سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

مشدی عباد و انقلاب ۵۷ – م. دانش

و او آمد تا گرو گیرد هر آن کس که شوق دامادی با عروس آزادی در سینه دارد! او آمد تا عروس گل چهره ی آزادی را در سیاه چال جمکران زنجیر زند. او آمد تا بوی عشق عروسی را با تباهی و سیاهی تاخت زند! او آمد تا آبادی ها ویران – قبرستان ها آباد کند. او آمد تا دارها آویخته، بزم ها بر چیند. او آمد تا بهشت به نسیه...

و او آمد تا گرو گیرد هر آن کس که شوق دامادی با عروس آزادی در سینه دارد! او آمد تا عروس گل چهره ی آزادی را در سیاه چال جمکران زنجیر زند. او آمد تا بوی عشق عروسی را با تباهی و سیاهی تاخت زند! او آمد تا آبادی ها ویران – قبرستان ها آباد کند. او آمد تا دارها آویخته، بزم ها بر چیند. او آمد تا بهشت به نسیه فروشد و زندگی به نقد گیرد. او آمد تا حجله ایران را گرو گیرد – چنانچه *کاپشن کم بهای مرا گرو گرفت!!

                                                            آی کیشی

                                              مَنیم  بیر عباسی م – هارا کتدی؟

                                                من نقدر نقدر گوجا الام

                                                دیرم مین جوانا 

                                                چوریی یمرم من یاوان

                                                یاخشی دئمرم من یامانا         

                                               قربان ائدرم من جانانا

                                              مالیمی پولومی جانیمی من …

شاید بتوان ادعا کرد که نه تنها آذری ها، بلکه بسیاری دیگر از ایرانیان غیرآذری با ماهنی و فیلم موزیکال – کمدی “مشدی عباد” آشنا هستند. فیلم مشدی عباد یک اپرت کمدی موزیکال آذربایجانی است در ۴ پرده که توسط اوزئییر حاج بیگوف در سال ۱۹۱۰ نوشته شده است. اوزئییر حاج بیگوف نویسنده اُپرت ارشین مال آلان و اپرای کوراُغلی هم، هست. از اپرت مشدی عباد سه فیلم ساخته شده است. یکی از آن سه، به کارگردانی صمد صباحی است.

داستان اپرت در مورد دختری به نام گلنار است که عاشق پسری به نام سرور می شود ولی پدرش رستم بیگ بدلیل فقر مالی اش او را مجبور می کند با یک بازاری پیر به نام مشهدی عباد ازدواج کند.

جان مایه فیلم نقد روابط سنتی جامعه است. جامعه ای که یکی از صدها روابط پوسیده و کهن آن، بی ارزشی جایگاه و موقعیت زن در اجتماع است. داستان فیلم چنانچه اشاره رفت، در مورد عروسی دختری زیبا و جوان با نام گلنار بدلیل مشکل مالی پدراش با پیرمردی به نام مشدی عباد است.

یکی از موارد خنده دار و کمیک فیلم در صحنه ای اتفاق می افتد که مشدی عباد جهت نامزدِ بازی به خانه رستم بیگ می رود.  مشدی عباد برای دیدن نامزد خود از بالای دیوار حیاط رستم بیگ، نیازمند کمک می شود. به همین خاطر حمال نحیف و لاغری را با دستمزد یک عباسی به خدمت می گیرد. حمال در مقابل وعده یک عباسی، می بایست او را برای بالا رفتن از دیوار حیاط،  یاری دهد. حمال شور بخت، به اجبار کنار دیوار حیاط رستم بیگ دولا می شود. مشدی عباد با هیکل تپولی و سنگین خود به روی کمر لاغرش سوار می شود تا گلنار زیبا چهره را در حیاط  تماشا کند!!

صحنه ی دیگری از فیلم که خوانِ خنده بر تماشاگران می گستراند، شب حجله است. در آن صحنه به جای گلنار جوان و زیبا، پسر جوان تپانچه بدست (سرور) با روبندِ عروس وارد حجله می شود. لحظه ای که مشدی عباد مسرور از تحفه رستم بیگ (پدر عروس)  شادمانانه و رقص کنان روبند عروس را کنار می زند، سرور با تپانجه ای او را تهدید می کند تا از خیر عروسی با گلنار بگذرد. مشدی عباد از ترس جان خود، چاره ای جز تن دادن به خواست سرور، به اندیشه اش نمی رسد.  سرور پس از گرفتن تعهدِ مشدی عباد مبنی بر عدم عروسی با گلنار، فرار می کند.  

 مشدی عباد بعد از فرار سرور، فریاد کشان همه را خبر می رساند!! او با فریاد از اطرافیان خود می پرسد: به من بگوئید ببینم؛ عروس باید مرد باشد یا زن!؟ جواب می شنود: خُب. معلوم است که عروس باید زن باشد!! مشدی عباد نعره زنان می گوید: پس چرا کسی نگاه نکرد که عروس، مرد است یا زن!!؟

 جماعتی دور مشدی عباد جمع می شوند. هر یک از جماعت مبلغی را به او پیشنهاد می دهند تا با دریافت آن، کار را سامان دهند! ولی مشدی عباد، خود بهتر می داند که دیگر کار به سامان نمی شود! او که داغ هزینه ی ۵۰۰۰ ماناتی از جیب خود، قبل عروسی را دارد، به واقعیت موجود تن می دهد. بنابراین، دست زن میان سالی را می گیرد و می گوید: اُ اولماسن بو السون!  نتیجه اخلاقی اینکه: مشدی عباد علی رغم کهن بودن افکارش، تغییر فکر و اندیشه (نو بجای کهنه) را باور می کند!

در آن میان بیش از همه، حمال (تو بخوان – مردم) بخت بر گشته زیان می بیند. چرا؟ چون همه مزد حمالی اش در جیب مشدی عباد باقی می ماند.  یعنی کاری انجام داده ولی مزدی دریافت نکرده!! پس لب به شَکوه گشوده می گوید: آی کیشی! مَنیم بی عباسیم ها را کیدی!؟

***

من در دوران زندان خود، با بچه های مجاهدین سه مرتبه مراوده نزدیک پیدا کردم.  تجربه آن سه، مرا وا می دارد تا اعتراف کنم بچه های مجاهدین در زندان، عموما بر خوردهای مناسب و منطقی داشتند.

بار اولی که با بچه های مجاهدین مراوده نزدیک پیدا کردم بند یک واحد یک زندان قزلحصار بود. خیلی تصادفی با نعمت اقبالی یکی از مجاهدین در بند آشنا شدم. پس از آن، مهر و محبت آنان تن پوش من شد. جوری که اولین جرم گیری دندان هایم توسط یک داندان پزشک مجاهد صورت گرفت. آنها از دسته های قاشق، ابزار دندان پزشکی درست کرده بوند. با آن ابزارها، پاره ای از کارهای دندان پزشکی خودشان را در خفا انجام می دادند.

مرتبه دوم زمستان سال ۶۴ بود. مرا با عنوان تنبیهی و با کتک از بند یک واحد یک، به بند دو واحد یک زندان قزلحصار منتقل کردند. مسئول بند ۲، مرا به سلول ۱۶ فرستاد. بچه های سلول آغوش گرم بر من گشودند و  مسئول اتاق ۱۶ گفت: فلانی، ما ترا بنام می شناسیم. و این نیز می دانیم، چون بیرون از زندان خصومتی بین اقلیت و مجاهدین وجود دارد، زندانبان ترا به این بند منتقل کرده تا ترا  توسط ما، آزار بدهد!! اما زندانبان سخت در اشتباه است. تو پیش ما عزیز هستی. اگر دوست داری در صنفی ما مشترک باش. اگر نه؛ شخصی خودت باش!! بر خورد باز و مهربانی بیش از اندازه بچه های مجاهد، برای من غیر منتظره بود. هنوز هم حس دَین به آن جوانان مهربان دارم.

***

پیش از این، بارها نوشته ام که حدودا مهر یا آبان ماه سال ۶۵ از زندان قزلحصار به زندان گوهردشت منتقل شدیم و بند جدیدی تاسیس شد با شماره ۱۴. باز هم با تاریخ حدودی شهریور یا مهر ماه سال ۶۶، بند ۱۴، تخلیه و منحل شد. من به همراه سه نفر دیگر – مهرداد نشاطی – م  ک و جلال به بند ۱۰ مجاهدین منتقل شدیم.

هنگام ورود به بند ۱۰، بچه های مجاهد سفره لطف به پای ما گستردند و گفتند: هر چه نیاز دارید و هر جور می خواهید ما برای آسایش شما فراهم کنیم. مرتبه سوم ی بود که با مجاهدین مراوده نزدیک پیدا کردم. از آنها خواهش کردیم: ما چهار نفر در یک سلول و خارج از صنف آنها باشیم. آنها سلولی خالی کرده به ما چهار نفر دادند.

 زمان وارد شدن به بند ۱۰، حال خوشی نداشتم. یک دلیل آن، منحل شدن بند ۱۴بود که من علاقه مندی زیادی به روابط بچه ها در آن بند داشتم. مورد دیگر، غوغای درونی خودم بود. حدودا هفت ماه به پایان حکم من باقی بود. خانواده بدلیل وجود من در زندان، آسیب های شدیدی خورده بود. یکی آز آن اتفاقات، فاجعه سوختن خواهرم در نبود پدر و مادر بود. به همین علت خود را به سختی سرزنش می کردم. چون موجب فاجعه مصیبت بار خانواده شده بودم!

در مقابل گرفتاری خانواده، موقعیت خود را در زندان داشتم. نمی توانستم به شرایطِ آزادیِ پایان حکم فکر نکنم. همچنین برای پذیرش شرط زندان جهت آزادی، آماده نبودم. تناقض شدیدی درونم را می آزرد. از جهتی بار سنگین مصیبت های خانواده رنجم می داد. از سوی دیگر غرور و پایداری در برابر خواسته ی ناموجه زندانبان را داشتم. مورد دیگری هم بود. دوران زندان، بویژه مدتی که در بند چهارده بودم از من چهره ی بسیار شناخته شده برای تنبیه و اعتراض معرفی کرده بود!

در نهایت به فکرم رسید تا باقی مانده حکم را با احتیاط و بدون اعتراض بگذارنم. بلکه تا زمان فرا رسیدن پایان حکم، تغییراتی در شرط و شروط مدیریت زندان برای آزادی بوجود آید و من امکان خلاصی از زندان را پیدا کنم!!!

تصمیم خودم را در سلول به دوستان گفتم. م – ک از تصمیم من بسیار استقبال کرد. او گفت: بهترین کار ممکن همین است که اعلام کردی. مواظب باش تا هیچ خطایی از تو سر نزند و برای تنبیه خوانده نشوی. بلکه در شش – هفت ماه باقی مانده از حکم ات، گزارشی بر علیه تو داده نشود.

در بین ما چهار نفر، مهرداد نشاطی مراوده بیشتری با بچه های مجاهد بند داشت. من با واسطه مهرداد از بچه های مجاهد در خواست کردم تا میز کوچکی برای نوشتن و مطالعه به من بدهند. در زندان معمول بود که بچه ها از تخته های جعبه میوه، میز و یا … می ساختند. بچه های مجاهد در این گونه موارد بسیار کار بلد بودند.

 مهرداد نیاز مرا از طریق امیر برج خانی، یکی از بچه های خوب مجاهد به بند اطلاع داد. در کمترین زمان ممکن یکی از بچه های بند، میزی دَم دَر سلول تحویل من داد و گفت: هر چیز دیگری که کم و کسر داشته باشید، در خدمت هستیم. جوابی نداشتم جز بیان شرمندگی از مهربانی آنها.

از فردای آن روز میز را بیرون سلول، در راهرو می گذاشتم با یک دفتر – خودکار – کتاب انگلیسی روی آن، و وانمود می کردم که در حال خواندن زبان انگلیسی هستم. اما بیشتر با رویا و افکار خود در گیر بودم. عمده مشکل من همانان پایان حکم و چگونگی برخورد با شرط آزادی بود.

اول صبح یکی از روزها رفتم دستشویی تا دوش بگیرم. حوله و لباس خود را بیرون دستشویی گذاشتم. چند دقیقه بعد، پاسداری آمد و گفت: امروز وقت حمام نیست. چرا دوش می گیری!؟ تا آمدم جواب دهم: من از مقررات بند خبر ندارم و در بند ۱۴ هر زمان نیاز بود؛ دوش می گرفتیم! پاسدار با فریاد و تهدید دَر دستشویی را بست و رفت.

دقایقی لخت ایستادم. خواستم برای فرار از سرما، دوباره زیر دوش بروم، ولی متوجه شدم پاسدار آب گرم را از بیرون بسته است. سرمای اذیت کننده ی زمستان کلافه ام کرد. از کار خود سخت پشیمان بودم. من که تصمیم داشتم هیچ خلافی انجام ندهم، نا خواسته در موقعیت برخورد با زندانبان قرار گرفته بودم. در خیال، بر شوربختی ام لعن می کردم. دوست صمیمی من، م – ک، خبر تنبیه شدن ام توسط پاسدار را شنید و آمد پشت دَر دستشوئی. ابتدا فکر کردم او آمده تا تدبیری به حال من بکند!!

ولی او بسیار عصبانی بود. یک بند داد می زد و مرا سرزنش می کرد که: اصلن تن ات می خوارد برای درگیری!! مگر تصمیم نداشتی دیگر خلاف نکنی و با بیرون درگیر نشوی!!؟ چرا همیشه خلاف می کنی و درگیر می شوی!؟  تا کی می خواهی ادامه بدهی!؟ چرا این کارها را می کنی!؟ تو که گفتی دیگر خلافی نمی کنی!؟

از پشت دَرِ بسته ی دستشویی با صدای بلند توضیح دادم: من از مقررات خبر نداشتم که در این بند، دوش گرفتن ممنوع است. کارم عمدی نبود. نا خواسته و نا دانسته این اتفاق افتاد. من از کجا می دانستم!؟ خُب. خودت می دانی که بند ۱۴ هر زمان نیاز داشتیم دوش می گرفتیم.

م – ک بیشتر از پاسدار داد زد و تهدید کرد!! موقعیت بسیار بدی بود. نمی خواستم دوست خود را آزرده خاطر کنم. صبرم تمام شد و به او گفتم: اصلن به تو چه که من با پاسدار درگیر شدم یا نه!! کتک خوردن و تنبیه شدن من، چه زیانی به تو دارد!؟

او فریاد کنان گفت: کار خلاف تو به من آسیب می رساند. همه می دانند که من و تو با هم دوست صمیمی هستیم! وقتی تو خلاف می کنی، نا خواسته پای من هم گیر می افتد!!!

ساعتی بعد پاسدار آمد و دَر دستشوئی را باز کرد. او تهدید کرد: خود لشکری به این خلاف رسیدگی خواهد کرد. جواب دادم: لشکری نه، هر کس دیگری هر کاری دوست دارد انجام دهد. یک بار توضیح دادم: از مقررات حمام این بند آگاهی نداشتم.

بر گشتم به سلول. چند روز گذشت. هیچ خبری از لشکری و مشکل آن روز نشد. رابطه من و دوستم، سرد شده بود. روزها پشت میز نشسته، کتاب را برای مطالعه باز می کردم. اما در حقیقت به کشمکش های درونی خود می پرداختم. به ماجرای آن روز فکر می کردم. ناخواسته و نادانسته درگیر موضوعی شده بودم بی ارزش!!

در زندان قزلحصار بچه ها برای زمستان و راه رفتن در راهرو، کفشک می دوختند. جنس کفشک باید از پارچه کلفت و سفت انتخاب می شد. برخی ها، از دور موکت اتاق ها می بریدند و کفشک می دوختند. یادم نیست، امان یا ممد کش یک جفت کفشک بسیار تمیز و جالب برای من دوخته بود.

روزی ساعت ۸ – ۹ صبح بیرون سلول پشت میز مطالعه نشسته و کفشک ها را بغل دستم گذاشتم. در افکار خود غوطه می خوردم. لحظه ای از گوشه ی چشم، پوتینی را دیدم. احساس کردم  پاسداری بالای سرم ایستاده است. پاسدار آرام و بی صدا وارد بند شده و تا بالای سرم آمده بود. سرم را بلند نکردم. سعی کردم وانمود کنم، بی خبر از اطراف خود در حال مطالعه هستم.

پاسدار گفت: هی کوچولو! کفشک ها مال توست!؟ بدون اینکه به صورت اش نگاه کنم، از صدا، شناختم اش. فرج بود. جواب او را ندادم. فرج با اینکه اسم مرا می دانست، ولی برای تحقیر، “کوچولو” صدایم می کرد!! ترس، هیولا وار وجودم را تسخیر کرد. فهمیدم.  دوباره به دردسر افتادم. ترسِ رو برو شدن با دوستم – م – ک، بیش از فرج، بند دلم را گسست!!

فرج دوباره گفت: کوچولو پرسیدم کفشک ها مال توست!؟ جواب دادم: آره. مال منه. او گفت: اسمت چیه!؟ اسمم را گفتم. متوجه شدم که او اسم مرا یادداشت کرد. دوباره پرسید: چرا از موکت درست کرده ای؟ باز هم جواب ندادم. فرج دستور داد: ورش دار! اول متوجه دستور او نشدم. پاسداری خم شد و کفشک ها را برداشت. تازه فهمیدم پاسدار دیگری همراه او پشت سرش ایستاده!!

فرج دوری در بند زد. صدای او را شنیدم که با چند زندانی مجاهد مختصر گفتگو کرد. او بعد از چرخیدن در بند و یادداشت کردن چند اسم، از بند خارج شد.

بعد از رفتن فرج، چند نفر از بچه های مجاهد آمدند سراغ من و گفتند: فلانی فرج اسم یازده نفر را یادداشت کرد که یکی تو بودی!! ما تصمیم داریم این بار جریمه نپردازیم. بیا با هم تصمیم بگیریم برای نپرداختن جریمه!!!

پرسیدم: یعنی چه!؟ جریمه چه صیغه ای ست!؟ جریمه چی را نمی خواهید بپردازید!؟ آنها گفتند: هر چند وقت یک بار فرج می آید داخل بند. به بهانه هایی  تعدادی اسم یادداشت کرده می رود. بعد لشکری افراد را صدا می کند. اول کتک می زند – بعد نفری ۳۰ تومان جریمه می گیرد!! ما این بار نمی خواهیم جریمه پرداخت کنیم. تو هم بیا تا با هم تصمیم بگیریم!!

گفتم: واقعیت اینکه نمی خواهم وارد این گونه تصمیمات جمعی بشوم. شما هر کاری دوست دارید انجام دهید. من هم فکری به حال خود  می کنم. ببینم چطور می شود!!

بچه ها با تعجب پرسیدند: فلانی می خواهی جریمه پرداخت کنی!؟ اگر پرداخت کنی برای بند خیلی بد می شود. دو دستگی بوجود می آید. بهتره با هم تصمیم بگیریم. گفتم: من پولی برای پرداخت ندارم. در ضمن، مورد من با شما فرق دارد.

خبر آمدن فرج به بند و یادداشت شدن اسم من، در هواخوری به گوش دوستم، م  ک رسید. او زودی آمد و پرسید: باز چی شد؟ با بی میلی و نگرانی گفتم: طوری نشد. یارو آمد بخاطر کفشک ها اسم مرا یادداشت کرد و رفت! م ک هر چند چیزی نگفت ولی غر غر کنان و عصبی، سرش را تکان داد. مجموعه اتفاقات و گفتار بچه های مجاهدین بر ترس و هراس و نگرانیم افزود.

ساعتی بعد خود فرج دَر بند را باز کرد و اسامی ما یازده نفر را خواند و گفت: بیائید بیرون. بچه های مجاهد این دست آن دست می کردند تا دسته جمعی بیرون بروند. من با اینکه درونم غوغا بود و ترس، به تنهایی بیرون رفتم. فرج دستور داد با چشم بند رو به دیوار ایستادم. دقایقی بعد بچه های مجاهد آمدند و صفی از سمت راست من تشکیل دادند.

فرج گفت: حاجی (لشکری) الان خودش می آید. مواظب باشید تا عصبانی اش نکنید!! یکی – دو ساعت سر پا ایستادیم. بالاخره لشکری آمد. او حدودا بیست – سی قدمی ما ایستاد و بلند گفت: یک – یکی بیارش!

فرج ازسمت راست شروع کرد. اولین نفر را چند چک و لگد زد. بعد پرسید: حاضری جریمه بپردازی!؟ اولین نفر گفت: من کاری نکرده ام. از تخته های جعبه میوه خودمان استفاده کرده ام. فرج دوباره چند چک زد و برد پیش لشکری.

لشکری نپرسیده شروع کرد به زدن. حین زدن گفت: کثافت حالا کاری نکرده ای؟ هر وقت حاضر به پرداخت جریمه شدی، دست راست ات را بلند کن. دقایقی او را زد. جوان مجاهد در میانه ی کتک گفت: باشه! باشه! می پردازم! لشکری باز هم زد! جوان گفت: من که قبول کردم! چرا می زنی؟ لشکری گفت: گوه خوردی قبول کردی! تو باید از اول قبول می کردی!

برای نفر دوم  تا هشتم – صحنه دقیقا مثل نفر اول تکرار شد. از نفر هشتم به بعد، بچه ها قبل از اینکه پیش لشکری برده شوند، گفتند: آقا فرج قبول می کنم بپردازم! فرج گفت: باید حاجی خودش بپذیرد. لشکری باز هم هر یک آنها را، کلی زد. تک – تک آنها می گفتند: حاجی چرا می زنی!؟ من که قبول کردم!! لشکری جواب می داد: تو غلط می کنی قبول نکنی! این کتک خلاف تو است. باید جدا از جریمه، کتک هم بخوری!!

نوبت به من رسید. فرج آستین مرا گرفت و کشید و گفت: بیا کوچولو نوبت توست!! تا پیش لشکری برسیم به من گفت: کوچولو حاجی خیلی عصبانی ست! هر چی گفت؛ بگو چشم. می کشدات!! جواب ندادم. فرج دوباره تکرار کرد و پرسید: شنیدی چی گفتم!؟ حاج عصبانی ست!! هر چی گفت، قبول کن. باز ساکت ماندم.

رسیدیم چند قدمی لشکری. همچنان آستین من دست فرج بود. او لحظه ای آستین مرا آرام کشید وایستاد. من، نیم گامی جلوتر از او، اجبارا ایستادم. چشم بندم به اندازه ای بالا بود که می توانستم حتی صورت لشکری را هم ببینم. او بسان لات های چاله میدان، شلنگ در دست با پاهای باز به اندازه ی شانه هایش، ایستاده بود. گویی چند نفری از متمریدن خود را حسابی کتک زده و چشمان دریده ی خود را به آخرین فرد دوخته بود!! یعنی بترس! حالا نوبت توست!! او به من زُل زده و کل هیکلم را بر انداز می کرد!!  فرج به لشکری گفت: این کوچولو مثل … ( اسمی را برد) فلانی ست!! این هم مثل اُن خیلی تُخس ه!! لشکری تمرکز نگاه اش را بیش از پیش بر هیکل من تاباند و گفت: هم هیکل اُن هم هست. ولی این از اُن تُخس تره!!

آنها خبر از درون من نداشتند. وحشتی درونم را در حال ویران کردن بود. معیار ترس من از کتک، کتکی بود که در زمان نرمش جمعی ۱۷ نفره در بند ۱۴، از لشکری خورده بودم. ولی در ظاهر نشان می دادم هراس و نگرانی ندارم!!

لشکری برعکس برخورد با بچه های مجاهد، قبل از شروع به کتک زدن از من پرسید: کفشک ها مال توست؟ جواب دادم: آره. پرسید: چرا دوختی؟ جواب دادم: برای سرمای زمستان! پرسید: چرا از موکت زندان؟ جواب دادم: آنها را در زندان قزلحصار درست کردم!  گفت: مگر زندان قزلحصار مال اقلیت ه! جواب دادم: نخیر! گفت: حاضری جریمه بدهی؟ جواب دادم: نخیر! چرا جریمه بدهم! آنها را قزلحصار درست کردم.

لشکری شروع کرد به زدن. در حین زدن گفت: هر زمان حاضر به پرداخت شدی، دست راست خود را بلند کن! او زد و من چرخیدم. در آن کتک خوردن، چند مورد کمک حالم بود. اول: لشکری با شلنگ می زد. دوم:  او قبل از من، ده نفر را کلی زده بود. پس خسته تر از آن بود که بتواند مرا با آن گونه کتک ها از پای در آورد و تسلیم کند. سوم:  کاپشن به تن داشتم.  چهارم:  معیار سنجش کتک از نظر من، کتک زمان نرمش بند ۱۴ بود. یعنی انتظار بیشتری از کتک خوردن، داشتم!!

لشکری کم آورد. چون کتک زدن ده نفر قبل من، انرژی او را گرفته بود. دست از زدن کشید – پرسید: حاضری جریمه بپردازی!؟ جواب دادم: نخیر. او به فرج گفت: ساعت اش!! با شنیدن ساعت اش؛ تعجب کردم!! فرج مچ دست چپم را وارسی کرد و گفت: ساعت ندارد. لشکری گفت: کاپشن اش را در بیاور!!  فکر کردم کاپشن مرا در می آوردند تا درد شلاق را بیشتر احساس کنم. فرج کاپشن از تنم در آورد. لشکری دستور داد: بفرست بند!!! تازه متوجه شدم انتهای کتک و شلاق است. باز تعجب کردم. چون انتظار کتک زیادی داشتم!!     

لشکری گفت: برو بند پول تهیه کن جریمه را بپرداز تا کاپشن ات را پس بدهم!!! کاپشن سرمه ای دست دومی که سال ۵۷ از میدان گمرک، به بهای اندک خریده بودم را پیش خود نگه داشتند و مرا فرستاد بند!!

وقتی وارد بند شدم، چند نفر از بچه های مجاهد آمدند سراغم و پرسیدند: چی شد؟ چرا این همه طول کشید؟ کاپشن ات کو؟

مختصری در مورد گرو نگه داشته شدن کاپشن گفتم! بچه ها ابتدا تعجب کردند. وقتی مطمئن شدند کاپشن من گرو دست لشکری است، شروع کردند به مسخره کردن!! با خنده به هم دیگر می گفتند: لشکری کاپشن گرو گرفته!!

بچه های مجاهد چند کاپشن آوردند و تعارف کردند. من از گرفتن تحفه های اهدایی آنها امتناع کردم. در همان هوای برفی و سرد زمستانی گوهردشت، بدون کاپشن رفتم هواخوری! دوستم م  ک، وقتی مرا بدون کاپشن دید و از ماجرا مطلع شد، لبخندی زد و گفت: کاپشن ات را لشکری گرو نگه داشت!!؟        

هنوز حجم بزرگ ترس و هراس ازلشکری و کتک، درونم باقی مانده بود. علاوه بر آن ترسی که در دل داشتم، شلاق سوز و سرمای زمستان زندان بر تن کم پوشش ام، باعث لرزیدنم شده بود. مثل بید می لرزیدم. ولی آرام – آرام گرمای درونم در حال بر گشت بود. فکر می کردم بدون شکستن، از خطر جسته ام!

برگشتم به سلول. هنوز بین بچه های مجاهد درون بند صحبت از من بود و کاپشن گرو مانده!! شنیدم چند مجاهد با هم گفتگو کردند و بهم دیگر گفتند: شاید فلانی (من) نمی داند که لشکری دوباره صدایش می کند!

یکی از آنها آمد سراغم و گفت: فلانی لشکری آدم کینه جو و پست فطری ست. حتما دوباره صدات می کند! به این راحتی ولت نمی کند! خواستم اطلاع داشته باشی. بهتره برای دوباره خوانده شدن ات آماده باشی!!

همین اندازه فهمیدن، کافی بود تا در حد قالب تهی کردن، بترسم! دوباره وحشت تمام وجودم را گرفت. نگران بودم که نتوانم زیر کتک مجدد ایستادگی کنم! سخت است توصیف حال آن لحظه ام!!

چند ساعت بعد، پاسداری دَر بند را باز کرد و اسم مرا خواند. پاسدار گفت: بدون چشم بند بیا بیرون! از ترس، چون مرده متحرک بودم. بیرون رفتم. سعی کردم ترس و هراس را در چهره نشان ندهم. پشت دَر بند، یک میز فلزی با دو صندلی در دو سمت آن گذاشته بودند. لشکری روی یکی از صندلی ها نشسته بود. او آرام بود! سعی داشت وانمود کند که آدم محترم و منطقی و اهل گفتگو ست!!!

دستور داد روی صندلی خالی بنشینم. شروع به صحبت کرد و گفت: ببین تو خلاف کرده ای! می دانم نا خواسته بوده است! ولی به هر جهت، به اموال زندان آسیب زده ای! از موکت زندان برای شخص خودت کفشک درست کرده ای! خُب. کار اشتباهی ست! حالا باید جریمه اشتباه ات را بپردازی! من حرف زور نمی زنم! قبول کن و جریمه را بپرداز!

گفتم: من که این ها را در زندان قزلحصار درست کردم. همه زندانی ها درست می کردند، من هم درست کردم. خود مسئولین زندان هم می دیدند. دزدکی انجام ندادم!!

او گفت: زندان قزلحصار هم جزو بیت المال است. صاحب زندان قزلحصار سازمان اقلیت نیست. اگر مسئولین زندان چیزی نگفته اند، اشتباه کرده اند! تو قبول کن که اشتباه کردی. جریمه می دهی. من هم کاری ندارم.  قبول می کنی!؟

جواب دادم: نخیر. من پول ندارم. گفت: برو از بچه های بند بگیر. جواب دادم: من با بچه های بند ارتباط ندارم. تازه بچه های مجاهدین که به من پول نمی دهند!! او گفت: خُب. باشد. بعد از ملاقات بپرداز. گفتم: من ملاقات ندارم. گفت: فقط قبول کن اگر ملاقات داشتی می پردازی! گفتم: معلوم نیست ملاقات داشته باشم.

یک ورق و خودکار سمت من هول داد و گفت: مهم نیست. بنویس هر وقت ملاقات داشتی می پردازی! گفتم: احتمالا ملاقات نداشته باشم. گفت: تو فقط بنویس. همین! نپرداختی هم، مهم نیست. یک جمله بنویس، اگر ملاقات آمدند و پول داشتم، جریمه را می پردازم. ادامه داد: می نویسی؟

گفتم: نمی نویسم. پرسید: چرا؟ جواب دادم: نمی خواهم بپردازم. چرا دروغ بنویسم!! لشکری نتوانست خودش را کنترل کند! شروع کرد از زیر میز لگد زدن!! او بیشتر از آنکه به من ضربه بزند، به میز ضربه می زد. قشقرقی به پا شد. میز افتاد و صندلی خودش واژگون شد!!

سر و صدای مضحکی بوجود آمد!! تقریبا ضربه اساسی به من نخورد. دَر بند را باز کرد و مرا با یک لگد به پشتم، شوت کرد داخل بند. وقتی دَر بند باز شد، تعدادی از بچه ها، پشت دَر فالگوش ایستاده بودند!! صحنه بسیار مسخره ای شد. آن اتفاق برای بچه های شوخ طبع مجاهد، کلی مایع خنده شد.

***

 در اُپرت نوشته شده توسط اوزئییر حاج بیگوف، کاراکتر مشدی عباد نماینده یک جامعه عقب مانده، است. او با همان فکر و اندیشه سنتی بعد از روبرو شدن با سرور (پسر جوان) در حجله، فریاد می زند ومی پرسد: آی جماعت! عروس باید زن باشد یا مرد!؟ چرا کسی نگاه نکرد که عروس زن است یا مرد!! ولی – گویا خود او، خیلی زود متوجه نا مربوط بودن سن و سال و موقعیت اش با گلنار می شود. به همین دلیل، دست زن میانسالی را گرفته می گوید: اُ اُلماسون بُو السون!

حال اگر با پیام نهفته در دل اُپرت مشدی عباد، سنجش کنیم مدعیان دامادی با عروس گلچهره ی آزادی در سال ۵۷ را، چه عایدمان خواهد شد؟  آن هم با در نظر گرفتن تجربه های تلخ سالیان گذشته!  یعنی با یادآوری از دامادهای جانِ سوخته در تاریخ صد سال آخیر ایران. آن، اینکه بارها به جای عروس زیبا چهره ی آزادی، موجود کریه المنظری بزک شده – حجله رفته است. نمونه بارز آن – سرگذشت مشروطیت!

اما اینجا سخن از سال ۵۷ است. سالی که قبل از آن، کرورها انسانِ عاشق در حسرت دیدار یار، در شعله ی شوقِ آمدن اش سوختند و گداختند! ولی در زمان موعود (۵۷ )، بسیارانی کیپ تا کیپ هم در صفی واحد با قامت دامادی ایستادند!! از جمله: جبهه ملی ایران – حزب توده ایران – سازمان فدائیان – سازمان مجاهدین خلق – رنجبران تا…!!  شگفتا ناعرسی پیر و عبوس، نه در شمایل ابلیس، بلکه با روبند قدیس از مقابل دیدگان شان به حجله ایران زمین وارد شد و برای ماه عسل تا کره ماه سفر کرد!! او هیچ بزک عروسِ آزادی بر چهره و روبند جوانی در صورت نگذاشت. فقط بغچه ای کهنه و پوسیده زیر بغل داشت.

او با تحفه های پوسیده و مانده ی بیش از هزار سال در رنگ و بوی احادیث و روایات درون حل المسائل، ولی نه با لباس عروس آزادی، به ایران آمد. او همان بود که می گفت و بود.  پیرمردی دستار به سر و خدعه گر، خواهان زنده کردن ارزش های پوسیده و خاک خورده ی ده ها قرن پیش!! در مقابل، تمامی عناصر به صف شده در قامت دامادی، با ادعاهای پرطمطراق آراستهِ بودن به شیک ترین افکار روز، بر ورودش گل افشاندند و نُقل پاشیدند!!

و او آمد تا گرو گیرد هر آن کس که شوق دامادی با عروس آزادی در سینه دارد! او آمد تا عروس گل چهره ی آزادی را در سیاه چال جمکران زنجیر زند. او آمد تا بوی عشق عروسی را با تباهی و سیاهی تاخت زند! او آمد تا آبادی ها ویران – قبرستان ها آباد کند. او آمد تا دارها آویخته، بزم ها بر چیند. او آمد تا بهشت به نسیه فروشد و زندگی به نقد گیرد. او آمد تا حجله ایران را گرو گیرد – چنانچه *کاپشن کم بهای مرا گرو گرفت!!

دردا که از میان دامادهای صف ایستاده، موردی به اندازه مشدی عباد فهم نکرد و به آن ناعروس بی آرایش، معترض نشد و نپرسید: از کجای تاریخ بیدار شده، آمده ای؟ ترا با چنین موقعیت تاریخی و بوی ناکی، چه ارتباط با عروس دل خواه ما، آزادی!؟

آیا تاریخ در آینده، تنها به کردار ناعروس کریه الافکار معترض خواهد شد؟ که چرا: مثلن – سینه ی زمان را داغ کردی؟ زمان را جا به جا کردی؟ کهنه را به جای نو نشاندی!؟ ریا و سالوسی را جای آزادی نوشتی!؟ عشق را با مرگ تاخت زدی!؟ قاتل بر سریر قدرت نشاندی و عشاق بر دل خاک پنهان ساختی!؟  آیا  تاریخ، مدعیان دامادی در زمان ورود آن عجوزی مانده از قرن ها پیش را، به سوال های تند و گزنده نخواهد آزرد!؟

آیا آن کسانی که سالیان بسیار، در گَردَگِ** ایران زمین، کلاه زرین  بر سر، ایفای نقش دامادی کردند، از سوال های گزنده ی تاریخ در امان خواهند بود؟ از آنان پرسیده نخواهد شد که چرا با کردار خود، موقعیت ظهور اصحاب خفته در گور قرن ها پیش را، فراهم ساختید؟ تاریخ چه سهمی از بر آمدن آن موجود خاک خورده و پوسیده را، بر آنان نسبت خواهد داد!؟

هر آن چه بود و شد و خواهد شد؛ مَنیم بیر عباسیم هارا کدی؟ فارغ از همه اینها – کاپشن گرو ماندۀ من، چی شد؟

م – دانش

*مورد کاپشن بعنوان طعنه آورده شد.

** گَردَگ = در زبان ترکی؛ حجله شب عروسی

https://akhbar-rooz.com/?p=136910 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x