شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

ما و سیاست – ع. روستایی

درست است یک‌ پای دین در جهل است. اما جهل و دانش اموری نسبی اند. و جهل انسان همواره از دانش او پیش تر می تازد. چنان که می دانیم دانسته های تاکنون بشر، فاعل غیبی را به پشت صحنه جهان رانده است. اما هم چنان درونی تر از پیش بر ذهن و روان مردم فرمان رواست. این هم درست است که پایه های خرافات سده ها...

درست است یک‌ پای دین در جهل است. اما جهل و دانش اموری نسبی اند. و جهل انسان همواره از دانش او پیش تر می تازد. چنان که می دانیم دانسته های تاکنون بشر، فاعل غیبی را به پشت صحنه جهان رانده است. اما هم چنان درونی تر از پیش بر ذهن و روان مردم فرمان رواست. این هم درست است که پایه های خرافات سده ها و هزاره های گذشته سست و بی بنیاد شده است. خرافه های مدرن اما با شتاب حفره های خالی را پر می کنند. خرافه کالا، خرافه مصرف، خرافه سود، خرافه پول و..‌. والتر بنیامین بی راه نگفته است: سرمایه داری مذهب است.

یکی از روزهای سیاه دهه پنجاه – زمستان ۵۴ به گمانم – در سلولم را در بند ۲ کمیته مشترک باز کردند و جوانی را به درون انداختند. با سر و روی کبود، پاهای ورم کرده و خون آلود. دانش جوی سال اول بود و پشت لبش را هنوز سبز نکرده بود. گاهی از درد چنان بی تاب می شد که نمی توانست بخوابد. چند روز گذشت. احمد کمالی (جلالی) که قضا را بازجوی مشترک ما بود همراه تنی چند از هم کارانش برای سرکشی به بند آمدند.

من که ماه ها پیش بازجویی ام به پایان رسیده بود و هم از این رو شجاعتی نسبی یافته بودم؛ لب به شکایت گشودم و با اشاره به هم سلولی ام گفتم این طفل معصوم چه کاره است که به این روزش انداخته اید. او نه حمید اشرف است نه تقی شهرام. جلالی که سخت برافروخته بود یک گام پیش آمد و با دسته کلید بر سرش کوبید که:  این طفل معصوم یک مارمولک …. که دومی ندارد. چند کارتن نشریه همراه با ماشین تایپ در خانه اش پیدا کرده ایم؛ همه ی سرنخ هایی که به دست می دهد از یک کنار مرده اند- یا تصادف کرده اند یا سکته مغزی -. تا پیش از آن که درِ سلول بسته شود به سختی از خنده جلوگیری کردیم. اما سپس در حالی که از شدت خنده اشک از چشم های مان سرازیر بود؛ یک دیگر را در آغوش گرفتیم.

*** 

تلاش نزدیک به یک و نیم سده مردم ایران در راستای رهایی از بند واپس‌گرایی و نوسازی کشور هنوز به فرجام دل خواه نرسیده است. دو انقلاب بزرگ و‌ چند جنبش کوچک و بزرگ چهره مقصود را نشان ندادند که بماند؛ در پاره ای از زمینه ها حتی پس روی را تجربه کرده ایم. از همین رو اندیشه وران جامعه سخت به فکر فرو رفته اند تا دریابند که این گره فرو بسته در کار ما از کجاست؟ و چه گونه‌ می باید آن‌ را گشود؟

 شماری به این باور نزدیک شده اند که “خانه از پای بست‌ ویران است” و ویرانی داربست را نه در امروز و دیروز که در گذشته های دور در پهنه تاریخ می باید جست وجو کرد.

انصاف را صاحبان اندیشه و قلم در آن‌سوی آب در این باره نسبت به دوستان درون کشور پی گیرترند. شاید به این دلیل که غم نان را کم تر می شناسند.

هرچه هست گستره ی جست وجو در آغاز محدود به سال های نزدیک به انقلاب بود. و در نهایت تاریخ هم روزگار تا جنبش مشروطه، سپس فراتر رفت و ایلغار تیمور و مغول را دربرگرفت.

پژوهندگان در رقابتی سازنده! پهنه جست وجو را هم چنان گسترش دادند مگر سرنخی در توضیح‌ ناکامی ما به دست آوردند.

به زودی دامنه کنکاش به برآمدن اسلام رسید و فروگیری کشور به دست تازیان .

توسن کنجکاوی را اما سرِبازایستادن نیست. حتی کندوکاو در آموزه های مزدک و مانی‌، مهرپرستی و آیین زروانی نیز اشتیاق پژوهش گران را برای رسیدن به ریشه ها سیراب نکرد.

در راستای این سیروسلوک اکنون مرزهای تاریخ را‌پس پشت نهاده ایم و به قلمرو اسطوره راه برده ایم باشد که سرچشمه دین خویی و‌ ناپرسش گری خود را با واکاوی میتولوژی باشندگان نخستین این سرزمین “کاسیت ها” و دیگر ساکنان بومی فلات ایران یعنی همان “دیو”ها فرادست آوریم.

نتیجه تمامی این کاوش های وسواس گونه سخت نومید کننده است چرا که نشان می دهد سیاه بختی از روز ازل با ما هم زاد‌ بوده است و چشم اندازی برای برون رفت از آن یافت نمی شود.

در میان انبوهی از نوشته ها، در این باره، مقاله “ما و فلسفه” نوشته محمود طوقی نمونه وار است. بررسی جزء به جزء آن به درازگویی خواهد کشید. بنابراین با نگاهی سردستی به آن بحث خود را دنبال می کنیم. چکیده استدلال نویسنده این است که: در گستره تاریخ تاکنون واگرایی میان شرق و غرب در “پیکربندی فرهنگی” آن هاست. این پیکربندی در شرق مذهبی و در غرب فلسفی بوده است. چیره گی مذهب در شرق رخصت نداده است تا اندیشه پروبال بگیرد. در حالی که فلسفه به اندیشه در مغرب زمین بالِ پرواز بخشیده است. و این همه یِ رمز و راز کام یابی آن ها و ناکامی ماست!

پرسش این است که آغازگاه این واگرایی به چه زمانی در سپهر تاریخ بازمی گردد؟ این تقدیر شوم برای ما و خجسته برای غرب برساخته ی کیست؟ و کدام تقدیر ساز غیبی آن را نقش زده است. خدا یا شیطان. و اگر واقعی است در کدام پستوی تاریخ چهره پنهان کرده است؟ نهان گاه آن کجاست؟ نویسنده توضیحی در این موارد به دست نمی دهد. از سوی دیگر آبِ پاکی روی دست مان می ریزد. زیرا: خویش کاری فلسفه به گفته وی تنها طرح پرسش است نه پاسخ! پس ناگزیر ما خود می باید آستین بالا بزنیم و پاسخ را بیابیم.

فرض نخست این است: که قاره سبز برای بارور شدن بذر فلسفه چنان مرغوب است که وقتی بذرهای بازمانده از تمدن یونانی از جنوب اروپا در دیگر سرزمین های آن پراکنده شد؛ حتی رژه لژیون های امپراطور رم که اروپا را درنوردید و سپس تازش بربرها نتوانست بذرها را زیر سم اسبان خود لگدکوب کند و پس از نزدیک به دو هزار سال وقتی زمستانِ سده های میانه به پایان رسید و بهار نوزایی (رنسانس) در سده های ۱۶ و۱۷ آغاز شد به گونه ایی معجزه آسا از زمین سر برآوردند و رویش و بالش دوباره ی خود را پی گرفتند.

در برابر اما تلاش اندیشه سازان ما برای پرورشِ مشت کوچکی از بذرهای فلسفه جز میوه های تلخ و کژوکوژ ببار نیاورد. در شورزار مذهبیِ ما فلسفه نمی روید!

پس در کار خداوند حکمتی نهفته است که همه پیامبرانش را در جایی به رسالت برگماشت که بیشترین بازدهی را به بار آورد؛ ازآن که می دانست از یک صد و بیست و چهار هزار نهالی که رسولان کاشتند یکی هم در مغرب زمین نمی روید! نویسنده مقاله با آن چه گفته شد سرسازگاری ندارد.. هم چنین موافق نیست که ریشه تفاوت فرهنگی شاید در رابطه متابولیک مردمان این دو سامان با جغرافیا و طبیعت زادوبوم شان باشد. وی می نویسد:

… “از همان آغاز قالبی که شرایط زیست محیطی ذهن اندیشنده فراهم کرده است این بوده است که به اندیشیدن خطر نکند و دنبال غذایی آماده برای پرسش هایش باشد. این امر (اما) دلیل کندذهنی ما نبوده است ما در زمان و مکان اش نبوغ و نابغه هم داشته ایم.” و سرانجام فرض آخر این که چه بسا سطح متفاوت نیروهای مولد و ابزار تولید ریشه تفاوت فرهنگی ما و غرب است. اما نویسنده در این مورد نیز پیش دستی می کند و ما را از اشتباه باز میدارد “چرا ما از همان آغاز در پی آن بوده ایم که برای غربی شدن نیازی نیست غربی فکر کنیم بلکه باید مجهز به ابزاری شویم که در دست غرب می بینیم؟ شاید علت این بود که می پنداشتیم غرب با این ابزار غرب شده است. اگر ما هم به این ابزار دست یابیم مثل غرب می شویم.”

پس روشن است که “غرب با این ابزار غرب نشد.” پس با چه ابزاری غرب شد؟ “با فکر ابزارساز” با اندیشه فلسفی. و این فکر ابزارساز از کجا فرادست آمد؟ “از پیکربندی فرهنگی غرب”! پرسش دیگر این است که آیا ما به این ابزار دست یافتیم و اما متحول نشدیم؟ نویسنده داستانی را از تاریخ بازمی گوید تا نشان دهد که ما به ابزار پیش رفت دست یافتیم اما ساختار فرهنگی مان دگرگون نشد.

“پس از شکست شاه اسماعیل از ترکان عثمانی زعمای قوم به این نتیجه رسیدند که شکست ما شکست ابزار بود. به همین خاطر برادران شرلی را آوردند تا کارخانه توپ سازی در اصفهان دایر کنند.” این غفلت تاریخی و یکی گرفتن ابزار با اندیشه ی ابزار ساز مختص به دوره صفوی نبود. این داستان نه تنها تقلیل بسیاری از مفاهیم که تحریف تاریخ هم در شکل و هم در مضمون آن است.

ماموریت برادران شرلی نوسازی صنعتی ایران نبود. حتی اقتصادی و تجاری هم نبود. سیاسی بود. دولت های غربی و بیش از همه انگلستان در رقابت با ترکان عثمانی که اروپا را سخت تهدید می کردند به دنبال هم پیمانی بودند تا پشت جبهه آن ها را تقویت کند. و در دولت صفوی به چشم این هم پیمان نگاه می کردند. شرلی و همراهان او هر چند مورد استقبال قرار گرفتند اما پایوران حکومت صفوی در فراخواندن آن ها پیش گام نبودند و تازه از شکست چالدران تا ورود هیات برادران شرلی نزدیک یک سده گذشته بود.

اما برادران شرلی در ده سال اقامت خود ده عراده توپ برای سپاه ایران ساختند و کشور را ترک کردند. به زعم  نویسنده انقلاب صنعتی ما با همین چند عراده توپ به کمال رسید!! اما پیکره فرهنگی حتی ترکِ کوچکی هم برنداشت!!

سامان کار ما خراب تر از آن است که فکر می کنیم!

ما تاکنون براین باور بودیم که اندیشه ابزارساز و خود ابزار از هم جدایی ناپذیرند. و عنان در عنان تحول می یابند. اندیشه در فرآیند آفرینش هستی پیدا می کند و تکامل می یابد و نه جدا از آن و نیز ضرورت تولید هرگونه ابزاری پاسخ به نیازی واقعی در سپهر مادی زندگی و بودوباش انسان است.

اگر واگرایی های فرهنگی نه ریشه در جغرافیای زندگی دارند و نه در سطح نابرابر تکامل نیروهای تولیدی و نه در تعامل ویژه با طبیعت، پس ناگزیر آن ها را می باید در جای اموری “از پیش داده”T “مُقدّر” و” استعلایی” بپذیریم و با آن کنار بیاییم.

راست گفته باشم من از تکیه بیش از اندازه بر مقوله اندیشه از افلاطون تا اندیشه وران هم روزگار، حتی از زیاده گویی در باره تمایز اندیشه ها بیمناک ام . – اگر بر خطا نباشم – این کج راهه در صورت فراهم بودن بستر مناسب می تواند به گونه ای از فاشیسم راه بگشاید.

این که ما نتوانستیم در حیات فکری و فرهنگی گسستی را با گذشته تجربه کنیم و امروزمان هم چنان ادامه ی خطیِ دیروز است؛ چندان به قهر و آشتی با فلسفه باز نمی گردد و نه “به پیکربندی دینی فرهنگ”. تا پیش از آن که “منجی” از راه برسد و بندیان را رها کند. ما زندانی مناسباتِ اجتماعیِ کهن، زندانیِ طبیعت، زندانیِ تاریخ خود بودیم؛ چنان که دیگر مردمان و ملت ها در برشی از تاریخ شان چنین اند. این نجات بخش همانا سرمایه داری بود.

انسان پیشاسرمایه داری با رشته هایی سخت به طبیعت و جامعه طناب پیچ شده است. ریسمان زمین، قوم، عشیره، رسته، خانواده، سرزمین و سپس فرهنگ، آداب و رسوم، مذهب و… نظام های پیشین جدا از پاره ای واگرایی های محلی و کمی میان خود، در این ویژه گی بنیادی هم گرایی دارند که نه می خواهند و نه می توانند بندها و پیوندها را از پیش پای هم وندان خویش بردارند. گسستن بی هنگام زنجیرها از سوی افراد کاری است کارستان هم سنگ جنون.

هستی فرد حتی هستی فیزیکی او در قاب جماعت تعریف می شود. فرد جدا از جماعتی که با آن پیوستگی یافته است ناموجود است. مفهومی است انتزاعی. زندگی در آغوش جماعت آرامش و رضایت فراهم میکند و از سوی هم وندان درونی میشود. هر روی کردی که پیوندها را با خطر روبه رو سازد “تابو” و خط قرمز است و برگذشتن از آن ها دشوار است از جمله پرسش گری.

در نظام های کهن نه این که پرسش گری وجود نداشته است؛ لیکن پدیده ای نامتعارف است و جسارتی به همان اندازه نامتعارف را طلب می کند. زیرا پیامد آن بریدن از جماعت است در شرایطی که فردِ تنها هنوز هویتی انضمامی ندارد.

هم آغازگاه سرمایه داری و هم ادامه سازوکار آن در گرو گسیخته شدن پیوندهای فرد با جماعت است. رهایی فردِ اجتماعی از تنگناهای طبیعی. در سحرگاه برآمدن سرمایه داری، زنجیرها از دست و پا و اندیشه افراد گشوده می شود تا تقدیر خود را جست وجو کنند ودر پیوندی نوبنیاد بر مبنای “قراردادی اجتماعی” هم راه با  توهم آزادی  جامعه مدنی را پی ریزی کنند.

مارکس با همه نفرتی که از  نظام انسانیت زدای سرمایه داری در دل داشت؛ ویژه گی عینی و رهایی بخش آن را در آزاد کردن و توان بخشیدن به افرادِ انسانی، بازشناخت و با واژه گانی پرشور ستود. تا آن جا که برخی لب به انتقاد از او گشودند.

اما “کدام قرارداد اجتماعی”؟ راست این است که افراد از زندان جماعت رها شدند تا در جنگلی به نام جامعه مدنی گرگِ یک دیگر شوند. این سویه داستان یعنی نقش تباه کننده سرمایه داری از بحث ما بیرون است. به هر روی براین نکته می توان پای فشرد که تنها انکشاف سرمایه داری گسستی در طبیعتِ اجتماعی انسان نسبت به گذشته ایجاد می کند و به او جسارت اندیشیدنِ بدون هراس از تنهایی و مجازات را ببخشد.

بی گمان بنیاد ناکامی ما به تاریخ بازمی گردد. اما نه تاریخ اندیشه ورزی انتزاعی. نه تاریخ روی کرد به فلسفه آن گونه که در این مقاله می خوانیم. یا نه مذهب هم چنان که شریعتی و آل احمد می پنداشتند و یا نه اخلاق و… بلکه تاریخِ زیست در سپهر مادیِ تاریخ، بود و باش و گذران در پهنه تولید و بازتولید زندگی، تاریخ تعامل با یک دیگر و با طبیعت، تاریخ سیاست یعنی سیر و سلوک با هم و با بیگانگان، در یک جمله تاریخ انضمامی. روی کرد ما به زندگی مقدم بر روی کرد به فلسفه است و اگر در پی آن هستیم از دلایل سردی رابطه با فلسفه و دیگر حوزه های زندگی فکری و فرهنگی پرده برگیریم؛ کندوکاو را می باید به سمت زندگی مادی و سیاسی خود بازگردانیم .

از دیگر سو نیازی نیست پهنه جست وجو در تاریخ را تا واپسین نیاکان مان گسترش دهیم. هیچ زیست شناس یا پزشکی به انگیزه درمان بیماران خود ژنوم آن ها را تا نئاندرتال ها دنبال نمی کند. پی بردن به علت ها و اسباب واپس ماندگی امروز ما و دیگر ملت هایی که با ما هم سرنوشت اند؛ این همه دشوار نیست. پیچیدگی از آن جا رخ می نماید: که چون از منشور ذهن ما می گذرند؛ به جای آن که پرتوی روشن بر آن ها بتابانند و واقعیت را بازتاب دهند به تناسب ظرفیت های اجتماعی ذهن هر یک از ما کژدیسه و تاریک می شوند. رویداد سرنوشت ساز در تاریخ ما که هم اکنون نیز پی آمدهای آن را بردوش می کشیم نه با حمله اسکندر آغاز شد و نه با تازش عرب ها یا مغول یا تیمور. آغاز آن زمانی است که مغرب زمین به هر علتی – که از بحث ما بیرون است – دست های خود را از زنجیرهای خواب سده های میانه آزاد کرد. خروس آن ها کمی زودتر بانگ بیدارباش سر داد.

پیش از آن که آوای این خروس به شیپوری پرطنین در فلسفه فرانسیس بیکن یا دکارت تبدیل شود سیمای زندگی در اروپا در اندازه پژواک این صدا دگرگون شده بود. به دیگر سخن پرسش گران به هنگام، آوای خود را سردادند و خروس بی محل نبودند.

پیش از این رویداد، انسان غربی در سپهر زندگی اقتصادی در حوزه ی تفکر فلسفی تافته ای جدا بافته نبود ودر هم سنجی با هم نوعان شرقی خود در سطح بسیار نازل تری از فرزانه گی ایستاده بود.

در فرازی از این مقاله چنین می خوانیم: ما در میانه سقراط تا ایده آلیسم آلمانی در کجا سیر می کردیم. کارنامه ما از سقراط تا هگل چیست؟ چند صفحه یا چند سطر به تاریخ اندیشه ورزی انسان پرسش گر اضافه کرده ایم و چند گره ناگشوده را بازکرده ایم؟ در این میانه جز ابن سینا به عنوان شارح و کپی کننده افکارارسطو چه داریم …”

چه ساده و چه به سادگی نویسنده مقاله از روی دو هزار سال تاریخ اروپا – از فروپاشی تمدن یونان تا برآمدن نوزایی – پرش می کند تا سقراط را که در سده چهارم پیش از میلاد می زیست به هگل (۱۸۳۱) برساند.

 از آن چه که پیرامون همین چند سطر می توان گفت یادآوری دو نکته شاید بسنده باشد.

نخست آن که: شکوفایی تمدن و فرهنگ یونانی در تاریخ تکامل اندیشه استثنایی بر قاعده است. همپوشانی اتفاقیِ عوامل و زمینه هایی که تکرار آن ها ناممکن است. در چشم هگل و هم مارکس که سخت شیفته آن بودند پدیده ای خلاف قاعده در تحول جهان به شمار می رفتند.

دو دیگر آن که تاریخ اروپا در قلمرو اندیشه ورزی  در سده های میانه سخت سترون بوده و کارنامه درخشانی را نشان نمی دهد. تا آن جا که – به ویژه پس از یورش “بربرها” – از آن به عنوان “عصرتاریکی” یاد می شود. در این بازه ی زمانی آن ها نیز ابن سینا و غزالی خود را داشتند. سن آگوستین، آلبرت کبیر، توماس اکونیاس و… کدام پرسش گری در فلسفه را می توان به آن ها نسبت داد. بیشتر از هزارسال از جمله سوژه های مورد جدل در اندیشه فرهیختگان سده های میانه ی اروپا این بود: که روز قیامت چند شتر می توانند از سوراخ یک سوزن بگذرند و یا فرشته گانی که بر مسیح ظاهر شدند نر بوده اند یا ماده!

 ***

تا پیش از انقلابT نخبگان فرهنگی ما کسانی مانند شریعتی، آل احمد، احسان نراقی و دیگران براین باور پای می فشردند که شرق و به ویژه تمدن اسلامی یک سروگردن بلندتر از تمدن غرب است. به گمان آنان غربی ها نه همان فلسفه که آداب پاکیزگی و آیین طهارت را از ما آموختند. مشعل دانش و فلسفه که در آتن روشن شده بود به پت پت افتاده بود و می رفت که خاموش شود ما بودیم که در آن دمیدیم و هم چون امانتی به مغرب زمین سپردیم تا پیش پای شان را ببینند و از تاریک چاله های سده های میانه خود را بیرون بکشند. روشنفکران ما امروز پرده باز گردانیده اند و نغمه ی دیگری ساز می کنند: این که ما ریزه خوار سفره فرهنگی اروپا بوده ایم و چیزی به گنجینه فرهنگی جهان نیفزوده ایم دریغ از چند صفحه یا چند سطری…

مدعای اندیشه وران نسل گذشته هرچند آلوده به سموم تنگ اندیشی و خودبزرگ بینی خرده بورژوایی و شبه فاشیستی بود اما دستِ کم شور کاذبی فراهم می کرد و رخوت به بار نمی آورد. سرخوشی این “دوپینگ فرهنگی و سیاسی” جنبش چپ را نیز در برشی از تاریخ اش بی نصیب نگذاشت.

حال آن که حاصل آموزه های روشنفکران نسل کنونی همانا کرختی سیاسی و واداده گی فرهنگی است. در پی گیری علت ها و عوامل واپس مانده گی خود به آن جا رسیدیم که اروپا از خواب هزار و چند صد ساله خود بیدار شد در حالی که ما هنوز سیر خواب نبودیم.

در سال ۱۷۹۳ مردم پاریس شاه فروافتاده خود را به میدان کنکورد بردند تا به گیوتین بسپارند. چند ماه پس ازآن ژوئن ۱۷۹۴ آغامحمدخان رهسپارکرمان شد و چشم های مردم آن دیار را به بهانه ی پناه دادن به رقیب تخت و تاج اش از چشم خانه بیرون کشید. حتی پیش از این تاریخ نیز هم انگلستان و هم اروپای قاره ای چند انقلاب علمی و صنعتی و سیاسی را از سر گذرانده بود تا اندیشه وران آن ها از جان لاک تا دکارت و بیکن و اصحاب دایره المعارف و کانت و هگل و… بتوانند در زمینی مناسب که تا حدودی با انقلاب صنعتی و علمی شخم خورده بودند بذر اندیشه را بپاشند و به طرح پرسش های فلسفی و فلسفه سیاسی و اجتماعی روی بیاورند.

پس ما را به کاهلی منسوب نمی توان کرد وقتی ابژه ای برای اندیشیدن نداشتیم؛ بر روی شوره زار واپس مانده گی بذر اندیشه از رویش باز می ماند.

خداوند بر ایرج پزشک زاد سخت نگیرد با برساخته ی “دایی جان ناپلئون” و وارد شدن این تمثیل به گفتمان سیاسی امروز؛ تا آن جا که اگر در جای مثال از رویداد افشا شده ی “گوادلوپ” در برکشیدن خمینی چیزی بگویی زبان های بسیاری به نکوهش گشوده می شود که:  به بیماری توهم توطئه دچار شده اید. که: کرم از ریشه درخت است. که: مشگل ما همانا قلندر مسلکی و عرفان باوری است .

به رغم چنین پندارهایی اگر روی کرد استعمار – دست ِکم از زمان صفویه – به این سو ما را به حال خود رها می کرد و دست از مداخله و توطئه به زیان ما باز می داشت امروز در قاب امام غزالی یا عطار و مولوی منجمد نبودیم.

هیچ موجود زنده ای تا ابد نمی تواند بخوابد. سرانجام خروس ما نیز خواندن را آغاز کرد اما نه از گلوگاه تحولاتی درون زا که از آژیر کشتی های توپ دار غرب در سواحل ما و ناله بی رمق عباس میرزا که: های بیگانه رمز پیش رفت تو و واپس مانده گی ما کجاست؟

پس از بیداری اروپا و پای نهادن در راه مدرنیته و توسعه سرمایه داری در غرب ما فرصت تحول درون زا را در راستای نوسازی کشور خود از کف دادیم و تا چشم گشودیم خود را ابژه ای ضروری در چرخه تکامل تمدن سرمایه داری غرب یافتیم. از این پس به رغم هر پنداری که در باره خود داشته باشیم؛ هویت های دیگر ما جنبه ثانوی یافتند.

سرمایه داری در همه شکل های سلطه ی تاریخی اش – استعمار، نواستعمار، لیبرال یا نئولیبرال – بنیاد منطق درونی اش یعنی تحصیل سود و تولید و بازتولید سرمایه در ما به چشم ابژه ای نگاه کرده است که چشم پوشی از آن ناممکن است.

در جست وجوی این هدف سرتاپای هستی اجتماعی ما از اقتصاد تا سیاست، از تولید و مصرف تا آموزش و فرهنگ به دل خواه آن ها شیار خورده است.

قدرت های چیرهِ سرمایه داری، ما را میان خود تقسیم کرده اند، به هم بخشیده اند، از هم ربوده اند، بر سر ما جنگیده اند، در جست وجوی سنگ آهن و نفت و روی، سینه کوه ها و دشت های ما را بر دریده اند. در بحران ها سپر بلای آن ها بوده ایم. بازار گرم فرآورده های شان، میزبان گشاده دست سرمایه های شان ، انبان فراخ مازاد تولیدشان، تا بازار صنایع نظامی آن ها پررونق بماند؛ ما و همسایه گان دور و نزدیک ناگزیر از هم ترسیده ایم و با هم جنگیده ایم. در یک زمان و در یک شهر برخی خیابان ها به اراده آن ها با پاریس و لوس آنجلس پهلو زده اند و آن سوتر خیابان دیگر کهنه گی و نکبت کوچه های موصل و کرکوک در چند سده گذشته را پیش چشم آورده است. و نیز برپایی مراکز ترویج رمل و اسطرلاب و رمالی و کف بینی در چند صدمتری آموزش انفورماتیک و هوش مصنوعی. امور اداری و سیاسی ما نیز می باید به گونه ای مدیریت شود که اختلالی در نظم جهانی سرمایه به بار نیاورد و بر ما از میان خودمان گزمه و شیخ و شاه برگماشتند و در گوش های مان افسانه خواندند تا از این همه چیزی درنیابیم.

در بخشی از مقاله نویسنده با تلخی در خور فهمی می نویسد “از آن طرف دکتر علی شریعتی را داریم که ابوذر مردی از یک نظام عشیرتی را در قالب پرولتاریای صنعتی جا می زند و او را نخستین سوسیالیست تاریخ می نامد.” و سپس می پرسد “این درهم اندیشی ها و هم نهاد سازی ها ریشه اش در کجاست؟” پاسخ “اورژانس” این است: توسعه نیافته گی .

انسانی را تصور کنید که پایی در سبزوار دارد و پایی در پاریس. یک گوشش با آموزه های “ملاحسین کاشفی” درگیر است و گوش دیگر فرانتس فانون.  دستی در “کانون نشر اندیشه های شیعی” در میدان صاحب الزمان مشهد دارد و دست دیگر در سوربن. خروجی اندیشه او چه می تواند باشد جز “تابلوای هنری” موجودی با تنه کاسترو و کله ی سلمان‌فارسی.

نویسنده این متن سالیانی چند افتخار! شاگردی شریعتی را داشته ام. استاد فرزانه ما تفاوت میان “سرمایه” و “اندوخته” را نمی دانست. از ادبیات منسوب به چپ در آن روزها کتاب کم‌مایه ای به نام “اصول مقدماتی فلسفه” نوشته ژرژ پولیستر را خوانده بود. هرچند بدگمانم که آن را هم درست فهمیده باشد. مارکسیسم را با همان سه گانه هگلیِ تز و آنتی تز و سنتز می شناخت.

از فرزانه ای تا این پایه فرهمند! چه انتظاری جز برکشیدن ابوذر غفاری در جای نخستین سوسیالیست تاریخ بشر می توان چشم داشت؟ با این همه شریعتی و هم گنان او را به کاهلی منسوب نمی توان کرد. برعکس در ما و آن ها می باید به چشم قربانی نگاه کرد.

از زمان حکیم سبزواری (ملاهادی) که در میانه سال های (۱۷۹۷-۱۸۷۳) می زیست تا برآمدن ملا علی شریعتی؛ شهرسبزوار زادگاه این دو – مانند بیشتر شهرها در کشور ما- در ساختار اجتماعی و سامان اقتصادی خود چه تحولی را تجربه کرده است تا باشنده گان و از آن میان اندیشه ورانش آن ها را در اندیشه بازتاب دهند؟

اگر فلسفه به گفته نویسنده: “بازتاب دوران در اندیشه است” شهرها و کشور ما از کدام دوران برگذشته اند؟  و پای در راه کدام دوران نهاده اند؟

در محیطی که شریعتی پرورده شد و به اندیشیدن آغاز کرد؛ بازارها و تیمچه هایش – اگر بر چند دوچرخه و گاری دستی چشم بپوشیم – همان است که در عصر تیموری بود. کمابیش با همان سازوکار. مرکز مبادله ی داس و کج بیل و دیگ مسی… چنین فردی پس از اقامه نماز در مسجد جامع سبزوار درست همان جایی که شیخ حسن جوری بنیان گزار جنبش سربداران به نماز می ایستاد؛ چمدانش را می بندد و با سری انباشته از آموزه های پدری؛ میراثی برگرفته از “شیخ کاشفی” به فرنگ می رود.

انتظار نابجایی است اگر گمان‌کنیم که او به بررسی اندیشه های گرامشی، کارل کُرش و یا حتی سارتر و راسل روی بیاورد. انبان ذهن او که از “علوم عقلی و نقلی” انباشته است به اندیشه های پیچیده راه نمی برد. از همین رو راه به راه سراغ الکسیس کارِل و ماکس وبر را می گیرد. زیرا آن ها را با آموزه های پدری سازگار می یابد.

چنین فردی با این ویژه گی ها اگر گوشه چشمی به عدالت اجتماعی داشته باشد – که به گمانم شریعتی تا حدودی چنین بود- از سوسیالیسم برابری طائفه ای و عشیره ای را در می یابد که نماینده آن عمار یاسر یا ابوذر غفاری است.

بی انصافی است اگر خیال کنیم شریعتی در هم سنجی با ملای هم شهری اش پیش رفت نکرده بود. باور ملا هادی بر این بود که: زنان در شمار انسان نیستند. هرچند حیوان هم نیستند. جای آن ها در زنجیره خلقت میان جای انسان و حیوان است. و مگر برای ادامه نسل نباید به آن ها نزدیک شد. حال آن که شریعتی با “ملاحظاتی” زنان را در شمار انسان به حساب می آورد! به هر روی تحصیل در سوربن چندان هم بی حاصل نبوده است!

***

جنبش های اجتماعی و خیزش های سیاسی در یک صد سال گذشته و اندکی پیش از آن، از آغاز برآمدن تاکنون از تاثیر ویران گر اسلام سیاسی و غیرسیاسی و اندیشه سازان آن رنج برده است. با این حال نقد دیدگاه آن ها  چوب گشودن در مردگان است. خوش بختانه امروزه روز حتی پایین ترین لایه های فرهنگی جامعه – با آن که از آموزش و تربیت سیاسی محروم بوده اند – به خرافه های مذهبی و سیاسی پشت کرده اند. پس اولی تر آن است که ما خود را در بوته نقد بگذاریم. در همان گام نخست و بدون پرده پوشی باید اعتراف کنیم که در بن مایه های روش شناسی و شیوه برخورد با امور سیاسی، اجتماعی، تاریخی و فرهنگی و… با کسانی که موضوع نقد ما هستند در یک طرازیم و شاید یک سروگردن کوتاه تر. آن ها نیز همانند بسیارانی از ما – از جمله نویسنده مقاله مورد خطاب- تاریخ را آوردگاه اندیشه ها و فرهنگ ها می دانند و نه منافع؛ با این تفاوت که در پندار ما چالش اصلی، رویارویی فلسفه با مذهب است و در باور آن ها مذهب در برابر مذهب. اسلام در برابر مسیحیت.               

 اسلام گرایان سیاسی از سیدجمال تا شریعتی و خمینی و دیگران در غرب به چشم دشمن متجاوز می نگرند. این دشمنی را اما هم چون خصومتی مذهبی و دیرپا و ادامه جنگ های صلیبی درک می کنند و متناسب با سرشت ارتجاعی و ظرفیت تاریخی  و اجتماعی شان نسبت به آن واکنش پدافندی نشان می دهند. از پناه جستن پشت دیوارهای کاه گلی سنت تا افتخار به استخوان مرده گان، از پرخاش و ناسزا تا راهزنی و تروریسم.  اگر به یاد بیاوریم که پیروان این جریان ها، تهی دستان شهری و روستایی و به حاشیه رانده شده گان اجتماعی هستند؛ آن گاه به آن ها حق می دهیم که تا این پایه نسبت به تمدن غرب بدبین و آشتی ناپذیرند. زیرا در هم سنجی با اقشار میانی جدید بیشتر تحقیر شده اند و زخم های آن ها عمیق تر و تاریخی تر است. تاریخی از این منظر که گسستی در پایگاه اجتماعی خود را تجربه نکرده اند تا گذشته را فراموش کنند. بنابراین گذشته را هم چون خاطره ای نزدیک به یاد می آورند. شوربختانه ما بدیل منفی این جریانیم. زیرا بدیل مثبت آن واقع گرایی است. در برابر بدبینی بیمارگونه اما فعال آن ها، ما راه خوش بینی انفعالی را برگزیده ایم. و در سودای رهایی از تقدیرِ سنت، گوشه چشمی هم به حافظه تاریخی خود نداریم. به آسانی بر چند صد سال تاریخِ جنایت، مداخله، تجاوز، چپاول، تحقیرِ هویت ملی و فرهنگی، برگماری خودکامه گان بر سرنوشت مان، کودتا، باج گیری ، تحریم و… چشم فرو می بندیم و به جای جست و جوی گریزگاهی به سوی رهایی ملی و گشودن بندهای وابستگی و اسارت ملی، صلای آشتی با متافیزیک را در انداخته ایم. شاید در جای مقدمه ای برای آشتی با سرمایه داری جهانی شده.

معجزه ی مدرنیسم دست کار فلسفه جدید نیست. وارونه آن درست است. این فلسفه هم زاد مدرنیسم و در واپسین تحلیل معلول آن است. بی گمان اما نه معلولی منفعل زیرا به نوبه خود برای مدرنیسم ساز و برگ نظری فراهم می آورد. در قلمرو اندیشه به آن سروسامان می دهد، صورت عقلانی شده ی آن است. توجیه هستی شناسانه آن.

حتی اگر این فرض نادرست را بپذیریم که از راه تجهیز به فلسفه می توان به مدرنیسم راه برد؛ دست کم برای ما و دیگرانی که با ما هم سرنوشت اند؛ کمی دیر شده است. پوینده گان  نخستین این راه آن ها که پیش تر به مقصد رسیده اند؛ راه را بر ما بسته اند تا هم‌چنان در چرخه ی بسته ی توسعه نیافته گی بر جا بمانیم. گشودن این راه با فلسفه و سازوبرگ نظریِ صرف ناممکن است. هم چنان که با مذهب نیز میسر نشد. این دو- فلسفه و ایمان – تنها می توانند نیروهای ارتجاعی را زیر پرچم خود گردآورند هم‌آن‌هایی که شتابی در رسیدن به توسعه درون زا و پایدار ندارند و در این فرآیند سودی برای خود نمی بینند. منافع آن ها در توسعه نیافته گی است.

جدال فلسفه جدید با ایمان که از “عصر روشن گری” آغاز شد؛ به پشتوانه انقلاب علمی و فنی با پیروزی نسبی فلسفه دیرزمانی است که به آماج‌های خود دست یافته است: هژمونی سرمایه و چیره گی آن بر سرنوشت جهان. از آن پس جدالی بی محتوا و فاقد معنای تاریخی است.  آن ها – فلسفه و ایمان – بربنیاد تقسیم کاری نوین درون “جامعه مدنی” به سازش رسیده اند. مذهب ناگزیر شد دست از زیاده خواهی باز دارد و به پستوی خانه ها و پرستش گاه ها بازگردد و خویش کاری اصلی اش را انجام دهد: تولید افیون. و فلسفه نیز به خرافه های کهنه و فیتیش (بت) های مدرن صورت عقلانی ببخشد. منظور از فلسفه و ایمان نه خود آن ها، بلکه حاملان و نیروهای اجتماعی هستند که درپشت آن ها پناه گرفته اند.

روشن فکران لائیک “جامعه مدنی” را همان بهشت گم شده می پندارند. و پویش به سوی آن را خویش کاری خود می دانند. نقد آن ها از مذهب و سنت به این دلیل است که مذهب را عامل تعیین کننده ناکامی در وصول به مدرنیسم می شناسند. در این روی کرد با دو خطا روبه رو هستیم . خطای نخست بزرگ نمایی نقش بازدارنده ی سنت و از جمله مذهب است و دو دیگر آن که از نقد نظری و دیدگاه مذهبی گامی فراتر نمی روند. تجربه‌های پرشمار نشان می دهند که نفی دیدگاه مذهبی با نقد نظری آن راه به جایی نمی برد و نه حتی با پیش رفت های علمی و فنی. اگر چنین بود ایمان دینی از شک باوری دکارت، زبان گزنده و زهرآلود ولتر، استدلال منطقی کانت، از کیهان شناسی گالیله، کپلر و کوپرنیک، قانون تکامل داروین، از دانش ژنتیک و… جان به در نمی برد و به “هفت هزارسالگان” پیوسته بود.

در کشور ما نیز نقد ایمان – اگر بتوان نام نقد برآن نهاد – به زبان حکمت، زبان شعر و هنر، طنز و مطایبه و… داستانی دراز دامن است. از خیام و عبید زاکانی و سوزنی و یغما تا آخوندزاده و ایرج میرزا و لاهوتی و صادق هدایت و البته ادبیات منسوب به چپ‌.

درست است یک‌ پای دین در جهل است. اما جهل و دانش اموری نسبی اند. و جهل انسان همواره از دانش او پیش تر می تازد. چنان که می دانیم دانسته های تاکنون بشر، فاعل غیبی را به پشت صحنه جهان رانده است. اما هم چنان درونی تر از پیش بر ذهن و روان مردم فرمان رواست. این هم درست است که پایه های خرافات سده ها و هزاره های گذشته سست و بی بنیاد شده است. خرافه های مدرن اما با شتاب حفره های خالی را پر می کنند. خرافه کالا، خرافه مصرف، خرافه سود، خرافه پول و..‌. والتر بنیامین بی راه نگفته است: سرمایه داری مذهب است.

راز مذهب آشکار نخواهد شد مگر با نقد  مناسباتِ ناانسانی که مذهب “رایحه معنوی” آن است. مارکس نشان داد که رازِ خانواده مقدس را بر روی زمین می باید جست وجو کرد. هم او در “مقدمه نقد فلسفه حق هگل” می نویسد: “مذهب آه مخلوق ستم دیده، احساس جهانی بی احساس و جان اوضاعی بی جان است.” مردم به زبان مذهب “آه” می کشند. “پیکربندی دینی فرهنگ” ما از تاروپود این “آه” بافته است. رهایی از این پیکره با کنش گری نظری محض، خواندن کتاب، تحصیل در این یا آن دانشگاه پرآوازه فرادست نمی آید.

اگر پژواک این صدا را خوش نمی داریم. واگر آن را در جای معلولی می شناسیم که اکنون خود در جای علتی منفی در فرآیند پیش رفت ما رخ می نماید؛ گریزگاهی جز فرارفتن از آن در برابر ما نیست. و فرا روی از آن نیز در گرو نقد همه جانبه  انقلابی – عملی – نظری ساختار اجتماعی جامعه است. در گرو نفی ستم طبقاتی.

در جست وجوی افق های روشن برای نوسازی و پیش رفت جامعه تلاش ما به جای فلسفه می باید معطوف به تغییر نگرش به سیاست باشد. زیرا سیاست رابطه سرراست تر و کم تر میانجی شده ای با سامان زندگی دارد.

دست آورد دوران ساز مارکس این بود که صدف فلسفه را که در ایده آلیسم مطلق هگل به کمال عقلانی و انتزاعی اش رسیده بود؛ شکافت تا مروارید پراکسیس و زندگی اجتماعی، گوهر اقتصاد و سیاست را از درون آن آشکار کند. محتوای تاریخ،  دیالک تیک ستیز و سازش میان نیروهای پیش برنده و بازدارنده آن، رابطه اندیشه با هستی اجتماعی، بیگانگی انسان‌ در همه سطوح‌ زندگی، خودآفرینی انسان و نقش کار در تحول تاریخ، ماهیت ستم طبقاتی و شیوه های برون رفت و گذار از جامعه مدنی به جامعه انسانی. همه ی این ها زمانی آشکار شدند و در دست رس آگاهی قرار گرفتند که از پوسته فلسفی بیرون آمدند. فلسفه بیان واژگونه و رازواره آن ها بود.

بنابراین هرگونه تلاشی برای بازپوشاندن و رازآمیز کردن دوباره این حقایق با هر پوشش فلسفی ، مذهبی و… روی کردی ارتجاعی، بی ثمر و خوش خدمتی به فرادستان است.

فلسفه با همه کرشمه های “عقلانی” و نازش های “استدلالی اش” در بهترین حالت سخن گفتن به زبان جادو، زبان نماد و رازورمز، زبان اشاره های گنگ و پرابهام است. و در بدترین حالت زبان توجیه ستم و نابرابری است. زبان آن هایی است که از ابهام و آشفته گویی سود می برند و نیازمند توجیه تباهی در جهنمی هستند که خود آفریده اند.

بر فراز مزار مارکس در گورستان “های گیت” گفت آوردی از وی بر روی سنگ نقش بسته است. این گفت آورد را از کتاب “تزهای فویرباخ” بر گرفته اند. “فلاسفه تاکنون جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کرده اند؛ نکته تغییر آن است.”

تغییر پیش کش!! دوست نویسنده ما حتی وظیفه تفسیر جهان را از فلسفه بازگرفته است. آن جا که می گوید وظیفه فلسفه “پرسش گری است نه پاسخ به پرسش”

به هر روی ستودن فلسفه با واژه گانی رمانتیک و میان تهی کمکی به متافیزیک نمی کند.

مارکس نشان داد که روی کرد فلسفه از جمله فلسفه هگل به جهان هستی رازباورانه است. هم او و هم‌انگلس باور داشتند که فلسفه عشق بازی با معشوق خیالی است. یا چنان که خود می گفتند: استمنا با واقعیت. حال آن که رابطه علوم با جهان معاشقه با معشوق واقعی است.

***

در واپسین فراز از گفته هایش – نویسنده مقاله – نوید می دهد که “روز آشتی با فلسفه به زودی فرامی رسد.” کاش نه این روز فرابرسد و نه این آرزو صورت واقعیت به خود بگیرد. زیرا فلسفه اسم رمز سرمایه داری است. هم چنان که مذهب نام دیگری برای سامان زندگی پیشاسرمایه داری است. زمانی که خمینی از اسلام می گفت ما خیل ساده دلان درنیافتیم  که اسلام استعاره ای از زندگی در جهنم است .

رمزی و کنایتی از “حدیث هول قیامت” با این همه ” ابلیسان پیروز مست” هرچند کوتاه زمانی بر مرکب مراد سوار شدند و “سورعزای” مردم را بر “سفره نشستند” در مقیاس کلان تاریخی اما چیز دندان گیری فرادست نیاوردند و دور نیست که مردم آن ها را در پهنه تاریخ تا واپسین غارهای عهد میان سنگی واپس برانند .

در حالی که مردم با آزمون و خطا راه خود را باز یافته اند؛ به نظر میرسد پایانی خوش فرجام برای سرگردانی ما کنش گران سپهر سیاست وجود ندارد. گروهی گورستان های بی نام و نشان را می کاویم شاید سنگی، سفالی، چیزی پیدا کنیم با نوشته ای نامفهوم بر آن تا در جای نخستین منشور حقوق بشر به آن ببالیم.

برخی در کار نوشتن کیفرخواست برای مولوی، حافظ، امام محمد غزالی هستیم که: همه آتش ها از گور آن ها بلند می شود. و شماری نیز به دنبال قافیه برای شعرهای مان کتاب های کهنه را زیرورو می کنیم. این همه در حالی است که کارگران، دهقانان، فرهنگیان، دانشجویان، پرستاران، زنان و … با روشن بینی برگرفته از تجربه زیسته خود و نه در پیله ی آشفته گویی های استعلایی، دشمن واقعی را بازشناخته اند و هم چنان نه با زبان رازورمز چشم در چشم او حق زندگی و بودوباش و آزادی خود را در کف خیابان ها و بستر رودهای خشک فریاد می کشند.

گاهی حرف حق را می باید از دیوانه گان شنید. “ویلیام بلیک” با همه ی شوریده سری راست گفته است که: “آن چه زنده است مقدس است”. که “جاده افراط (رادیکالیسم) ما را به قصر خرد رهنمون می سازد.” که  “ببرهای خشم خردمندتر از اسبان تعلیم و تربیت هستند.” که …

ع – روستایی –  آذر ۱۴۰۰

https://akhbar-rooz.com/?p=136286 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپهر
سپهر
2 سال قبل

پیروز و نیک عزیز من هم با شما همدردم، مقصر ما نیستیم که حوصله خواندن بیش از پنچ سطر را نداریم، نویسنده باید خود را همسطح ما کند، مثلا هومر میبایست ایلیاد و اودیسه را در چند صفحه فشرده میکرد، حتی فردوسی هم ما را درک نکرد. شصت هزار بیت سروده که چه؟ میتوانست انرا در چند سطر خلاصه کند…
حوصله ام سر رفت! بدرود

آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل

هم میهن گرامی، ع. روستایی، درود بر شما! و نیز سپاس فراوان برای نوشتار آگاهی رسان و ارزشمندتان!
در راستای آنچه برشمرده اید، چند نکته ی کوتاه برای درنگ و بامید گفتگوی سازنده با خوانندگان می آورم:
۱ – چندی پیش، دوستی داشتم، جویای آگاهی، که سخت سرگرم انجام “کارهای مهمتر” بود. ازینرو، همواره میگفت “من وقت ندارم، لطفا خلاصه کتابی را که خوانده ای در یک پاراگراف برایم تعریف کن.” و یا اینکه “چکیده ی این مقاله را در یکی دو جمله کوتاه برای من بگو.” گرچه خواندن من از روی بیکاری نبود، اما واقعیتی درخور فهم نیز در گفته ی آن دوست بود بدینسان که نویسندگان، گاه، می توانستند کوتاهتر و چکیده تر بنگارند… 
۲ – در آغازِ پدیداری، دین خرافه گستر بود و برخاسته از کمدانی؛ سرمایه داری اما در پی بهتر کردن زندگی انسانی. سپس، هردو، دگرسان گشتند و، فریب را افزار نیرومندی بهرِ دامن گستراندن یافتند و، بر این اشتراک، هم پیمان شدند. اکنون سرمایه داری سوار بر دین به هر سو بی لگام تازان است و با ساز و برگ گسترده ای که بدست آورده ست هر نقطه از مکان و هر لحظه از زمان را از آن خود می سازد… و چنین است که ذهنیت بیشینه ی آدمیان را جولانگاه خود کرده ست که “همینست که هست و گزین دیگر نیست”! این نتیجه گیری بر بنیاد تبلیغ و فریب است و فهمیدنی، اما بیگمان پذیرفتنی نیست. آیا از شکست یک تلاش برای رسیدن به سوسیالیسم، نادرستی و غیر ممکن بودن سوسیالیسم (به عنوان تنها گزینه ی انسانی در برابر سرمایه داری) را میتوان استنتاج کرد؟
۳ – آنجا که هستی ما در بند سرمایه داری جهانی شده است؛ در شرایطی که اکثریت عظیم زحمتکشان جهان، چه خود بدانند چه ندانند، بردگانی هستند که حق شان را اقلیتی ربایشگر هر روز چپاول میکند؛ هنگامیکه زیستگاه ما با ویرانگری سرمایه داری سود اندوز به ویرانی بی بازگشت رانده میشود؛ در جایی که فریبهای آسان و ارزان دین برای کشاندن توجه به “دیار باقی” و برگرفتنش از واقعیات روزانه بی اعتبار گشته اند؛ و …
ستیز برای بهروزی همگان و سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان مقدس ترین کاری ست که باید کرد چرا که “معنای زندگی نبردی ست، کزان نبرد، از بند وارهند کسانی که برده اند، بهروزتر زیند کسانی زنده اند…” وگر چنین نمی بینیم، چه کار دگری باید کرد؟ 
۴ – هر تلاش برای گشایش شاخه های حق خواهی که بخواهد “کار خود بکند و با سیاست کاری نداشته” باشد و همسوی مبارزه با تبهکاریها و ویرانگریهای سرمایه داری نباشد، ندانسته یا آگاهانه، مبارزه با مشکل اصلی امروزه انسان را رقیق و یا بی تاثیر میکند و از سرعت رسیدن به رهایی و بهروزی بشر میکاهد.
۵ – با توجه به مقاله آقای طوقی (ما و فلسفه)… 
الف) کار فلسفه تا پیش از کارل مارکس تفسیر جهان بود. مارکس تنها کسی بود که تفسیر را نه تنها برای تفسیر که بهرِ بررسی موشکافانه و تغییر جهان مطرح کرد. 
ب) در چندین دهه گذشته، با بیرون زدن شاخه های پرشمار علوم از درون فلسفه، چیزی چندان بیش از پوسته ای از آن نمانده است. باور دانشمندانی چون نیل دوگراس تایسون و استیو هاکینز اینست که نقش فلسفه بسیار محدود شده (و یا به پایان رسیده) است و یا اینکه فلاسفه دانشمندانی بدون آزمایشگاهند که جز نظریه های آزمون ناپذیر و بی پشتوانه چیزی برای عرضه ندارند. حال آنکه شاخه های علوم پاسخ پرسشهای پرشماری را ارائه کرده و یا بی پایگی فرضیات دورانهای کهن را آشکار کرده اند.

peerooz
peerooz
2 سال قبل

ادامه,
با عرض معذرت از غلط املائی, منظور تکفیه الإشاره است.

peerooz
peerooz
2 سال قبل

پاسخ, “های” مقاله دراز جناب محمود طوقی, “هوی” مقاله درازتر جناب ع. روستایی ست که جهت درک آنها برای “هالوئی چو من مترجم لازم است” که مطلب را خلاصه و هالو فهم کند. به قول معروف, “یه لا کردیم نرسید, دو لا کردیم سراسر!!”. تضاد “آرامش” “دوستدار” را هم که تمام عمرش در “طوفان” “دشمنی” با مذهب گذشت اضافه کنیم “یکی کمه , دوتا غمه, سه تا خاطر جمع” میشود. به گمانم عجالتا شاید چاره آن باشد “در حالی که از شدت خنده [یا گریه] اشک از چشم های مان سرازیر [است]؛ یک دیگر را در آغوش [بگیریم]”, که نمیگیریم. تا کی؟ نمیدانم.

نیک
نیک
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

پیروز جان با شما همدردم. این دوستان مقاله نویس مرا بیاد معلمان دوران ابتدایی میاندازند که هرکدام فکر میکردند این محصل بدبخت هیچ تکلیف دیگه ای ندارد بجز مشق های ایشان. من بارها برای این دوستان نوشته ام که مقاله مختصر و مفید خوانده شده بهتر از مقاله طولانی خوانده نشده است ولی تو گویی مشگل پرحرفی ما ایرانیان اجازه اصلاح نمیدهد.

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  نیک

جناب نیک,
با تشکر از توجه, به گمان من معمولا دراز نویسی – با استثنائاتی – نشانه حالت روانی وسواس است و نویسنده گمان دارد که هنوز حق مطلب ادا نشده و احتیاج به توضیحات بیشتری دارد. در مورد معلمان دوران ابتدایی شاید حق با آنها باشد که گمان دارند کودک چیزی نمیداند ولی در مورد خوانندگان نشریاتی چون اخبار روز, اکثر خوانندگان احتیاجی به شرح و تفصیل ندارند و “تفکیه الاشاره” کفایت میکند. ولی خب ما که حافظ نیستیم که قطعا بگوییم “تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است”, مداوا هم که به دست ما نیست. تفکیه الاشاره” ما هم بجائی نرسیده و نمیرسد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x