پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

سنگ نبشته ای بر گور – خ. ماندگار

نمی دانم چه کسی گفته بود: دو کس رنج بیهوده و سعی بی فایده  برند! یک: آنکه اندوخت و مهارت یافت؛ چگونه سور چرانی کند و مرثیه ای بر یاد و دار، بساطی چیند به طول زمان های از دست داده تا دوران را به کام خود بر گرداند! دو: آن که آموخت نذری دهد و نذری خورد، به یاد و خاطره یاران! چه اسفبار که...

نمی دانم چه کسی گفته بود: دو کس رنج بیهوده و سعی بی فایده  برند! یک: آنکه اندوخت و مهارت یافت؛ چگونه سور چرانی کند و مرثیه ای بر یاد و دار، بساطی چیند به طول زمان های از دست داده تا دوران را به کام خود بر گرداند! دو: آن که آموخت نذری دهد و نذری خورد، به یاد و خاطره یاران! چه اسفبار که مرگ آنان کسب و کاری شد برای اینان!

نمی دانم، رنجگاه چیست!؟ یا کدام حس و قسمت اندام است؟ آیا آن لحظاتی ست که مو بر هیکل آدمی آماده و خبر دار باشد!؟

چه تلخ و چه زشت، حقیقت ناگفته از واقعیت خویش نشان دادیم. زیبایی ما کویر بود، نه درختان جنگل سرو!

بعد از کشتار تابستان سال ۶۷، که آتش به خاکستر شد، زندانبان اعلام کرد: زندانیان می توانند با خانوادۀ خود تماس تلفنی بگیرند و بگویند: بیایند ملاقات.

میر غضب ها، با چهره ای مهربان که گویی هرگز غباری بر صورت سیاه خویش از آثار گرد قبرستانی که بر پا کرده بودند، نقطۀ پرگاری نمانده بود، گفتند: لیستی تهیه کنید تا هر کس تمایل دارد برای تلفن زدن به خانواده، به نوبت، به دفتر بند راهنمایی شوند. حتی می توانید نامه هم بنویسید! این شیرین گفتاری زندانبان زمانی بود که کسی از زندگان زندانی، کمترین باوری به قول و سخن زندانبان نداشت. همه فکر می کردیم که زندانبان، بار دیگر نقشه ای دارد و توطئه ای دیگر تدارک دیده است!!

در دشتی که درختان حاصلخیز ما را به آتش کشیده بودند، ما وارث زمینی سوخته از درختان سرو بودیم که رنجگاه مان بود. البته سوزشی هم نداشتیم! چرا که اصلا حس نداشتیم!! چون کرخت شده بودیم!

ما پهلوانان معرکه گیری بودیم که خواسته یا نا خواسته، به وقت پاره کردن زنجیر، ناگاه خویش را به صلابه کشیدیم. میرغضب ها خوشنود و خندان، پایکوبی کردند و شیرینی خوردند و سرمست از شراب جانِ جانان، لولِ لول شدند.

 چنین شد که از آن همه، دو کس باقی ماند. یکی آن که در مقابل عمر و جوانی به غارت رفته خود، مقابل زندانبان، سر فرود آورد و زمین گیر شد. دیگر کس ، آن که از کف دادۀ خود را، در فرار کردن جُست تا بر مسند دروغین ، پیشوا شود! بلکه بر سر غنایم، شرارت به پا سازد و بر خوان نعمتی از درد و رنج دیگران بهره ها جوید! مبارزه ای که صرف و نحو آن خلاصه شد در این دو کس.

آن روز، شب شد و روزهای دیگر به همان ترتیب گذشت و گذشت. تا اینکه به امروز رسیدیم. انگار صد سال گذشته است! ولی نه! گویی همین دیروز و پریروز بود که جز حیران بین خواب و بیداری با خلجانی مثل بختک با من در ستیز بود.

لحظه ی قدم گذاردن بیرون از زندان، نه به چپ و نه به راست نگاه نکردم. عرض خیابان را طی کردم و چشم به طول خیابان دوختم. در فکرم بود طول و عرض مستی زندگی، و حیران در خواب و بیداری! با خلجان درونی که متلاطم بودم، از بیم آرزوهای از دست رفته و سوخته!

سر برگراندم تا در پشت سر خود، آن دَر آهنین بزرگ زندان و برجک های نگهبانی که در هر یک آنها سربازی به انتظاری چشم دوخته، بلکه امید و آرزوهایش، پیدا شوند، نگاه دوباره کردم. نمی دانم چه چیزی از من پشت دَر آهنین در آن چاه عمیق زندان با آن سرداب های نیستی کننده، مدفون بود؟

نمی دانم مثله شده بودم یا شقه!؟ ولی نیک می دانستم نیمی از من پشت در آهنین، همان دری که سال ها پیش با افتخار و سر بلندی با سینۀ ستبر، استوار و محکم قدم در راهی که آرزو داشتم، گذاشته بودم. وارد آن دروازه شدم که احساس می کردم از پاسداران مفلوک و فلک زده در حال سان دیدن، هستم! این همان در بود که وارد شدم. پاسداران همان ها بودند با شکل و قیافه و هیکلی دیگر.

حال که پس بیش از هشت سال از آن دَر خارج می شوم، «من» من آن روز نیستم ولی دروازه همان دروازه است. ثابت و ساکن و بر روی یک پاشنه، سال هاست می چرخد و می چرخد!

اما ما به مانند سیبی که در هوا هزار چرخ می خورد تا به زمین افتد، کج و له شده از اندیشه و رفتار خود، سُر می خوریم! گرچه آسمان گریست و ما خیس شدیم ولی سرشکی از ما لبریز نشد!! حال نمی دانم پشت کدام دَر هستم!؟

خمیده از فشار باری که به مقصد نرساندم. بارکشی که دیگر، بار بر گرده اش سنگینی نمی کرد! صراحت فاجعه انگیز توطئه گران سبب شد جلال و شکوه خود را به چار پایانِ مفت خر بفروشیم  که آنان  خریدار نبودند بلکه غارتگری بیرحم و شقی بودند که بعد ازشقه، شقه کردن روح و جسممان لخت و عور ول مان کردند.

آسیاب به نوبت بود و چون نوبت ما شد، مثل اسب عصاری چرخاندند و چرچاندند. آسیابانی که انبارشان پر خون بود. همان آسیابانی که پادشاهی ما را به آنی تبدیل به اسب عصاری کرد. و حال دلسوزانه، نگران خانواده های سوگوار هستند تا تلفن بزنیم و از نگرانی هایشان بکاهیم!!

  به یاد آوردم: هنگامه هایی را که در تاریکی هراسناک، جان می ستاندند، فرشته ی رحمت شان کجا بود؟ آن دَمانی که گستاخانه می خندیدند و گندیدگی و بوی تعفن با هر دَم و باز دَم از دهان شان منتشر می شد، عزم را جزم کرده بودند تا نشان دهند پستی و شریری بی حد است و حیله و مکر بی اندازه! حال چه نیرنگی بر دل سیاه شان، طعمۀ دام ماست؟

اما چه کنیم که اقبال بر پشت ما قندیل زده بود! اکنون که آب شده، گستاخی و دلاوری خودمان را بخشیدیم تا وِلِمان کردند. بعد از ول شدن از زندان، بر حسب عادت ظاهری، «ما اولاغ ها» نوشتۀ عزیز نسین را خواندم. برایم دل چسب و جالب بود. بعد کتاب «بی شعوری» نوشته خاویر کرمنت را خواندم. حظی وافر بردم. برای لذت بیشتر، کتاب «اتحادیه ابلهان» نوشته جان کندی را هم خواندم. به شناختی نائل شده، دچار خلسه گردیدم!

احساس کردم بر مزارم مداحان و نوحه سرایان می گویند: برای بخشیده شدن گناهان مرحوم، چهل مومنِ چپ باید شهادت بر

بی گناهیش بدهند!

 ندا آمد: مومن های چپ در تابستان آن سال، ایمان و دار را یک جا به جان خریدند.

و حال من نمی دانم کدام یک از فَلٌه های چپ حضور دارند و متاثر از مرگ نا به هنگام من هستند!؟ ولی پر لذت می برم از مدح و ثنایی که بس سزاوار خالی بودن، من هست! وای که رفاقت بعد از مردن چه شگفت و بی نظیر و خشنود کننده است! هر چند به سرشک ندامت، گور من خیس شد.

وقار و وزنی احساس نمی کردم. و این بی وزنی مسیر بی باز گشتی چون سایه که همیشه بلندتر از هیکلمان بود، رخنه کرده بود.

دوباره ندا آمد: اینجا فقط چپ هایی حضور دارند که بر مداری استوار نبودند و کج مدار شدند! و چون بر اندیشه ی خود پای بندی نداشتند، کج اندیش شدند! و همگی از دوستان عزیز و شفیفق هستند و از مصادیق مقدسین می باشند! که موروثی ،حق نسق دارند! اصالت بعضی از این افراد، ریشه در جد اندر جد خویش، که توانسته با گِل آلود کردن حوض آبی، بدون قلاب، تربچه نقلی صید کند! گاه تربچه پوک در می آمد و گاهی هم ماهی گلی از حوض در می آوردند!!

و آن شیخ قوم در قبیله ی خود صاحب رساله ها بود و به انواع تاکتیک های متعدد و متنوع پاسخ داده و عمل کرده بود. هر چند برای تربچه های پوک همان دو تاکتیک پیشوایان اعظم کفایت کرده است! آن ها در رساله های آئینی خود، شرح مبسوط و کشافی برای استفطاعات هواداران، مکرر اندر مکرر خطابه و نطق آورده اند تا معلوم شود همه ی راه ها به قم ختم می شود!

یعنی اینکه:

ای غافلان، دیگر بی سبب در هاونگ پوک خود نکوبید! چرا که دسته هاونگ، فقط نزد ما می باشد و بس. هر وقت حاج آقاها و مقربان حاج آقاها مقرر و دستور فرمایند: بیعت ما دو دستی در طبق اخلاص تقدیم آنها می گردد و زیر سایه کبریایی آنها در جهت در هم کوبیدن، منتقدین و معترضین و منفعلین هم پیمان می شویم. چون سند منقوله داری به گردن آویخته ایم، پس حق مسلم خود می دانیم که تنها انسان توده وار که هنوز وفادار به ایل و طایفه بجا مانده از آن جماعت های جدا افتاده، فقط ما هستیم. بنابراین: هرگز پیامدهای  مصیبت بار  تصمیمات ناشی از خصایص نامطلوب خویش را نمی پذیریم! تا شرمساری برای کج اندیشان و کج رفتارها باقی  بماند!

ای بی خبران! چپ دستی خود را چپ مپندارید! و شما ای وا ماندگان و درماندگان و جا ماندگان: بدانید و آگاه باشید که مریدان لحظه شماری می کنند تا دُرّی از کلام ناسخ و منسوخ ما به خامه کاغذ ترشح شود تا پیشاپیش خریدار آن گفتار جواهر کلام باشند. زین سان اهل حرم ببینند و بدانند که هر کس محرم اسرار بماند، در حرم حریم ما جای دارد.

احساس کردم لحظه ای سرم به سنگ خورد. نمی دانم آنجا کجا بود؟ با اینکه سرم شکاف برداشته بود باز هم نفهمیدم. یا نمی خواستم بفهمم! اهمیتی نداشت. مهم هم نبود. هر چه بود گذشته بود. دلم نمی خواست یاد بیاورم. الان دم ،غنیمت است. در اولین شب قبر، طبق روایات و سنن و اداب مرسوم و مالوف، نکیر و منکر با چهره ی زشت و ترسناک هر کدام پرونده ای از اعمال مرحوم که من باشم، زیر بال، بر مرده ظاهر شدند.

می دانستم و در حوزه ی دانسته هایم بود که نکیر و منکر اعمال گناهکاران را رسیدگی می کنند. برای بی گناهان فرشته های بشیر و نذیر با قیافه ای زیبا و خوش رو ظاهر می شوند.

نکیر پرسید: تو کیستی؟ در پرونده ات «انکار شده» گزارش شده است.

جواب دادم: از اول این طور نبودم. آخر کار کمی شل شدم.

منکر پرسید: باید لایه برداری کنی از گفته های دروغین. پرونده ی تو اول سرخ ارغوانی بوده، ولی در انتها به زرد و نارنجی رنگ باخته.

جواب دادم: خوب طبیعت آدم خصلتیست که اول پر رنگ هستند و فعال نمایی می کنند، اما به مرور زمان، آرام آرام بی رنگ و بی انگیزه می شوند.

نکیر گفت: عاقبتت به خیر نیست.

جواب دادم: ولی به ما می گفتند: عاقبتتان خیلی به خیر است!!

منکر گفت: هر کلامی که کشدار و طولانی ادا شود بر عکس نظر گوینده است.

نکیر و منکر پرونده را سر سری نگاه می کردند. منکر پرسید: از ابتدای ورود به زندان، سستی نشان ندادی.

پاسخ دادم: کسی نفهمید. بلکه خودم هم نمی دانستم.

نکیر پرسید: قبول داری آخر کار هدایت شدی؟

پاسخ گفتم: دیگر چیز هدایت نشده ای برای مان نمانده بود.

 نکیر گفت: شما تنها ظاهر دلاورانه ای داشتید!  

پاسخ دادم: مایه رسوایی شد! زندان شرایط بدی داشت! این طور نشد که آن طور بشه!

نکیر گفت: زندان که زندان نباشد زندان نیست! نکیر و منکر هر دو با هم پرسیدند: چرا وقتی فرشتگان رحمت و هدایت در زندان به شما گفتند: می توانید تلفن به خانه بزنید، تعلل ورزیدید؟

پاسخ گفتم: وقتی خدایان دست از کشتار هراس انگیز کشیدند، ما هنوز منتظر زوبین زهر آگین آنها بودیم. البته تصور می کنم که در دل، این حرف را گفتم!! به نکیر و منکر گفتم: من تلفن خانه را از یاد برده بودم!

منکر: اینجا هم دروغ می گویی!! تو باید لایه برداری از دروغ گفتن کنی تا بلکه مورد بخشش دوستان قرار گیری!

نکیر: به فرشتگان رحمت و هدایت اعتماد نکردی؟

جواب: شاید. چون ترس از جان داشتم. می ترسیدم بیرون بند بلایی سرم بیاورند! خدا را چه دیدی!؟ فقط او عالم است!

منکر: البته شما هم عالم دهر بودید! با قهقهه ای کَریه و مشمئز کننده، خیره به من نگاه کردند!

نکیر پرسید: نامه چی! نوشتی برای خانواده تا نگران نباشند؟

جواب: اولش ننوشتم.

منکر: چرا؟

جواب: چون کسی در خانه مان نبود.

نکیر: از کجا می دانستی کسی در خانه نیست؟

جواب: چون خانه مان را ویران کردید.

–       گستاخی می کنی؟

منکر: پس چه کار کردید؟

جواب: بعدا نوشتم ولی دستشان نرسید.

نکیر: چرا؟

جواب: چون نامه به ویرانه نمی برند.

نکیر: در پرونده ات گزارش کرده اند تلفن به خانواده زده ای!

جواب دادم: آره تلفن زدم

منکر: چگونه به این تصمیم رسیدی؟

جواب: حقیقت این است که تصمیم نبود. شیر یا خط انداختم. شیر آمد و من رفتم از فرشتگان در خواست تلفن کردم. برای بعضی ها هم خط آمد که آنها مدتی تلفن نزدند!

نکیر: تو گفتی که تلفن خانه را از یاد برده بودی!

جواب: آره. یک باره زیر دوش حمام یا دستشویی که یادم نیست، به یاد آوردم!

منکر: زیاد حرف می زنی. آن موقع هم زیادی زر می زدی! ولی آخر زندان لال شده بودی! حالا بلبل شدی!

نکیر: چرت و پرت نگو که پرونده ات بیشتر مخدوش و مرموز نشود.

نکیر و منکر بعد از شور کردن، ندا دادند: فعلا باید در گور برزخ بمانی!

پرسیدم: تا کی؟

پاسخ دادند: تا به خود آیی و زبان به راستی بازکنی، پرونده ات در هاله ای از ابهام و تعلیق ،در بایگانی قرار می گیرد.

پرسیدم: من سال ها معلق بین زندگی و بی مرگی سپری کرده ام.

نکیر و منکر هر دو هم زمان گفتند: مکافات عمل شما تا بر ملا شدن حقیقت ادامه دارد. برزخ تنها جای مناسب انسان فانی ست!

نکیر گفت: تو نمی توانی بهانۀ راستین اقامه کنی، مگر از خود برون شوی و غالب درستی بیابی!

زمانی که در خلسه فرو رفته بودم، این وقایع را سیر می کردم که نکیر و منکر اینجا قُرُقچی و جارچی هستند. همان طور که در آن سالهای زندان اندکی از افراد، نقش جارچی و قرقچی را دوست داشتند. ولی آن بیچاره ها نتوانستند نقش خود را بیرون از زندان به خوبی بازی کنند.

در خلسه که بودم دوران پس از کشتار را یاد آوردم که چگونه مردی دوباره حیات ظاهری به خود می گرفت!! و غبار و تیرگی از زندگی خود پاک می کرد. هر چند رنگ باخته، ولی با جسارت نمایشی از زندگی منزه را اجرا می کرد!! البته آن خیمه شب بازی را اندک افراد انگشت به لب و گزیده لب، با چشمانی خشک که اشکی از دیده ها فرو نمی چکید، تماشاگر می شدند!

بازیگران از یارانی که میان ما نبودند، با مرثیه ای بی شور و حس، بیان تاسف می کردند و شجاعت و شهامت آنان را بر زبان جاری می ساختند! اما از خود، نخود سخنی به زبان نمی چرخاندند که چرا بودند و ماندند  تا از طناب یاران بر زندگی آویزند و قاتقی بربایند!

نمی دانم چه کسی گفته بود: دو کس رنج بیهوده و سعی بی فایده  برند! یک: آنکه اندوخت و مهارت یافت؛ چگونه سور چرانی کند و مرثیه ای بر یاد و دار، بساطی چیند به طول زمان های از دست داده تا دوران را به کام خود بر گرداند!

دو: آن که آموخت نذری دهد و نذری خورد، به یاد و خاطره یاران!

چه اسفبار که مرگ آنان کسب و کاری شد برای اینان!

خ_ماندگار

https://akhbar-rooz.com/?p=142829 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x