چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

ضرورت دفاع از حقوق کار – ع. روستایی

درست است که عنان گسیخته گی سرمایه هر دم بر درد و رنج زحمت کشان می افزاید اما هم زمان صفوف آن ها را فشرده تر و آگاهی شان را ژرف تر می کند. در پرتو چنین پویه هایی "کودک صغیرما"!! اکنون بر پای خود استوار ایستاده است و تا آن جا آزموده، آگاه، سیاسی و سازمان گر است؛ که نیازی به "قیم" یا پیش...

درست است که عنان گسیخته گی سرمایه هر دم بر درد و رنج زحمت کشان می افزاید اما هم زمان صفوف آن ها را فشرده تر و آگاهی شان را ژرف تر می کند. در پرتو چنین پویه هایی “کودک صغیرما”!! اکنون بر پای خود استوار ایستاده است و تا آن جا آزموده، آگاه، سیاسی و سازمان گر است؛ که نیازی به “قیم” یا پیش آهنگ و رهبر در بیرون از طبقه خود ندارد. البته هر صدایی را در هر کجا که به حمایت از وی بلند شود پاس می دارد؛ اما “حامیان” دیگر هم چون گذشته بیگانه گانی با سرهای پرباد نیستند

چرا باید از طبقه کارگر دفاع کرد؟ به راستی چرا؟

پیش از آغاز بحث لازم است با این پندار – هنوز رایج – مرزبندی کنیم که انگیزه ی جانب داری از طبقه کارگر را به هنجارهای اخلاقی و اصول آرمانیِ مربوط به حوزه وجدان نسبت می دهند و یا آن را به روی کردی سیاسی فرو می کاهند که اوضاع و احوال معینِ آن را ایجاب می کند.

این که کارگرانِ زیرِ سلطه سرمایه معروضِ انواع ستم هستند و پیوسته بدیهی ترین حقوق انسانی شان پایمال می شود؛ بر کسی پوشیده نیست. اما این واقعیت به تنهایی دفاع از حقوق آن ها را توجیه نمی کند.

جانب داری از حقوق این طبقه در برابر آزمندی سرمایه، در جای نخست، ضرورتی اجتماعی است وبه اعتباری ضرورتی طبیعی است. برعکس، اخلاق و اصول آرمانی، اعتبار خود را ازاین ضرورت دریافت می کنند و درهم سنجی با آن فرعی و ثانوی به شمار می آیند.

تجربه ی دستِ کم یک صد سال گذشته می باید به ما آموخته باشد که آن دسته از سازمان ها و جنبش های هوادار طبقه کارگر که فلسفه وجودی و روی کرد سیاسی خود را بر بنیاد پندار پیش گفته یعنی اصول آرمانی و اخلاقی استوار کرده اند؛ یا در نیمه راه از پویش بازمانده و در خود فرو مرده اند و یا به بی راهه رفته اند. شاید به این علت که انگیزه هایی از این دست نسبی و اعتباری اند. و بسته به زمان و مکان و اوضاع و احوال به شدت و ضعف می گرایند  و دگرگون می شوند. و این در حالی است که دفاع از طبقه کارگر ضرورتی مطلق است. ضرورتی که از جای گاه یگانه و بی بدیل “کار” در سامان تولید جامعه ریشه دارد. طبقه کارگر نه بنابر ملاحظات اخلاقی و انسانی و نه به ملاحظه این که ستم دیده است؛ بلکه به لحاظ هستی بی واسطه خود و نقش ویژه اش در تولید و بازتولید اجتماعی و به خاطر این که هستیِ جامعه طفیلیِ هستی اوست سزاوار دفاع است. دفاع از کارگران پدافند از زندگی در تمامیت آن است.

نقش “کار” در هستی اجتماعی ما تا پایه ای ست که خودِ طبقه کارگر نیز اعتبار خود را وام دار آن است.

بنابراین می باید گامی فراتر نهاد و دفاع از حقوق کارگران را به دفاع از حقوق “کار برکشید. برداشت های رایج – در دهه های گذشته – از مفهوم طبقه کارگر و این که چه کسانی را در برمی گیرد؛ اکنون محل چالش است. این درک سوء برداشتی عامیانه از مفهوم “کار” و فروکاستن آن به “کار” دستی صرف است .

پی آمد ناگزیر چنین برداشتی تجزیه “اردوی کار” است. زیرا خیل پرشماری از هم وندان این طبقه تنها به سبب آن که به کارهای فکری یا خدماتی اشتغال دارند؛ از شمول آن خارج ‌می شوند؛ تا زیر عناوین دیگری – خرده بورژوا، کارمند، روشن‌ فکر و … –  طبقه بندی شوند.

دامنه ی خسارت زمانی آشکارتر می شود که دریابیم اقشار نامبرده بخش کارآمد، اندیشه ساز، سازمان گر و روی هم رفته بخش با کیفیت طبقه‌ کارگر را تشکیل می دهند.  

این که چنین سوءِ برداشتی ناگزیر بوده است یا نه و یا می باید آن را خطایی معرفت شناسی شمرد یا به تنگناهای تاریخی از جمله فاصله ژرف میان کار فکری و کاردستی در مقایسه با امروز نسبت داد؛ از بحث ما بیرون است. اما هر چه بود حاصلی جز تجزیه صفوف طبقه کارگر و انزوای آن به بار نیاورد. و کیست که نداند از ره گذر این جداسری چه آسیب هایی دامن گیر جنبش های کارگری شده است. شاید به انگیزه کاستن از همین آسیب بود که رهبران پاره ای از احزاب و جنبش های چپ به فرمول بندی های پیچیده سیاسی دست یازیدند تا مگر متحدینی موقتی برای طبقه کارگر دست وپا کنند و جبهه مبارزه ضد سرمایه داری را گسترش دهند. این به اصطلاح متحدان تاکتیکی شامل همان اقشاری می شدند که پیش تر از صفوف طبقه کارگر طرد و کنار گذاشته شده بودند. به این ترتیب سیاست پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا به سیاستی رایج در میان بسیاری از احزاب و جنبش های کارگری تبدیل شد. سیاستی که تناقض میان اندیشه و کردار آن ها را به نمایش می گذاشت. بدبینی تاریخی و بی اعتمادی اقشار نام برده بازتاب همین روی کرد دوگانه و ناسازه ی نظریه و سیاست نزد جنبش های کارگری بود. هرچند نفاق افکنی جبهه سرمایه را نیز می باید در شمار نیاورد.

شکل گیری توهم “قهرمان” و “فداکاری” از دیگر آفت های آن بود. توهمی که روشن فکران انقلابی را تا پایه تقدس برمی کشید. زیرا گمان غالب بر این بود که آن ها از طبقه خود- بورژوازی- بریده اند وبه اردوی زحمت کشان پیوسته اند؛ پس برعهده زحمت کشان است که فداکاری را پاس بدارند و ایشان را هم چون تاجی بر تارک خود جای دهند. درحالی که – اگر بر استثناء چشم بپوشیم – آن ها هرگز به طور عینی بخشی از اردوی سرمایه نبوده اند و نیستند تا سپس از آن بریده باشند. خوش بختانه این خطا که هم سرچشمه “سکتارسیم” و هم آبشخور “ماکیاولیسم” در جنبش های سوسیالیستی و افزون بر آن خاستگاه توهم خود بزرگ بینی “رهبران پیش آهنگ ” است ؛ در حال برطرف شدن است. تصحیح این خطا را نمی توان صرفاً به کنش گری نظری و یا درس آموزی از تاریخ نسبت داد بلکه بیش تر از آن حاصل تغییر در خود واقعیت های موجود و از جمله ساختار طبقه کارگر، تحول کیفی آن و تغییر توازن قوا در جانب زحمت کشان است.

پیش رفت فن آوری کار فکری و دستی را تا آستانه ی در هم تنیدگی نزدیک کرده است. بنابراین تضاد و تباین پیشین میان این دو گونه کنش گری که در تاریخ درازدامن انسان همواره مساله ساز بوده است در حال رنگ باختن است و به سوی هم گرایی در پویش است.

نزدیکی این دو فعالیت به نوبه خود فاصله ژرف و تاریخی میان کردار و اندیشه، عینیت و ذهنیت، علم و فلسفه، سیاست و اقتصاد، پیش آهنگ و توده، منافع همه گانی و فردی را به تدریج پر می کند.

تا آن‌جا که به بحث ما برمی گردد؛ در روشنایی این تحول می توان دید که اقشار گسترده ای از زحمت کشان که پیش تر برحسب واگرایی های ثانوی از جمله برخورداری از رفاه نسبی یا ویژه گی فرهنگی، سطح آموزش و یا طبیعت ویژه اشتغال، خرده بورژوا و… نامیده می شدند؛ از سرشت طبقه کارگرند. به این دلیل ساده که در برابر دست مزد نیروی کارشان را – و نه صرفاً نیروی دست و بازوی شان را – می فروشند.

تمامی فروشندگان “کالایی”!! به نام نیروی کار صرف نظر از تفاوت های ثانوی در جبهه گسترده ای در برابر سرمایه قرار دارند.

جبهه “کار” اکنون وسعت بیش تری یافته است. گسترش دامنه ی آن نه دست آوردی ذهنی و نظری و نه برساخته ی زدوبندهای سیاسی است. بلکه روندی ضروری و نتیجه ناگزیر گرایش جامعه مدرن و پسا مدرن به دو قطبی شدن – کمابیش – کامل است:

قطب کار و قطب سرمایه.

چنان که می دانیم سرمایه داری نئولیبرال این روند را شتاب بخشیده است. نئولیبرال ها در هم سنجی با اسلاف خود دشمنانی نادان ترند. در سودای بیشینه ی سود بازتولید اجتماعی را رها کرده اند، عنان سرمایه را از کف داده اند تا در جاده “سرمایه داری مطلق” به سوی بحران پیش بتازد!

در هنگامه ای چنین غریب هر کس؟ گرم کار خویش است. سرمایه داری به کار خود و دیالک تیک نیز به کار خود.

درست است که عنان گسیخته گی سرمایه هر دم بر درد و رنج زحمت کشان می افزاید اما هم زمان صفوف آن ها را فشرده تر و آگاهی شان را ژرف تر می کند. در پرتو چنین پویه هایی “کودک صغیرما”!! اکنون بر پای خود استوار ایستاده است و تا آن جا آزموده، آگاه، سیاسی و سازمان گر است؛ که نیازی به “قیم” یا پیش آهنگ و رهبر در بیرون از طبقه خود ندارد. البته هر صدایی را در هر کجا که به حمایت از وی بلند شود پاس می دارد؛ اما “حامیان” دیگر هم چون گذشته بیگانه گانی با سرهای پرباد نیستند.

زحمت کشان مرزهای طبقاتی شان را تا پشت دیوارهای سرمایه داری و آگاهی شان را تا قلب بحران این نظام روبه زوال گسترش داده اند.

“نیروی کار” اصلی ترین بخش از ثروت جامعه است. بدون آن حتی تصوری هم از هیچ ثروتی نمی توان داشت. برماست که نگه‌بان این گنجینه پربها باشیم. از آن حراست کنیم. از دستبردهای آزمندانه به دور نگه داریم. تولید و بازتولید آن را آسان و در همان حال انسانی سازیم. این خطیرترین خویش کاری ماست. زیرا زندگی، بودوباش و حتی انسانیت ما در گرو انجام آن است.

ع. روستایی – دی ماه ۱۴۰۰

https://akhbar-rooz.com/?p=137940 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ali
Ali
2 سال قبل

این نوشته برغم بحث درست آغازین به نظر می‌رسد که در تنگنای تناقض‌ گرفتار است. در آغاز آمده است که بسیاری «انگیزه ی جانب داری از طبقه کارگر را به هنجارهای اخلاقی و اصول آرمانیِ مربوط به حوزه وجدان نسبت می دهند.» اما در کمی پایین‌تر آمده است که طبقه‌ی کارگر« هر صدایی را در هر کجا که به حمایت از وی بلند شود پاس می دارد؛ اما “حامیان” دیگر هم چون گذشته بیگانه گانی با سرهای پرباد» نیستند. یعنی بر خلاف گذشته حامیان امروزین طبقه کارگر متواضع هستند. این اما نسبت دادن انگیزه‌ی جانب‌داری از طبقه کارگر به هنجارهای اخلاقی است که کاملا بحث آعازین را نقض می‌کند. این دوباره به این صورت تکرار می‌شود که: «“نیروی کار” اصلی ترین بخش از ثروت جامعه است. بدون آن حتی تصوری هم از هیچ ثروتی نمی توان داشت. برماست که نگه‌بان این گنجینه پر بها باشیم. از آن حراست کنیم.» در این جا صرف‌نظر از جدا کردن نیروی کار از کارگر و تبدیل کردن‌اش به یک کل انتزاعی از ما خواسته می‌شود که قدردان «نیروی کار»؟! باشیم که « بدون آن حتی تصوری از هیچ ثروتی نمی‌توان داشت.» و باز از ما می‌خواهد که «تولید و باز تولید» نیروی کار را « آسان و در همان حال انسانی‌ سازیم.» البته به ما گفته نمی‌شود که ما چه‌کاره هستیم که بتوانیم در «تولید و باز تولید» نیروی کار مداخله کنیم: تولید و بازتولید نیروی کار امری ست وابسته به مناسبات بین کارگر و سرمایه‌دار. کارگر نیروی کار خود را در اختیار سرمایه‌دار قرار می‌دهد و سرمایه‌دار با پرداخت مزد امکان بازتولید نیروی کار را فراهم می‌کند. سرمایه‌دار بسته به میل خود نیروی کار را به کار نمی‌گیرد که حتی اگر مایل باشد آن را انسانی مصرف کند. این ارزش افزایی سرمایه است که تعین کننده شدت استثمار است و نه میل انسانی یا غیر انسانی سرمایه‌دار.
باز می‌خوانیم که: «نئولیبرال ها در هم سنجی با اسلاف خود دشمنانی نادان ترند. . . عنان سرمایه را از کف داده اند تا در جاده “سرمایه داری مطلق” به سوی بحران پیش بتازد!» در این گزاره باز با معیارهای اخلاقی رو به رو هستیم. این نادانی نئولیبرال ها نسبت به اسلاف‌شان نبود که به نئولیبرالیسم روی آوردند، بلکه این منطق انباشت سرمایه بود که آن‌ها را در مسیر نئولیبرالیسم قرار داد. راه‌کار کینزی حدود یک دهه بود که توانایی رفع موانع انباشت سرمایه را از دست داده بود. این که مدتی ست کف‌گیر نئولیبرالیسم به ته دیگ خورده مربوط به دانایی اسلاف و یا نادانی اخلاف نیست، بلکه مربوط به بحران ساختاری سرمایه‌داری است.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x