جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

اصغر پلنگ – محمود طوقی

هشتاد ونهمین شنا را به سختی رفت دیگر رمقی در جسم و جانش نبود.درهشت ماه و خورده ای گذشته تمامی گوشت های بدنش ریخته بود و ازکت و کول مردانه اش چیز زیادی نمانده بود .یکی دو باری هم که دل و دماغی داشت و به بر و بازوی خود نگاه کرده بود غصه اش گرفت.ازنقش سیاوش و سهراب بر بازوی راست و چپش نقش مرده ای باقی مانده بود.

سال ها ورزش باستانی و زدن میل و کشیدن کباده در زورخانه پهلوان نایب،هیکل پر و گوشتی خدادادش بروبازویی دیدنی درست کرده بود بهمین خاطر وقتی یکی از رفقای خالکوبش به او پیشنهاد کرد این بروبازوی پر و پیمانه را با نقشی دیدنی ترکند بدش نیامد وگفت بزن و وقتی پرسید چه نقشی بزنم گفت: سیاوش و سهراب که زمین خورده هر دوی آن هایم.

اما آن روز از ذهنش نگذشت که روزی می رسد این دو نقش برایش دردسر ساز می شود و باید عده ای را قانع کند که انتخاب سیاوش و سهراب دلیل سیاسی نداشته است.

می خواست تن خسته اش را بلند کند و نود را رقم بزند که وزن سنگین پایی اورا نقش زمین کرد.صدای آشنایی بود.با این که او را ندیده بود ولی شک نداشت جایی و روزگاری نه چندان دور او را دیده است و بعید هم نیست که ضرب شست او را چشیده باشد.

صدای آشنا با ریشخند پرسید: چطوری اصغر پلنگ.از شنا رفتنت پیداست که دیگر پلنگ نیستی.اگر سه بار بگی من اصغر موشم از بقیه شنا معافت می کنم.اصغر احساس کرد بند بند وجودش از فرط خستگی درحال جدا شدن است.

سنگینی پا چند دقیقه ای نفس او را به شماره انداخت اما اصغر پلنگ بروی خودش نیاورد تا پای مزاحم از رو برود و رفت.

بچه ته خاک سفید بود و تا یادش می آمد و بیست و هشت سالی که از خدا عمر گرفته بود هر نوع آدمی دیده بود از عملی گرفته تا شیشه ای و بنگی و الکلی و ساقی از هر نوعش اما این نوع آدم را به عمرش نه دیده بود و چیزی راجع به آن نشنیده بود.

گه گاه هم که نیمه های شب رفت و آمد ها می خوابید و شب چادر آرامشش را به روی مرده و زنده می کشید با خودش خلوت می کرد و می گفت :اصغر پلنگ توی بد سوراخی گرفتار شده ای.

توی بد مخمصه ای گیر کرده بود همه جور روزگار را دیده بود و همه نقشی را به روزگار تجربه کرده بود الا این که قاپ روزگار برایش این ریختی کج بنشیند و سه پلشک بیاورد و بشود سه سر باخت.یکی دو باری هم که ازش پرسیده بودند اصغر پلنگ چگونه ای گفته بود بد،خیلی بد.

حال و روزش بد بود همه جوربازی روزگار را حدس می زد الا این ریختیش را.

بیرون هم که بود روزگار خوبی نداشت.باباش عملی بود و یک شب ناغافل سکته کرد و رفت و خرج و برج  سه خواهر و دو برادر و مادر پیرش افتاد گردن او.اما اصغر پلنگ اهل کم آوردن نبود.آستینش را بالا زد و با خود گفت اصغر پلنگ این جاست که باید پلنگی خودت را نشان بدهی و گرنه با تیغ کشی و قمه از پر شال در آوردن هر جوجه سر از تخم در آورده ای می تواند اسم درکند و اصغر پلنگ شود.

چرخ روز گارش کم و زیاد می گشت دور فلکه چهارم دکه ای دست و پا کرده بود و روز را با نان و پیاز به شب می رساند و خوشحال بود که مادر و خواهر و برادرانش دست شان توی سفره نامرد دراز نیست،تا آن روز بد اقبال در آخر های ماه آذر.

نزدیک های ساعت دو و نیم  بعد از ظهربود که درب حیاط شان باز شد و مهرداد بچه محل و همسایه دیوار به دیوارشان وارد خانه شان شد.رنگ به چهره نداشت.از آن پسر رعنا و خوش چهره پوست و استخوانی باقی بود فقط گفت سلام اصغر آقا و درب حیاط را بست و با شتاب از درب پشتی خارج شد.

مهرداد را از بچگیش می شناخت.با برادر بزرگش جلیل که صاف کار بود سلام و علیکی داشت .فقط می دانست که مهرداد دانشجوی فنی ست و درس مهندسی می خواند.بعد ها هم در فلکه دکه روزنامه فروشی زده بود و وقتی از او خواست برای شب ها یک شعله برق به او بدهد براش مثل آب خوردن بود.مگر می شد از اصغر پلنگ کسی چیزی بخواهد و او دریغ کند. همین حرف ها را هم وقتی از او می پرسیدند اگر هوادار نبودی چرا برای دکه کتابفروشی به مهرداد برق دادی او نتوانسته بود آن ها را قانع کند که اصغر پلنگ گدای یک انشعاب برق نبود تا دست هم محلش را پس بزند و بگوید نه.

از آمدن و رفتن پراز هول و هراس مهرداد به دلش بد آمد.جسته گریخته از بچه های محل خبر هایی از او داشت.می دانست چند ماهی ست که گرفتار شده است.کفش هایش را نوک پایش انداخت و از حیاط بیرون زد تا سروگوشی آب بدهد و ببیند دنیا دست کیست.

چند نفری در کوچه پرسه می زدند که قیافه شان غریبه بود و بدلش بد آمد اما برگشت و در حیاط را کلون کرد.و بالشی آورد تا چرتی بزند و حوالی ساعت پنج برود کرکره دکه را بالا بکشد.اما هنوز پشت چشمش گرم نشده بود که درب حیاط با شدت باز شد و چند نفری داخل حیاط ریختند و تا آمد دست به قمه که گوشه اتاق گذاشته بود ببرد او را دوره کرده بودند.

چهار نفر بودند بیست و چند ساله با هیکل هایی ورزیده ورزشکاری اما اگر گند گیر نشده بود باکش نبود کافی بود دستش به برگه قمه می رسید آنوقت یک محله را حریف بود بی خود که اصغر پلنگ نشده بود.

در روزهای بعد دیگر آمدن مهرداد با آن هول و هراس و سر و وضع و رفتن با شتاب از درب پشتی داستان پنهانی نبود.مدام برایش گفته بودند مهرداد برای چه به خانه اصغر پلنگ آمده است و او گفته بود این که داستان پیچیده ای نیست.می خواسته شما را دو دره کنه و کرده و زده به گرد جاده و رفته تمامی این داستان بازی دادن و بازی خوردن چه ربطی به اصغر پلنگ  دارد.این که خانه اصغر پلنگ محل قرار و بده بستان جزوه  و نشریه گروه های سیاسی بوده است یک داستان بچه گانه است.آن هم خانه ای که در تمامی خاک سفید تابلو بود.

و هر چقدر خودش را سبک و سنگین کرده بود نفهمیده بود گناه او در میان چیست او که نه سر پیاز بود و نه ته پیاز.

هر بار هم که پرسیده بودند که رابطه خودت را با مهرداد از روز اول به شکل مفصل بنویس. گفته بود و نوشته بود که بعد از مرگ بابای خدا بیامرزم من دیگر دور هر کار خلافی را خط کشیدم.از تمامی زرنگ های خاک سفید هم بپرسید اصغر آزارش به یک مورچه هم نرسیده. اگر یک نفر شاکی اصغر بود ابد بدید نامرد روزگارم اگر اعتراضی بکنم.سرم به کار خودم گرم بود وعین خیالم نبود که چرا مدام در فلکه عده ای باهم بحث می کنند و در آخر نشریه ها را پاره می کنند و کارشان به زد و خورد می کشد.اصغر نه نشریه خوان بود و نه نشریه فروش.

سلام وعلیک و دادن انشعاب برق به دکه روزنامه فروشی آقا مهرداد هم  روی حساب بچه محلی بود همین.

و در آخر به او گفته بودند هروقت مهرداد را تحویل دادی در باز می شود و می توانی از این جا بیرون بروی وگر نه باید جورش را بکشی.و او هم گفته بود اصغر هر کار خلافی را که فکر بکنین کرده است و می کند الا یک کار و آن هم آدم فروشی ست و به او گفته بودند دیدی بند را آب دادی و اعتراف کردی هواداری .

و در روزهای بعد هم که مدام از او می خواستند تا حرف بزند و خود را خلاص کند اصغر گفته بود :دادش اصغر بچه ته خط است سرش می رود اما زیر بار زور نمی رود من نه سر پیازم نه ته پیاز آخه وقتی اصغر نمی دونه سازمان چیه وکیه و چی می خواد،اصغر پلنگ چه ربطی داره به جامعه بی طبقه آن هم از نوع کمونیستی اش و آن ها گفته بودند چند ماهی که بمانی ربطش را پیدا می کنی.و او چند ماهی مانده بود و ربطش را پیدا نکرده بودند و هر روز صبح او را خواب بیدار آورده بودند تا تنگ غروب تا یک مادر مرده ای پیدا شود و بگوید او را می شناسد.و یکی دوبار هم به او گفته بودند:اصغر خودت بگی بهتره تا یکی دیگه بیاد پته تو بریزه روی آب و اصغر گفته بود اصغر پلنگ مثل کفر ابلیسه.صابونش به تن همه خورده.گیرم یکی هم بیاد چیزی بگه.چه توفیری می کنه،وقتی اصغر خودش بگه بابا به دو دست بریده حضرت عباس من این کاره نیستم که نیستم.

هنوز نفس هایش سر جایش نیامده بود که کسی آستینش را گرفت و گفت بلند شو سر و وضعت را مرتب کن داری می روی دادگاه .

اصغر خنده اش گرفت وبا خودش گفت: مومن چی رو مرتب کنم.اصغر مرتب خدائیه اون هم بعد از هشت ماه و خورده ای.و راه افتاده بود.آن قدر تو این هشت ماه و خورده ای آمده بود و رفته بود که همه جا را با چشم بسته مثل کف دستش می شناخت.کمی که رفتند پشت در اتاقی ایستادند و درباز شد و او به داخل اتاق برده شد.کسی در فاصله نه چندان دوری داشت کاغذی هایی را ورق می زد.اصغر بنظرش رسید دارد پرونده او را ورق می زند.

دو نفر بودند.اصغر از صدایشان حدس زد که یکی باید جوان و دیگری باید میانه سال باشد.

مردی که صدای جوانتری داشت او را مخاطب قرار داد.اصغر کریمی معروف به اصغر پلنگ بیست و هشت ساله دکه داربا سابقه شرارت و نوشیدن مشربات الکلی همکاری با گروه های ضد انقلاب و کمک به فراری دادن عناصر گروهک ها و هواداری از آن ها ،عدم همکاری و عناد و سر موضع بودن علیرغم افشای حقایق و توجیه نامبرده تا لحظه آخر و ندادن اطلاعات و کمک نکردن برای دستگیری زندانی فراری.

مردی که میانه سال بود پرونده را باز هم ورق زد .وگفت :اصغر کریمی معروف به اصغر پلنگ بعنوان آخرین دفاع حرفی برای گفتن داری.اصغر صدایش را صاف کرد و گفت :نمردیم و سیاسی هم شدیم.ما که سوات موات درست و حسابی نداریم نمی دونیم از کجا خوردیم.از صحبت های این اخوی هم چیزی دست گیرمان نشد.اما از این که اصغر پلنگ را قابل دونستید و وقت شریف تان را برایش گذاشتید از شما کمال تشکر و قدردانی را دارم.

اصغر پلنگ که نمی دونه سیاست چیه اما بعد از این هشت ماه واندی می دونه با سیاسی چگونه بر خورد می کنن.از این که این هشت ماه وخورده ای همه چیز مهیا بود و از اصغر پلنگ همه جوره پذیرایی شد دست بوس تک تک برادران هم هستم.

اما برای بچه های ته خط اف داره که بجرم هواداری دستگیر و محاکمه بشه.آخه ناسلامتی اصغر پلنگ همیشه خدا خودش رئیس خودش بوده .حالا که دارید زحمت می کشید و درجه می دید بزنید کمیته مرکزی.آدمو پیش بچه محل ها سکه یک پول نکنین.تا فردا مردم خاک سفید سرشونو بالا بگیرند و بگویند دیدید اصغر هم از خود ما بود،دیدید آدم حسابی بود و لاکردار رو نمی کرد.

 حکم هم که می دید کمتر از بیست سال نباشه. زرنگ های ته خط حکم کمتر از بیست سال را داخل آدم نمی دونن. زمین خورده مرام تونم.البت کوچیک تمومی بچه های ته خط هم هستم.

https://akhbar-rooz.com/?p=134431 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x