چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

رقص شَبحِ مرگ در سلول – م. دانش

در نوشته ی پیشین خود با نام «کشتار ۱۳۶۷ در زندان ها» یاد آور شدم که آخرین روز خرداد ۱۳۶۷، از بند ۸ گوهردشت با برگه ی آزادی به اوین فرا خوانده شدم. زمان جدا شدن من از زندان گوهردشت، روحیه ی زندانیان در اوج بود. همچنین نوشتم:  در مسیر رفتن به اوین، برگه ی آزادی خود را که دست پاسدار بود، دیدم.  با دیدن آن برگه، خیالم از زندان پرواز کرد و رفت. اما، نهایتا، آقای مجید قدوسی دادیار اجرای احکام زندان اوین، همان روز مرا به انفرادی آسایشگاه فرستاد.

 هفته ی  اول زندگی انفرادی در سلول، به دلیل رویت برگه ی آزادی خود به هنگام انتقال از زندان گوهردشت به اوین، حال بسیار خرابی پیدا کردم. چنانچه شب اول انفرادی، بارها زار گریستم تا که از شدت آشوب درون، تب کرده بی هوش شدم. اما بعد از چندین روز کشمکش با خود و واگویه های بلند تنهایی، آرام آرام به تنهایی عادت کرده و زندگی عادی را از سر گرفتم.

 البته چند ماه بعد، بار دیگر در همان انفرادی، حال خراب و نا مساعدی پیدا کردم.  آن، زمانی بود که هیئت مرگ در زندان مستقر شد و من سه بار با آنها دیدار داشتم. جز این دوره ی بحرانی،  تا دهم – یازدهم آذر ۶۷، هیچ مشکلی با سلول انفرادی و تنهایی خود پیدا نکردم. همواره روحیه ی خوبی داشتم. گه گاه با یکی از نگهبانها که چهره ی زشت و نازیبا داشت سر به سر   می گذاشتم و کلی لیچار بار هم می کردیم!! حتی وقت هایی می شد که سوار بر مرکب دن کیشوت شده و خود را در ساز و برگ رستم انگاشته، او را افراسیاب فرض می کردم!! در آن لحظه ها چهره ی ناخوش آیندش، کریه تر و زشت تر می شد!!            

اواخر آبان ماه یا اوایل آذر ماه ۶۷، مرا به دادگاه پایان حکم بردند. وقتی پاسدارِ همراه دَر زد و مرا داخل دادگاه فرستاد، صدای آمرانه ای دستور داد:  چشم بندت را بردار. آن هنگام که چشمانم از زیر تاریکی چشم بند خلاص شد، نگاهم با نگاه هیز و تحقیر آمیز آقای نیری گره خورد. پنجمین بار بود که رو در روی او قرار می گرفتم. او پشت میز کوچکی نشسته بود و با لبخند تمسخر آمیزی بسان وزغ، به من نگاه می کرد. روبرویش یک معمم دیگر با عمامه سفید، روی صندلی ارج نشسته بود. بغل دست معمم، یک صندلی خالی بود. به دستور آقای نیری روی صندلی خالی، شانه به شانه ی آقای معمم نشستم. بعدا فهمیدم که معمم بغل دستی من، آقای مبشری ست.

پرونده ای  آبی کم رنگ، روی میز، زیر دستان آقای نیری قرار داشت. او بعد از لختی لبخند و نگاه حقارت آمیز بر موهای بلند سر و ریش و پیراهن نخ نما شده ی من، پرسید: نام؟ نام خانوادگی؟ اتهام؟ زمان دستگیری؟ گروهگ خود را قبول داری یا نه؟ و بالاخره: حاضری مصاحبه کنی؟

– مکثی کردم و با بالا انداختن سر، گفتم: نچ.

-حاضری انزجار بنویسی؟

-باز هم با بالا انداختن سر جواب دادم: نچ.

بعد از سر بالا انداختن ها و نچ گفتن ها، آقای مبشری شروع به پرشس کرد:

-جمهوری اسلامی را قبول داری؟

-نچ

گروهک خود را قبول داری؟

-نچ

-حاضری مصاحبه کنی؟

-نچ

انزجار می نویسی؟

-نچ

 «نچ» گفتن های من، خشم آقای نیری را بر انگیخت. با چهره ی خشم آلود و صدای بلند گفت: کثافت، پفیوز، (هر آنچه ناسزا یاد داشت، از من دریغ نکرد) چرا در تمام زندان ها شورش کردی؟ ملعون، در زندان شورش می کنی!؟ با مدیریت زندان درگیر می شوی!؟ بعد از این همه سال هنوز آدم نشده ای!؟ هر کجا رفتی، هر زندانی که بودی، غوغا به پا کردی!!

بعد، رو به مبشری کرد و ادامه داد: حاج آقا این کثافت وقتی دستگیر شد، هیچی نبود؛ هیچی. من به شما می گویم: این کثافت هیچی نبود. چون من خودم این ملعون را محاکمه کردم. ولی حالا می بینی!؟ حاضر نیست حتی انزجار بنویسد. بعد از این همه شرارت ها، اینجا نشسته و قبول نمی کند، بگوید: غلط کردم!!

آقای مبشری گفت: وقتی زندان می مانند، یاد می گیرند دیگه!!

آقای نیری گفت: حاج آقا بگذار نظر دادیار زندان رجایی شهر را برایتان بخوانم تا ببینید این جانور چه ها کرده است!! چه آتش ها بپا کرده است! چه جانور درنده ای شده است! در زندان هم دست از جنایت نکشیده است. آنگاه پرونده ی زیر دستش را باز کرد و ورقه ای از لای آن بیرون کشید و خواند:

بسمه تعالی. تاریخ ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۷ زندان رجایی شهر.

در تاریخ فوق با زندانی (نام و فامیل و اتهام) برخورد شد. نامبرده دارای پروندۀ قطور تخلفات و شورش در زندان های قزلحصار و رجایی شهر می باشد. زندانی فوق در تمامی سال ها و همه ی زندان ها، دائما با مدیران زندان درگیر بوده و فضای زندان را را به آشوب کشیده است. نامبرده در زندان دست به آشوب و شورش زده است. زندانی فوق صلاحیت آزادی را نداشته و آدم بسیار خطرناکی می باشد.

بعد از خواندن نظر دادیار  زندان گوهردشت (عباسی) توسط آقای نیری، آقای مبشری صورتش را به طرف من چرخاند و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: دیدی؟! تو آدم خطرناکی هستی!؟ دادیار نوشته که تو شورش کرده ای و آدم خطرناکی هستی! همه جا شورش کرده ای!!

 نگاهم را از صورت سفید و موهای بور بیرون زده از زیر عمامه ی او، سُراندم به سوی دست سفیدش که تقریبا نزدیک سینه ی من در هوا معلق بود. موی رگ های بغل انگشت شَصت ش بسیار توجه مرا جلب کرده بود. دستان لطیف و کار نکرده ای داشت! با خود فکر کردم: بعید است این دست های سفید و نرم، در تمام عمر کمترین کاری انجام داده باشند!

مکث نسبتا طولانی من، آقای مبشری را دوباره به حرف آورد و گفت: خُب. حالا چی!؟ حاضری انزجار بنویسی؟ دیدی که دادیار چه نوشته!؟

به خود آمدم و نگاهم را از دستانش بر گرفتم و به صورتش وصله زدم. بخاطر نزدیکی صندلی های مان، باد نفسش در صورتم پخش می شد. بعد با لبخند مصنوعی گفتم: حاج آقا، دادیار شوخی کرده! جدی نگفته!! شما هم جدی نگیرید!!

-نوشته: تو در زندان قزلحصار و رجایی شهر شورش کردی!! حالا تو چی داری بگی!؟

– عرض کردم که ایشان مزاح فرموده اند!!

-یعنی دادیار با تو شوخی دارد!!؟

-حاج آقا، شما باور می کنید من با این قد نیم وجبی، شورش کنم!؟ اصلا به هیکل من می خورد که شورشی باشم!؟ شما تا حالا دیده یا شنیده اید در هیچ یک از زندان های جمهوری اسلامی، زندانیان شورش کرده باشند!؟ تا به حال چنین خبری شنیده اید!؟ پس بدانید که آقای دادیار جدی نگفته اند!!

آقای مبشری مکثی کرد و دست خود را از مقابل سینه ی من پس کشید و دیگر هیچ نگفت.  پس از پاسخ من و مکث آقای مبشری، سکوت لحظه ایِ دادگاه را آقای نیری با کشیدن برگه ی سفید از زیر دستش و جا به جا کرد آن برای نوشتن، شکست. او قبل از اینکه چیزی بنویسد سرش را بالا آورد و رو به من  گفت: هی بچه! گوش کن، ببین چه می گویم. امروز این قلمی که بر تو می زنم، خود امام هم نمی تواند آنرا جا به جا کند! دو باره لختی سکوت کرد و ادامه داد: فهمیدی!؟

نگاه بر نگاهش دوختم. یعنی که نفهمیدم چه گفته است! او جواب خود را داد و گفت: معلومه که نفهمیدی! و ادامه داد: هی بچه!! این طور برایت توضیح دهم: اگر تهران زلزله بیاید. کل شهر ویران بشود. زندان اوین خراب شود. فقط یک چارچوب دَر زندان باقی بماند، تو باید سرپا زیر آن چار چوب دَرِ زندان، بایستی و زندان بکشی!! فهمیدی!؟ تحکم آقای نیری، هراس بر جانم ریخت. از سر نا چاری با انداختن سر به پایین، تائید کردم که فهمیدم!! ولو اینکه نفهمیده بودم!  آقای نیری با عصبانیت بیشتر گفت: پا شو، برو گم شو! بلند شدم بروم و گم بشوم که او دوباره با صدای بلند گفت:

فهمیدی چه اتفاقی برای تو افتاد!؟ هراس از عصبانیت او و نا فهمی معنای صحبت هایش، گیجم کرده بود. سرپا، زیر چارچوبِ دَر دادگاه، ساکت و لب دوخته نگاهش کردم. او مجدد جواب خود را داد و گفت: معلومه که هیچی نفهمیدی!! ادامه داد: حالا حالاها باید در زندان بمانی. برو گورتو گم کن!!

بیرون در دادگاه، به دستور پاسدار چشم بند زدم و به سمت سلول رفتیم. در مسیر، ترس و هراسی که عصبانیت آقای نیری بر وجودم تزریق کرده بود، بسان مستی لیوانی آبجو شمس از سرم پرید. بعد از وارد شدن به سلول و در تنهایی خود، فضای دادگاه را بارها در ذهن مرور کردم. با یاد آوری مجموعه گفتگوها در دادگاه، حس خوش و دل چسبی به جای نگرانی و ترس در وجودم اطراق کرده بود. علت آن حال خوش این بود که:  با نپذیرفتن هیچ یک از شرایط دادگاه، باعث عصبیت آقای نیری شده بودم.  –دادیار زندان گوهردشت، «آقای عباسی» مرا آدم خطرناکی خوانده بود. گزارش آقای عباسی را چندین ده مرتبه در ذهن تکرار کردم تا آن را حفظ کنم! با خود فکر کردم: حتما آدم مهمی هستم که دادیار زندان گوهردشت چنان گزارشی در مورد من نوشته است!! بنابراین بر عهد خود برای یک سال ماندن در انفرادی، بدون اعتراض تاکید دوباره کردم!!   

از فردای روز دادگاه، کار عادی خود را در سلول، را با اعتماد به نفس بیشتری دنبال کردم. هر روز بیش از ۱۱ ساعت در سلول قدم می زدم و در ذهن خود، رمان می نوشتم. چند ماهی بود که سرگرمی من،  قدم زدن و رمان نوشتن  شده بود. ذره ذره به نوشته ی  خود، فکر می کردم و آنرا دوباره و سه باره در خیال می نوشتم. به آن کار چنان عادت کرده بودم، که حتی ده دقیقه فرصت استراحت به خود نمی دادم. هر روزی که از خواب بیدار می شدم،  از خود می پرسیدم: خُب، دیروز تا کجای کار پیش رفتیم!!؟

هشت تا ده روز از دادگاه رفتنم، گذشته بود. روزی، حین قدم زدن، پاسداری دَر سلول را باز کرد و گفت: چشم بند بزن بیا برای دادیاری اجرای احکام. زودی فهمیدم دیداری با آقای مجید قدوسی خواهم داشت. پیش بینی کردم که باز هم مجید قدوسی مرا برای پذیرفتن شرط زندان تشویق خواهد کرد.

 همراه پاسدار وارد ساختمان دادیاری شدیم. چشم بند به اندازه ای بالا بود که می توانستم اطراف را کمی ببینم. پس از ورود ما به داخل ساختمان،* پاسدارِ همراه به پاسداری** که پشت میز کوچک نزدیک دَر نشسته بود، گفت: فلانی ست (اسم مرا برد) برای آقای قدوسی. پاسدار پشت میز نشین، به من دستور داد: برو آنجا روی صندلی بنشین تا بیست دقیقه ی دیگر آقای قدوسی می آید. رفتم روی صندلی روبروی در ورودی نشستم.  

سکوت و خاموشی محیط آنجا طوری بود که به نظر می رسید، غیر از من و آن پاسدار پشت میز نشین، کس دیگری آنجا نیست. بیش از نیم ساعت گذشت. در افکار خود غوطه می خوردم. بیشتر به رمان خیالی خود فکر می کردم. یک آن دیدم که مجید قدوسی از دَر وارد شد و از پاسدار پشت میز پرسید: فلانی را (اسم خود را شنیدم) آوردند!؟ پاسدار با سر به سمت من اشاره کرد و آرام گفت: آنجا نشسته.

آقای قدوسی آمد سراغ من و گفت: هی بچه، پاشو بیا ببینم! برخورد غیر مودبانه ی مجید دلگیرم کرد!

 بلند شدم و همراه او راه افتادم. در همان قدم های اول، یک باره چند زندانی با التماس و زاری به سمت آقای قدوسی آمدند! یکی می گفت: آقا مجید چرا کار مرا راه نمی اندازی!!؟ خواهش می کنم کار مرا درست کن! هر کاری گفتی انجام دادم! خودت گفتی که کارم را راه می اندازی! دیگری می گفت: آقا مجید کی باید بروم مصاحبه!! قول داده بودی این هفته کار مصاحبه ی مرا تمام کنی!!

مجید بسان اربابانی که التماس و زاری رعیت ها را نادیده می گیرند و از روی تبختر آنها را می تارانند، با آن زندانیان رفتار می کرد. به یکی  گفت: برو کنار برو کنار. حالا وقت ندارم. همه آنها را که گفتم: انجام دادی!؟ حالا برو گم شو تا بعد ببینم. به یکی دیگر گفت: گم شو برو! حالا وقت ندارم. بعدا ببینم چه باید کرد!؟

آن صحنه ی آرائی برای من باور کردنی نبود. احساس مشمئز کنندگی به من دست داد! با خود فکر کردم: این چند زندانی از کجا پیدا شدند!؟ چرا این مقدار درماندگی نشان می دهند!؟ آیا تواب هستند!؟ آیا صحنه را آراسته اند تا مرا تحت تاثیر قرار بدهند!؟ در کل به نظرم رسید که صحنه، عادی نیست. هم برخورد اولیه مجید با خود من، و هم با آن زندانی ها عجیب بود.  یاس و نا امیدی را در دلم کاشت و زهر دردی در شریان های وجودم دواند. گویی زخم جدی دیگری بر جان غرورم نشست! احساس بَدِ سر خوردگی، بسان تلخی کونه ی خیار، کام ایستادگی ام را آلود و سخت آزرده خاطرم کرد!

شانه به شانه ی مجید قدوسی از محوطه ی ورودی ساختمان به راهرو سمت راست رفتم تا رسیدیم به دفترش. او جلوی دَر اولین اتاق سمت راست، که دفترش  بود، ایستاد. دَر دفترش را باز کرد و داخل شد. به من گفت: بیا تو. پشت میزش سر پا ایستاد. ورقی از رو میز خود برداشت و داد دستم و گفت: کمی چشم بند را بالا بزن و به دقت بخوان.

بسم الله الرحمان الرحیم

نام، نام خانوادگی و اتهامم را خواندم و بعد اینکه:

زندانی فوق با اعلام برائت از ملحدین و مشرکین در جمع زندانیان، آزاد شود.

مجید گفت: خواندی!؟

-بله

-حاضری رای دادگاه را اجرا کنی!؟

-کدام رای دادگاه را!؟ من که رای دادگاه را ندیده ام!!

-رای دادگاه؛ همان که دستت است!!

-این ورق رای دادگاه است!!؟

-کوری!؟ می بینی که رای دادگاه است!! حاضری اجرا کنی؟

 برخوردهای بی ادبانه و تحقیر آمیز متعدد و پی در پی مجید قدوسی، هر یک، خراشی بر زخم های قبلی می افزود و پایه های پایداری ام را می جوید!! 

-یعنی چکار باید بکنم!؟

-مصاحبه در جمع زندانیان.

-نخیر.

-پس بنویس!

-کجا بنویسم!؟ چی بنویسم!؟

-زَر نزن. بتمرگ!

صندلی پشت میز خود را برداشت و بغل میزش محکم زمین کوبید. بتمرگ رو این.

نشستم روی صندلی. یک برگ کاغذ  A4 و یک خود کار گذاشت روی میز و گفت: بنویس!!

-چی بنویسم!!؟

-گفتم زر نزن! بنویس: (اینجانب، نام و نام خانوادگی کثیف خود، اتهام، نام کروهگ اَشغال خودت را بنویس)، در تاریخ … رای دادگاه را رویت کرده و حاضر به اجرای آن نیستم. امضا کن پاشو برو گم شو!!

برخورد این بار مجید نسبت به اولین دیدارم با او، ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود! بلند شدم، بروم. لحظه ای به فکرم رسید از او بپرسم علت آن همه توهین و بی ادبی اش را!! بنابراین؛ یک پا بیرون دَر اتاق و یک پا داخل، بر گشتم سمت مجید و گفتم: آقا مجید یک چیز!؟

-بنال!!

از فکر و سوال خود در حد شرمندگی پشیمان شدم. خواستم نپرسیده، بروم که دوباره گفت: گفتم بنال!!

گفتم: آقا مجید اگر احیانا..!! مجید اجازه نداد حرفم را ادامه دهم. انگار دَر موال گشوده شد!! با حرارت و عصبیت شروع کرد به فحش دادن: کثافت، پفیوز، اَشغال، دیوث، بی شرف، فکر کردی که در زندان ها شورش بپا می کنی و آخرش آزاد می شوی و می روی پی کارت دیوث!!؟ اَشغال، دیوث، این همه شرارت کردی، آشوب ها به پا کردی، حالا برای من زر می زنی که رای دادگاه را قبول نداری!! کثافت، همه ی مدیران زندان از دست تو عاصی اند!! پفیوز چنان به لجن(۱) بکشم ت که با مجهزترین لجن کش های امریکایی هم نتوانند ترا از لجن بیرون بکشند!!

 وقتی جمله ی «چنان به لجن بکشم» او را شنیدم، با تمام وجود لرزیدم. دیگر نتوانستم تحمل کنم. هنوز مجید فحش می داد که من خودِ سر راه افتادم و رفتم. وقتی رسیدم آنجا که پاسدار پشت میز نشسته بود، هنوز صدای مجید به گوش می آمد! پاسدار از من پرسید: چی شد!؟ بدون فکر کردن و از روی ترس و هراس، با جسم کرخت شده، نا گاه گفتم: آقا مجید گفت: خودم بروم آسایشگاه!! پاسدار لحظه ای مکث کرد و گفت: الان کسی نیست که ترا ببرد! گفتم: خودم راه را می شناسم. (۲) آقا مجید گفت، خودم بروم!! پاسدار پرسید: مگر راه آسایشگاه را می شناسی!!؟ گفتم: آره! گفت: خودت می توانی بروی!!؟ گفتم: آره. گفت: برو.

مسیر تا آسایشگاه خیلی نزدیک بود. به سرعت رسیدم. زنگ زدم! پاسداری دَر را باز کرد و پرسید: کی هستی!؟ چه کار داری!؟ چرا تنهایی!؟ جواب دادم: زندانی هستم!! پیش آقا مجید بودم. چون کسی نبود مرا بیاورد، به من گفت، خودم بیایم!! پاسدار دَر را بست و رفت! دوباره در زدم. پاسدار در را باز کرد و گفت: تو کی هستی!؟ بدون نگهبان نباید می آمدی! برو با نگهبان بیا!! گفتم: آقای عزیز، من حدودا شش ماهه توی سلول ۳۰۷ طبقه ی سوم همین آسایشگاه هستم. لطفا بگذارید بیایم داخل!!

پاسدار با تعجب زیاد خودش را تا نیمه از در بیرون کشید، دو سمت را نگاه کرد و گفت: بایست اینجا تا بپرسم. چند لحظه ی دیگر برگشت و دَر را باز کرد. من با سرعت تا جلوی سلول خودم رفتم! وقتی پاسدار دَر سلول را باز کرد و من داخل شدم، احساس امنیت عجیبی به من دست داد. حس کردم تنها جای امن جهان، سلول خودم هست.

دل شوره ی عجیبی پیدا کرده بودم. تمام تنم قور گرفته بود. نه می توانستم، بنشینم؛ نه قدم بزنم. این پا آن پا می کردم. تمامی صحنه ی برخوردهای تحقیر آمیز مجید با زندانیان و زاری و التماس آنها، در ذهنم پی در پی تکرار می شد. پس از آن، صدای مجید در چرخ دنده ی ذهنم گیر کرد و هی چرخید و هراس آفرید!! «فکر کردی در زندان ها شورش به پا می کنی و آخرش آزاد می شوی! … ! پفیوز چنان به لجن بکشم ت که با مجهزترین لجن کش های امریکایی هم، نتوانند ترا بیرون بکشند»!! تکرار کلمه ی «شورش» در دادگاه، توسط نیری و مبشری و در گزارش دادیار عباسی و مجید قدوسی، گویای جدی بودن اتهام  جدیدی بود که برای سر به نیست کردنم ساخته بودند!!

با خود فکر کردم: مجید چطور می خواهد مرا بکشد!؟ چه فکری دارد!؟ چه برنامه ای برای بدنام کردن من تدارک دیده است!؟ نا خواسته یاد فیلم پرواز(۳) هیچکاک افتادم. ذهنم، صحنه ای از حمله ی کلاغ ها را در فیلم باز آفرید و بر خوردهای مجید با زندانیان و خودم را با آن صحنه در هم آمیخت و تصویر هولناکی برایم ترسیم کرد! هوای ابری و سردی در خیالم شکل گرفت که جرثقیلی کنار یک باتلاق از میان لجن سرد و یخ زده، جنازه ای آویخته بر قلابش می چرخد تا مرده را روی زمین بگذارد. تنها یک نفر تماشاگر آن صحنه بود: بازپرسِ مانندی جفت دست در جیب کُت. آن مرد شباهت قریبی به مجید داشت!!

دیگر نتوانستم سر پا بایستم. نشستم و تکیه دادم به دیوار روبروی دَر و چرخش جمله ی تهدید مجید در ذهنم، سرعت گرفت. سوال های دلهره آور چون برق از ذهنم عبور می کردند. سرعت چرخیدن جمله ی تهدید آمیز چندان بود که مجبور شدم چشمانم را ببندم. برای لحظه ای که چشمم را باز کردم، روی دیوار روبرو، بغل دستشویی، شبح خوفناک کارتُنک مانندی در حال رقص بود! وحشت وجودم را گرفت. سرم را بین دو زانو پنهان کردم. از ترس فریاد نمی زدم! دو باره سرم را میان زانوها پنهان کردم. بعد از لحظه ای، باز به دیوار نگاه کردم. با نگاه من، آن شبح ترسناک از کنار دستشویی رقصان نمایان شد. سلول پر از وحشت و ترس شده بود.

بلند شدم و به در کوبیدم. پاسدار آمد و پرسید:

-چه می خواهی؟

-قلم و کاغذ می خواهم برای نوشتن نامه به رییس زندان

-تو که الان از پیش دادیار آمدی

-درسته! ولی موردی یادم رفت به دادیار بگویم.

لحظه ای بعد یک ورق با یک خودکار از دریچه ی سلول به من داد.

نوشتم: خدمت آقای حسین زاده  ریاست زندان اوین(۴)

احتراما به عرض می رسانم، اینجانب … امروز خدمت آقای مجید قدوسی دادیار اجرای احکام بودم. متاسفانه به علت کسالت نتوانستم پاسخ دقیق به سوالات ایشان بدهم. خواهشمندم وقت ملاقات به من بدهید تا نظر دقیق خود را برای رای دادگاه بیان کنم.

بعد از اینکه نامه را به پاسدار دادم، کمی از تنش و لرزیدنم کاسته شد. اما همچنان نشسته کنار دیوار در خوف و هراس، جمله ی مجید را در ذهن می چرخاندم. نمی دانم چه وقتی ازشب، خسته از ترس و هراس بر دامن خواب غلطیدم!؟

صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، بسان بیماری بودم از مرگ گریخته، که عوارض ناشی از مریضی طولانی مدت، او را به شدت ضعیف و ناتوان کرده است!! احساس می کردم هیچ انرژی برای راه رفتن و نشستن ندارم. به هر رو آن روز را تا شب قاتل زمان شدم. نگران بودم که مبادا شب، دشواری های روز قبل تکرار شود. اما با گذشت هر ساعت، حال بهتری پیدا می کردم.

از نوشتن نامه پشیمان شده بودم. چون آن روز از جواب نامه، خبری نشد. خوشحال شدم. فکر کردم: یا نامه نرسیده و یا ترتیب اثر نداده اند. آرام آرام به حال عادی بر می گشتم. شب فردای آن روز، یعنی دو روز بعد از «اجرای احکام رفتن»، پاسدار مقسم غذا از راهرو دستور داد: ظرف شام! کاسه ی پلاستیکی سفیدک زده و پوسته پوسته شده را از دریچه ی پائین در بیرون فرستادم. همزمان با پس فرستادن ظرف شام به داخل، پاسدار دیگری در سلول را باز کرد و گفت: چشم بند بزن بیا  برای رفتن به دفتر زندان!!  بسیار تعجب کردم. ظرف شام را داخل سلول رها کرده و رفتم.

پاسدار مرا جلو دفتر بند، نزدیک پله ها گذاشت و گفت: اینجا بمان تا هماهنگ کنم و مینی بوس بیاید. مکانی که ایستاده بودم تاریک بود. فکر می کردم اگر از نامه ای که دو روز قبل نوشته ام، بپرسند چه جوابی بدهم؟ شدیدا نگران بودم. دنبال بهانه ای می گشتم تا خواسته ی خود را در نامه، رفع و رجوع کنم. در آن حال از چند متری خود، صدای پچ پچ آشنایی به گوشم رسید.  به دقت گوش دادم و صدا را شناختم. رستم (۵) بود هم بندی قزلحصار و گوهردشت من.

با خوشحالی گفتم: رستم تویی!؟ او بلافاصله به فردی که بغل دستش با هم پچ پچ می کردند، گفت: ای وای فلانی ست. نامی که بچه ها در زندان مرا با آن می خواندند! او زنده است! رستم سریع سُر خورد سمت من و گفت:

-فلانی تو هستی!؟ تو زنده ای!؟

-فکر کردم  این که می پرسد زنده ای، بخاطر طولانی مدتی ست که هم دیگر را ندیده ایم! گفتم: آره بابا! چند ماهه انفرادی هستم. خیلی این طرف آن طرف بردنم. سر مصاحبه و انزجار گیر داده اند. نپذیرفته ام. نمی دانم چرا این همه مدت مرا در انفرادی نگه داشته اند!؟

-دیوانه!! الان شرایط فرق کرده!! ما اعلام کردیم که حتی حاضریم در نماز جمعه مصاحبه کنیم!! ولی ما را بازجویی می کنند که چرا پذیرفتید و این همه کوتاه آمدید!؟

-از حرف رستم خیلی بدم آمد! کمی از او فاصله گرفتم. یاد صحنه های دو روز پیش دادیاری افتادم که زندانی ها، آویزان مجید می شدند!! فکر کردم که نکند همه ی زندانی ها قاطی کرده اند!! گفتم: چی داری می گی!؟

-چرا خودتو کشیدی آن ور!؟ بیا نزدیکتر! می دانی بچه ها اسم ترا همراه بقیه ی بچه هایی که زدند، بیرون فرستادند! بدبخت پدر مادرت که الان فکر می کنند، ترا زده اند!! چرا بچه ها فکر کردند، ترا زدند!!؟

– کی گفت؛ منو زدند!؟ اصلا نزدند. حتی یک چک هم به من نزدند!! من چند ماهه توی انفرادی هستم. چند بار این طرف آن طرف بردنم. ولی اصلا  نزدنم. ولش کن بابا. گفتم که منو نزدند.  بگو ببینم از بچه ها چه خبر؟ از پایان جنگ چه خبر؟ آخر جنگ چی شد؟ راستی ترک (امان کیانی) چطور است؟

-ترک و زدند!

– ای وای!! خیلی زدند!؟ می دانستم او سینه سرخ است و کتک خور!  از منصور، محسن رجب زاده، مجید، ماشاالله، … چه خبر!؟

-همه را زدند!!

-ای بابا!! چرا زدند!؟ بهانه چه بود!؟ با چی زدند!؟ خیلی زدند!؟

-بابا زدند دیگه!! بهانه نمی خواستند! جنگ تمام شد. برای اینکه مشکلی برای فردای خودشان نداشته باشند، زندانی ها را زدند!!

-ای بابا همه اش می گی: زدند!! با چی زدند؟ چطور زدند!؟

-چرا نمی فهمی!!؟ زدند! کشتند!!

-ناخود آگاه داد زدم: چی می گی!!؟ پاسدار از دفتر تذکر داد: حرف نزنید! محکم زدم پهلوی رستم! بگو ببینم!! شوخی می کنی!؟ بچه ها شورش کردند!؟ چه اتفاقی افتاد!؟ چند نفر را زدند!؟

-نه شورشی شد، و نه اتفاقی افتاد. هیئتی با فتوای خمینی به اسم دروغین هیئت آزادی در زندان مستقر شد؛ ولی هیئت مرگ بود! اعضای آن، نیری، پور محمدی، رئیسی و اشراقی بودند. زندانیان را قتل عام کردند!!

-وای!! من سه مرتبه با آن ها دیدار کردم! بار سوم ۱۶ نفر بودیم! آخرسر، مرا از آن ها جدا کردند و به آسایشگاه فرستادند. از ۱۵ نفر بقیه بی خبرم! نفهمیدم بر سر آن ۱۵ نفر چه آمد؟

-فکر می کنم شما بینابین بودید!! آن وقتها چنین خبری به گوشم خورد که عده ای بینابین هستند! شاید هم به همین خاطر اسم ترا با بچه ها بیرون فرستادند.

-بینابین یعنی چه!؟

-یعنی تکلیفشان معلوم نبوده!! هنوز مشخص نبوده که باید زده شوند یا نه!!؟ شماها بینابین بودید!!

پاسدارآمد و گفت: دست رو شانه هم بیاید که مینی بوس آماده است. سه نفر ما را سوار مینی بوس کرد. مدت زیادی بود سیگار را ترک کرده بودم. از رستم سیگار خواستم. سیگار را توی ماشین روشن کرده و دود فرو رفته بر سینه را با کمی از زهر خبر آغشته، بیرون فرستادم.  رستم گفت: ببین. الان فکر کن، تا پیش حسین زاده می رسی، جواب مناسبی آماده کن. تند نرو. دقت کن بعد جواب بگو. گفتم: گیج ام.  نمی توانم این خبرها را تحمل کنم. چطور دقت کنم!؟ چی بگم!؟ من تا امروز حتی انزجار را نپذیرفته ام!! او گفت: موقعیت خوبی ست برای تو. یک قدم عقب نشینی کن. طوری برخورد کن که اصلا خبر نداری چه اتفاقی افتاده. و گرنه مثل ما بیچاره می شوی. هی باید بروی بازجویی تا ثابت کنی، عقب نشینی موضع خودت هست، نه اینکه خطی از بیرون رسیده!!

رسیدیم به دفتر زندان. رستم و دوستش هر یک به مدت حدودی ۷-۸ دقیقه رفتند دفتر حسین زاده. نوبت من رسید. پاسداری چشم بند مرا تنظیم کرد تا کمترین دیدی نداشته باشم. دستور داد: دمپایی ها را در بیاور. سپس دست مرا گرفت و برد داخل اتاق روی صندلی نشاند. کف دفتر فرش داشت.

مردی گفت: آقای …(نام فامیل من)، من حسین زاده مسئول داخلی زندان هستم. شما با من کار داشتید که نامه نوشتید!!؟ از کدام بند هستید!!؟ چه کار داشتید؟

  • بله من به شما نامه نوشتم. نزدیک شش ماهه که در انفرادی آسایشگاه هستم. تا کی باید انفرادی باشم!؟
  • چرا انفرادی هستید؟
  • نمی دانم!؟ شاید علت نپذیرفتن مصاحبه و انزجار باشد. چند ماهه حکم من تمام شده؛ ولی آزادم نمی کنند!
  • آقای … چند ماهه نماز می خوانی!؟
  • من نماز نمی خوانم!
  • –         شاید اشتباه کردم! آره! شنیدم یک ماهی ست که نماز خواندن را شروع کردی!!
  • نخیر. من نماز نمی خوانم.
  • آهان!! تصمیم داری که شروع کنی برای نماز خواندن!!
  • حاج آقا! من بیرون نماز نمی خواندم. در زندان هم نماز نخواندم! در نظر ندارم نماز بخوانم!
  • آقای… چند وقته در انفرادی هستی!؟
  • عرض کردم، از آخرین روز خردادماه. نزدیک شش ماهه!!
  • آقای… شما خیلی وقته انفرادی هستی! از دوستانت خبر نداری! بگذار کمی خبرهای زندان را برایت بگم!! یادت هست؟ ماه رمضان بندهای مارکسیست  که همه دوستان خودت هستند، ادعا کردند چون مارکسیستند، پس ظهرِ ماه رمضان باید غذای گرم بخورند!! ما هم به آنها  غذای گرم دادیم!! حالا بیا و ببین. همه ی آنها نماز خوان شده اند. اگر روزی پاسدار برای پیش نمازی داخل بند نرود، در می زنند و می خواهند پیش نماز برود تا آنها نماز را به جماعت بخوانند!!
  • –         عرض کردم خیلی وقته در انفرادی هستم. خبر از بند و دیگران ندارم. من کاری به بقیه ندارم. خود شما زمان شاه زندان بودید و می دانید، بعضی ها حتی در داخل بند، حاضر نیستند تسلیم جو عمومی بند بشوند. من از جمله آدم هایی هستم که تسلیم جو بند نمی شوم. اگر بند هم بودم، کاری به کار دیگران نداشتم. کار خودم را می کردم. برای من مهم نیست که ظهر ماه رمضان غذای گرم بگیرند ولی الان نماز به جماعت بخوانند!!
  • پس چرا نامه نوشتی!؟ چرا نوشتی رای دادگاه را قبول داری!!؟
  • من در نامه نوشتم: به دلیل کسالت داشتن به وقت دیدن رای دادگاه، جواب دقیقی ندادم. اما در تنهایی انفرادی فکر کردم و فهمیدم اشتباه کرده ام!!
  • یعنی رای دادگاه را قبول داری!؟
  • نخیر. قبول ندارم. ولی اجبار دارم بپذیرم!!
  • من نمی فهمم!! بلاخره نظر دادگاه را قبول داری یا نه!!؟
  • عرض کردم علیرغم اینکه نظر دادگاه را قبول ندارم، ولی آن را لازم الجرا می دانم! نمی توانم اجرا نکنم!
  • پس قبول می کنی که رای دادگاه را اجرا کنی!
  • –         بله. چاره ای ندارم.
  • خیلی خبُ. الان به آقای قدوسی می نویسم، فردا یا پس فردا ترا صدا کند و کارت را راه بیندازد. الان هم بر گردد سلول وسایل تو جمع کن و برو بند. چند وقته که ملاقات نداری!؟ می نویسم فردا ملاقات بدهند!
  • –        7- 8 ماهه ملاقات ندارم. پدر مادر من تهران نیستند که فردا ملاقات بیایند!
  • نگران نباش. فردا ملاقات می آیند! برو به سلامت!

سه نفره با مینی بوس به آسایشگاه بر گشتیم. در مسیر بر گشت به آسایشگاه، گفتگوی خود با حسین زاده را برای رستم تعریف کردم. رستم تحسینم کرد و گفت: بهترین برخورد را کردی! ادامه داد: یادت باشد، نه مثل قبل سفت و سخت برمواضع قبلی خود ایستادگی کن و نه اینکه زیاد عقب نشینی کن.

علیرغم موقعیتی که در بندهای عمومی داشتم، اما حالا شرایط طوری شده بود که انگار من، زندانی تازه دستگیر شده هستم  و رستم سال ها زندان دیده. او با تجربه ی اندکش راهنمای من شده بود برای بازجویی پس دادن!

پاسدار مرا برد سلول و گفت: برو داخل، هر چه داری جمع کن و بیا! داخل سلول چیزی نداشتم، مگر یک مسواک و یک حوله ی حمام که به دیوار راهرو آویخته بود. به سرعت باد هر دو را برداشتم و همراه پاسدار برگشتم جلو دفتر بند. پاسدار رفت و ساکم را آورد و تحویلم داد. رستم و سه نفر دیگر هم رسیدند. پنج نفر ما را شبانه آوردند بند ۲ پایین و داخل یک اتاق ریختند و در را بستند و رفتند.

من و رستم گوشه ای نشستیم. تا نیمه های شب از یاران سر به دار سپرده، به نام و نشان حرف زدیم. امان ترکه، منصور نجفی، سیامک آلماسی، همایون آزادی، رضا عصمتی، عباس رئیسی، خلیل بینایی، قدرت مقیمی،….!

ساعت ۸-۹ صبح فردا، چهار هم سلول مرا صدا کردند برای بازجویی. بعد از رفتن هم سلولی ها، از پشت پنجره دیدم که آقایان کیانوری و پرتوی و عمویی، از بند بالا آمدند هواخوری. نزدیک ظهر، پاسدار آمد و گفت: بیا برای ملاقات! خیلی تعجب کردم!! فکر کردم یعنی پدر و مادرم به این سرعت با خبر کردند و آنها هم آمده اند!! وقتی که به سالن ملاقات رسیدم، مادر پشت کابین منتظر بود. با تعجب پرسیدم: مگر تهران بودی! از کجا فهمیدی امروز ملاقات دارم!؟

-چند وقته تهران هستم. هر روز می آمدم در زندان. حرف کسی را گوش ندادم. به خواهرت خبر داده بودند که ترا همراه دوستانت زده اند!! ولی من باور نکردم! چند بار هم از نگهبان دَر زندان پرسیدم، گفت: تو در انفرادی هستی و ملاقات نداری! می دانستم زنده هستی! نا امید نبودم! دیروقت دیشب آمدند به منزل برادرت و خبر دادند که امروز ملاقات داری.

-بغض کردم. گفتم: مادر، شرایط عوض شده. می خواهم تن به خواری بسپارم و انزجارو مصاحبه بدهم که آزاد شوم.

-هر کاری انجام بدهی، همان درست است. من به تو باور دارم. ولی نمی دانی بیرون دَر زندان چه خبر است؟ مادرهای داغ دیده و جوان از دست داده، شیون می زنند و جگر آدم تکه تکه میشود. دردناکه دیدن مادرانی که فرزندان شان اعدام شده اند. اگر فکر می کنی باید بیرون بیایی، حتما درسته. من خیالم راحت شد. فردا بر می گرددم ولایت.

بر گشتم به بند. ساعت از دو گذشته بود که رستم و بقیه آمدند. رستم پرسید: قدوسی صدایت کرد؟ جواب دادم: نه، ولی ملاقات رفتم. او گفت: بهتر است یک نامه به خود قدوسی بنویسی. دَر زدم و از پاسدار کاغذ و خودکار گرفتم. رستم می گفت و من می نوشتم:

آقای مجید قدوسی

با احترام من… در نامه ای به آقای حسین زاده نوشته بودم که روز دیدن رای دادگاه، به دلیل کسالت جواب درستی ندادم. لذا خواهشمند است فرصتی فراهم کنید تا حضورا جواب خود را برای رای دادگاه تصحیح کنم.

فردای آن روز، باز هم سلولی ها رفتند بازجویی. ولی کسی سراغ من نیامد. نگرانی ام بیشتر شده بود. دلهره ی عجیبی داشتم. روز دوم بعد از نامه نوشتن، پاسداری نام مرا خواند و گفت: بیا برای دادیاری اجرای احکام! هوری دلم ریخت! تمام وجودم پر شد از حس تحقیر! احساس کردم از آشوب درون، در حال انفجار هستم!! چگونگی روبرو شدن با مجید، در محدودی ذهنم جای نمی گرفت! وقتی چندین دیدار خود با او را به یاد می آوردم، نمی توانستم باور کنم که سر فرو افتاده، پیش او به ایستم!!

پاسدار همراه، مرا برد و تحویل پاسدار پشت میز نشین ساختمان دادیاری داد. باز هم به دستور پاسدار رفتم و روی صندلی روبروی در نشستم. گذر زمان، شتاب دلهره و تحقیر را به شدت افزایش داد. حس کردم نفسم بند آمده. فکر کردم اگر مجید مثل  دفعه قبل با من برخورد کند، چه اتفاقی برایم می افتد!؟ سکته می زنم؟ اعتراض می کنم!!؟

از زیر چشم بند دیدم که مجید از دَر آمد داخل و از پاسدار پرسید: ببینم؛ کفتر من آمده!؟ پاسدار با سر به من اشاره کرد و آرام گفت: آنجا نشسته. مجید آمد سمت من و گفت:

-پاشو بیا بینم. چی شده!؟ نامه های عاشقانه و فدایت شوم می نویسی! چه خبره!؟

-نامه عاشقانه نبود!! در جواب رای دادگاه، اشتباه کردم، می خواهم تصحیح کنم!

-حالا راه بیفت، بیا تا ببینم چی می گی!؟
تا دفتر مجید شانه به شانه رفتیم. او دَر دفتر را باز کرد ولی داخل نشد. همان دَم دَر پرسید: حالا مثل آدم بگو ببینم چی می خواهی!؟
-آقا مجید، در نامه نوشته ام. وقتی رای دادگاه را دیدم، حال خوشی نداشتم. جواب رد دادم. الان می خواهم تصحیح اش کنم.

-یعنی نظر دادگاه را قبول داری!؟

-نه که قبول دارم! ولی …

-ببین، منو مسخره کرده ای!؟ هی نامه ی عاشقانه می نویسی حالا که صدات کردم دوباره می گی قبول نداری!! ببینم…

-آقا مجید نگذاشتی حرفم تمام بشود می خواستم …

-خودتو مسخره کن!

_آقا مجید بگذار حرفم تمام بشود بعد متوجه می شوی! منظور من اینه:  درسته که رای دادگاه را قبول ندارم ولی حاضرم بپذیرم!

-یعنی تو حاضری مصاحبه کنی!؟

-مگر چاره ی دیگری هم دارم. به همین خاطره می گم: قبول ندارم، ولی مجبورم انجامش بدهم!

-ببین …(اسم کوچک من) منو مسخره نکنی!! وقتی می پذیری باید انجامش بدهی! نری حسینه بگی: نه!!

-نه بابا! وقتی می پذیرم انجامش می دهم.

مجید یک بار دیگر تُن صدایش را عوض کرد و بلند و جدی گفت:

-ببینم: خط از کی گرفتی!!؟ تو در این چند ماه حتی حاضر نشدی انزجار بنویسی! خبرها را کی به تو داد که موضع عوض کردی!؟

-تند نرو آقا مجید!! مثل اینکه خودت مرا فرستادی انفرادی! چند ماهه من انفرادی هستم!؟ کی رو دیده ام!؟

مجید دوباره آرام شد و گفت:  فلانی نکنه به من کلک بزنی؟ باید بروی پشت دوربین حرف بزنی.

-آقا مجید خودت بهتر می دانی، برای یک زندانی مثل من مصاحبه کردن تقربیا در حد مرگه!! ولی چاره ای ندارم. رای دادگاه است دیگه!! اما جدا از این، به شما بگم: من پشت دروبین نمی تونم حرف بزنم. می رم پشت دوربین. ولی اینکه فکر کنی حرف بزنم و سوال پیچ بشوم، نمی تونم. اینو گفتم تا بعد گله نکنی!!

انگاری یک بار دیگر دو تن از سیاه مستان مدعی لوطی گری در محله ی رباط کریم میدان گمرگ، در یکی از میخانه های نزدیک قلعه نشسته اند. آن دو را فاصله از هم، تنها به اندازه ی یک میز رنگ و رو رفته است. چنانچه تزئین میز، تنها یک بطر عرق ۵۵ و یک بشقاب کوچک خیار شور است. اما آن دو، در دو سوی میز، تمامی اختلاف ها و سوءتفاهم ها را به اطراف مَی تلخ مزه چیده اند  تا سهم هر یک به میزان شاهین شیشه ی پنج سیری معلوم و مشخص شود!!                   

-نگران نباش. ببین، کاری نداره!  تو فقط برو بالا خودتو معرفی کن. همین. نمی خواد اضافه صحبت کنی!! من به خاموشی (مسئول مصاحبه) می سپارم که از تو سوال نکنه. ببین اصلا نترس. فقط پشت دوربین خوتو معرفی کن و بگو من هیچ جریانی را قبول ندارم. بقیه اش با من. اصلا ببین!! نمی خواد به کسی هم فحش بدی!!

حالا بیا بنویس: اول بالا بنویس: بسمه تعالی. سر خط. اینجانب در تاریخ… نظر خود را نسبت به رای دادگاه تصحیح کرده و حاضر به مصاحبه در میان زندانیان هستم.

آن چه من از زندان دهه شصت می دانم، یکی از خطوط پررنگ بین زندانی ها برای سر موضع بودن یا نبودن در آن روزگار، پذیرش یا عدم پذیرش مصاحبه بود. از این منظر شاید بشود در آن وضعیت حال آدمی مثل مرا کمی فهمید.

شب قبل از مصاحبه، رستم  تمامی تلاش خود را بکار گرفت تا مرا برای مصاحبه ی فردا آماده کند. او توصیه کرد که اصلا به مصاحبه فکر نکنم. زمانی که پشت دوربین قرار می گیرم، تصور کنم با او حرف می زنم!!                                

بعد از ظهر روز بعد، پاسدار آمد و گفت: فلانی بیا برای مصاحبه!! گویی مرا برای مرگ فرا خواندند. همراه پاسدار رفتم.

او مرا در محوطه ی نزدیک حسینه گذاشت و گفت: همین جا بایست تا صدایت کنند. بیش از یک ساعت آنجا ایستاده بودم که صدای مردی را شنیدم مثل آدم های تازه فارسی یاد گرفته حرف می زد! به پاسداری می گفت: برادر من تا کی باید اینجا بایستم. از ساعت ۹ تا حالا اینجا هستم! پاسدار جواب داد: خُب می خواستی دختر بازی نکنی!!

مرد گفت: برادر من کی دختر بازی کردم!؟ توپ دخترها آمد سمت من، من هم برداشتم و پرت کردم طرف دخترها!!

پاسدار گفت: فکر کردی اینجا هم انگلیس ه!؟ (۶)

بیش از دو ساعت آنجا بودم. صدای ضعیفی به گوشم رسید مرا می خواند! عکس العملی نشان ندادم. تا اینکه پاسداری از در حسینیه بیرون آمد و با فریاد اسم مرا خواند. جواب دادم. او گفت: چشم بندت را بردار و برو نوبت توست.

سالن حسینیه اوین بزرگ است. زندانی ها در دو سمت نشسته بودند؛ ولی وسط یک مسیر تا سِن خالی بود. بدون اینکه چپ و راست خود را نگاه کنم، سر پایین تا نزدیک سِن رفتم. نفر اول اولین صف سمت راست آقای خاموشی چهار زانو نشسته بود. میکروفون پایه داری جلو او قرار داشت. وقتی من از کنار او رد می شدم، دیدم و شنیدم که خم شد به سمت دست راستی های خود و با خنده گفت: بچه ها الان یکی از اُن شلوغ ها می آید! گوش کنید! خیلی خنده دارد!

 مستقیم رفتم پشت دوربین نشستم وشروع کردم: من … سال ۶۱ به جرم «اقلیت« دستگیر شدم. ۵ سال حکم گرفتم. الان مدت محکومیت من تمام شده است. من هیچ جریانی را قبول ندارم حتی اقلیت را!

هر تک جمله ی من باعث خنده می شد! نمی دانستم چرا می خندند! البته اطلاع داشتم اکثر زندانی هایی که آنجا بودند، از بند جهاد آمده اند.

چند لحظه ای سکوت شد. خاموشی هنوز خم شده با سمت راستی های خود در حال حرف زدن و خندیدن بود. یکی – دو نفر از میان زندانی ها به خنده گفتند: خَب! دیگه چی شد؟ همین!!؟

خاموشی برگشت به حالت عادی خود و گفت: خَب! شروع کن!

-چی را شروع کنم؟

-مصاحبه را؟

-چی بگم؟

-هر چی قرار بود بگی!

-قرار نبود من چیزی بگم!

-پس برای چی آمدی اینجا!؟

به هر سوال و جواب من و خاموشی زندانی ها با خنده های بلند واکنش نشان می دادند.

-آمدم خودمو معرفی کنم

-خَب معرفی کن

-معرفی کردم

-کی!؟

-الان

-چرا ما نشنیدیم!؟

-شما مشغول بودی

-خُب باشه. یک بار دیگر بگو

– من … سال ۶۱ به جرم اقلیت دستگیر شدم. ۵ سال حکم گرفتم. مدت حبس من تمام شده. هیچ جریانی را قبول ندارم حتی اقلیت!! همه را محکوم می کنم!

-خَب. بقیه اش!

-بقیه ندارد. تمام شد

-اِاِاِ هی ی ی!! نه بابا! تمام شد! همین!؟

-بله. تازه زیادی هم شد. من به آقا مجید گفتم که حرف زدن بلد نیستم!!

-خیلی خوب حرف می زنی. حالا من سوال می کنم شما جواب بده! حالا می خوای چه کار کنی!؟ چه برنامه ای داری!؟

-هیچی! می خوام برم خانه مان. حکمم تمام شده باید برم خانه مان. کاری نمی تونم بکنم!!

-نه بابا!! می خوای خانتان بری!؟

-بله

-حاضری کار کنی؟

-نخیر

-چرا؟

-کمرم درد می کند!

-کاری می دَم که به کمرت فشار نیاد!! حاضری!؟

-نخیر!

-چرا!؟

-من که نیامدم اینجا کار کنم!

-پس برای چی آمدی اینجا!؟

-برای زندان کشیدن. حالا هم زندانم تمام شده، می رم خانه!!

-تا زمانی که حاضری نشوی کار کنی، در زندان می مانی!

یک باره داغ شدم. از پشت دوربین بلند شدم و گفتم: قرار من با آقا مجید این نبود!!

خاموشی گفت: همینه که هست!

با عصبانیت از حسینیه بیرون رفتم. کلک خورده بودم. چشم بند را تا نیمه، به چشم زدم. سخت آشفته بودم. ده دقیقه ای جلوی حسینیه، این پا و آن پا کردم. دیدم که مجید با عجله به سمت من و حسینیه می آید. چشم بند را باز بالاتر بردم و با حالت عصبانی پیشواز مجید رفتم. گفتم: آقا مجید این بود قول!؟ قول مردانه همین بود!؟ مگه…

مجید گفت: آرام باش. نگران نباش! الان درستش می کنم. هم الان می گم خاموشی صدات کنه! کارتو درست می کنم!

-خاموشی صدام کنه!؟ برای چی!؟ الان من آنجا بودم. قرار بود سوال و جواب نباشه!! کلی مرا سوال و جواب کرد و آخرش هم گفت: باید کار کنم!!

-چی داری می گی!! تو کجا بودی!؟ چی شده!؟

-هیچی . خاموشی، صدام کرد. رفتم پشت دوربین و دو بار مصاحبه کردم. کلی سوال کرد. آخرش گفت باید کار کنم و گرنه در زندن ماندنی در زندان هستم!!

-چی می گی!؟ تو رفتی داخل!؟ پشت دوربین هم نشستی!؟ اُن بالا پشت دوربین رفتی!؟ راست می گی!!

-آره بابا!

-پس کار تمومه. نگران نباش. بقیه اش با من. به کسی ربط نداره. البته بگذار برم از خاموشی بپرسم.

مجید رفت داخل حسینیه. از در نگاه می کردم. مجید خم شد و با خاموشی چند کلامی حرف زد. راه افتاد به سمت  من. با دست به من فهماند: کار تمومه!! رسید به من و دستم را گرفت و چند قدمی از در حسینیه فاصله گرفتیم.

چشم بند من، روی پیشانی ام بود. مجید گفت: فلانی کار تمومه. فردا آزادی. یک آدرس و شماره تلفن به من بده. گفتم: **مجید (آقا را انداختم چون خیلی نزدیک بودیم)!! من در تهران نه شماره دارم و نه آدرس برادرم را می دانم!!

گفت: نگران نباش. هر کجای ایران کسی را داشته باشی، ۲۴ ساعته پیدایش می کنم. فقط یک حدود بگو. گفتم: قبلا برادرم در فلان کارخانه کار می کرد. مجید گفت: هم امشب پیدایش می کنم. خودم پیدایش می کنم. اما اینجا، آخرین حرفم را به تو می زنم: قسم می خورم اگر بروی بیرون و یک بار دیگر گذرت به اینجا بیفتد، خودم اعدامت می کنم!!

با خنده گفتم: حتما این کار را بکن. فعلا این بار آزادم کن! گذرم اینجا نمی افتد! اگر هم افتاد، جنازه ام را می آورند اینجا!! البته این حرف ها را با خنده می گفتم. مجید گفت: ولی من شوخی نکردم. جواب دادم: می دانم. من هم شوخی نکردم.

وقتی بر گشتم سلول و همه ماوقعه را برای رستم تعریف کردم، خیلی خوشحال شد. او گفت: کارت تمومه!

 روز بعد، پاسداری در را باز کرد و گفت: کلیه وسایل تو جمع کن و بیا(۷). در حین خداحافظی از رستم، پرسیدم: تعدادی زرورق سیگار نوشته دارم، چه کارش کنم؟ می خواهم با خودم ببرم. او گفت: ریسک نکن. مچاله کن و دور بینداز! هر چند سختم بود، ولی آنها را دور انداختم.

هیچ هیجان و احساس خاصی نداشتم. ذره ای امید به آزادی هم نداشتم. حسم بود که همه ی آن کارها، یک بازی ست!! همراه پاسدار راه افتادم. پاسدار پرسید: چند وقته زندان هستی!؟ جواب دادم: از سال ۶۱ تا الان. او دستم را رها کرد و از من فاصله گرفت و گفت: وای!!

پرسیدم: چی شد!؟ گفت: من شش ماهه اینجا سربازم، نمی توانم تحمل کنم! چطور از سال ۶۱ تا حالا تحمل کردی!؟ پرسیدم: مگر تو سربازی!؟ مگر در زندان اوین، سرباز هم هست!؟ گفت آره. نگهبان برجک ها، همه سربازند! تازه فهمیدم که پاسدار پشت میز نشین ساختمان دادیاری هم سرباز پاسدار است!

او مرا به ساختمانی برد. مردی پشت میز نشین دستور داد: کمی چشم بندت را بالا بزن و امضاء کن. چندین برگه را یک به  یک جلوی من گذاشت، بدون خواندن سر فصل برگه ها، همه را امضاء کردم. تو گویی جسم متحرکی بودم و هیچ هوش و حواسی نداشتم. کمترین کنجکاوی برای فهم محیط از خود نشان نمی دادم. به تمامی دستورات، بدون کمترین واکنش منفی، عکس العمل مثبت نشان می دادم! بسان سگ شرطی شده ی پالوف! سرباز، دستم را گرفت و مقداری با هم راه رفتیم. سرباز گفت: چشم بند را بده. چشم بند را به او دادم. سرباز بدون اینکه چیزی به من بگوید؛ برگشت و رفت.

یک ربع ساعت ایستادم، ولی سرباز بر نگشت. اطراف را نگاه کردم؛ پاسداری ندیدم.  کیوسکی دیدم که داخل آن پاسداری با زن های چادر مشکی از پنجره بگو مگو می کرد. رفتم سراغ کیوسک و از پاسدار عبوس داخل آن پرسیدم: آقا من چه کار کنم؟  پاسدار همراه، بی اعتناء به من رفت! پاسدار عبوس گفت: چه می دانم چکار کنی!!؟ برو خانه!! گفتم: چرا عصبانی شدی؟ او گفت: برو آقا! برو دنبال کارت.

دوباره بر گشتم کنار دیوار نشستم. باز حوصله ام سر رفت. دوباره رفتم سراغ کیوسک و گفتم: آقا بالاخره چه باید بکنم!؟

پاسدار عبوس گفت: اصلا تو کی هستی!؟

-من زندانی هستم. پاسدار مرا آورد و اینجا گذاشت و هیچی نگفت. رفت.

-خُب. برو خانه!!

-آقا چرا دلخوری!؟

-برو آقا برو! آزادی شدی! برو دیگه!!

بر گشتم کنار دیوار. زن چادر مشکی با پاسدار داخل کیوسک بگو مگوی تند داشت. او صحبت های مرا  شنید و آمد سراغم و پرسید: تو زندانی هستی:

-بله

-چرا اینجا نشستی!؟ من خودم زندانی دارم. کدام بند بودی!؟

-من طولانی مدت انفرادی بودم.

-برو برو. تو بیرون زندان هستی. اینجا بیرون زندانه! آزادی. برو.

-من که بدون پاسدار نباید جایی برم!!

-تو آزاد شده ای. برو.

-کجا برم!؟

-خانواده ات کجاست!؟

-من که نمی دانم

-احتمالا در لوناپارک هستند. برو آنجا

-لوناپارک کجاست!؟

-اُن مینی بوس داره می ره آنجا. بدو سوار شو برو.

انگار دلم نبود از آنجا بروم!! نمی دانم پشت آن دَر بزرگ چه چیزی از من باقی مانده بود!؟ خوب می دانستم که یارانم پشت آن دیوارهای پوشیده از سیم خاردار به دار آویخته شده اند و در خاوران روئیده اند!! پس چه چیز دیگری باقی بود که رفتنم را سنگین می کرد!؟ شاید غرور آویخته به دار، هنوز در حال جان دادن بود و مرا فریاد می زد!   نمی دانم! شاید هم هراس از غربت داشتم! نمی خواستم غریبانه سفر کنم!

سلانه سلانه دنبال مینی بوس حرکت کردم. مینی بوس به راه افتاد، اما با دیدن من در آئینه بغل، نگه داشت و من سوارشدم. کمی جلوتر دیدم پدر و برادرم، در کناری قدم می زنند. داد زدم: نگه دار آقا. پیاده شدم. نفس در نفس پدر و برادر گره زدم. برادر، تاکسی گرفت. سه نفره سوار تاکسی شدیم. وسط راه،  پدر آرام و درگوشی از برادر پرسید: کرایه تاکسی داری!!؟

تاکسی راند به سمت اجتماعی غریبه با من!! ذره ای هیجان آزادی نداشتم. روح مرده و جسم متحرک و اجتماع و شهرغریب!! حتی با پدر و برادر، احساس غریبی داشتم! یاد ایامی افتادم که به وقت مسافرت به تهران، پدر و مادر می گفتند: سفر کردن سخته! در غربت دل آدم تنگ می شه!      

تنها و بی کس راهی غربت شدم. سفر با تاکسی، بدون پاسدارِ و همراه و چشم بند، تلخ تلخ بود. هنوز تلخی آن سفر به مانند زهر در ذائقه ی من باقی ست. سال هاست بسان شیخ چراغ به دست، ملول از دیو و دَد برای یافتن انسان که گرد شهر می گشت،(۸) می گردم؛ بلکه بیابم یار(ران) آویخته به دار و غرور به یغما رفته ی خویش را!

م دانش

*پاسداری که در ورودی ساختمان دادیاری پشت میز کوچکی نشسته بود، سرباز پاسدار بود. روز آزادی این را فهمیدم

  1. سال ۱۳۵۵، نوجوانی بودم تازه با کتاب انس گرفته.  تنها با نام چند نویسنده آشنا بودم. از جمله آنها اوریانا فالاچی بود  که چندین کتاب از او خوانده بودم. یکی از کتاب های دل چسب او برای من در آن زمان بود، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ». فالاچی به عنوان روزنامه نگار اعزامی به جنگ ویتنام، از میان  گزارش های خود، بخشی را در کتاب یاد شده، جمع آوری کرده است.     

از آن کتاب، مطلبی بسیار محو هنوز در ذهن من باقی ست. و آن اینکه: پایداری و استقامت ویت کنگ ها به وقت اسیر شدن بسیار حیرت انگیز بوده. امریکایی ها هر اندازه شکنجه و فشار به ویت کنگ های اسیر می دادند، نمی توانستند آن ها را بشکنند. یک بار به یکی از اسیران ویت کنگ می گویند: ابتدا ترا رها خواهیم کرد، بعد در یک تصادف ساختگی اتوموبیل ترا خواهیم کشت! تا دوستانت از تو قهرمان نسازند و فکر کنند در تصادف کشته شده ای!!

ویت کنگ اسیر با شنیدن نقشه ی کشته شدن خود توسط امریکایی ها، بر خود می لرزد و می شکند! کارشناسان و روانشناسان امریکایی با تعجب در می یابند: هر آدم مقاومی یک نقطه ی شکست دارد. بنابراین؛ نقطه ی ضعف ویت کنگ ها را برای شکستن می یابند. نقل به مضمون

با بیان این ماجرا، قصد مقایسه خود با چریک های ویت کنگ را ندارم. اما، برای خود برنامه ی یک ساله ی در انفرادی بودن، بدون هیچ اعتراضی را داشتم. ولی با جمله ی تهدیدی «لجن کشیدنم توسط مجید قدوسی»، لرزیدم و از پای در آمدم.

۲–فاصله ی ساختمان دادیاری تا آسایشگاه تقریبا به اندازه ی طول یک بند بود. یعنی دو ساختمان خیلی به هم نزدیک بودند.

۳-فیلم پرواز هیچکاک را ندیده ام، هم زنجیر فهیمی برایم تعریف کرده است.

۴-حسین زاده رئیس داخلی زندان اوین بود

۵-رستم با اتهام همکاری با سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر، هم بند زندان قزلحصار و گوهردشت من بود. او آدمی بود با ارتباط محدود و کمی تند مزاج، اما به غایت راست گو. او بسان آب زلالی بود، سرد و تگری در اوایل فروردین ماه در ارتفاع کوه البرز، هوس انگیز از لحاظ شفافیت و زلالی، اما غیر قابل استفاده برای نوشیدن به دلیل نیمه یخ زدگی! در عوض، من ارتباط بیشتری با بچه ها داشتم و نسبتا مورد قبول جمع بودم. در آخرین روز انفرادی، رستم بخاطر مطلع بودن از قضایا، کمک زیادی به من کرد. رستم در بیرون از زندان هم، با معیارهای مورد ادعایش زندگی کرد و تن به هیچ پلشتی و آلودگی نداد. با شاهین انصاف، او جزو بهترین های جان بدر بردگان است.      

۶-  یک انگلیسی به جرم جاسوسی در زندان اوین بود. متاسفانه نام او را فراموش کرده ام.

۷-برای آزادی من، سند منزل برادم را گرفته بودند تا او بعد از آزادی من پی کارهای اداری من را بگیرد و آنها را انجام دهد. 

۸-اشاره به شعر مولانا: دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دام و دَد ملولم و انسانم آرزوست

** به خاطر اینکه تاریخ را در انفرادی به کل از یاد برده بودم، تنها وقایع در ذهن من ثبت می شد. حتی تاریخ آزادی را با قطعیت بیاد ندارم. اما بعد از آزادی، تاریخ حدودی وقایع را با حدس و کمان نسبت به وقایع اتفاق افتاده در ذهن و یادداشت های خود گنجاندم. من از آخرین روز خرداد ۱۳۶۷ به انفرادی منتقل شدم. ۱۵ یا شانزدهم آذر ۶۷ آزاد شدم. پنج یا شش روز آخر در بند ۲ پایین بودم. بقیه را در انفرادی سپری کردم.

کلام دیگر: شاید برخی را تصور بر این باشد که گفتگوی من و قدوسی، برخی مواقع بسیار خودمانی و دوستانه می شد، چرا!؟ از منظر من با توجه به تجربه ی زندان چند ساله: زندانبان یا حکومت یک هدف بیشتر نداشت. شکست دادن و محو کردن زندانی بعنوان مخالف و یا کنشگر جدی خود. بنابراین برای رسیدن به هدف تنها از یک وسیله استفاده نمی کرد. این گونه نبود که هر کسی را گردن بزند و حلق آویز کند ووو!

زندانبان به ابزارهای گوناگون مسلح بود. از زدن و اعدام و تنبیه وامتیاز دادن و گفتگو ووو! مثال: تفاوت یاران به دار آویخته با من نوعی در چیست!؟ چرا آنها اعدام شدند و ما زنده ماندیم؟ اگر آنها هم جوابی مثل من به هیئت مرگ داده بودند، اعدام می شدند!؟ البته که اعدام نمی شدند! پس عده ای را با اعدام و عده ای دیگری را به شیوه ی متفاوت مرعوب می کند و از درون تهی می سازد. بنابراین من نبودم که (آقا) را از پیشوند مجید قدوسی بر انداختم. مجید قدوسی بود که صحنه آرایی کرد و مرا به آنگونه سخن گفتن ترغیب کرد!! او بر من و ما، محاط بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=145613 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
م. دانش
م. دانش
2 سال قبل

خانم بازرگان
سپاس گذار شما هستم از اینکه صرف زمان کردید و مطلب راخواندید. اما انچه در مورد اقای عباسی سوال کرده اید:
من اقای عباسی را در زندان گوهردشت، به تاریخ بیست و هفت خرداد ماه سال شصت و هفت ساعت حدودا بین نه تا ده صبح به مدت بیش از چهل و پنج دقیقه بدون چشم بند دیدم و با هم بحث مفصل کردیم.
ایشان در همان ابتدای دیدار خود را دادیار عباسی به من معرفی کرد. بحث من و ایشان در یک فضای ارام صورت گرفت.
اما متاسفانه گزارشی که ایشان در مورد من نوشته بودند، دروغ و عاری از حقیقت بود. گزارش دروغ ایشان در مورد من باعث شد که من حتی بعد از پایان حکم، در زندان ماندگار شوم. گزارش ایشان در دادگاه پایان حکم، توسط اقای نیری خوانده شد و بسیار بر علیه من مورد استفاده قرار گرفت.
من مورد دیدار خود را با اقای عباسی در نوشته ای بنام (با عباسی در زندان گوهردشت:)، در سایت اخبار روز به چاپ رسانده ام.
البته عین مطلب در خاطره نوشت شصت و هفت من که سال ها پیش نوشته ام، هست، ولی متاسفانه ان خاطره نوشت را به دلایلی هنوز چاپ نکرده ام.

گلستان
گلستان
2 سال قبل

برای من که فقط خواننده این داستان بودم ،دردناک بود تا چه رسد به خود فردی که قهرمان این داستان است . خیلی الکی و ساده ، جان عزیزان مان در دست افراد بیسوادی بی قلبی مثل قدوسی ها و…. افتاد و تار و مار کردند عزیزان مان . کاش زنده باشم و مجازات عاملان این هههههمممممهههه جنایت رو ببینم و آرزو دارم که میهن ام ، ایران زمین خونین ام ، به زودی روی خوش و آرامش و آبادی را به خود ببیند . خون ایرانیان بیش از حد جاری شده ، دیگر کافی است و باید به آزادی و آرامش و آبادی برسیم . سفر دراز و سختی رو پشت سر گذاشتیم ، دیگر باید به مقصد برسیم .

Lawdan Bazargan
Lawdan Bazargan
2 سال قبل

مرسی برای این مطلب جالب. آدم هر چی بیشتر خاطرات زندان های رژیم اسلامی رو می خونه بشتر گیج میشه. گویا رفتار زندانبانها با افراد مختلف متفاوت بوده و یک اتفاق خیلی کوچک و پیش پا افتاده می تونسته سرنوشت “مرگ و زندگی” یک زندانی را عوض کند. جالبه که خودتان هم احساس کردید که صجبت هاتون با “مجید قدوسی” در خواننده ایجاد تردید و تعجب می کنه و به همین دلیل در پانویس توضیحاتی ارائه کرده اید. 
من فکر می کنم دلیل اینکه شرط مصاحبه و انزجارنامه را پذیرفتید, ماندن طولانی در انفرادی بوده و نیروی شما تحلیل رفته بوده. بعد از ۶ سال زندانی کشیدن, شما همان جوان پرشوری که روز اول به زندان افتاده بود, نبودید. بالا رفتن سن آدم ها را محتاط تر می کند, و هر چه که از سالهای ۶۰-۶۱ دورتر شدیم, چشم انداز رهایی از چنگ رژیم اهریمنی اسلامی کاهش پیدا کرده بود. بعلاوه در طول سالها حتما شاهد مواردی بودید که انسانهایی که مقاوم بودند, در جایی تحت فشار و آزار بریده بودند و همین به اضطراب شما بعد از تهدید های قدوسی دامن زده بوده.
در هر صورت خوشحالم که زنده مندید, آزاد شدید و فرصت کردید که این خاطرات را بنویسید.
هر چه فریاد داریم باید بر سر رژیمی بکشیم که “تواب سازی” میکند و برای جان انسانها و عقاید آنها ارزشی قائل نیست. 
یک سوال, چرا اسم “عباسی” را در پرانتز نوشتید؟ وقتی در گوهردشت بودید, او را به اسم می شناختید و یا بعدا به هویت او پی بردید؟  

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x