوفی را از ماشین بیرون بیاورند و به غسالخانه تحویل بدهند.

در عوض، همه افرادی که برای دفن مرده ها به بهشت زهرا مراجعت می کنند جلو دَر غربی تجمع می کنند. بعد از اینکه مرده ها، داخل ساختمان غسالخانه شسته و کفن پیچ می شوند، از دَر غربی به جمع صاحب مرده تحویل داده می شوند تا برای نماز میت و دفن، به قطعه ای از پیش  مشخص شده، برده شوند. به همین خاطر تجمع اصلی جلو دَر غربی است، تا دَر شرقی.

بهرحال، در آن صبح اندوهناک پاییزی، من و خانواده، مضطربانه منتظر رسیدن ماشین حمل جسد بی جان برادر بودیم. همه اعضای خانواده که آنجا بودند اشک می ریختنند و این پا آن پا می کردند. بعد از بیست – بیست و پنج دقیقه،  افراد دیگری سر رسیدند. آنها هم مثل ما، در انتظار رسیدن ماشین جسد عزیزشان بودند شدند. زن چادر مشکی نشسته بر پله غسالخانه، همه افراد را زیر نظر داشت. اما بیشتر توجه اش به من بود.

اولین ماشین جنازه کش در تیررس نگاه منتظران ظاهر شد. ابتدا خانواده شیون زدند؛ که آمد! چند قدمی پیش دویدند. از افراد دیگری هم که آنجا بودند، چند نفری هجوم بردند تا به ماشین برسند. اما ماشین چند ده قدم مانده به جلو غسالخانه، پیچید سمت چپ بین درخت ها.

در جنوب ساختمان غسالخانه، تعدادی درخت چنار چند ساله وجود دارد. دیوار جنوبی غسالخانه که از شرق به غرب کشیده شده، شاید بیش از ۷۰ – ۸۰ متر طول دارد. تقریبا وسط آن دیوار، یک دَر  وجود دارد رو به درختان. کمتر کسی متوجه آن در می شود. چون همواره بسته است و مراجعه کننده ای ندارد. 

وقتی ماشین نعش کش به سمت چپ،  لابه لای درختان پیچید، من متوجه شدم که راننده و نفر بغل دست او، لباس پاسداری به تن دارند. ناخودآگاه مشکوک شدم. خود را از جمع جدا کردم، تا انتهای آسفالت رفتم و  نزدیک اولین درخت ایستادم. ماشین در چند متری آن دَر متروکه، رو به غرب ایستاد. پشت ماشین دقیقا روبروی من قرار گرفت. فرد بغل دست راننده پیاده شد و تند رفت سمت دَر متروکه و دق الباب کرد. راننده ماشین پیاده شد، بدون اینکه در ماشین سمت خود را ببندد، آمد پشت ماشین و در دو لنگۀ عقب ماشین را باز کرد. با باز شدن دَر عقب ماشین، صحنه هولناکی نمایان شد. جنازه های پیچیده در کفن و شکلات شده، روی هم تا سقف ماشین چیده شده بودند. در همان لحظه،  دَر متروکه ای که توسط پاسدار دق الباب شده بود، باز شد و نیمۀ سر دو نفر، بیرون آمد. من در امتداد دیوار، تنها دو نیم رُخ دیدم، نیم رخ (دو نفری که کلۀ خود را تا نیمه بیرون آورده بودند).  پاسدار برگشت به سمت ماشین. او و راننده، دو نفری  اولین جنازه را از ماشین بیرون آوردند. گره اولین جنازه بالائی را گرفتند تا آن را بیرون بکشند. خیلی تقلا کردند. جنازه ها سر و ته روی هم چیده شده بودند تا سقف ماشین. یعنی سر یکی  به سمت دَر بود، سر آن دیگری بر عکس. بالاخره اولین جنازه را با فشار زیاد بیرون کشیدند. وقتی  جسد کفن پیچ شده از ماشین بیرون کشیده شد، سر جنازه از ارتفاع ماشین و جنازه های روی هم انباشته، با صدای (تلپ) افتاد روی زمین و کمی گرد و غبار کرد. بعد، یکی از آن دو پاسدار گره سر و دیگری، گره پایینی را گرفته به سمت در متروکه بردند. از چندین جای کفن، خون تازه بیرون زده بود.  خون، تازه – تازه بود. بلکه هم، هنوز بند نیامده بود.

آن دو، جنازه را دم در متروکه، بدست دو نفر داخلی دادند. آن  دو نفر  بدون اینکه بیرون بیایند، دست انداختند و جنازه را گرفته به داخل ساختمان کشیدند. با دیدن آن صحنه، نفس در سینه ام بند آمد. از میان آن همه آدم که منتظر آمدن جسد عزیزشان بودند، حتی یک نفر را نمی دیدی که به آن صحنه نیم نگاهی داشته باشد. هر کسی غم خود بر دوش میکشید و منتظر مردۀ خویش بود. 

آیا آن جماعتِ غم دیده و منتظر نمی دانستند که در چند قدمی آن ها، آن همه پیکر خونین بر هم انباشته را هم، کس و کاری هست!!؟ غمخوار و چشم انتظاری هست!!؟

من ۸ یا ۹ جنازه شمردم. یکی از پاسداران موقع برگشت به سمت ماشین، نگاهش به نگاه من گره خورد. او یک لحظه ایستاد و به من چشم غره رفت. با نگاه او، انگار بند دلم از هم گسست. نگران و ترسیده، بر گشتم سمت جماعت مضطرب و منتظر!

در همان لحظه، اولین ماشین جنازه کش به محوطه جلو دَر غسالخانه رسید. تمامی آدم های منتظر، هجوم بردند به سمت ماشین. زن چادری روی پله نشسته، با جوانی در حال صحبت بود. یک مرتبه گفت:

بدو یکی آمد! زن، چادر خود را جمع و جور کرد و زد به میانه جمع حلقه زده دور ماشین جنازه کش و شروع کرد:

این گل پرپر ماست

هدیه به رهبر ماست

….

کسی جلودارش نبود. او به تنهائی کل جمع را حریف بود. شاید شعارهای او برای دیگران هم دل خوش کننده بود. چرا که  همه مرده ها  را شهید می خواند!! بعد از باز شدن دَر ماشین، زن برادرم با فریاد به من گفت:

جنازۀ برادرته! بیا زود باش!

اما زن چادری به کسی امان نمی داد.

: – این گل پرپر از کجا…            

هیچ کس به او معترض نمی شد. من با عصبانیت دامن چادرش را گرفتم و او را عقب کشیدم. وقتی برگشت و مرا نگاه کرد، با تندی گفتم:

تو کی هستی؟ گم شو از اینجا. جنازه برادر منه که در تصادف از بین رفته! از جبهه نیامده!

زن، چادر خود را از دست من کشید و دوباره فریاد زد: این …

یک بار دیگر تندتر از قبل به  او گفتم: گمشو وگرنه…!

همه دیدند که آن زن، هوچی گری می کند و هیچ ارتباطی با جنازه ندارد. ولی کسی اعتراض نکرد. در همان لحظه ها، ماشین دیگری رسید. زن چادری هجوم برد به سمت آن ماشین. دیدم که در میان جماعت حلقه زده دور آن ماشین، تنها صدا و شیون زن چادری ست که مرثیه می خواند و هدیه می فرستد به رهبر نشسته در جماران!!

من نمی دانم رهبر آن زن، در آن صبح پائیزی، بر بلندای شهر تهران، به چه کار مشغول بود؟ آیا در بستر نرم و امن خود آرمیده بود؟ یا بر خوان گستردۀ خوش رنگ و نگار  خویش، در حال صرف صبحانۀ رهبرانه  است!؟ بلکه هم، صبح خود را با تقریر فتوایی بر علیه دختری*، به جرم الگو قرار دادن زنی، غیر از دخت پیامبر، آغازیده بود. شاید هم، مرگ مرد** داستان نویسی را ابلاغ می فرمود که بسیار دور تر از سرزمین ایران، قصه ای خلاف میل رهبرانه او نوشته بود! چه بسا، نامۀ مهر آمیزی به آقای لاجوردی مُهر می فرمود از بابت کشتارهای آن روز!!             

 ولی من دیدم و شاهد بودم که آن زن، با چادری مندرس و چهره ای محنت دیده، واقعا تن به کار سپرده بود  و با تعهد باورنکردنی ی، انجام وظیفه می کرد! آیا او به اندازه ی آن همه کوشش،  مواجب می گرفت؟ خبر ندارم. نمی دانم مواجب او نسیه بود و یا حواله ای بود در  بهشت؟! یا که نقدا و به صورت پایاپای در رستوران های اطراف قبرستان پرداخت می شد!! من نسبت به این مسائل  بی اطلاع بودم و هستم. اما دیدم و شاهد شدم آن زن، بسیار پرکار بود و پر تلاش!! همه مرده ها را بی ذره ای تبعیض، در کمال جور و سخا به رهبر خود هدیه می کرد و به او می بخشید!!

من در آن روز پاییزی در آن قبرستان پر رونق از مرگ، یک مورد دیگر را بهتر  درک کردم و فهمیدم. و آن اینکه: حکومت جمهوری اسلامی به رهبری قائد اعظم امام خمینی، با خدعه های ابلیسی و رنگارنگ، نه تنها ملی کُشی و ملی خوری مستمر دارد، بلکه مرده خوری ملی هم فراوان دارد!!!

***

به نظر من، گونه ای دیگر از معنای مقدمه این یادداشت را می توان در میان افراد حکومتی جُست و یافت. یعنی اینکه، از میان عناصر حاکم شده بر جامعه ی ایران پس از انقلاب ۵۷، عدۀ قابل توجه ای همت خود را در راه  کشتن و اعدام کردن و چوبه دار عَلم کردن، به کار بسته اند. یعنی خدمت در دستگاه سرکوب و کشتار برای تثبیت  انقلاب اسلامی و رهبری!! از جمله آن ها:

معادیخواه – صدیقی – یونسی – حسینیان – ناطق نوری – مبشری – گیلانی – نیری – بهرامی – ری شهری – لاجوردی – رئیسی – رازینی – مقیسه – صلواتی  و …. ! اما چنانچه پیشتر  رویم باید بگویم  چند نفری از آنان، بسیار  پر آوازه اند و شناخته شده تر از دیگران و ثبت شده در تاریخ:

صادق خلخالی – اسدالله لاجوردی – ابراهیم رئیسی – حسینعلی نیری – سعید امامی – محمد محمدی گیلانی.

حاشا، معیار برای اینان، کشتن و شمارش، در یک – یک آدم ها بود و هست! بلکه مرگ را، فله ای تقسیم می کردند و اضافۀ تولید را، ملی می کردند!! مثل اعدام های سال های ۶۰ – ۶۱ و ۶۷. اگر زندانیان،اصطلاح (ملی) داشتند، حتما اینان نیز، اصطلاحی شبیه به آن داشتند. مثلا: ماشینی.  یک ماشین جنازه برود خاوران!!! سه ماشین برود، بهشت زهرا و یا..!!

یکی از خبرهای نیمه رسمی درباره ی لاجوردی این چنین بود: او به وقت رفتن از زندان اوین در نیمه دوم سال ۶۳، سیصد نفر زندانی در شمارش کلی کمتر داشته است!  مثال: اگر ورودی زندانی از ابتدای ریاست او بر زندان ها، ۱۰۰۰۰ نفر فرض شود، ایشان در آمار تحویلی خود، ۹۷۰۰ نفر نشان می دهد. یعنی در آمار  او، تعدادی اعدامی، تعدادی زندانی، عده ای هم آزاد شده، ارائه می شود. ولی در نهایت جمع اعدامی و زندانی و آزادی ها روی هم، ۳۰۰ نفر کمتر از آمار ورودی ها نشان داده می شود. گویا از او سوال می کنند؛ پس این سیصد نفر چه شدند؟

جواب می دهد: نمی دانم!!!

حتما آن تعداد انسان های نانوشته در لیست سه گانه، زندانی – اعدامی – آزادی، از منظر آقای لاجوردی، اعدامیان ملی محسوب می شده اند!! پس نیازی به ثبت نام آن ها در هیچ لیستی نبوده است!!!

هر چند منبع خبر فوق بخاطر گذر زمان یادم نیست، ولی یک نمونه آن مرتضی لقا، از هواداران سازمان پیکار است.

آری نام یکی از آن سیصد نفر، مرتضی لقا از هواداران سازمان پیکار است. حکایت مرتضی را در زندان قزلحصار، برادرش ناصر لقا، برای برای من چنین تعریف کرد: در شعبه اجرای احکام زندان اوین، یک بار به من و مرتضی به مدت ده دقیقه ملاقات دادند. بعد از آن از مرتضی بی خبر شدیم. هیچ وقت خانواده نفهمید، مرتضی چه شد؟ بر سر او چه آمد؟ خانواده، تنها به اندازه ای اطلاعات پیدا کردند که مرتضی تا بند ۲۰۹ دارای پروندۀ زندان  است. ولی بعدا نام  او را، در لیست زندانیان و اعدامیان، و آزادشدگان، پیدا نکردند!!

م. دانش

*سال ۶۷ دختری در پاسخ به سوال خبرنگار صدا و سیما که می پرسد: الگوی شما در زندگی کدام زن است؟ جواب می گوید: اوشین. (زن قهرمان یک سریال). وقتی امام از آن مورد مطلع می شود، برای دختر و خبرنگار حکم اعدام فتوا می دهد. این مورد حکایت مطولی دارد.

**اشاره به رمان آیه های شیطانی سلمان رشدی ست. باز هم سال ۶۷ امام فتوای قتل او را صادر فرمودند که بسیار پر سر و صدا شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=131414 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x