ایستاده بود مرد
وقتی که مرگِ عشق
در ذهنِ تشنه اش، آهسته راه یافت.
از باغِ چشمِ او
اندوه می چکید .
یادِ گذشته ها ، از بامِ خاطرش
پالید از غبار .
انبوه، رفته گان
هم خط شکسته گان
چپ هایِ واژگون
هم ظلم ، هم جنون
تابِ تحملش ، لبریز از عطش
سر ریز از سرود .
آن سو تر از درخت
مردم سیاه پوش .
بکتاش ِ آبتین ، نقاشِ شهرِ کین
آرام خفته بود
دور از غمِ درخت
از زخمِ اجتماع
از دردِ بی دوا .
ایستاده بود مرد
از باغِ چشمِ او
اندوه می چکید.
داریوش لعل ریاحی
پنجشنبه ۳۰دی ۱۴۰۰
dlr1266@ksepehrihotmail-com