سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

برفی – محمود طوقی

حوالی ساعت چهاربعد از ظهر بود که به کونانی رسیدند.باران نخستین روز آذرماه که از سپیده صبح نرم نرمک می بارید حالا تندتر شده بود و کوه و جاده را شلاق کش می کرد.

برایش مهم نبود کجا و چگونه باید این شب های بی چراغ را به صبح برساند.شش سال نشسته بود آسمان مشبک را از خلال توری های کثیف  نگاه کرده بود.خسته که شده بود نشسته بود و ساعت ها به دیوار سیمانی روبرویش نگاه کرده بود و با کرده ها وناکرده هایش کلنجار رفته بود.آدم ها و حرف ها و حدیث ها و ایستادن ها و زمین خوردن های خود و دیگران از جلو چشمش رد شده بود درست مثل پرده سینمای مسیو اراک که با شش ریال او وبرادرش فیلم های تارزان را می دیدند و با خیزران تقی کچل کنترولچی سینما خود را مچاله می کردند تا نفر بعد بتواند روی نیمکت کنار آن ها بنشیند ؛و صورت فرو ریخته پدرش بعد از یک سال در مدرسه فرانسوی ها و جویده جویده حرف زدن هایش که؛ این طور می خواستی خلق ات را نجات بدهی و اشاره کرده بود به گُله گُله آدم هایی که بعد از یک سال موفق شده بودند پدر مادر و همسرانشان را ببینند.

امریه اش را که دادند به نامه نگاه هم نکرد فقط پرسید :باید کجا بروم و مرد میانسال اخمویی که پشت میز نشسته بود و داشت نامه هایی را امضا می کرد گفته بود استان لرستان.

ساکش را برداشته بود و راه افتاده بود.کارش گذشته بود از این که با کسی حرف و حدیثی بگوید یا با کسی خداحافظی کند.بعد از آن مرداد و شهریور هیچ مگوی آسمان تمامی دنیا برای او یک رنگ داشت،سیاه سیاه.بهمین خاطر علیرغم اصرار دوستان دور و نزدیکش راهی غربت نشد.دل و دماغ رفتن به جایی را نداشت.برای او آلمان و خرم آباد فرقی نداشت هم چنان که برایش روز و شب علی السویه بود.

در اولین فرصت به ترمینال رفته بود و راهی خرم آباد شده بود.هشت ساعتی در راه بود تا به خرم آباد رسید.در بین راه هم پیاده نشد،حوصله دیدن آدم هایی که با شتاب آبی به سر و رو ی خود می زدند تا چیزی بخورند و بدو بیایند تا از اتوبوس جا نمانند را نداشت.

نزدیکی های غروب بود که به خرم آباد رسید.ادرات دولتی تعطیل بودند و باید تا فردا صبر می کرد.کمی این طرف و آن رفت.مردم در حال رفت و آمد و تهیه سور و سات شب شان بودند و با شتاب با تاکسی و ماشین های شخصی شان  از جلو چشم او دور می شدند.

 خیابان ها خلوت و خلوت تر می شدند.به پارکی رسید و ساکش راروی نیمکتی گذاشت و دراز کشید.خسته بود،از همه چیز و همه کس.بنظرش می رسید هزار سال است که راه رفته است. هنوز پشت چشمش گرم نشده بود که کسی او را صدا کرد.پاسبانی بود، حدوداً چهل و پنج شش ساله با دندان هایی که با زردی تنباکو رنگ شده بود و ته ریشی که به سفیدی می زد.گفت قدغن است کسی در پارک بخوابد و به ساکی که زیر سرش گذاشته بود خیره شده بود و پرسیده بود غریبی و او با تکان سرش گفته بود:بله.و باز پرسیده بود:کس و کاری اینجا نداری و او با تکان سر گفته بود :نه وبا کمی لوده بازی پرسیده بود: پول و پله چی و او جوابی نداده بود.حوصله سرو کله زدن با آژان جماعت را نداشت.

در کلانتری هم چیزی نگفت.نشست و نگاه کرد به پچ پچ کردن پاسبان پست با افسر نگهبان.

فقط وقتی تفتیش اش کردند فهمیدند پزشک است و برای انجام  طرح به خرم آباد آمده است.

ساکش را برداشت و از کلانتری بیرون زد.افسر نگهبان هنوز داشت عذر خواهی می کرد. پاسبان دنبالش آمد تا بگوید اگر پست نبود او را امشب به خانه خودش می برد اما آن طرف خیابان مسافرخانه ای ست.دستی تکان داده بود که بیخیال شو و راهش را گرفته بود و رفته بود به سمت مسافرخانه که آن سوی خیابان بود .

مدیر مسافرخانه مدرک خواست و او کارت نظامش را داد و مدیر مسافرخانه کارت رابا ناباوری نگاه کرد و با دست پاچگی او را به اتاقی هدایت کرد و در را بست و رفت.

تا صبح پشت پنجره اتاق نشست و سیگار کشید و به آسمان نگاه کرد وچیزی نگفت.نه با خودش و نه با روزگارش و نه با تاسی که کج نشسته بود و نه با طوفانی که از درون و بیرون مدام او را به سمتی برده بود و وقتی طوفان فرو نشسته بود او دیده بود که دیگر آن آدم سابق نیست که نیست.

 سپیده نزده بود که مسافرخانه چی با سینی صبحانه آمده بود و گفته بود: لرجماعت مهمان نوازه مخصوصاً اگر مهمانش دکتر باشد و او استکانی چای خورده بود و راهی شبکه بهداشت و درمان شده بود که در یکی دو خیابان آن طرف تر بود.

باز هم کاغذ بازی و این اتاق و آن اتاق و در آخر با نامه ای او را با وانتی که به کوهدشت می رفت راهی کوهدشت کرده بودند.جایی که او تا آن روز اسمش را نشنیده بود و نمی دانست کجای جغرافیای ایران است.

راننده وانت او را درست جلو شبکه بهداشت و درمان کوهدشت پیاده کرد و گاز ماشین را گرفت و رفت.

 و او یک راست رفته بود دفتر رئیس شبکه که خودش را دکتر رجائی معرفی می کرد که از فیلیپین فارغ التحصیل شده بود و افتخار می کرد لر کوهدشتی ست.

 و دکتر رجایی او را با نامه ای مسئول درمانگاهی روستایی در کونانی کرده بود وگفته بود به راننده می گویم شمارا ببرد پانسیون پزشکان تا فردا از کونانی راننده برای بردن شما بیاید.

حوالی ساعت دو بود که کار اداریش تمام شده بود و راهی خوابگاه پزشگان شده بود و مختصر و مفید گفته بود فردا می رود کونانی و دنبال تختی برای خوابیدن گشته بود.

هفت هشت نفری آنجا بودند.یکی یکی می آمدند و از او می پرسیدند: می دانی کونانی کجاست و او با بالا انداختن شانه هایش می گفت :نه و می گفتند اگر ما بودیم نمی رفتیم.

فردا رفته بود شبکه تا ببیند راننده برای بردنش از کونانی آمده است یا نه و ویرش گرفته بود برود پیش دکتر رجایی رئیس شبکه و بپرسد ماجرای کونانی چیست که همه با شنیدن نامش دچار تعجب و وحشت می شوند.

 با این که یک بار بیشتر با دکتر رجایی برخورد نداشت اما بنظرش رسیده بود آدم بدی نباید باشد.دکتر رجایی وقتی داستان راشنید کمی خندید و گفت :فکر می کردم پزشگان خوابگاه ذهن شما را مشغول کنند اما چیز مهمی نیست.

 وگفته بود ببین آقای دکتر ،خرم آباد مرکز راهزنان ایران است.کوهدشت مرکز راهزنان خرم آباداست و کونانی مرکز راهزنان کوهدشت .مردم کونانی بیشتر شان راهزنند. گندم های شان را که برداشت می کنند راهی تهران و کرج می شوند و آن جا را غارت می کنند و بر می گردند به کونانی. اما شما خیالتان راحت باشد راهزن جماعت به دکتر احترام می گذارد و من قول شرف می دهم به شما کوچکترین آسیبی نمی رسد و او گفته بود بلا اشکال است و دکتر رجایی با تعجب پرسیده بود:چرا ؟و او گفته بود شما نمی دانید من که هستم و از کجا آمده ام.

راننده نزدیکی های ظهر بود که آمد.آمده بود تا او را با خود به کونانی ببرد.

با آمبولانس کمی در شهر چرخ زدند تا چیزی برای روز های بیتوته در درمانگاه داشته باشد. راننده آمبولانس هم که رئیسوند اسمش بود کمی خرت و پرت خرید.مردی پر و بلند قد و چهار شانه بود که مدام می خندید و حرف می زد.

 از کوهدشت تا کونانی راهی طولانی نبود.چیزی حدود یکی دو ساعت کمی بیشتر یا کمی کمتر.البته نه به ساعت او به تقریبی که رئیسوند راننده ۴۵ ساله آمبولانس می گفت.

زمان زیادی بود که ساعتی پشت دستش نبسته بود.از پیچ معروف اوین که بالا آمد ساعتش را باز کرد و دیگر نبست.ساعتی را که سال ها قبل برادرش پشت دستش بسته بود.زمان برای او به ساعت صفر رسیده بود.

اولین روز مهرماه سال ۵۵ که او دانشجوی اقتصاد شده بود.وقتی از برادرش پرسیده بود ساعت چند است برادرش فهمیده بود که او ساعتی ندارد پس ساعت خودش را باز کرده بود و پشت دست او بسته بود.

از جاده اصلی که خارج شدند رئیسوند گفت: از این جا تا روستا کمتر از ده دقیقه راه است. به روستا که می رسیم کمتر از پنج دقیقه با ماشین به درمانگاه می رسیم. درمانگاه در سمت چپ خیابان است.ساختمانی قدیمی متعلق به سپاه بهداشت زمان شاه، خانه پزشگ در قسمت عقب درمانگاه است و چند متری جلوتر داروخانه و اتاق پذیرش بیماران است.  

نبی پذیرش درمانگاه است و خانه شان روبروی درمانگاه اگر کاری داشتی صدایش که بزنی می شنود و بدو می آید.ساعت هفت  صبح می آید به بیماران شماره می دهد و می رود  سروقت زمین هایش.

غلام حسن که همه مردم او را خولم حسن صدا می کنندمسئول تزریقات است.صبح می آید کمی صبر می کند تا دکتر مریض هایش را ببیند ویکی دو ساعت بعد می رود روی تراکتورش  تا زمین هایش را شخم بزند.

مسئول داروخانه که اهل بروجرد است مدتی ست که سرو کله اش پیدا نیست چه بهتر.آدم نرمالی نیست.زن وبچه اش رفته اند بروجرد و او از تنهایی خل و چل شده است .شب ها تاصبح در کوه و کمر چرخ می زند.می ماند مخلص شما که راننده آمبولانس ام و در رفتن به روستاهای قمر یا رفتن به شهر شما را همراهی می کنم.راستی یا یاد م نرفته است بگویم یک نفر دیگر هست بنام آخا که مسئول کلرزنی به آب روستاست.اما تمامی سهمیه کلر را می ریزد در روخانه سیمره برای ماهی گیری.

ساعت از چهاربعداز ظهر گذشته بود که بدرمانگاه رسیدند همه رفته بودند از مریض و پرسنل درمانی هیچ خبری نبود.

 رئیسوند محل اقامت او را نشان داد،کلید را کف دست او گذاشت و گاز ماشین را گرفت و رفت تا خودش را برای خوردن غذا بخانه برساند .

باران حالا کمی تندتر شده بود و او دوست داشت ساعت ها زیر باران بایستد و به چشم انداز زیبایی که از پشت درمانگاه دامن کشیده بود و به قله  کوه می رسید نگاه کند.

در زیر باران بی امان سر وکله سگی سفید پیدا شد.چون خود او خیس و سرما خورده بود و در فاصله ای نه چندان دور ایستاده بود و داشت او را نگاه می کرد.

کمی در چشمان  سگ نگاه کرد و ویرش گرفت او را صدا کند .بفکرش رسید نامی روی او بگذارد.برفی نام با مسمایی بود چون سفید مثل برف بود.

او را صداکرد وگفت:برفی پسر خوب بیا ،بیا با هم آشنا شویم من همین الان از راه رسیده ام و منتظر ماند تا ببیند برفی متوجه دعوت او شده است یا نه.و ناگهان برفی دوید و خودش را به او رساند و در یک قدمی اش ایستاد.بنظرش رسید برفی برای دوستی با او تردید دارد.خب تقصیری هم نداشت .نمی دانست او کیست و از کجا آمده است و چرا.

 در چشمان برفی نگاه کرد.نگاه آشنایی داشت.تنها،لاغر،گرسنه، رانده شده از همه جا و جفا دیده از همه کس و این روزگار بی پیر که بدجوری به او پیله کرده بود.

ساکش را زمین گذاشت و نشست.برفی کمی نزدیک تر آمد،به چشمان برفی خیره شد.چیزی در نگاه او موج می زد چیزی میان اندوه و شفقت.باران کمی سبک تر شده بود.

بلند شد ساکش را برداشت وبطرف خانه پزشگ رفت.ساختمانی آجری که تا نیمه کپک زده بود با دربی آهنی و بزرگ و یکی دو پنجره کوچک و خاک گرفته.کلید را در قفل در چرخاند و بر گشت رو به برفی که در نزدیکی او ایستاده بود و گفت :برفی پسر خوب بیا ،بیا تا باهم تنهایی های مان را قسمت کنیم.اول حمام می کنیم وبعد چیزی درست می کنیم و با هم می خوریم. و وارد خانه پزشک درمانگاه شد.برفی پشت سرش بود و داشت به وسایل نه چندان نو اتاق نگاه می کرد ؛یک تختخواب دو نفره،یک بخاری نفتی ویک پنجره  بزرگ که دامن می کشید به کوه روبرو که علف های سبز وباران خورده اش مثل شمدی از مخمل سبز روی آن کشیده شده بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=133726 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x