پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

آغاز دگردیسی کمونیسم مارکس*(۱) پسرفت تدریجی جنبش سرمایه‌ ستیز طبقۀ کارگر – محسن حکیمی

کار مهمی که کائوتسکی برخلاف میل مارکس انجام داد تحریف دیدگاه او بود. مارکس کمونیست ­ها را جزءِ جدایی ­ناپذیر جنبش کارگری می­ شمرد و وظیفۀ آنها را صرفاً این می‌دانست که مبارزه­ ی کارگران بر ضد سرمایه­ داری را به ...

کار مهمی که کائوتسکی برخلاف میل مارکس انجام داد تحریف دیدگاه او بود. مارکس کمونیست ­ها را جزءِ جدایی ­ناپذیر جنبش کارگری می­ شمرد و وظیفۀ آنها را صرفاً این می‌دانست که مبارزه­ ی کارگران بر ضد سرمایه­ داری را به خودِ کارگران نشان دهند. حال­ آن‌که کائوتسکی سوسیالیسم را جنبشی یکسره جدا و بیرون از جنبش واقعی کارگران می­ داند که پس از «ادغام» با جنبش کارگری «خصلت یکسره نوینی به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا» می‌دهد

فصل اول: اول: حزب سوسیال­ دموکراتِ کارگریِ آلمان و

پسرفت تدریجی جنبش سرمایه‌ ستیز طبقۀ کارگر

سال­ های پایانیِ فعالیت انترناسیونال اول با تشدید مرزبندی و فاصله­ گیریِ بیش از پیشِ جریان­ های سیاسیِ درون آن همراه بود. رهبران اتحادیه‌ها‌ی کارگریِ بریتانیا به حزب بورژوازی لیبرال نزدیک شدند و درنهایت به آن پیوستند، هواداران پرودون و باکونین جریان آنارکوسندیکالیسم را پی ­ریختند و طرفداران مارکس نیز با «مارکسیست» نامیدن خود ــ که چه­ گونگی آن را در فصل بعد خواهیم دید ــ عمدتاً  در حزب سوسیال­ دموکراتِ کارگریِ آلمان (SDAP)، که سپس با انجمن سراسری کارگران آلمان (ADAV) وحدت کرد و حزب کارگران سوسیالیست آلمان (SAPD) را به وجود آورد که بعد نام خود را به حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) تغییر داد، و نیز احزاب مارکسیستیِ فرانسه و انگلستان متشکل شدند. تا آن‌جا که به دو جریان نخست مربوط می‌شود، نکتۀ ناروشنی دربارۀ جدایی و بیگانگی آنها با جنبش کارگری وجود ندارد. حزب لیبرال انگلستان، که بعدها جای خود را به «حزب کارگر» داد، در زمان مورد بحث ما جریانی آشکارا بورژوایی بود که حتا در نام نیز هیچ­گونه ادعای نمایندگی طبقۀ کارگر را نداشت. آنارکوسندیکالیست­ ها و به­ طور کلی آنارشیست­ ها نیز همچون جریانی فرقه‌ای هویت خود را با متمایز­ساختن خود از جنبش طبقاتیِ کارگران و فرق قائل ­شدن بین خود و این جنبش تعریف می‌کردند و، به ­قول معروف، بند ناف­شان را با جدایی از جنبش کارگری و تکه ­پاره ­کردن آن بریده بودند. اما در مورد مارکسیست­ ها مسئله به این روشنی نیست و به توضیح نیاز دارد.

بدیل سیاسی ـ تشکیلاتیِ شخص مارکس (و نه مارکسیست ­ها) در برابر دو جریان رفرمیستی و سکتاریستیِ فوق همان انترناسیونال اول یعنی جنبش مستقل، سازمان­یافته، طبقاتی، و ضدسرمایه داریِ کارگران بود و نه «حزب سیاسی» مارکسیستی. او، چنان­که پیش‌تر در مانیفست کمونیسم اعلام کرده بود، کمونیست ­ها را حزب جداگانه ­ای در مقابل احزاب کارگری نمی‌دانست. به نظر او، حزب طبقۀ کارگر نه تشکل جداگانۀ کمونیست­ ها بلکه جنبش سازمان­یافته و سرمایه­ ستیز طبقۀ کارگر بود. البته این بدان معنا نبود که مارکس هرگونه متشکل­ شدن جداگانۀ کمونیست‌ها را منتفی می‌دانست. او از همان نیمۀ نخست دهۀ ۱۸۴۰، که از آلمان به پاریس و سپس از آن‌جا به بروکسل مهاجرت کرد، درگیر فعالیت تشکیلاتی کمونیست ­ها در تشکل­ هایی چون «کمیتۀ مکاتبات کمونیستی»، «انجمن آموزشی کارگران» و «جمعیت کمونیستی» بود. اما مارکس هیچ ­یک از اینها را «حزب طبقۀ کارگر» به‌مفهوم چارتیستیِ آن نمی‌دانست. به این معنا، به‌نظر مارکس، متشکل ­شدن سوسیال­ دموکرات ­ها در آلمان (و سوسیالیست­ ها و کمونیست­ ها در انگلستان و فرانسه) در دوران انترناسیونال اول منافاتی با عضویت آنها در این سازمان بین ­المللیِ طبقۀ کارگر ــ که راه جنبش چارتیستی را به ­شکل رادیکال­تر و پیشرفته ­تری دنبال می‌کرد ــ نداشت. این­گونه تشکل­ ها می ­توانستند در جهت اهداف خاص مورد نظر خود فعالیت کنند و به تبلیغ و ترویج دیدگاه‌ها‌ی خود بپردازند. اما، در دیدگاه مارکس، این تشکل ­ها نه نمایندۀ طبقۀ کارگر بودند و نه مُجاز بودند به نیابت از این طبقه قدرت سیاسی را به‌دست گیرند. در نوع رویکرد مارکس به مبارزۀ طبقه­ ی کارگر، فعالیت این تشکل ­ها تنها در صورتی در راستای منافع طبقۀ کارگر بود که زیر چتر سازمان طبقاتیِ کارگران انجام می ­گرفت، جنبش کارگریِ سازمان­یافته ­ای که کارگران را در مقام فروشندگان نیروی کار متشکل کند و مبارزۀ آنان را به سطح مبارزه برای الغای کارِ مزدی ارتقاء دهد. حزب طبقۀ کارگر، از نظر مارکس، چنین سازمانی بود و نه تشکل جداگانۀ کمونیست‌ها. البته مارکس این سازمان را در­عین ­حال «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» می‌دانست، زیرا به‌نظر او هدف آن به­ هرحال کسب قدرت سیاسی بود. عبارت مشهور «تشکل پرولتاریا به‌صورت طبقه و در نتیجه همچون حزب سیاسی»۱ در مانیفست کمونیسم با همین دیدگاه طرح شده بود. پس، به‌نظر مارکس، جنبش سازمان ­یافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه حزب سیاسی این طبقه نیز هست. اما عکس آن را نمی ­توان به مارکس نسبت داد. به بیان دیگر، در دیدگاه مارکس، ممکن است سازمانی «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» باشد اما جنبش سازمان­یافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه نباشد.

مارکس در سال­ های فعالیت در انترناسیونال اول امید آن را داشت که اتحادیه‌ها‌ی کارگری به سطح حزب طبقۀ کارگر یعنی جنبش سازمان­یافته و سرمایه ­ستیز این طبقه ارتقا یابند. او، در رهنمودهایی که برای کنگرۀ نخست انترناسیونال (ژنو) در سال ۱۸۶۶نوشت، که سپس عنوان اتحادیه‌ها‌ی کارگری: گذشته، حال، آینده را به خود گرفت، اعلام کرد:

 اتحادیه‌ها‌ی کارگری برای جنگ چریکیِ کار با سرمایه لازم ­اند، اما آنها به­ عنوان نهادهای سازمان­یافته برای الغای نفس نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه اهمیت بیشتری دارند.۲

مارکس در همان رهنمودها از اتحادیه‌های کارگری می‌خواهد که همچون مراکز سازمان‌یابی طبقۀ کارگر برای رهایی کامل این طبقه عمل کنند:

اتحادیه‌های کارگری، صرف نظر از این‌که در اصل برای چه اهدافی به‌وجود آمده‌اند، اکنون باید همچون مراکز سازمان‌یابی طبقۀ کارگر و با هدف کلی رهایی کامل این طبقه عمل کنند.۳

افزون بر این، مارکس سه سال پس از نوشتن این رهنمودها، یعنی در سال ۱۸۶۹، در دیدار با اعضای جداشده از «انجمن سراسری کارگران آلمان» (تشکل لاسالی ­ها که در آن زمان یوهان شوایتسر آن را رهبری می‌کرد) در شهر هانوفرِ آلمان به‌صراحت اعلام کرد:

تنها اتحادیه‌ها‌ی کارگری می ­توانند حزب راستین طبقۀ کارگر باشند و در برابر قدرت سرمایه قد برافرازند.۴

این نظر مارکس را  کارگر فلزکاری به نام یوهان هامان، عضو اتحادیۀ فلزکاران آلمان، گزارش کرد و برای انتشار در اختیار نشریۀ فولکس اشتات، ارگان حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان، گذاشت و این نشریه در تاریخ ۲۷ نوامبر ۱۸۶۹ آن را منتشر کرد. گزارش هامان بر اساس نشستی تهیه شده بود که برخی از اعضای جداشده از حزب لاسال در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۱۸۶۹ با مارکس برگزار کرده بودند (مارکس در آن زمان از انگلستان به آلمان رفته بود و حدود یک ماه در شهر هانوفر اقامت داشت). در این گزارش، هامان از مارکس می ­پرسد: اگر اتحادیه‌ها‌ی کارگری بخواهند [در مبارزه با سرمایه ­داری] کارآمد باشند آیا باید اساساً وابسته به یک تشکل سیاسی باشند؟ مارکس به این پرسش چنین پاسخ  می‌دهد:

اتحادیه‌ها‌ی کارگری، اگر بخواهند به وظیفۀ خود عمل کنند، هرگز نباید به تشکل سیاسی وابسته باشند یا خود را تحت قیمومت آن قرار دهند؛ اگر چنین کاری بکنند، ضربه ­ی مرگباری به خود زده ­اند. اتحادیه‌ها‌ی کارگری مدرسۀ سوسیالیسم ­اند. در اتحادیه‌ها‌ی کارگری است که کارگران خود را آموزش می­ دهند و سوسیالیست می‌شوند، زیرا در آن‌جاست که مبارزه با سرمایه در مقابل چشمان­شان و به‌صورت روزمره جریان دارد. همۀ احزاب سیاسی، از هرقماش و بدون استثنا، تنها برای زمانی کوتاه و به ­طور موقت می­ توانند در توده‌ها‌ شور و حرارت بدمند؛ اما اتحادیه‌ها‌ی کارگری به ­گونه ­ای دیرپا در توده‌ها‌ نفوذ می‌کنند؛ تنها آنها می­ توانند حزب راستین طبقۀ کارگر باشند و در برابر قدرت سرمایه قد برافرازند.۵

برخی از نویسندگانِ مارکسیست ازجمله هال دریپر گزارشِ هامان را به چالش کشیده و آن را «مبهم» و «مخدوش»۶ خوانده­ اند، درحالی­که مارکس ­شناس بزرگی چون دیوید مک­للان در گزیده ­اش از آثار مارکس، که یک سال پیش از کتاب دریپر منتشر شده، این گزارش را به‌عنوان اثر مارکس ذکر کرده است.۷ پیش از مک­للان نیز، ماکسیمیلیان روبل و مارگارت مینل دیدار مارکس و کارگران هانوفر را دراواخر سپتامبر۱۸۶۹ چنین گزارش کرده‌اند:

در هانوفر، مارکس، درحالی­ که مهمان خانوادۀ کوگلمان بود، با هیئتی از نمایندگان شاخۀ محلیِ انجمن کارگران ــ که رهبری آن با ی. ب. شوایتسر بود ــ دیدار کرد و، با آن‌که دعوت آنها را برای سخنرانی در سازمان‌شان رد کرد، دیدگاهش را دربارۀ اتحادیه‌ها‌ی کارگری به‌عنوان «مدرسۀ سوسیالیسم» برای آنها توضیح داد. او به آنها گفت اتحادیه‌ها‌ی کارگری هیچ نیازی به سازمان ­های سیاسی ندارند، زیرا آنها هم‌اکنون تجلی حزب راستین طبقۀ کارگرند و به‌معنی دقیق کلمه‌ خاکریزهای مستحکمی در مقابل سرمایه‌اند.۸

بدیهی ­است که این مارکس­ شناسان سرشناس فقط با موثق­ دانستنِ گزارش هامان به ­عنوان انعکاس راستین دیدگاه مارکس می توانسته­ اند این گزارش را بنویسند. در مورد ادعای هال دریپر مبنی بر «مبهم» و «مخدوش»­بودن گزارش هامان، من درجایی دیگر به این ادعا پاسخ گفته ­ام و برای پرهیز از اطالۀ کلام آن را تکرار نمی‌کنم و خوانندگان را به آن‌جا ارجاع می­دهم.۹ وانگهی، چنان­که اشاره کردم، گزارش هامان در فولکس اشتات، ارگان حزب سوسیال‌دموکراتِ کارگریِ آلمان، چاپ شد و بی­ گمان مارکس از انتشار آن آگاه بود. اگر این گزارش حاوی ابهام یا  خدشه ­ای می ­بود و نظر مارکس را تحریف کرده بود قاعدتاً مارکس نمی­ بایست در بارۀ آن سکوت کند. از همۀ اینها گذشته، مگر آنچه هامان در این گزارش از قول مارکس بیان کرده چیزی غیر از مطلبی است که مارکس سه سال پیش‌تر در رهنمودهایش برای کنگرۀ نخست انترناسیونال اول بیان کرده بود ( «اتحادیه ­های کارگری: گذشته، حال، آینده») و اکنون همگان بی­ هیچ شک و شبهه ­ا‌ی آن را اثر مارکس می‌دانند؟ روشن است که گزارش هامان صرفاً تأییدی بر این اثر شناخته‌شدۀ مارکس است، و هر آن کس که با گزارش هامان مشکل دارد بهتر است نخست تکلیفش را با این اثر روشن کند.

با این همه، اتحادیه‌ها‌ی کارگری، آن­گونه که مارکس می­ پنداشت، نه تنها به جنبش سازمان­یافته و ضدسرمایه­ داریِ طبقه ­ی کارگر ارتقاء نیافتند و نه تنها استقلال خود را از احزاب سیاسی حفظ نکردند، بلکه به زائدۀ احزاب سیاسیِ بورژوایی تبدیل شدند، به­ طوری که اکنون عمدتاً نقش ارگان­ های مهار جنبش ضدسرمایه ­داری طبقه ­ی کارگر را ایفا می‌کنند. اما مارکس از پیوستن اتحادیه‌ها‌ی کارگری به احزاب سیاسیِ بورژوایی هیچ­گاه این نتیجه را نگرفت که پس به این ترتیب کمونیست­ ها مُجازند تشکل خاص خود را حزب طبقۀ کارگر به­ شمار آورند. این نتیجه ­ای بود که نه مارکس بلکه مارکسیست ­ها گرفتند و به ­طور مشخص کائوتسکی ــ البته در پوشش دفاع از نظر مارکس ــ آن را نظریه ­مند کرد، هرچند زمینۀ مادی و عینیِ پذیرش آن در میان کارگران به ویژه کارگران کشورهای فرانسه، آلمان و البته روسیه وجود داشت. آنچه با نظر مارکس مغایرت کامل داشت و نمی ­توانست مورد تأیید او باشد فروکاستن حزب طبقۀ کارگر، یعنی جنبش سازمان­یافته و ضدسرمایه­ داریِ طبقۀ کارگر، به تشکل سوسیال‌دموکرات­ ها، نخست در آلمان و سپس در روسیه، بود. زیرا این امر چیزی نبود جز شکل دیگری از تکه ­پاره­ کردن جنبش کارگری از طریق متمایزساختن جنبش سوسیال دموکراتیک (یا «جنبش کمونیستی») از جنبش کارگری؛ تمایزی که خودِ مارکس پیش‌تر آن را فرقه گرایی نامیده بود. در حزبی که در سال ۱۸۷۵ در کنگرۀ «گوتا» و در پی وحدت آیزناخرها و پیروان لاسال در «انجمن سراسری کارگران آلمان» به‌وجود آمد، این تمایز خود را به­ صورت گرایش به راست با هدف حذف مبارزۀ طبقاتی از جنبش کارگری نشان داد. این گرایش ضدکارگری چنان آشکار بود که مارکس و انگلس در سال ۱۸۷۹ در نامه­ ای به لیبکنشت، بِبِل، براکه و دیگر رهبران حزب، مقاله ­ای را که در ارگان حزب منتشر شده و آشکارا اعلام کرده بود کارگران بی­ فرهنگ ­تر از آنند که بتوانند خود را به نیروی خویش رها سازند، به نقد کشیدند. این مقاله رهایی کارگران را در گرو رهبری طبقۀ کارگر از سوی بورژوازی دانش‌آموخته دانسته بود، چراکه تنها بورژوازی است که وقت و فرصت آن را دارد که تشخیص دهد چه چیزی به سود کارگران است. بدین‌سان، مارکس و انگلس در واقع  با رهبران حزب اتمام حجت کردند، و به­ صراحت اعلام کردند در صورت ادامۀ این گرایش رابطۀ خود را با حزب قطع خواهند کرد:

تا آن‌جا که به ما مربوط می‌شود، با توجه به کل گذشتۀ ما، فقط یک راه برای ما باقی مانده است. حدود چهل سال است که ما بر مبارزۀ طبقاتی به‌عنوان نیروی محرکۀ بی ­واسطۀ تاریخ تأکید می‌کنیم، و به­ ویژه اعلام کرده ­ایم که مبارزۀ طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا اهرم عظیم انقلاب اجتماعیِ مدرن است؛ بنابراین، برای ما غیرممکن است که با کسانی همکاری کنیم که می­ خواهند این مبارزۀ طبقاتی را از جنبش کارگری حذف کنند. هنگامی که انترناسیونال تشکیل شد، ما به ­صراحت این شعار را طرح کردیم: رهایی طبقۀ کارگر باید به نیروی خودِ این طبقه به­ دست آید. بنابراین، ما نمی­ توانیم با کسانی همکاری کنیم که آشکارا می­ گویند کارگران بی ­سواد­تر از آنند که بتوانند خود را به نیروی خویش رها کنند و برای این امر به کلان­ بورژواها و خرده ­بورژواهای نوع­دوست نیاز دارند تا آنان را از بالا رهبری کنند. اگر ارگان جدید «حزب» خط مشی­یی را نمایندگی کند که در راستای دیدگاه این حضرات یعنی بورژواها و نه پرولترها باشد، آن­گاه کاری جز این برای ما باقی نمی­ ماند ــ هر چند جای تأسف بسیار دارد ــ که آشکارا مخالفت خود را با آن اعلام کنیم و رابطۀ خود را با «حزب آلمان»، که تاکنون در خارج آن را نمایندگی کرده ­ایم، قطع کنیم. هرچند امیدواریم چنین نشود.۹

پس از این اتمام حجت، سیری که حزب سوسیال­ دموکراتِ کارگریِ آلمان طی کرد حفظ مواضع بورژوایی خود در پوشش ظاهریِ مرزبندی و فاصله­ گیری از این گرایش آشکارا ضدکارگری بود. نمایندۀ این گرایش جدید حزب در نیمۀ دوم دهۀ ۱۸۸۰ کارل کائوتسکی بود، که تا حدود بسیار زیادی از انگلس به­ ویژه  آنتی­ دورینگِ اوتأثیر می­ گرفت، انگلسی که با تأیید مواضع کائوتسکی نشان داد دیگر حساسیت پیشین را به مضمون اصلیِ نقد  مشترکش با مارکس در نامۀ سال ۱۸۷۹ خطاب به رهبران حزب ندارد. مضمون اصلیِ نامۀ سال ۱۸۷۹، چنان­که آمد، انتقاد به رهبران حزب به‌علت گرایش­شان به حذف مبارزۀ طبقاتی از جنبش کارگری و سپردن سکان «رهایی» طبقۀ کارگر به دست «کلان ­بورژواها و خرده­ بورژواها» بود. به‌سخن دیگر، مضمون اصلی این نامه نقد گرایشی بود که مبارزۀ طبقۀ کارگر و سازمان­یابی او را بر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی مبتنی می‌کرد. کنگرۀ «اِرفورت» در سال ۱۸۹۱ با تصویب برنامه ­ای که کائوتسکی نقش اصلی را در تدوین آن داشت رهبری او را برحزب تثبیت کرد. برنامۀ ارفورت، که کائوتسکی آن را «مبانی سوسیال ­دموکراسی» می‌نامید و ظاهراً بر اساس نقد مارکس بر برنامه­ ی «گوتا» تدوین شده بود، نه تنها با گرایشِ مبتنی بر جدایی کار فکری از کار مادی مرزبندی نکرد بلکه آن را به شکلی نظریه­ مند ادامه داد، تداومی که البته در پوشش دفاع از کمونیسم مارکس انجام گرفت.

به‌نظر مارکس، چنان‌که در نقد برنامۀ گوتا آمده است، حتا در مرحلۀ پایینیِ جامعۀ کمونیستی، نه کارِ مزدی وجود دارد، نه پرداخت مزد، نه طبقه و نه دولت؛ اینها همه از میان رفته‌اند. دولت کارگری یا، به‌گفتۀ مارکس، «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»، دولتِ دوران گذار انقلابیِ سرمایه‌داری به کمونیسم (یا سوسیالیسم، زیرا از نظر مارکس اینها به یک معنا  هستند) است. به‌عبارت دیگر، با آغاز مرحلۀ پایینیِ جامعۀ کمونیستی و همراه با از میان رفتن پرولتاریا به‌عنوان طبقه، دولتِ او نیز از میان می‌رود. اما، به رغم این دیدگاه شفاف و بی‌ابهام مارکس، کائوتسکی جامعۀ سوسیالیستی را «جامعۀ تحت حاکمیت پرولتاریا»۱۰ می‌نامد. افزون بر این، به‌نظر کائوتسکی، «تمام شکل‌های مدرن پرداخت مزد» و بدین‌سان هرگونه کارِ مزدی «با روح جامعۀ سوسیالیستی سازگار است»:

تمام شکل‌های مدرن پرداخت مزد – حقوق ثابت، پرداخت مزد بر اساس قطعه، پرداخت مزد بر اساس زمان، پاداش – تمام اینها با روح جامعۀ سوسیالیستی سازگار است؛ و هر یک از آنها، چنان‌که نیازها و رسم‌های اعضای این جامعه و نیز مقتضیات تولید بطلبند، می‌توانند در جامعۀ سوسیالیستی نقشی ایفا کنند.۱۱

عزیمتگاه کائوتسکی برای سازمان­یابی و مبارزۀ طبقۀ کارگر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی بود. او سوسیالیسم را نه یک جنبش واقعی زاییدۀ مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر، شکل خودآگانۀ مبارزۀ طبقۀ کارگر بر ضد سرمایه، بلکه نظریه‌ای صرف می‌دانست که از دل کار فکریِ جنبش روشنفکرانِ بیرون از طبقۀ کارگر بیرون می‌آید، نظریه‌ای که سپس باید به درون جنبش کارگری برده ‌شود تا از حاصل «ادغام» یا «پیوند» آن با این جنبش، حزب سیاسی طبقۀ کارگر به‌وجود آید، حزبی که به نظر کائوتسکی رسالت رهبری طبقۀ کارگر برای ساختن جامعۀ سوسیالیستی را بر عهده دارد. کائوتسکی نظریۀ «ادغام» را به مارکس نسبت می­ داد، حال­ آن‌که مارکس نه تنها هیچ سخنی از چنین نظریه ­ای نگفته بود بلکه، در مانیفست کمونیسم ــ  درست برخلاف دیدگاه کائوتسکی  ــ کمونیست ­هارا جزئی از جنبش کارگری دانسته و به این ترتیب سوسیالیسم ­های غیرکارگری را از زاویۀ وحدت خودآگاهانۀ کارِ فکری و کارِ مادی نقد کرده بود. اساس نقد مارکس بر این نظریه‌ها‌ی سوسیالیستی این بود که آنها هیچ ربطی به جنبش واقعی طبقۀ کارگر ندارند و ــ حتا اگر این‌جا و آن‌جا پژواکی از آنها در این جنبش شنیده شود ــ صرفاً مجموعه ­ای از «مکاتب فکریِ» بیانگر منافع اقشار و طبقات غیرکارگری ­اند که ابداع­ کنندگان­شان می­ خواهند آنها را از بیرون به درون طبقۀ کارگر ببرند و از این طریق در جامعه پیاده کنند. برای مثال، مکتب فکریِ سیسموندی، که زاییدۀ ذهن این تاریخ‌دان و اقتصاددان سرشناس سوئیسی بود، نمایندۀ یکی از شکل­ های سوسیالیسم ارتجاعی یعنی سوسیالیسم خرده‌بورژوایی بود. یا «سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی ـ  یوتوپیایی»۱۲ نه نظریه‌ها‌ی برخاسته از دل جنبش واقعیِ طبقه­ ی کارگر بلکه مکاتب ساخته ­و ­پرداختۀ اذهان کسانی چون سن­سیمون، فوریه و اوئن بودند. آنچه اینان به‌صورت طرح­ های سوسیالیستی و کمونیستی («فالانستر»، «ایکاری» و…۱۳) برای برپایی «سرزمین موعود» ارائه می‌کردند نه بیان کنش واقعیِ تاریخ بلکه محصول کنش ابتکاری و شخصیِ آنها و آفریدۀ پندارهای منفصل از جنبش واقعیِ طبقۀ کارگر بود. به­ این ­ترتیب، مارکس کمونیسم خود را نه همچون نظریه یا نظام فکریِ صرف بلکه به‌‌منزلۀ جنبش ضدسرمایه ­داری طبقۀ کارگر یعنی همچون وحدت خودآگاهانۀ کارِ مادی و کارِ فکری مطرح می‌کند. باید توجه داشت که، به نظر مارکس، جنبش کارگری صرفاً تجلی کارِ مادی نیست بلکه مجموعه ­ای از کارِ مادی و اصول فکری است و وظیفۀ کمونیست ­ها به‌عنوان پیشروان این جنبش فقط این است که کارگران را به این اصول فکری آگاه کنند و به آنها نشان دهند که دارند برای چه چیزی مبارزه می‌کنند. مارکس در همان سال ۱۸۴۳، که کمونیست شد، در نامه ­ای به آرنولد روگه نوشت:

ما به‌شیوۀ مکتبی ­ها یک اصل جدید را در مقابل مردم دنیا نمی‌گذاریم و به آنان نمی‌گوییم: «حقیقت همین است. در پیشگاهش زانو بزنید!». ما اصول جدید برای دنیا را از دل اصول خودِ دنیا بیرون می­ کشیم. ما به مردم نمی ­گوییم: «از مبارزات خود دست بردارید؛ احمقانه ­اند؛ شعار درست مبارزه را ما به شما می­ دهیم». ما فقط به آنها نشان می ­دهیم که عملاً برای چه چیزی  می­ جنگند، و این‌که ناچارند از آن آگاه شوند، حتا اگر نخواهند.۱۴

کائوتسکی این رویکرد مارکس را دگرگونه نشان می‌دهد و سوسیالیسم و جنبش کارگری را دو پدیدۀ مجزا و منفصل از یکدیگر معرفی می‌کند. او در بخش دوازدهم از  کتاب مبارزۀ ظبقاتی (برنامۀ اِرفورت)،با عنوان «حزب سوسیالیست، وحدت جنبش کارگری و سوسیالیسم» می ­نویسد، کارِ مارکس و انگلس این بود که سوسیالیسم را به «فراسوی دیدگاه‌ یوتوپیایی» ببرند تا بتواند با جنبش کارگری وحدت یابد:

برای آن‌که جنبش سوسیالیستی و جنبش کارگری وحدت یابند سوسیالیسم باید به فراسوی دیدگاه یوتوپیایی ارتقا می­ یافت. کار پرآوازه ­ای که مارکس و انگلس کردند همین بود. آنان در مانیفست کمونیسم خود، که در سال ۱۸۴۷ منتشر شد، بنیان علمیِ سوسیالیسم مدرن را گذاشتند… . سوسیالیست­ ها هر چه در توان دارند باید بکنند تا روزِ نجات طبقۀ کارگر به‌دست خودش را جلو بیندازند. وظیفۀ «حزب سوسیالیست» این است که کارآمدترین شکل را به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بدهد. آموزش مارکس و انگلس خصلت یکسره نوینی به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بخشید.۱۵

به‌نظر مارکس، سوسیالیسم و کمونیسم واژه‌های مترادفی برای بیان یک موضوع واحدند، خواه این موضوع جنبش ضدسرمایه‌داری طبقۀ کارگر باشد یا جامعۀ انسانیِ پس از سرمایه‌داری. در مورد جامعۀ پساسرمایه‌داری، مارکس علاوه بر اینها واژه‌های دیگری را نیز به کار می‌برد که پارش چاتوپادهایی به‌درستی آنها را نام می‌برد:

برای مارکس، سوسیالیسم و کمونیسم واژه‌های مترادف و جایگزینی برای نامیدن جامعۀ واحدی هستند که او دوران پس از سرمایه‌داری را با آنها تعریف می‌کند و در متن‌های مختلف برای نام‌بردن از آن از واژه‌های مترادف استفاده می‌کند: کمونیسم، سوسیالیسم، جمهوری کارگران، انجمن تولیدکنندگان آزاد و هم‌بسته یا صرفاً انجمن، جامعۀ تعاونی، و اتحاد (دوبارۀ) افراد آزاد.۱۶

با این همه، مارکس در مانیفست کمونیسم ترجیح می‌داد که به‌جای «سوسیالیست»، خود را «کمونیست» بنامد تا خویشتن را از سوسیالیست‌های آن زمان، که به نظر او کمونیست‌های غیرپرولتری بودند، متمایز کند. کائوتسکی، چه بسا با هدف ملایم ­کردن و قابل ­پذیرش­ کردنِ نقد مارکس برای بورژوازی، این نام­گذاری را نادیده می ­گیرد و مارکس را، به رغم میل­ او، «سوسیالیست» می­ نامد. اما این تنها کاری نبود که کائوتسکی به رغم میل مارکس انجام داد. حتا مهم­ترینِ آنها هم نبود. کار مهمی که کائوتسکی برخلاف میل مارکس انجام داد تحریف دیدگاه او بود. مارکس کمونیست ­ها را جزءِ جدایی ­ناپذیر جنبش کارگری می­ شمرد و وظیفۀ آنها را صرفاً این می‌دانست که مبارزه­ ی کارگران بر ضد سرمایه­ داری را به خودِ کارگران نشان دهند. حال­ آن‌که کائوتسکی سوسیالیسم را جنبشی یکسره جدا و بیرون از جنبش واقعی کارگران می­ داند که پس از «ادغام» با جنبش کارگری «خصلت یکسره نوینی به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا»۱۷ می‌دهد. کائوتسکی سپس می ­نویسد:

تا زمانی که مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا در تقابل با سوسیالیسم قرار داشت[منظور کائوتسکی، سوسیالیسمِ ماقبل مارکس است]، تا زمانی که این سوسیالیسم کاری جز تلاش برای بهبود وضعیت پرولتاریا درچهارچوب جامعۀ موجود نمی‌کرد، پرولتاریا نمی‌توانست به هدفش برسد. اما با ادغام سوسیالیسم و جنبش کارگری دگرگونی عظیمی پدید آمد. اکنون پرولتاریا هدفی دارد که برایش مبارزه می‌کند و با هر نبردش به آن نزدیک­تر می‌شود.۱۸

کائوتسکی به­ درستی مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر را «در تقابل» با سوسیالیسم ­های غیرکارگریِ مورد نقد مارکس در مانیفست کمونیسم می­ داند و می­ گوید تا زمانی که پرولتاریا با این سوسیالیسم­ ها رو­به­ رو بود نمی ­توانست به هدفش دست یابد. اما باید به او گفت اگر طبقۀ کارگر با این سوسیالیسم­ ها در تقابل قرار داشت، و اگر تا زمانی که با آنها رو­به ­رو بود نمی ­توانست به هدفش برسد، به این سبب بود که آنها «جنبش»­هایی جدا و بیرون از طبقۀ کارگر و زاییدۀ کار صرفاً فکریِ نظریه ­پردازانی بودند که نه تنها ربطی به جنبش کارگری نداشتند بلکه در واقع دشمنان این جنبش بودند، دشمنانی از نوع فئودالی، خرده ­بورژوایی و بورژوایی که دشمنی­ شان را در لباس دوستی پنهان می‌کردند، و طبقۀ کارگر نیز، دست­کم به­ طور غریزی، دشمنی آنها را درک می‌کرد. کائوتسکی به­ درستی این سوسیالیسم­ ها را کنار می­ زند، اما به جای آنها سوسیالیسمی را می­ گذارد که خود غیرکارگری است، زیرا محصول کارِ صرفاً فکری روشنفکران و دانشمندان بورژوازی است. در فصل‌های بعد خواهیم دید که اساس کتاب چه باید کردِ؟ لنین بر همین نظریۀ کائوتسکی مبتنی است، نظریه ­ای که جدایی کارِ فکری و کارِ مادی را پیش‌فرض می­ گیرد و سازمان‌یابی طبقۀ کارگر را بر این جدایی مبتنی می‌کند. در واقع، سوسیالیسمِ مورد نظر کائوتسکی زاییدۀ کارِ صرفاً فکری بورژوازی، و مبارزۀ طبقاتیِ مورد نظر او محصول کارِ صرفاً مادیِ پرولتاریاست.به این معنا،نظریۀ کائوتسکی دربارۀ  «ادغام» سوسیالیسم و جنبش کارگری در واقع نظریۀ سازش پرولتاریا با بورژوازی است، و «حزب سوسیالیست» کائوتسکی در برنامۀ اِرفورت و شکل مادیت‌یافتۀ آن، یعنی حزب سوسیال­ دموکراتِ آلمان، تجسم این سازش است. این سازش درعین ­حال مستلزم تداوم تمایز و جداییِ این حزب از جنبش کارگری است، و همین تمایز بود که ــ به­ رغم  وزن چشمگیر این حزب در جنبش کارگریِ آلمان ــ به آن خصلتی فرقه ­ای می­ داد، فرقه ­ای که از اعتبار مارکس سود می ­جست و نام «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» را یدک می­ کشید. اما این فرقه، همچون تمام فرقه‌ها‌ی دیگر، به یک محمل عقیدتی یا آیینیِ خاص نیاز داشت، که آن هم با دگردیسی نظریۀ مارکس و تبدیل آن به «ایدئولوژی مارکسیسم» به ­دست آمد، واژه ­ای که از قضا نخست از سوی یکی از رهبران این حزب، ادوارد برنشتاین، به ­کار رفت.

وجود فرقه‌ها‌ی کارگری، چنان­که مارکس می ­گوید، معلول ضعف و ناتوانی تاریخیِ طبقۀ کارگر است، که خود را به‌صورت آویزان­ شدن تودۀ کارگران به «پیشاهنگ» و قائل شدن نقش تعیین­ کنندۀ برای آن در رهبری توده نشان می‌دهد. در مورد حزب سوسیال­ دموکرات آلمان، ضعف و ناتوانی جنبش کارگری چنان چشمگیر بود که حتا بر دیدگاه کسی چون انگلس تأثیر گذاشت. برای مثال، انگلس در نامه ­ای به بِبِل در مارس ۱۸۷۵ می­ نویسد:

با توجه به اهمیتی که اتحادیه‌ها‌ی کارگری در آلمان نیز به‌دست آورده ­اند، به نظر ما کاملاً لازم است که در برنامه[حزب سوسیال دموکرات آلمان] به آنها اشاره کنیم و در صورت امکان در بخش مربوط به سازمان­دهیِ حزبی جایی را به آنها اختصاص دهیم.۱۹

این گفته هیچ معنایی ندارد جز این که انگلس، برخلاف مارکس، سازمان­یابی کارگران در اتحادیه‌ها‌ی کارگری را تابع حزب سیاسی می‌دانسته است. انگلس در جایی دیگر «سازمان سیاسی طبقۀ کارگر» را تشکیلاتی «بر فراز سر» اتحادیه‌ها‌ی کارگری می­ داند.۲۰ همچنین، انگلس در دعوای بین فدراسیون کارگران آمریکا (AFL ) و حزب سوسیالیست کارگری آمریکا (SLP )، که در جریان آن اولی نمی­ خواست به سلطۀ دومی تن در دهد، به اعضای دومی توصیه کرد که هوای اولی را داشته باشند و در نامه ­ای به هرمان شلوتر ــ از رهبران حزب سوسیالیست کارگری آمریکا ــ به تاریخ ژانویۀ ۱۸۹۱ نوشت: «جز در اتحادیه‌ها‌ی کارگری شما در کجا می توانید زمین ه­ای برای عضوگیری حزب خود پیدا کنید؟»۲۱ این نگرش که اتحادیه­ ی کارگری را محلی برای عضوگیری حزب می­ داند نتیجۀ محتوم همان رویکردی است که تودۀ کارگران را به «پیشاهنگ» آویزان می‌کند. انگلس البته در بسیاری جاها از اتحادیه‌ها‌ی کارگری همچون «تشکل مستقل طبقاتی» کارگران نام می­ بَرَد. اما وقتی او به تشکل دیگری باور دارد که که «بر فراز سر» اتحادیه‌ها‌ قرار دارد، دیگر نمی­ تواند این تشکل مستقل طبقاتی را به محل عضوگیری و در واقع به زائدۀ آن تشکل والامقام تبدیل نکند. انگلس در جایی رهبری اعتصاب توسط یک نفر «به ­تنهایی» را نقطۀ قوت آن یک نفر می­ داند و می­ نویسد:

خانم ایولینگ [الئانور مارکس] تقریباً  به­ تنهایی اعتصاب زمستان گذشته را در “سیلورتاون” و نیز “ایست­اِند” رهبری کرد، و در کمیتۀ کارگران گاز نیز نمایندۀ بخش زنان این کمیته است که او خود آن را بنیاد گذاشته است».۲۲

 این‌که یک نفر به­ تنهایی بتواند اعتصاب توده ­ای از کارگران را رهبری کند ممکن است نقطه ­ی قوت آن یک نفر باشد، اما قطعاً نقطۀ قوت آن اعتصاب نیست؛ سهل است، حتی ضعف آن اعتصاب و تودۀ کارگران اعتصابی را نشان می‌دهد. تودۀ کارگرانی که اعتصاب شان را یک نفر به­ تنهایی رهبری کند طبیعی است که در سازمان­یابی نیز به یک اقلیت نخبه آویزان ‌شوند و، به‌جای رهایی به نیروی خود، نجات خود را از حزب طلب کنند. تبعیت جنبش کارگری از چنین «پیشاهنگ»ی نه تنها به رفع بیگانگی کارگران با قدرت خود کمکی نمی‌کند بلکه با تبدیل تودۀ کارگران به دنباله­ رو و زائدۀ «پیشاهنگ» روند خودباوری، اعتماد­به ­نفس و روی­ پای­ خود­ایستادن را در آنها تضعیف می‌کند. نظریه­ مند­کردن این تضعیف، که رگه‌ها‌یی از آن را در رویکرد انگلسِ متأخر دیدیم و در فصل ­های آینده مفصل­ تر به آن خواهیم پرداخت، به ­طور واقعی از حزب سوسیال­ دموکراتِ کارگریِ آلمان و سپس شخص کائوتسکی به ­عنوان یکی از مراجعِ اصلی مارکسیسم آغاز شد و، از طریق آثار فلسفی پلخانف، در حزب بلشویک روسیه و شخص لنین به اوج خود رسید. در این سیر قهقرایی، ناکامی طبقۀ کارگر در سازمان­یابی طبقاتی و جنبشیِ خود در مقابل سرمایه­ داری به ­لحاظ نظری تثبیت و تحکیم شد، یعنی از یک‌سو اتحادیۀ کارگری به سازمانی برای چانه ­زنی صرف بر سر دستمزد و حداکثر سیاست ­ورزیِ اتحادیه­ ای تبدیل شد، و از سوی دیگر  حزب نیز به‌جای آن‌که جنبش سازمان­یافتۀ طبقۀ کارگر برای الغای سرمایه باشد به «سازمان انقلابیون حرفه ­ای» برای کسب قدرت سیاسی و اِعمال دیکتاتوری حزبی و سلطۀ ایدئولوژِیک کارِ فکری بر کارِ مادی بدل گردید. اما پیش از پرداختن به نقش لنین در دگردیسی کمونیسم مارکس، بگذارید ابتدا بر انگلس تمرکز کنیم.

۱۸ بهمن ۱۴۰۰

ادامه دارد

*این بخش، که در ۳ فصل ارائه می‌شود، ادامۀ بخش اول است که پیش‌تر با عنوان «کمونیسم مارکس» در ۴ فصل منتشر شده است.

پی‌نوشت‌ها

[۱] Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.256.

۲  Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1990, p.64.

۳ Ibid., p.65

۴ Marx, Karl, “On Trade Unions”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.583. Bracket added.

۵ Ibid.

۶ Draper, Hal, Karl Marx’s Theory of Revolution, Vol. 2 (New York: Monthly Review, 1978), Appendix B, Marx’s Conversation with Hamann.

۷ Marx, Karl, “On Trade Unions”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.583.

۸ Rubel, Maximilien and Manale, Margaret, Marx without Myth, Harper & Row Publishers, 1976, originally published by Basil & Blackwell in 1975, p.249.

۹ Marx, Karl, “Circular Letter”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.622.

۱۰Kautsky, Karl, The Social Revolution, volume 2, On the Day after the Revolution, https://www.marxists.org/archive/kautsky/1902/socrev/index.htm.

۱۱ Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.143.

۱۲ Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.268.

۱۳ Ibid., p.269.

۱۴ Marx, Karl, “A Correspondence of 1843”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, pp.44-5.

۱۵ Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.199.

۱۶ Chattopadhyay, Paresh, Marx’s Associated Mode of Production, A Critique of Marxism, Palgrave Macmillan, 2016, p.217.

۱۷ Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.199.

۱۸ Ibid., p.201-2.

۱۹ Marx, Karl and Engels, Frederick, Selected Correspondence, translated by I. Lasker, edited by S. Ryazanskaya, Progress Publishers, 1975, p.275

۲۰ Engels, F., The British Labour Movement (articles from The Labour Standard), International Publishers, 1940, p.20-1, in Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1987, p.129. Emphasis added.

۲۱ Marx, Karl and Engels, Frederick, On the United States, compiled by Nelly Rumyantseva, Progress Publishers, 1979, p.325, quoted from Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1990, p.142.

در سال ۱۸۹۰، یک «اتحادیۀ کارگریِ» وابسته به حزب سوسیالیست کارگری آمریکا خواهان حضور نماینده اش در فدراسیون کارگران آمریکا شد. ساموئل گامپرز، رئیس فدراسیون، با این درخواست مخالفت کرد، زیرا این «اتحادیه» را سازمانی حزبی می‌دانست که حضورش در فدراسیون خصلت اتحادیه‌ای آن را مخدوش می‌کرد. پافشاری «اتحادیۀ» نام‌برده بر درخواستش به دعوای بزرگی انجامید که سرانجام کنوانسیون سراسری فدراسیون کارگران آمریکا آن را به سود این اتحادیۀ کارگری حل کرد. حزب نام‌برده سپس شایع کرد که خودداری فدراسیون از پذیرش تشکل وابسته به آن بیانگر ضدیت این اتحادیۀ کارگری با سوسیالیسم است. ساموئل گامپرز در نامه‌ای به انگلس در ۹ ژانویۀ ۱۸۹۱ اتهام دشمنی فدراسیون کارگران امریکا را با سوسیالیسم رد کرد و گفت خود را شاگرد مارکس و انگلس می‌داند.

۲۲ Marx, Karl and Engels, Frederick, Articles on Britain, Progress Publishers, 1971, p.402-8, in Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1987, p. 155.

https://akhbar-rooz.com/?p=140941 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x