نه!
نع!
من جا نمی افتم در کیهانِ نو:
خرگوشِ اضطراب و شتاب اش را
گو پیش رو!
دیری ست کاین حقیقت را می دانم:
من سنگ پُشتِ کُند راندن ام و واپس ماندن؛
وَ این، همین، می مانم.
.
کیهان یکی ست و من هم،
البتّه، از همین کیهان ام:
امّا
از چندمین هزاره ی پیش از این اش؛
و ساختمایه دارم و رفتار و بافتار
از آن، همان، عناصرِ پیشین اش:
.
خاک ام: لگدپذیر و شکیب آور،
در رهگذارِ باختر و خاور،
سرگرمِ کاشتن
بی فرصتی
از شبروانِ تاراج
در کار و بارِ غربی ی انباشتن.
.
این است
که، در کویرِ گرسنگی،
بادم: هماره پویان،
جویان،
زآغازِ فصلِ دیگری از سر به هیچزارِ بیابان گذاشتن
تا
پایانِ فصلِ دیگری از جُز هیچ،
باز هم چیزی جُز هیچ،
در کف نداشتن.
.
و، تازه، تشنگی هم هست
کانگار، عارفانه، خود آن را می جُسته ام؛
واکنون که، در تموزِ عطش،
تا هماره اش
آورده ام به دست،
آب ام: که بر خود از خود می جوشم
در چشمه های روشن ام،
از بالا و پست.*
آب ام،که، در تموزِ درون سوزِ خویش،
خود را به ناگزیر می نوشم.
.
وین گونه است
کاین فصلِ پُرملال می انجامد
به فصلِ خشم،که،
در من،
با انفجارِ ناچارش می آغازد؛
و هر چه ها که هست از من و در من می سوزد
و می گدازد.
و، در روندِ سوختنی روی به بی سوزشی،
یا سوزشی به سردی ی یخ وارِ زمهریر،
وَ در فروغِ یخزده ی شعله های خودافزای خویش،
به روشنی می یابم
که خاک و باد و آب در من هیچ یک بی سوزش نیست؛
و هیچ یک، در رفتار،
چیزی جز آتش نیست؛
و آشکارا می بینم
من آتش ام:
یک شعله زارِ یخبندان،
امّا
با شعله های خندان:
که، زیرِ دست و پاشان،
خاکسترم به خاک بدل می شود،
یخ های من به آب؛
وَ آب و باد هم در آتشِ من حل می شود.
.
وَ هیچ می شوم،
در آرزوی زایش ققنوس:
تا باز
در هیچه ی درون دگر آیم؛
تا باز
از هیچه درون به در آیم؛
تا باز هم ببینم
من جا نمی افتم در کیهانِ نو:
کیهانِ گسترنده،
با کارمایه های ذرّه و پرتو:
خرگوشِ اضطراب و شتاب اش
در خویش پیشرو.
و باز هم بیابم
خود را هنوز نیز همان سنگ پُشت
که، در گذشته های بسی دور،
من، در قمارِ جدّی ی همپای او دویدن،
در خود،
به خودبینی،
از خویش ساخته بودم:
آری،
یک سنگ پشتِ رامآرام،
با خوی کُند راندن.
و، ناگزیر، واپس ماندن.
.
وز این همه ست،
باری،
کاین بار نیز،
پیشانه،خوب می دانم
که من همین می مانم:
و، در همین ماندن،
در برابرِ او،
می بازم این قمارِ دویدن به سوی کُجا را:
که، پیش از این نیز،
در این بازی ی جدّی ،
به او،
از پیش، باخته بودم.
پنجم آبان۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن
* مولوی یاد باد.
آخ، کلام و بادت همواره می مانند، چه دلتنگ توایم شاعر . اما اشتباه برآورد کردی، خاکستر نشدی که خاک شوی، تو همه یادی!، ققنوس شو و از هیچهی درون باز درآ و پیشانه بدان که باز میبازی و باز به سوی ناکجاّها دوان، که این رسم فرهیختگان است. تو که در زندگی در شعله های خود می افروختی، عاقبت از آن سوختی و تو که از تشنگی ، آب شدی و خود را نوشیدی، باز بیا و اگر این باختن بود باز بباز!