مرگ را حراج می کنند
مرگ دانه پاشیده اند
گلوبندم طاقت نداشت
گلویم می سوزد
نفس را حبس کرده اند
جعفر هم گلویش می سوخت
بکتاش اما نفس نداشت
از نفس افتاد
زنجیر سنگین بود
زانو خم شده بود
من نمی دانستم خفاش ها از چهار راه هم می گذرند
محمد در اولین چهار راه به دام افتاد
باران است
جوان بال هایش سوخت
آن جوان در غربت سر بر دیوار دارد
و من از پنجره سرنگون می شوم
خفاش ها یورش کشیدند
باد زوزه می کشد
برای جوانی بکتاش
و من می دانم
فردا همه ی دیوار را خراش خواهم داد.
مهین خدیوی
۱۹ دی ۱۴۰۰ – آتلانتا