یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳
یکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳

من جا نمی افتم در کیهانِ نو – سروده ی منتشر نشده از اسماعیل خویی

نه!

نع!

من جا نمی افتم در کیهانِ نو:

خرگوشِ اضطراب و شتاب اش را

گو پیش رو!

دیری ست کاین حقیقت را می دانم:

من سنگ پُشتِ کُند راندن ام و واپس ماندن؛

وَ این، همین، می مانم.

.

کیهان یکی ست و من هم،

البتّه، از همین کیهان ام:

امّا

از چندمین هزاره ی پیش از این اش؛

و ساختمایه دارم و رفتار و بافتار

از آن، همان، عناصرِ پیشین اش:
.

خاک ام: لگدپذیر و شکیب آور،

در رهگذارِ باختر و خاور،

سرگرمِ کاشتن

بی فرصتی

از شبروانِ تاراج

در کار و بارِ غربی ی انباشتن.

.

این است

که، در کویرِ گرسنگی،

بادم: هماره پویان،

جویان،

زآغازِ فصلِ دیگری از سر به هیچزارِ بیابان گذاشتن

تا

پایانِ فصلِ دیگری از جُز هیچ،

                            باز هم چیزی جُز هیچ، 

در کف نداشتن.

.

و، تازه، تشنگی هم هست

کانگار، عارفانه، خود آن را می جُسته ام؛

واکنون که، در تموزِ عطش،

                             تا هماره اش

آورده ام به دست،

آب ام: که بر خود از خود می جوشم

در چشمه های روشن ام،

                         از بالا و پست.*

 آب ام،که، در تموزِ درون سوزِ خویش،

خود را به ناگزیر می نوشم.

.

وین گونه است

کاین فصلِ پُرملال می انجامد

به فصلِ خشم،که،

                    در من،            

با انفجارِ ناچارش می آغازد؛

و هر چه ها که هست از من و در من می سوزد

و می گدازد.

و، در روندِ سوختنی روی به بی سوزشی،

یا سوزشی به سردی ی یخ وارِ زمهریر،

وَ در فروغِ یخزده ی شعله های خودافزای خویش،

به روشنی می یابم

که خاک و باد و آب در من هیچ یک بی سوزش نیست؛

و هیچ یک، در رفتار،

چیزی جز آتش نیست؛

و آشکارا می بینم

من آتش ام:

یک شعله زارِ یخبندان،

امّا

با شعله های خندان:

که، زیرِ دست و پاشان،

خاکسترم به خاک بدل می شود،

یخ های من به آب؛

وَ آب و باد هم در آتشِ من حل می شود.

.

وَ هیچ می شوم،

در آرزوی زایش ققنوس:

تا باز

در هیچه ی درون دگر آیم؛

تا باز

از هیچه درون به در آیم؛

تا باز هم ببینم

من جا نمی افتم در کیهانِ نو:

کیهانِ گسترنده،

با کارمایه های ذرّه و پرتو:

خرگوشِ اضطراب و شتاب اش

در خویش پیشرو.

و باز هم بیابم

خود را هنوز نیز همان سنگ پُشت

که، در گذشته های بسی دور،

من، در قمارِ جدّی ی همپای او دویدن،

در خود،

        به خودبینی،

از خویش ساخته بودم:

آری،

یک سنگ پشتِ رامآرام،

با خوی کُند راندن.

و، ناگزیر، واپس ماندن.

.

وز این همه ست،

                       باری،

کاین بار نیز،

پیشانه،خوب می دانم

که من همین می مانم:

و، در همین ماندن،

                 در برابرِ او،

می بازم این قمارِ دویدن به سوی کُجا را:

که، پیش از این نیز،

                   در این بازی ی جدّی ،          

                                            به او،       

از پیش، باخته بودم.

پنجم آبان۱۳۹۶،

بیدرکجای لندن

* مولوی یاد باد.

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=143149 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرضیه شاه بزاز
مرضیه شاه بزاز
2 سال قبل

آخ، کلام و بادت همواره می مانند، چه دلتنگ توایم شاعر . اما اشتباه برآورد کردی، خاکستر نشدی که خاک شوی، تو همه یادی!، ققنوس شو و از هیچه‌ی درون باز درآ و پیشانه بدان که باز میبازی و باز به سوی ناکجاّها دوان، که این رسم فرهیختگان است. تو که در زندگی در شعله های خود می افروختی، عاقبت از آن سوختی و تو که از تشنگی ، آب شدی و خود را نوشیدی، باز بیا و اگر این باختن بود باز بباز!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x