شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

قصیده ای برای انسان ماه اسفند – محمود طوقی

   پنداری آتش گرفته است زمین و
باد در آتش می سوزد
و تمامی خانه ها هیمه های جهنم اند
به کجا می روی ای انسان
ای یاخته سرگردان در ابدیتی بی پایان

پایان گرفته است بخت تو
 و زمان دارد به ساعت صفر نزدیک می شود   

نگاه کن!
آن که نشسته است در افق با  گاری شکسته اش
خنیاگر غمگینی نیست
که تنهایی ترا و مرا آواز می دهد
فرشتگان مرگ اند
که دروازه های جهنم را می گشایند

باد رد پای مهتاب را
از خیابان های جهان پاک می کند
دنیا دارد
در تلواسه های خود پیر می شود
و در باتلاق های ناپیدا فرو می رود
درخت نمی روید
 سبزه در باد تکان نمی خورد
 و پرنده نمی خواند
و این یعنی پایان تمامی رویا ها
نگاه کن!
 ابرها دارند تابوت آفتاب را به ناکجای جهان می برند

مغاکی ست تاریک
آزمندی مردمانی که مدام می خورند و سیر نمی شوند
و با روانی پریشان
بسوی قوهای زیبا سنگ می پراکنند

 تردید مکن به رفتن ای انسان
جاری باش
ترانه ای  بخوان
چیزی بگوی
پیش از آن که از سخن گفتن باز مانی
کینه ورزی از تنهایی بر می خیزد
و بخت یاری از سرشاری
تا تو ابر آسمان اردیبهشتی باشی
و بباری
و از خیابان های خسته
حرف های ناگفته را بشویی
تا کودکان از رنگین کمان آسمان بالا بروند
 و آفتاب روشن را تمام قد ببینند

از فضا های سترون تنهایی بر می خیزد
خورشید باش
و مغاک های تاریک را روشن کن
تا کهکشان های گم شده به مدار خود باز آیند 

هر جا که بروی باز اینجایی
میان شک ها و وسوسه هایت
میان این آدم هایی که می بینی و نمی بینی
و مدام در کابوس های شان تکرار می شوند
با زخم های روحت کنار بیا
نگاه کن!
به لحظه ای که دارد بسوی ابدیتی بی پایان پرتاب می شود

 نیلوفری که در رویای آب بخواب می رود
 با تبسم ساده ای از خواب بر می خیزد
تا روزی بیاید
آدمی جهان را از راه بوسه بفهمد
و خنده کلید رهایی آدمی باشد
و هر دستفروشی شاعر باشد
و زندگی انگور های رسیده ماه شهریور بر طبق دستفروشان دوره گرد باشد

پیام آوران  می آیند 
و با بشارت های ناچیزشان
از مقابل صف گرسنگان می گذرند
کلمات یکایک می آیند
و از مقابل صف شاعران سرشکسته  می گذرند
فهم تکیده انسان
از بن بستی به بن بست دیگر شانه به شانه می شود
و جهان چون پوست گردویی
در پای موشی کور
از فصلی به فصلی دیگر می رود

همه ما پیر می شویم
و روزی یا شبی می میریم
این حرف تازه ای نیست
بقول برادرم شمس
بدنیا می آئیم تا بمیریم
و بعد بنشینیم و در جهان مردگان
زخم های ناسور شده روح مان را شماره کنیم

  باور کن
این زخم های مهلک روزی شفا می یابند
 و این ابر های خسته
روزی که دیر نیست
به همین کوچه ها می آیند
و غم های پنجره های بسته را می شویند 
مهم نیست که آنروز من و تو باشیم و شعری بگوئیم
شعر می آید و
 شاعر خود را از دل همین کوچه های متروک پیدا می کند
کلاغ سیاه و
روباه مکار و
 گرگ گرسنه
رام قصه های کودکان ما خواهند شد
 نگاه کن!
 رود ها دارند به تماشای دریا می روند
و جاده ها زیر پای مسافران خسته پوست پوست می شوند
مسافت های بعید
به منزلگاه های دوستی می رسند
باور مکن که پایان تمامی راه ها تاریکی ست
نگاه کن!
و هیچ مگوی.

https://akhbar-rooz.com/?p=145842 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
valli
valli
2 سال قبل

این شعر دریافت شاعرانه ای را به من رساند. و اینگونه دردفترچه من نقش بست . – 
————————————————
 پنداری آتش گرفته است زمین –
یاخته ی سرگردان در ابدیتی بی پایان.
به کجا می روی ای انسان!
باد در آتش تو می سوزد
 و زمان به ساعت صفر نزدیک می شود  
 
نگاه کن!  
باد رد پای مهتاب را
از خیابان های جهان پاک می کند
دنیا در تلواسه های خود پیر می شود 

 ابرها تابوت آفتاب را به ناکجای جهان می برند

نگاه کن!
به لحظه ای که بسوی ابدیتی بی پایان پرتاب می شود

 نیلوفری خفته در رویای آب 
 با تبسم ساده ای از خواب بر می خیزد
تا روزی که
آدمی جهان را از راه بوسه بفهمد

 نگاه کن!
 رود ها به تماشای دریا می روند
و جاده ها زیر پای مسافران خسته پوست پوست می شوند
و جهان چون پوست گردویی
در پای موشی کور
از فصلی به فصلی دیگر می رود
مسافت های بعید
به منزلگاه های دوستی می رسند
باور مکن که پایان تمامی راه ها تاریکی ست

هیچ مگوی

نگاه کن!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x