چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

روایت چریکی که می‌خواست «دکتر فَتی۱» شود (به یاد و خاطرۀ رفیق شفیع رمضانی) – مینو همیلی

در فاصلۀ ۵۸ کیلومتری شهر سنندج و در میان کوه‌های سر به فلک کشیدۀ منطقۀ کلاترزان، به روستایی کوچک می‌رسیم که تاریخِ آن با خاطرات تلخ و شیرینی از ایستادگی و مقاومت در برابر رژیم جمهوری اسلامی پیوند خورده است. نام و قِدمتِ «آویهَنگ» همواره با سختی و رنج و خون به نگارشِ مورخین درآمده و به همین خاطر طبیعی می‌نماید که از دلِ آن همه فقر و تبعیض، فرزندانی چون فولاد، سخت و آبدیده به جمع مبارزان راه آزادی و برابری ملحق شوند. این یادداشت ادای احترامی‌ست به داستان یکی از زیباترینِ آن یاران که در شانزده سالگی، گلولۀ دژخیم ، مجالِ زیستن را از او گرفت. رفیق شفیع رمضانی؛ شادا ما که معاصر او بودیم.

چهرۀ کریه فقر و نابرابری آنچنان بر جانِ آویهنگ نشسته بود که مردان روستا، نان به خونِ خود می‌زدند و شرمسار از دردی که بر جانِ خانواده‌هایشان می‌نشست با شرافت، تن به هر سختی و مشقت می‌سپردند تا روزگار هرطور که بود بگذرد. آری، اینچنین بود آویهنگ، روستایی محروم از هر چیزی که شایستۀ مردمانش بود و از آن دریغ می‌شد. در کوره‌راه‌های صعب‌العبورِ آن، یک کاروانچیِ میانسال با قاطری خود را به مرز عراق می‌رساند تا دکان‌های ملاکین و خان‌های آویهنگ و روستاهای منطقه را با بار و آذوقه، پُررونق کند و البته که سهم او تنها خستگی و غبارِ راه بود و بس. پدر می‌دانست که خانوادۀ چهارنفره در انتظار نوزادی دیگر است و این یعنی که در آن سرمای طاقت‌فرسای کوهستان باید سخت‌تر کار کند. سوسوی چراغ‌های روستا را از دور می‌دید و در خلوت با خود اینگونه تکرار می‌کرد «شاید قدمش خیر باشد».

 زمستان به سر رسید و پسر در بهار۱۳۴۴ به دنیا آمد. سومین فرزند خانواده، قهرمان کوچک داستان، که قرار بود همچون دیگر کودکان روستا به سرعت با طعم تلخ نداری و محنت، آشنا و بزرگ شود. چهرۀ کریهِ زیستن در منطقه‌ای محروم، خیلی زود آسایش کودکی را از شفیع خردسال نیز گرفت. هنو‌ز به ده‌سالگی نرسیده بود که پدر در حال کار برای یکی از مالکین روستا با سقوط از درخت گردو فلج شد و باقیِ عمر را ناگزیر در بستر بیماری گذراند. گرسنگی و فقر، خانواده را تهدید می‌کرد و دو برادر بزرگتر چاره‌ای جز رنجبری برای اربابان روستا و کار بر روی زمین و چوپانی گله‌های آنها نداشتند. کسالت و ناخوشیِ پدر، سال به سال پیشرفت می‌کرد و اگر پایِ پزشک شهیر و آرمانخواه، دکتر فتح الله لطف‌الله‌نژادیان به قریه باز نمی‌شد معلوم نبود هزینه‌های سرسام‌آور درمان در بیمارستان سنندج تا چه حد بر درد و محنت خانواده می‌افزود. دکتر انقلابی و کمونیستِ دیار با تعهدی بی‌‌همتا در روستاهای سنندج و مریوان، دوره می‌گشت و رسالتی جز خدمت به محرومان در سر نداشت. مردم آویهنگ شیفتۀ میهمان شرافتمند خودشان شده بودند، سخنانش برای آنها از جنس خودشان بود. 

دکتر از آگاهی طبقاتی برای روستایی‌ها سخن می‌گفت و راهِ رهایی را نشان‌شان می‌داد. شفیع می‌دید که «دوکتور فتی» چگونه در هنگام عیادت و معالجه بر بالین پدرش حاضر می‌شد و با مهربانی و خوشرویی به مداوای او می‌پرداخت. شفیع نیز تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست که پزشک شود. مانند کاک فتی! با اشتیاق، حرکات دکتر را زیرچشمی نظاره می‌کرد و در غیاب او، همان حرکات را کودکانه تقلید می‌کرد. دیری نپایید که آوازۀ محبوبیتِ پزشک روستا به گوش ساواک نیز رسید. آخر رعیت چطور به خود اجازه داده بود که در نوع‌دوستی با ذاتِ همایونی رقابت کند!!! ساواک که مقابلۀ دکتر فتح‌ الله با اربابان و مرتجعین روستا و دهن‌کجی او به مراسم‌ سلطنتی را تاب نیاورد در ابتدا او را توسط پاسگاه ژاندامری آویهنگ بازداشت کرد و در نهایت هرطور که بود دکتر لطف‌الله‌نژادیان را از حضور در درمانگا‌ه‌های دولتیِ منطقه محروم کرد۲.

اما آنچه که از تعالیِ خدمت به نوع بشر در ذهن چریک کوچک ما نقش بست قدرتمندتر از آن بود که گذر ایام بر آن زنگارِ فراموشی بزند. شوقِ او به پزشک شدن آنقدر ریشه و قوام داشت که سال‌های نخستین تحصیل در مقطع ابتدایی را جهشی خواند و حتی محرومیتِ مدرسۀ روستا (از داشتن پایه‌های بالاتر) نیز باعث نشد که او دست از تحصیل بکشد. پسرک خود را با مشقت و بردباری به مدرسه‌ای در محلۀ محروم‌نشین کورآباد۳ در حاشیۀ سنندج می‌رساند تا رویایش را دنبال کند.

بهمنِ انقلاب به کردستان رسیده بود و شهر به شهر و روستا به روستا، محرومان را با خود همراه می‌کرد. اکنون مجال و فرصتی فراهم آمده بود تا شفیع در کنار برادران و دیگر هم‌سنگرهایشان در روستا بر علیه هر چیزی که آنها مسبب و منشاءِ این مشکلات می‌دانستند، شورش و قیام کنند. از خان‌ها و اربابانی که خانواده را به صلابه و مصیبت کشاندند تا ساواکی‌ها و پاسگاهی که باعث شده بود قهرمانِ او، «دکتر فتی» مجبور به تَرکِ آویهنگ شود. تمامی این شرایط و مظالم اجتماعی  دلیلی  شد که از همان دوران رفیق شفیع برای نخستین بار جذب مبارزه شود.  

«زنده باد مبارزه مسلحانه که تنها راه آزادی است»

خلقی که در تنگنای طاغوت و خفقان و ستمی تاریخی، اسیر شده بود با چریک‌ها و پیشمرگه ها همدلی می‌کرد. تفاوتی نداشت در چه نقطه‌ای از این سرزمینِ غرق در تباهی و فقر، پرچم سرخِ سرنگونی و عدالت‌خواهی به اهتزاز در بیاید. آویهنگ نیز در این میان استثناء نبود. چریکی همچون غلامِ خاکباز و پیشمرگه‌ای همچون ناصرِمصطفی سلطانی می‌دانستند که مردمِ در زنجیر، چگونه با پرچم آزادی و سوسیالیسم، همدل و هم‌پیمان می‌شوند و همین آهنگ و اراده بود که آنها را به آویهنگ می‌کشاند. به‌راستی چه تفاوتی میان سانتاکلارا و سیرامائسترا با آویهنگ و پاوه و نوسود بود؟ هیچ! ظلم و گرسنگی و خفقان همه‌جا یک معنی می‌داد و این را شفیع و شفیع‌هایی در هر نقطه از جهان با پوست و خون خود درک می‌کردند.

سال ۵۸ ‌رسید و رویای انقلاب سوسیالیستی به سراب نزدیک می‌شد. انقلابی بی‌همتا و مردمی که در چنگال ارتجاع مصادره و به سرقت رفته بود. چشمانِ هر کس که سودای رهایی و برابری داشت به کردستانی دوخته شده بود که در آتشِ جنگ داخلی می‌سوخت. با فرمان لشکرکشیِ ۲۸ امرداد خمینی به کردستان و اعدام دسته‌جمعی انقلابی‌ها در فرودگاه سنندج، سایۀ ترس و خفقان بر تمامی شهر پراکنده شده بود. در این شرایط، عزم و اراده‌ای پولادین طلب می‌کرد تا در چشمان آن دژخیمِ هار نگاه کنی و فریادِ «زنده‌باد انقلاب» سر دهی. دو ماه کشمکش و نزاع میان مردم و اشغالگران با پیشروی نیروهای مسلح مردمی به پایان رسید. مردم متحد هرگز شکست نمی‌خوردند. فصلی از مبارزه که فرجامی خوش داشت. دفاتر سازمان‌ها و احزاب، باری دیگر در شهر دائر شدند و سنندج جانی تازه به خود گرفت. آری، اینگونه بود که چریک سیزده‌ساله‌ای از یک روستای دورافتاده با عضویت در پیشگام، ارگان دانشجویی- دانش‌آموزی سازمان چریک‌های فدایی خلق(سچخفا) آرمانش را در این جنبش معنا کرد. نخستین گام‌ها آنچنان ستبر و بااراده برداشته شد که هر کسی با کمترین شناختی از او مبهوت و شیفتۀ عزمش در مبارزه می‌شد. از شفیع رمضانی، قهرمان آن روزها سخن می‌گویم که با بلندگویی در دست، حضور پررنگ و پرشور، خود را خارِ چشم گزمه‌گان می‌کرد. از راهپیمایی تاریخی مردم  سنندج به مریوان تا تحصن یکماهۀ سنندج برای خروج پاسداران، هر جایی که خروشی بود و اعتراضی، فریاد شفیع علیه سرکوبگران نیز به گوش می‌رسید.

روزهایی از راه رسید که نحسی و سیاهی‌شان در تاریخ خونین این خاک یگانه بود. صبرِ خمینی لبریز شده بود و دیگربار حکم کشتار و سرکوب در دستور کار عمّال رژیم قرار گرفت. آخرین سنگر کردستان بود. مقاومتی ۲۴‌روزه از مبارزانی که نامشان با شرافت و آزادگی پیوند خورد و جاودانه شد. ۴۰ سال از آن تقویم سیاه می‌گذرد اما هنوز نانوشته‌ها از رشادت یاران ناآشنا بسیار است. نوجوان شانزده‌ساله‌‌ای را به خاطر می‌آورم که با شهامتی مثال‌زدنی در میان آتش خمپاره و باروت با کوله‌پشتیِ امدادی‌اش، خود را به بالای سر مجروحان می‌رساند و مداوای‌شان می‌کرد. دکتر شفیع!

دکتر شفیع روزهایی را که دکتر فتی بر بستر پدر بیمارش حاضر می‌شد را به‌یاد داشت و قولی را که در دل به او داده بود که روزی پزشک شود و حالا با حضور احزاب و نیروهای پیشمرگه در شهر فرصت مناسب را یافته بود تا رویایش را محقق کند. با شتاب خود را به دفتر سازمان رساند و درخواستش را مطرح کرد «اسم منو هم به عنوان امدادگر ثبت کنید. من پیش کا فتی، دوره دیدم و می‌خوام کار پزشکی کنم» خیلی طول نکشید که امدادگر کوچک داستان در میان فدایی‌ها به «دکتر شفیع» معروف شد.

چشمانی آبی و موهای روشنش و دستاری که ناشیانه به دور سر بسته می‌شد ظاهرش را از دیگر امدادگران متمایز می‌نمود. با ابتکار و ذوق، پارچه‌ای سفید را به شکل بازوبند درآورده بود و با خط قرمز بر روی آن، خودش را اینگونه به دیگران معرفی می‌کرد؛ کمیتۀ امداد سچخفا. دستان نحیف و کوچکش، پیکر خونینِ زخمی‌ها را از این سو به آن سو می‌کشید. من و او، هر دو نفرمان جزو ده‌ها امدادگر آن جنگی بودیم که نفیرِ گلوله‌هایش گوش را کر می‌کرد. رفیق شفیع در میان آتش گلوله و خمپاره با شهامت، خود را به بالای سر زخمی‌ها می‌رساند و با کمک دیگر امدادگران، مجروح ها را به تنها بیمارستان شهر و یا به محل شیر و خورشید۴(صلیب سرخ) منتقل‌ می‌کرد. آن ۲۴ روز به همین شکل بر ما گذشت، با اشک و خون بر فراز جنازه‌های مردم بی‌گناه و مبارزانی که تا دیروز در کنارمان لبخند می‌زدند و حالا زنده‌ترین مردگان بودند. مقاومت به پایان راه رسید و سیاهی بر تمام شهر سایه انداخت. برای جلوگیری از کشتار مردم بی‌دفاع در شهر چاره‌ای برای پیشمرگه‌‌ها نماند جز پناه بردن به کوه‌ها و روستاها. از فدایی و کومله‌ای تا پیکاری، دوباره مسیرِ آویهنگی را در پیش گرفتند که یکه و باشکوه در میان کوه‌ها به فرزندان مبارز خود، خوش‌آمد می‌گفت. مقرِ اصلی و درمانگاه سازمان چریک‌های فدایی خلق، تحت نظر رفیق بهروز سلیمانی دائر شد و شفیع دوباره فرصتی داشت تا با دستیاری و آموختنِ تجربه در کنار دکتر سوسن از پزشکان سچخفا، به مداوای پیشمرگه‌ها و مجروحان جنگ بپردازد.

فصل مبارزۀ چریکی با مرثیۀ جدایی به‌سر رسید. سازمان چریک‌های فداییِ خلق طی بیانیه‌ای از انشعاب سازمان خبر داد. سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) به پشتیبانی از انقلاب، مبارزۀ مسلحانه را کنار گذاشت و همین کافی بود تا بسیاری از پیشمرگه‌ها سلاح خود را بر زمین بگذارند و با اختفا در مسیر دیگری فعالیت کنند. باورش سخت بود. شفیع عصرها بعد از کار، مغموم و تنها در کوچه‌های روستا قدم می‌زد و تصویر جهانی بهتر را با خود مرور می‌کرد که اینچنین به شکست و در خاک غلتیده بود. «شاید بتونیم توی تهران مبارزه رو ادامه بدیم» و همین رویا کافی بود تا ذهنش را قانع کند که بدون هیچ تجربه‌ای از خفقانِ و جو امنیتیِ حاکم بر پایتخت خود را به آنجا برساند. موج دستگیری‌ها که با شناسایی مزدوران محلی میسر می‌شد جان کسانی که هنوز پایشان به بی‌دادگاه‌ها نرسیده بود را تهدید می‌کرد و رفیق ۱۵سالۀ ما بر ابعاد هولناک این ماجرا واقف نبود… شاید مثل دیگر رفقایی که همان سال‌ها دستگیر و به جوخه‌های اعدام سپرده شدند. تنها ۵ ماه زمان لازم بود تا دکتر شفیع خطر را درک کند و از تهران دوباره به سمت سنندج بازگردد. اما دیگر فرقی نداشت. دستگاه امنیتی رژیم، همه جا را به انقیاد خود درآورده بود و سنندج و اصفهان و تهران، توفیری با یکدیگر نداشت. پایانِ راه یک چریک همین نقطه بود. بی‌مأمن و پشتیبان همچون پرنده‌ای بی‌پناه در تیررس دژخیم. 

رفیقِ فدایی، امین مرادی ساکن ونکوور کانادا از نحوۀ دستگیری شفیع برایمان تعریف می‌کند «با حالی پریشان کنار گرمابه ایستاده بود. آشفته به‌نظر می‌رسید و انگار دلیلش ناامنی و بازگشت از تهران بود. به سرعت او را به منزل خودم رساندم. مرتب تکرار می‌کرد که دیگر کاری از او ساخته نیست و در مسیر مبارزه جایی برای او باقی نمانده، می‌خواست دوباره فعالیت را از سر بگیرد و برای این کار بی‌تابی می‌کرد. پدرم به او گوشزد کرد که شرایط سیاسی پسرانش، باعث شده که منزل، همیشه با تهدید یورش پاسدارها مواجه باشد. با این‌حال خاطرِ شفیع را آسوده ساخت که در صورت تحقق این موضوع نیز خطری جان او را تهدید نخواهد کرد و او هم می‌تواند از مسیر پشت‌بام از پیگرد پاسدارها درامان بماند اما شفیع بی‌تابی می‌کرد، مدتی می‌گذشت که از خانواده‌اش خبری نداشت و می‌خواست از طریق رستورانی در خیابان ۲۵ شهریور که پاتوق اورامی‌ها بود از مسافرانِ رهگذرِ آویهنگ و همولایتی‌ها، وضعیت خانواده‌اش را جویا شود. در مورد خطر حضور مزدوران محلی در پاتوق مورد نظر به او توضیح ‌می‌دادم اما شفیع انگار متوجه وضعیت ترسناک شهر نبود و بی‌محابا خود را به آنجا رساند. گویا همانجا بود که دکتر شناسایی و دستگیر شد. آخرین تصویری که از او در جانم نشست چریکی بود که غمگینِ دیدار با خانواده بود و این فرصت، تنها در پشت میله‌ها نصیبش شد.»

از خوش‌خیالی‌های رژیم آن بود که تصور می‌کردند با چند روز انفرادی و حبس در اطلاعات سپاه، زبان رفیق شفیع به همکاری و اعتراف می‌چرخد. چند روزی که به چند هفته رسید وآنچه که ماموران می‌خواستند اتفاق نیافتاد. بازجو، مستأصل و خشمگین شکایتش را از طریق دادستان «گروهی» به گوش رامندی، حاکم شهر رساند «فایده ندارد. این یکی هم حرف نمی‌زند». آن روزها به‌راحتی، ایمان به آرمان خلق با شکنجه شکسته نمی‌شد. این را بازجوی خسته و مفلوک بهتر از هر کسی می‌دانست. خانواده‌اش جای زخم‌ها را بر تن فرزند می‌دید و با اشک و خون در سکوتِ معنی‌دار او شریک می‌شد. اعدام!! مُهر قاضی این‌گونه بر پرونده کوبیده شد. شاید اگر چریک نوجوان، قدمی رو به بازجو برمی‌داشت و همدستش می‌شد امروز در میان ما بود. اما تبار والای دکتر روستا از جنس همسفره‌گی با آنان نبود. شفیع ماه‌های آخرِ عمرش را به جرم «محاربه» در زندان دادگاه انقلاب اسلامی سنندج گذراند. معنی‌اش این بود: شمارش معکوس برای ضیافت اعدامِ یکی از سرافرازترین مبارزان این سرزمین! 

زمستان دوباره نفرینش را بر آویهنگ گستراند. مادر به هر دشواری که بود، پدر علیل و ناتوان را بر پشت قاطر می‌نشاند و با چهار ساعت پیاده‌روی در گردنه‌های پربرف و تنگ روستا خودشان را به جادۀ مریوان و از آنجا با مینی‌بوس به سنندج می‌رساندند تا آخرین لبخندهای شفیع را از پشت میله‌های زندان تماشا کنند. شفیع، امیدوارانه در چشمان پدر نگاه می‌کرد و او را با نویدِ آزادی‌اش دلداری می‌داد «پدر، خانوادۀ همبندی‌های هم‌حکمِ من می‌خوان برن تهران. مثل اینکه خامنه‌ای (رئیس جمهور وقت) می‌خواد بخشنامه‌ای رو به نفع زندانی‌های اعدامی صادر کنه». همین کورسوی امید بود که پدر را با آن جسمِ نیمه‌جان با چند خانوادۀ همدردِ دیگر به تهران کشاند تا درخواستش را به گوش میرغضب مشهدی برساند. معروف، برادر بزرگ شفیع، پدر را به خاطر می‌آورد که همیشه با اشک، «شامِ آخر»ِ مصلوبِ کوچکش را تعریف می‌کرد: «قول دادن که اگه برگردیم سمت کردستان، بچه‌ها رو خیلی زود آزاد می‌کنند. ولی من حرفشون رو باور نکردم. تا فرداش صبر کردم و خودمو جلوی درِ ورودیِ دفتر خامنه‌ای، انداختم جلوی ماشینش که داشت بیرون میومد. ماشین حتی یه ترمز هم نزد. من با اون عصاهای زیربغلم از روی ماشین پرت شدم زمین و هیچکس هم به داد و فریادم اهمیتی نداد. همون موقع فهمیدم که هیچ کدوم از حرفاشون راست نیست. اما نمی‌خواستم اینو باور کنم و باز هم با کلی امید برگشتم سنندج. غروب همون روز به محض اینکه‌ رسیدیم، رفتم زندان و برادرت رو ملاقات کردم. اما همون شب اعدامش کردند». افسوس به آن امید واهی که بسته شده بود به واپسین دقایق عمر یک زندانی.

بیست و یکم تیر ماه سال شصت بود. همان روزی که پدر از آخرین ملاقات خود با فرزند سخن می‌گفت. همه می‌دانستند که احضار شبانۀ زندانی چه معنایی داشت. در بند الف  بر پاشنه چرخید و جلاد بر آن ظاهر شد « شفیع رمضانی، خسرو مایی، جمشید هشلی، احمد مبارکی، فیض‌الله کریمی، یدالله لطفی، صالح معاذی، شفیع رمضانی، أنور صالحی، رئوف امینی، رسول خدری، حمید… سریع آماده بشن۵.» فقط شانزده بهار از عمر پرتلاطم او می‌گذشت و حالا با مرگی زودرس داشت روبه‌رو ‌می‌شد که رژیم برایش مُقَدر کرده بود. برای جلاد چه اهمیتی داشت که تیغ بر گردن نوجوان فرود آید یا سالخورده و نزار. چریکِ کوچک در برابر مرگ ایستاده بود و این سرنوشتی نبود که او انتظارش را می‌کشید. به رویای کودکی‌اش فکر می‌کرد. رویای پزشکی خوش‌رو و محبوب مانند دکتر فتی که می‌خواست همچون او باشد. پاک و زلال در خدمت روستا. باور نمی‌کرد، نمی‌خواست که باور کند. شیفتۀ زیستن بود و با تشویش و اضطراب به این فکر می‌کرد که تا دقایقی دیگر قرار است قلبش از تپش باز‌ایستد. هنوز آرزوهایی بزرگ در سر داشت و می‌خواست که زنده بماند. نگاهی به اطراف انداخت و و در راهروی میانی زندان، دو نفر از همبندان بزرگسال۶ خود را دید و ناخودآگاه و غریزی بسوی شان رفت و با چشمی گریان و درپی طلب حمایت و یافتن مفٌر و پناهی خود را در پشت سر آنها جای داد. شمارش معکوس برای چریک شروع شده بود. اندیشیدن به اعدام آنچنان دردناک می‌نمود که تاب ایستادن را هم نداشت. نومید و مستأصل، انتظار معجزه‌ و وساطتی داشت تا او را از چنگال مرگ سربلند بیرون آورد. نامش دوباره خوانده شد. آخرین تلاش‌ها برای زنده ماندن و فریادهایی که با ضرب و شتم و کشیدن او توسط پاسدارها و نعره‌های آنان در گلوی دکتر خفه می‌شد۷. لحظات آنچنان پیش رفت که دژخیم بیکار گشت. قلب شفیع، بدن نحیف  و توان جسمی‌اش قدرت تحمل آن همه درد را نداشت و مرگ چریک، پیش از جوخۀ آتش به جانش نشست. پیکر بیهوش رفیق شفیع از همانجا تا محوطۀ اعدام کشیده شد و این تصویر آخر بود. شب‌های پُرستارۀ سال سیاه شصت. نقشِ ستاره‌ای دیگر، ابدیتی دیگر.

وداعی تلخ با یاران. بلندگوهای مسجدِ داروغه، نام اعدام شده‌گان را یک‌به‌یک اعلام ‌می‌کرد۸. انور صالحی… شفیع رمضانی… شهر، غرق در شیون و زاری. دایه‌ای (مرضیه) که نامش مظهر شور و شجاعت بود، یاد فرزند را با فغان و درد تکرار می‌کرد. پدر سر بر جنون برداشت و خنده، راهِ خانه را گم کرد. خانه‌ای اسباب آرامش برای پیشمرگه. دایه‌ای در انتظار بازگشت آن فدایی‌ها از کوه و دره‌ها. خانه نه دیگر، اینک بسان تلی از آوار. غرق در خونابه و زنگار.

پیکرِ سرد رفیق شفیع در حالی به خانواده تحویل داده شد که قلبش با گلوله‌ای شکافته شده بود. شفیع رمضانی ۱۶ ساله و انور صالحی ۱۹ ساله در بهشت محمدی در کنار هم آرمیدند. آرامشی که اوباش و اشرار بسیج، تاب دیدن آن را هم نداشتند و سنگِ مزارشان به خاطر حک شدن واژۀ شهید کنار نامشان بارها مورد حمله قرار دادند.  

صدای رگبار، بند را آشفته کرد. آغاز ضیافت خونینِ جلاد همیشه بر همین منوال بود؛ نمایش با خشم شب و تیراندازی هوایی پاسدارها برای ترساندن زندانیان که با صدای جنون‌آمیز گلوله‌ها از هر منفذه‌ای خود را به نمایش تراژیکِ اعدام رفقا می‌رساندند شروع می‌شد. انگار تعدادی از ما می‌خواستیم تا در حافظه‌‌مان، حجم جنایت و نام رفقای اعدامی را برای این روزها ثبت کنیم. تصویر مبهم آن نیمه‌شب پر از وحشت را من از سلول خود از طریق پنجره ای که کاملا با ورقه ای فولادی پوشانده شده بود و در بالایش هواکشی کوچک قرار داده بودند از لای پره‌های آن هواکش دیدم. مات و مبهوت نگاهی به پاسدارهایی که شلنگ به دست و با خنده‌های هیستریک خون‌ها را می‌شستند و همدیگر را خیس می‌کردند می‌انداختم. فردای آن روز بود که متوجه شدم یکی از آن اعدامی‌ها همان دکتر شفیع عزیزمان بود. روزهای آخر زندگی‌اش را از لای همان پره‌ها در ذهنم ثبت کرده بودم. می‌دیدم که چگونه در آرامش در کنار خسرو مایی در هواخوری زندان قدم می‌زد و حالا تصویر مرگش را باید به خاطر می‌سپردم. خودم را با ترس به طوبی مولودی چسبانده بودم و روز بعد از لای پره‌های تهویه، پدری را می‌دیدیم که با جسمی ناتوان خود را بر روی زمین می‌کشاند و مادری که هراسان و سراسیمه به هر سو می دوید و در پی گمشده‌اش با ضجه‌، نام فرزند را فریاد می‌زد و موهایش را می‌کند. دخترکی خردسال که با دیدن ناله‌های مادر، او نیز متوجه مصیبت شده بود و در پی سراسیمه‌گی مادر بی‌تابانه، نام برادر را جیغ می‌کشید: «شفیع…کاکه‌…شفیع». آنقدر در شوک فرو رفته بودم که متوجه نشدم دستم از حرارت آفتابی که بر ورقه فولادی می‌خورد چگونه سوخت. وداع من با رفیق شفیع اینگونه بود. چریکی که می‌خواست «دکتر فَتی» شود و حالا در خاک خفته بود.

  مینو همیلی-بهمن ۱۴۰۰


۱. دکتر فتح الله لطف الله نژادیان

۲. دکتر فتح الله لطف الله نژادیان در روز ۹ فروردین ماه سال ۱۳۵۸ در رأس هیئت پزشکی۹ نفره  و در زمانی‌که برای  کمک رسانی به مردم مبارز ترکمن صحرا در مسیر این منطقه بود بر اثر سانحه تصادف اتومبیل به همراه بقیه سرنشینان در جادۀ بیجار جان باخت.

۳. محله‌ای نرسیده به پادگان سنندج که در آنجا تعدادی متکدی نابینا، دخمه‌های محقری برای خود ساخته بودند. 

۴. جایی بهتر از این متن برای قدردانی و ادای دین به شهین باوفا، سرپرستار بیمارستان شهدا که پس از جنگ ۲۴ روزه سنندج اعدام شد نیست. به اهتمام او و کمک جوانان مبارز شهر بود که آن مکان در هفتۀ پایانی نبرد به بیمارستانی دیگر برای مداوای مبارزان تبدیل شد.

۵.به جز خسرو مائی که رفیق نزدیک و سازمانی شفیع بود و حمید از مجاهدین و اهل تهران، سایر زندانی‌ها از کومله و حزب دموکرات بودند. 

۶. عزیز بیگلری و شریف سعادتمند حدودآ ۵۰ ساله، هر دو از متمولین مردم‌دار سنندج که به جرم کمک به احزاب مبارز کرد دستگیر شده بودند.

۷. به نقل از یکی از رفقای ساکن در سنندج، که پس از آزادی عزیزِ بیگلری از زبان خود او شنیده بود.

۸. محل تحصن خانواده‌های زیادی از زندانیان سیاسی، همچون پدر و مادر شفیع و زنده یاد رشید خداجو از سازمان دهنده گان تحصن، که خود بعدها تیرباران شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=140657 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکتر ل. پژمان
دکتر ل. پژمان
2 سال قبل

داستان غم انگیزی است. این داستان واقعی عمق جنایات حکومت اسلامی را نشان می دهد. چریک جوان یکی از ده ها هزاران انسانی بودند که در نظام حکومت اسلامی جان باختند. جنایت حکومت خمینی نه تنها شامل مخالفین خمینی بلکه فرستادن هزاران کودک خردسال که شستشوی مغزی شده بودند به میادین مینگذاری شده در جنگ میان صدام حسین و خمینی جان باختند که هنوز آمار دقیقی در دست نیست. اعدام انسان ها در زندان ها، به رگبار بستن جوانان در خیابان ها و فرستادن کودکان دبستانی به میادین مینگذاری شده، همه و همه جنایت علیه بشریت است. متاسفانه هنوز هستند افراد و جریان های سیاسی که انگشت بر روی این جنایت ها نمیگزارند و هنوز از امام شان به نیکی یاد می کنند. نمی توان داستان چریک جوان را خواند و در برابر این رژیم بلایت فاشیستی سکوت کرد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x