سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

مینی بوس – مهران رفیعی

همین که یکی ازمهماندارها درب خروجی را باز کرد، هوای آشنای خلیج فارس وارد هواپیما شد و مرا به دوران کودکیم برد, هوای شرجی آبادان و صدای فیدوس کشتی ها. قبل از پیاده شدن از هواپیما کاپشنم را در آوردم و در ساک دستی گذاشتم، در کنار دستکش و شال گردنی که دو سه ساعت پیش از آن, حسابی محتاج شان بودم. وقتی که تاکسی مرا به مهرآباد می رساند با آنکه هوا کاملا روشن نشده بود ولی درختان سفید پوش بخوبی دیده می شدند.

سه روز پیش تر که از شیراز به تهران پرواز می کردم تصور می کردم که کارم در ظرف چند ساعت انجام می شود و روز بعدش به شیراز بر می گردم. اما کارم چند تا گره خورد، از جمله اینکه تمام پروازهای تهران به شیراز فروخته شده بودند، و یا اینطور به مردم می گفتند. بنابراین مجبور شدم که مسیر برگشت هوایی را از تهران به بوشهر را انتخاب کنم. در مورد سفر با اتوبوس هم فکری کردم ولی نگران گیر کردن در قسمت های برفگیر جاده ها بودم.

البته این انتخاب عواقبی هم داشت، اول اینکه سرویس مسافرتی مستقیمی بین بوشهر و کازرون وجود نداشت و دوم اینکه وانتم را در شیراز گذاشته بودم و لازم بود که در اولین فرصت آن را بدست آورم، بدون وانت که نمی شد یک مرغداری صنعتی را اداره کرد. خوشبختانه لوازم یدکی و داروهایی را که از فروشگاه های اطراف میدان توحید خریده بودم مستقیما فرستاده بودم و بار چندانی نداشتم، فقط یک ساک کوچک را بدنبال خود می کشیدم.

از پلکان روباز بسرعت پایین آمدم و خودم را به محوطه جلوی فرودگاه رساندم. خیابان کاملا شلوغ و بی نظم بود. منتظر تاکسی نماندم و پریدم پشت اولین وانتی که مقصدش میدان ورودی شهر بود، نزدیک نیروگاه اتمی متروکه بوشهر.

اطراف آن میدان هم نظم بهتری نداشت، تعدادی از اتومبیل های شخصی، مینی بوس ها و وانت بارها مسافرکشی می کردند. چانه زدن بعضی از مسافرها هم قوز بالا قوز شده بود و راه بندان درست کرده بود. قیمت مشخصی وجود نداشت، در ضمن خیلی از مسافر ها بار هم داشتند، از مرغ و خروس و گوسفند گرفته تا لوازم یدکی کشاورزی و خوارو بار خانگی و همچنین بشکه های سوخت.

می دانستم پیدا کردن وسیله ای که مستقیما مرا به کازرون برساند تقریبا محال است, و این مشکلی بود که قبل از شروع شدن جنگ هم وجود داشت و طبعا در چهار- پنج سال گذشته،  هر ساله وضع بدتر شده بود.

بالاخره برای رفتن به برازجان با یک وانت نیسان به توافق رسیدم, غیر از من چهار مسافر دیگر هم در پشت وانت نشسته بودند، بعلاوه چندین کیسه بزرگ آرد و شکر و چند حلب روغن. خوشبختانه چادر وانت سالم بود و ما را از دست سوز باد نجات می داد.  طی کردن این مسافت هشتاد کیلومتری دو سه ساعتی وقت گرفت، بخاطر توقف ها و سوار و پیاده کردن های متوالی. در میدان برازجان خوشبختانه مینی بوسی پیدا کردم که راهی چنار شاهیجان بود، همان دهی که در تقاطع چند جاده پر رفت و آمد قرار داشت و بسرعت بزرگ می شد, اسمش را قائمیه گذاشته بودند ولی خیلی ها هنوز همان اسم قدیمی را بکار می بردند.

بیشتر از بیست نفر، چند مرغ و خروس و یک بز همسفرم بودند. یک صندلی در ردیف های وسطی نصیبم شد. کمک راننده پول ها را گرفت، در رابست و روی یک کرسی چوبی کنار راننده نشست و از مسافر ها خواست که برای سلامتی راننده صلوات بفرستند. براه افتادیم. دو سه بار دیگر هم این درخواست را تکرار کرد تا خیالش راحت شود که سفرمان بی بلا خواهد بود. در ردیف من مادر و پسری نشسته بودند که ظاهرا برای خرید به برازجان رفته بودند و چند بسته را در اطراف خود جا داده بودند, از جمله یک جعبه شیرینی که مادر آن را روی زانوهایش گذاشته بود و با دستی که از زیر چادر سیاه بیرون آمده بود گرفته بود. به یاد قنادی شکرچیان آبادان افتادم و بستنی ها و نان خامه ای های معروفش. هر بار که برای خرید همراه مامان به شهر می رفتم حتما مرا به آنجا می برد. البته در هر یک از محله های مسکونی شرکت نفت یک “استور” وجود داشت که سوپرمارکت مجهزی بود و تقربیا همه چیزها را از آنجا می خریدیم. ولی خوب، برای خرید بعضی چیزها مثل ماهی تازه و سبزیجات و ادویه و پنیر تبریز لازم بود که به مرکز شهر برویم که به آن “شهر” می گفتند، قسمتی که محل کار و سکونت غیر شرکتی ها بود.

مسیر قسمت اول سفر کاملا مسطح بود ولی قسمت دوم از میان کوههای بلند می گذشت و شامل گردنه های شیب دارو پیچ های کورو چند تونل هم بود. مسیر را بخوبی می شناختم، از همان روزهایی که هنوز یک جاده خاکی و خطرناک بود. “گردنه مَلو” را هنوز فراموش نکرده ام. پدرم می گفت که آن جاده را انگلیسی ها در زمان جنگ اول ساخته اند و یا به عبارت دقیق تر جاده مالروی قدیمی را ماشین رو کرده بودند. هر چند که این جاده موجب وصل شدن بندر بوشهر به شیراز و بقیه کشور شده بود اما موجب نابود شدن جنگل های بلوط هم شده بود. مادر بزرگم تعریف می کرد که در دوران جوانیش، وقتی که با کاروان به شیراز می رفته اند دامنه های زاگرس پوشیده از درختان جنگلی بوده اند. طی چند دهه درخت های کهنسال به زغال تبدیل شده و از طریق بندر بوشهر به شیخ نشین های خلیج فارس صادر شده بودند. جنگل هایی که هیچگاه احیا نشدند.

هر گاه که در سربالایی های تند جاده ماشین از نفس می افتاد کمک راننده دوباره فیلش یاد هندوستان می کرد و صلوات های بیشتری فرستاده می شد. در آن روزها اگر در شهر یا روستایی امامزاده ای وجود داشت و مسیر ورودی شهر کوهستانی بود، راننده قبل از دیده شدن شهر توقف می کرد و شاگرد او مشغول جمع آوری “گنبد نما” می شد. پس از براه افتادان ماشین و عیان شده چراغ های شهر، کمک راننده به کسانی که سکه ای به او داده بودند گنبد امامزاده را نشان می داد. گنبد شاهچراغ از مهم ترین این گنبد ها بود بخصوص وقتی که از طرف دروازه قرآن و یا کارخانه سیمان وارد شیراز می شدید.

کم کمک سر و کله نخلستان ها پیدا شدند و وارد منطقه خشت شدیم. راننده مقابل یک قهوه خانه ایستاد و نفسی تازه کردیم، چند تا از مسافر ها هم عوض شدند.

از کمارج خیلی دور نشده بودیم که مسافری که پشت سر راننده نشسته بود، با صدای نسبتا بلندی گفت: چندتا از نخل های کنار مزرعه ما شکوفه کرده اند، یعنی دو ماه زودتر از وقت معمول.

مسافری که در کنار دستم نشسته بود سرش را خاراند و در جواب او گفت: شکی ندارم که این نشانه ظهور امام زمانه. قربانش گردم بزودی تشریف میارن و همه کارها را درست می کنن.

مسافری از ته اتوبوس پرسید: از کجا میدونی؟

مسافر وسطی گفت: اون مُلایی که ماه محرم از قم آمده بودن همه نشانه های ظهور آقا امام زمان را برای ما تعریف کردن، شکوفه زودرس نخل هم از آن همون نشانه ها است.

مسافر عقبی با لحنی آرام گفت: چند ساله که من در فصل پاییز و زمستان کود سیاه می خرم و در مزرعه می پاشم تا خیارها و گوجه فرنگی ها زود تر رشد کنن, آخه می دونین قیمت محصول های نوبر چند برابربیشتره. البته در زمان های  قدیم کود شیمایی وجود نداشت، ولی حالا که این کارخونه را توی مرودشت ساختن وضعیت کشاورزی خیلی فرق کرده.

کمک راننده فرصت را غنیمت شمرد و دوباره تقاضای صلوات کرد، سه دفعه، دفعه اول برای شکست صدام، دفعه دوم برای سلامتی راننده و مسافرها و مریض های اسلام و دفعه سوم برای سلامتی کارخانه کود شیمیایی.

مسافر عقبی که نفسی تازه کرده بود ادامه داد: توی این چند سال گذشته من متوجه شدم که درختان مرکبات و نخل هایی که در کنار مزرعه خیار و گوجه فرنگی هستن زودتر شکوفه می کنن و میوه ها شون هم خیلی بیشتر شده.

مسافر جلویی با اطمینان تاکید کرد که او به درختانش نه کود سفید داده و نه کود سیاه.

مسافر وسطی هم ادعایش را تکرار کرد و مژده شکست صدام و آزادی فلسطین را تکرار کرد و چند تا نقل قول مذهبی را هم اضافه کرد تا کسی در قریب الوقوع بودن ظهور حضرت مهدی شکی نکند.

دو سه تا صلوات سفارشی دیگر هم فرستادیم.

مسافر عقبی با لحنی آرام از مسافر جلویی دوباره پرسید: آیا در منطقه شما کسی از کود سیاه استفاده نمی کند؟

مرد جلویی گفت: برای خودم که نه ولی همسایه ما هر سال ده – بیست تا گونی می خره و چون انبار نداره اونا را توی حیاط ما می ذاره ولی رو اونها را با پلاستیک می پوشونه تا بارون نخورن.

مرد عقبی پرسید: خوب مشهدی، چند هفته پیش وقتی که هوا طوفانی شد و بعدش هم بارون سنگینی بارید آیا اون کیسه های کود سیاه توی حیاط خونه شما نبودن؟

مسافر جلویی گفت: عجب باد بدی بود، حتی سقف کپر مون را هم کند و برد، پلاستیک روی کود های سیاه و سفید را هم روز بعدش توی مزرعه پیدا کردیم.

مرد عقبی با صدایی هیجان زده گفت: خوب مساله حل شد برادر, بارون مقداری از کودهای سیاه را حل کرده و به پای درختان نخل برده و باعث شکوفه های زود رس شده است.

با خودم فکر می کردم که منتشر کردن چنین داستانی موجب تعطیل شدن روزنامه و مجله و دستگیری و محاکمه نویسنده و عده دیگری می شد در حالیکه حتی روستاییان مذهبی هم مشکلی با آن نداشتند. راننده مینی بوس که حوصله ش سر رفته بود برای تمام کردن این بگو مگوی طولانی با صدای قاطعی گفت: شکوفه های زود رس نخل یا نشانه ظهور حضرت مهدیه و یا اثر کود سیاه، صلوات آخر را بلند تر ختم کنید، والسلام.

 

 

https://akhbar-rooz.com/?p=138882 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملا جون
ملا جون
2 سال قبل

برای غافلگیری اموات که فکر کنن هنوز شب جمعه است، صلوات بلند بفرست!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x