تابلوی ضد جنگ اثری از پابلو پیکاسو ۱۹۳۷-گُرنیکا “Guernica”
« فقط هدف را به من نشان نده، بلکه راه را هم به من بنما
زیرا هدف و وسیله چنان در هم تنیده شدهاند
که تغییر وسیله موجب تحمیل هدف کاملاً متفاوتی میشود؛
نطفه هدف و وسیله در دل بسته میشود»
فردینالد لاسال، نمایشنامه فرانتس فون زیکینگن
معروف است که پس از اشغال پاریس توسط المانیها در جنگ دوم جهانی، روزی یک افسر گشتاپو به آپارتمان پیکاسو سر میزند. افسر از دیدن تابلوی گرانیکا و« آشفتگی» و خشمی که در آن اثر دیده میشود یکه میخورد و از پیکاسو میپرسد: «این کار شماست؟» پیکاسو پاسخ میدهد «نه، این کار شماست!»
امروز در حالی که ایران و ایرانیان همچنان در سوگ قربانیان خیزش ابانماه ماتمزده هستند، و هنوز هیچکس بجز جانیان، از ابعاد این فاجعه جدید اطلاع دقیقی ندارد، برگ سیاه دیگری بر کارنامه سیاه جمهوری اسلامی، رژیمی که در بخون کشیدن کوچکترین اعتراض هم لحظهای تردید نمیکند، افزوده گشت. رژیمی که از همان ابتدای شکلگیریاش مرگ را به کسب و کار خود بدل کرده است: مرگ عده زیادی از ایرانیان و عراقیها به خاطر ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر، اعدامهای سیاسی و غیرسیاسی، و کشتار معترضین نتیجه مستقیم سیاستهای حکومت جمهوری هستند. به این لیست سیاه باید مرگ و میر بسیار زیادی از هموطنان در اثر سیاستهای نادرست و یا ناکافی این حکومت در مبارزه با فقر، نابرابری، بیکاری، عدم ایمنی کار، آلودگی محیط زیست، حوادث رانندگی و … را نیز افزود.
در خیزش جدید ابانماه، مسأله خشونت به کار گرفته شده از سوی معترضین، دوباره به یکی از موضوعات مورد بحث در میان نیروهای اپوزیسیون بدل گشت. بسیاری به درستی و به تبعیت از پیکاسو، بار اصلی گناه را بر گردن جمهوری اسلامی قرار دادند.
اما یکی از مشکلات مباحثات اخیر در مورد خشونت، قبل از هر چیز ناشی از عدم توافق در تعریف خشونت است. پژوهشگران در مورد اختلاف بر سر تعریف خشونت اتفاق نظر دارند. خشونت را میتوان از جنبه فیزیکی، روانی، زبانی، قصد، اجتناب یا عامل، قربانی، دستیار و یا عوامل بسیار دیگری بررسی کرد. بنا به تعریف فرهنگ انگلیسی اکسفورد خشونت به معنی «اعمال نیروی فیزیکی به قصد آسیب یا خسارت به افراد یا املاک است.» اما نگارنده تعریف دیگری که توسط نیک هیولت در کتاب «خون و پیشرفت» ارائه شده است را ترجیح میدهد.
از نظر هیولت، خشونت به اقدامی اطلاق میشود که تعمدا و به قصد رنج جسمی، آسیب و یا مرگ دیگران صورت میگیرد و درست در ادامه همین تعریف میتوان در مورد خشونت سیاسی گفت: هر اقدامی که به قصد رنج جسمی، آسیب یا مرگ دیگران و با درنظر داشت اهداف سیاسی صورت گیرد، مصداق خشونت سیاسی است. این تعریف به طور مشخص مربوط به خشونت کنشگرانه یا خشونتی است که عامل یا عاملین آن مشخص هستند. از طرفی خشونت نامرئی دیگری وجود دارد که گاه از آن به عنوان خشونت کنشپذیرانه یاد میشود اما پس از مقاله معروف یوهان گالتونگ به نام «خشونت، صلح و تحقیقات صلح» در سال ۱۹۶۹ بسیاری آن را خشونت ساختاری مینامند. ان به شکلی از خشونت در جامعه اشاره میکند که در آن ساختار نهادهای اجتماعی از طریق ممانعت از دسترسی به برخی از نیازهای اساسی، موجب خسارت به گروه یا گروهای اجتماعی معینی میشوند. مثلا توزیع ناموزون منابع و یا عدم تأمین شرایط مناسب برای کار میتواند موجب آسیب و یا مرگ اشخاص شود. بسیاری از چپگرایان فقر و نابرابری را یکی از عوامل مهم مرگ و یا شورش توده محروم مردم قلمداد میکنند.
همانطور که از تعریف کنشگرانه خشونت دیده میشود، صدمه به املاک بر خلاف تعریف فرهنگ انگلیسی اکسفورد، جز تعریف بالا قرار ندارد. بنابراین تخریب بخشی از حصار یک مرکز صنعتی یا نظامی به منظور اجرای یک اکسیون صلحامیز ضدجنگ و یا حمایت از کارگران اعتصابی… را نمیتوان اقدامی خشونتامیز تلقی نمود. قطعاً اگر خانههای شخصی به آتش کشیده شوند و یا به گونهای صدمه ببینند که موجب رنج افراد شوند آنگاه چنین اقداماتی در حوزه خشونت قرار میگیرند.
بسیاری از کسانی که اعتقاد به تغییر سیاسی و اجتماعی در جامعه ایران دارند بایستی بتوانند به چند پرسش اساسی پاسخ دهند: تحت چه شرایطی خشونت مجاز است؟ آیا اصولاً استفاده از خشونت جایز میباشد؟ آیا داشتن یک هدف مقدس میتواند استفاده از خشونت را توجیه کند؟ آیا استفاده از ابزار خشونتامیز به خودی خود نمیتواند هر پروژه صلحامیز بزرگی را مخدوش نماید؟ آیا میتوان فقط با تکیه بر خشونت ساختاری در جامعه، استفاده نیروهای رادیکال از خشونت را مجاز قلمداد نمود؟ و در نهایت چه کسی به خود حق استفاده از خشونت را میدهد و چه کسی میتواند خشونت را محکوم کند؟
ما در دورانی زندگی میکنیم که با وجود تکیه بسیاری بر گفتمان خشونتپرهیزی، استفاده از خشونت هم برای جلوگیری و هم ایجاد تغییرات در عمل مجاز شمرده میشود. بدون توجه به آنکه مخالفین تغییرات رادیکال در ایران چگونه هر حرکتی را خشونتامیز تلقی میکنند، نیروهای رادیکال چپ بایستی بتوانند رابطه دیالکتیکی هدف و وسیله را درک کنند. آیا میتوان با پناه بردن به تئوری جنگ عادلانه که هر روز طرفداران بیشتری مییابد، از خشونتی که در ویتنام، فلسطین، عراق به کار گرفته شد (و میشود)، دفاع کرد؟ و از سوی دیگر آیا میتوان کارنامه سیاه چپ در اتحاد شوروی، چین و کامبوج را نادیده گرفت؟
برخی از نیروهای چپ در ایران تمام نیروی خود را صرف تعیین استراتژی و تاکتیک برای گذر از جمهوری اسلامی، گاه به هر قیمتی، حتی تکیه بر نیروهای خارجی، میکنند و برخی شرط «حمایت» از هر حرکتی را «خشونتپرهیزی محض» اعلام کردهاند. تا چه حد مبارزه برای گذر از جمهوری اسلامی میتواند خشونتامیز گردد؟ اعمال خشونت در گذار چگونه میتواند آینده ایجاد یک جامعه صلحطلب را به خطر اندازد؟
مسلماً در طی دو قرن گذشته، بسیاری از متفکرین چپ در مورد مقوله خشونت به طور مشخص و یا ضمنی اظهار نظر کردهاند. چگونه میتوان از نظرات دیروز، برای یافتن راهی مناسب برای امروز استفاده نمود؟
مارکسیسم
از دوران روشنگری و با پاگیری مدرنیته، جهان شاهد دو جریان متضاد اما موازی بوده است. از یک سو کاپیتالیسم در راه گسترش خود همه نیروهایی را که بر سر راه خود مییابد به خشنترین وجه ممکن نیست و نابود میکند، اما از سوی دیگر از دوران روشنگری، به طور مشخص خشونت ذاتاً نادرست ارزیابی میشود. سوسیالیستها نیز به عنوان یکی از میراثداران روشنگری تا حدی متأثر از گفتمان خشونتپرهیزی هستند. اما برای آنها در طی دو قرن گذشته این موضوع از اولویت کمتری برخوردار بوده است. در دوران مارکس و انگلس این تصور وجود داشت که به زودی عمر سرمایهداری به پایان خواهد رسید و درست به همین خاطر باید تمام هم و غم خود را صرف اشکال گذار و انقلاب نمود. عارضهای که همچنان تا امروز گریبانگیر چپ است.
مارکس و بسیاری از رهبران بعدی، عمر خود را صرف شناخت طبیعت سرمایهداری نموده، اما کمتر در باره ماهیت سوسیالیسم بحث کردند. در اواخر عمر مارکس، زمانی که او به شدت سرگرم نوشتن سرمایه بود و سوسیالیستها وقوع انقلاب را قریبالوقوع میپنداشتند، مارکس به انگلس شکایت کرد که آیا نمیتوان چرخ انقلاب را کمی اهسته نمود تا کتاب سرمایه حاضر شود؟ در چنین شرایطی توجه به مسأله عدم خشونت و صلح بیشتر در حوزه اخلاق بورژوایی گنجانده میشد. کسانی که برای صلح تبلیغ میکردند به مثابه لیبرالهایی در نظر گرفته شدند که منطق دقیق سوسیالیسم علمی و اینکه ریشه بسیاری از خشونتها در جامعه طبقاتی قرار دارند، را درک نمیکردند. اعتقاد عمومی بر این بود که به هنگام تثبیت سوسیالیسم اشکال متفاوت خشونت نیز از جامعه رخت بر میبست. در چنین فضایی، اصرار بر عدم خشونت و صلح به مثابه تضعیف مبارزه ضدسرمایهداری تلقی میشد. با تأکید بر گذار از سرمایهداری و عدم امکان پیشگویی ماهیت جامعه سوسیالیستی، ماهیت عمیقاً صلحامیز سوسیالیسم اهمیت کمتری یافت.
در اینجا بایستی تأکید نمود که قصد این قلم دفاع از کارنامه سیاه لیبرالیسم در برافروختن جنگهای استعماری و غیراستعماری نیست. لیبرالیسم نیز با تأکید بر خصلت رهاییبخش مدرنیته و به مثابه ایدئولوژی سرمایهداری موجب جنایات زیادی در طول تاریخ گشته است، چیزی که لیبرالها با بازنویسی تاریخ قصد کتمان آن را دارند، اما مسلماً آنها با تکیه بر فردگرایی و ازادی، و حمایت از فرد، از جهاتی مایه الهام خشونتپرهیزی نیز بودهاند. ولی قصد این نوشته نه بررسی کارنامه لیبرالها، که خود بحث طولانی مجزایی است، بلکه چپ است. فقط بایستی تأکید نمود که لیبرالیسم با تکیه بر سرمایهداری و با وجود اهمیت دادن به فرد و جسم انسان، نمیتواند میراثدار واقعی روشنگری در جهت رفع خشونت در جامعه باشد، چرا که آن در پی برقراری صلح در بخشی از جامعه، به هزینه اعمال ستم بر اقشار فرودست جامعه است. اما لیبرالیسم حامل پرنسیپهایی سودمندی در جهت مقابله جامعه با اعمال خشونتامیز میباشد که بایستی به آنها ارج گذاشت و انها را با پرنسیپهای برابریخواهانه و صلحجویانه سوسیالیستی ترکیب نمود.
در سنت مارکسیستی در طی دو قرن گذشته متفکرانی چون مارکس، انگلس، ژرژ سورل، لنین، والتر بنیامین، تروتسکی، فرانس فانون، الن بادیو،اتین بالیبار،اسلاوی ژیژک در مورد مسئله خشونت تاثیرگذار بودهاند. منتقدین مارکسیستی بر این نکته پافشاری میکنند که در سنت مارکسیستی همیشه استفاده از خشونت برای پایان دادن به استثمار مجاز شناخته شده است. خشونت در شورش زمانی زیر علامت سؤال میرود که از نظر تاکتیکی به ضرر رشد و گسترش جنبش انقلابی باشد. این نکتهای است که چپ بایستی در نظر گیرد اما نباید در آن نقطه توقف کند بلکه قطعا فراتر از آن رود.
رابطه مارکسیسم و اخلاق همیشه مبهم بوده است. از یک سو، مارکس به ندرت وارد مباحث اخلاقی میگشت زیرا آن را یک تجرد ایدئولوژیکی بینتیجه تلقی مینمود. برای ماتریالیسم تاریخی، اخلاق مجزا از جامعه و تاریخ نیست. آن بخشی از روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی در نظر گرفته میشود، که خود مبتنی بر روابط تولیدی است. در نتیجه آن هم اجتماعی و هم تاریخی است. از آنجا که آگاهی به طور اجتماعی شکل میگیرد، ایدههای اخلاقی درواقع بیان روابط اجتماعی حاکم هستند.
از این رو، از همان ابتدای شکلگیری مارکسیسم تأکید زیادی بر جنبه علمی و نه اخلاقی این تفکر گشت. بویژه سعی میشد که در رقابت با سوسیالیستهای تخیلی که انتقاد آنها از سرمایهداری عمدتا اخلاقی بود، بر جنبه انتقاد غیراخلاقی مارکسیسم از سرمایهداری انگشت گذاشته شود. خشونت نیز یکی از مقولههای اخلاقی است که جای زیادی در مباحث اولیه مارکسیستها نداشته است. از نظر ایزاک دویچر «مارکسیسم…بسیار فراتر و عمیقتر از همه موعظهگران عدم خشونت کار کرده است. چرا؟ زیرا مارکسیسم ریشههای خشونت در جامعه ما را عریان ساخته است.» از این جهت، مارکسیستها در مبارزه با مخالفین خود مجبور گشتهاند که بر خشونت ساختاری تکیه کرده و به خشونت فردی کمتر توجه کنند.
انگلس
انگلس در سنت مارکسیستی از اولین کسانی بود که به خشونت در دو کتاب معروف خود «وضع طبقه کارگر در انگلستان» و «انتیدورینگ» پرداخت. کتاب اولی خشونت ساختاری سرمایهداری در شکلی تحقیقی و به صورت عریان به نمایش گذاشته میشود. کتاب دوم، همچنان که از عنوان آن برمیاید در پلمیک با اویگن فون دورینگ نوشته شده است. سه فصل از کتاب به مسأله قهر تخصیص داده شده است. در زبان آلمانی Gewalt هم به معنی قهر و هم خشونت است. در ترجمه فارسی و انگلیسی از واژه قهر استفاده شده است اما در اینجا با وجود تفاوت این دو کلمه ، به کار گرفتن واژه خشونت مناسبتر است.
دورینگ در کتاب خود به توضیح رابطه امر اقتصادی و امر سیاسی و تشریح اولویت امر سیاسی بر اقتصادی میپردازد. وی از جمله در داستان روبینسون کروزه، معتقد است روبینسون با زور شمشیر جامعه را برده خود میسازد، چیزی که انگلس آن را رد میکند. در این کتاب، انگلس در مقابله با دترمینیسم دورینگ به دفاع از مارکسیسم میپردازد. او در پی توضیح رابطه اقتصاد و قهر، عنوان میکند که در گذشته و حال، خشونت پدیدهای اجتنابناپذیر بوده و است اما در آینده سوسیالیستی، این پدیده محو خواهد گشت. از این رو، انگلس به توضیح پدیده خشونت از موضع اخلاقی نمیپردازد، بلکه او در پلمیک با دورینگ قصد دارد جنبههای متفاوت پدیده خشونت را به نمایش گذارد.
«از نظر دورینگ خشونت، شر مطلق است و اولین اقدام خشونتامیز از نظر هبوط آدم و همه بیاناتش روضهایست در باب ابتلا تمام تاریخ تاکنونی به آیین گناه موروثی و همچنین تحریف موهن همه قوانین طبیعی و اجتماعی به دست این شیطان یعنی خشونت. اما اینکه خشونت نقش دیگری را نیز در تاریخ ایفا میکند یعنی نقشی انقلابی، اینکه خشونت به قول مارکس قابله هر جامعه قدیمیست که ابستن جامعهای جدید است و اینکه خشونت کارافزاریست که بوسیله آن حرکت اجتماعی راه خود را باز میکند و اشکال سیاسی متحجر و از کارافتاده را درهم میشکند – در باره همه این مسائل آقای دورینگ سخنی نمیگوید. او فقط با اه و ناله این امکان را میپذیرد که برای واژگون کردن اقتصاد استثماری احتمالاً خشونت لازم خواهد بود – متاسفانه!» (انگلس، انتی دورینگ)
بنا به گفته انگلس در تاریخ توسعه اقتصادی خشونت حضور داشته است اما با نابودی سرمایهداری آن نیز نابود میشود، همچنین او چون مارکس بر نقش انقلابی خشونت در زادن نو از دل کهنه تأکید دارد. در اینجا لازم است بر چند نکته تأکید نمود:
- چنان که در کتاب انگلس، «وضع طبقه کارگر در انگلستان» تشریح شده است، خشونت، اسیبهای جسمی و مرگ و میر موضوعی بسیار عادی در قرن نوزدهم محسوب میشد، از این رو خشونت انقلابی برای پایان دادن به خشونت آشکار روزمره، اجتنابناپذیر و تا حدی طبیعی به نظر میرسید.
- کمون پاریس از انقلاب کبیر فرانسه درس گرفت و سعی کرد راه مسالمتامیزی را در پیش گیرد، با وجود این، بورژوازی حاکم به شدیدترین وجهی آن را سرکوب کرد. مارکسیستها از این زمان به بعد، بر استفاده از وسایل خشونتامیز برای دفاع از جنبش انقلابی تأکید نمودند.
- با وجود این، در طول تاریخ چپ، جنبشهای انقلابی سوسیالیستی در مقایسه با رقبا و دشمنانشان در عمل بسیار انسانیتر برخورد کردهاند. البته باید متذکر شد سوسیالیستها در موضع قدرت دولتی، در روسیه، چین، کامبوج کارنامه سیاهی دارند.
- در زمان مارکس و انگلس امکان شورش مسلحانه در مقایسه با امروز بسیار اسانتر بود.
- از نظر مارکس و انگلس باقی ماندن در موقعیت حاضر، به معنی پذیرش خشونت بیشتر روزمره بود، از این رو شورش برای پیشبرد و دفاع از اهداف مقدس انسانی، با توجه به آنکه انقلاب از نظر انان هر لحظه ممکن بود دقالباب نماید، مشروع تلقی میشد.
- زندگی صلحامیز و پایان خشونت نتیجه پیروزی در انقلاب سوسیالیستی بود.
هدف و وسیله در اکتبر
در باره انقلاب اکتبر و نقش لنین و تروتسکی در آن بسیار نوشته شده است. پس از انقلاب اکتبر، بیش از نیم قرن، لنین به سمبل هر عمل انقلابی بدل گشت. بنا به گفته الن بادیو، برخلاف نظر تئوریسینهای لیبرال سالهای بین انقلاب روسیه تا دهه هفتاد را نباید «قرن ایدئولوژی» نام گذاشت، بلکه این دوره، زمان عمل است. همانطور که جنبش چپ ایران نیز شهادت میدهد، در طی این مدت بیش از هر چیز شور انقلابی و کنش انقلابی اهمیت دارد. کمتر کسی نیروی خود را فقط صرف وعده و وعید و یا نوشتن اعلامیه مینمود. اگر قرن نوزده برای بسیاری قرن شکست جنبشهای انقلابی محسوب میشد، برای انان قرن بیستم قرن پیروزی انقلابیون و عقبنشینی سرمایه تلقی میگشت.
امروز تقریباً همه صاحبنظران در مورد اعمال خشونت پس از انقلاب اکتبر، در ابتدا در طی جنگ داخلی و سپس دیکتاتوری استالینیستی اتفاق نظر دارند. لنین و دیگر رهبران بلشویکها از آغاز تأکید داشتند که دچار اشتباه کمون پاریس نخواهند شد و از انقلاب به هر قیمتی دفاع خواهند نمود.
همانطور که پری اندرسون تأکید دارد سرنوشت انقلاب روسیه با سه حادثه مهم که همه مربوط به جنگ هستند گره میخورد: آن زاده جنگ اول جهانی، فاتح جنگ دوم و مغلوب جنگ سرد بود. با توجه به شرایط سختی که انقلاب در آن پا گرفت، حضور خشونت در جامعه پس از به دست گرفتن قدرت تا حدی قابل درک است. بسیاری نیز حضور نیروهای خارجی انگلیسی، فرانسوی، ژاپنی، لهستانی، یونانی و رومانیایی در روسیه، ومرگ بسیاری در دفاع از انقلاب را یکی از عوامل مهم گسترش خشونت در آنجا تلقی میکنند. تا جایی که در جنگ داخلی ارتش سرخ به مبارزه با نیروهای ضدانقلابی داخلی و خارجی پرداخت، خشونت به کار گرفته شده قابل درک است، اما مثلاً چگونه میتوان سرکوب ناویان کرونشتاد در سال ۱۹۲۱ و یا متحدین بلشویکها را در حوادث مشابه توجیه نمود؟
پس از انقلاب با عریان شدن خشونت شوروی در اصلاحات کشاورزی و حوادث ناگوار بعدی، موضوع خشونت و رابطه هدف و وسیله در انقلاب و جنبشهای انقلابی در صدر مباحث- بویژه پس از جنگ دوم جهانی و آغاز جنگ سرد- قرار گرفت. نویسندگان مختلف متذکر شدهاند که رابطه بین هدف و وسیله موضوع پیچیدهای است و نمیتوان آن را به این شکل، که ابزار خشونتامیز برای اهداف مقدسی چون رهایی و یا صلح جایز نیستند، ساده کرد.
در گرماگرم جنگ داخلی در روسیه، در سال ۱۹۲۰ تروتسکی در کتاب «تروریسم و کمونیسم» نوشت: «کسی که هدف را نشانه گرفته است، نمیتواند وسیله را رد کند. مبارزه باید با شدت ادامه یابد تا برتری پرولتاریا تضمین شود. اگر انقلاب سوسیالیستی مستلزم دیکتاتوری است…چنین دیکتاتوری باید به هر قیمتی تضمین گردد.» در این زمان از نظر او، برای انقلابیون مسأله جنگ و زندگی بود. بنا بر عقیده او در صورت شکست ترور سرخ، ترور سفید خشونت بیشتری را اعمال مینمود. در این زمان ، از دید تروتسکی و بلشویکها، هدف وسیله را توجیه میکرد. وسیله هیچ تأثیری بر هدف نداشت و انقلابیون میبایستی به هدف مقدس خود و صلح و بهروزی جامعه پس از برقراری سوسیالیسم فکر میکردند.
یک سال بعد از انتشار «تروریسم و کمونیسم» در سال ۱۹۲۱ والتر بنیامین به هنگام بررسی رابطه هدف و وسیله، موضوع را از زاویه دیگری مطرح کرد. از نظر بنیامین، برای درک صحیح موضوع باید وسیله را به طور مجزا و مستقل از هدف مورد بررسی قرار داد.
در سال ۱۹۳۸ هنگامی که تروتسکی در تبعید در مکزیک به سر میبرد، در اسپانیا نیروهای فرانکو در حال پیروزی بر انقلابیون بودند، در اتحاد شوروی محاکمات نمایشی در جریان بود و او غیابا از سوی دادگاههای استالینی به مرگ محکوم شده بود، وی کتابچه «اخلاق انها و اخلاق ما» را نوشت. تروتسکی در اثر یاد شده به تجدیدنظر اساسی در نظریات خود پرداخت، هر چند که در مورد رابطه هدف و وسیله به طور متناقضی برخورد میکند. او عنوان میکند که هیچ «پرنسیپ اخلاقی فرا-طبقاتی» وجود ندارد از جمله میگوید «هدف، تنها اگر به افزایش قدرت بشریت در احاطه بر طبیعت و لغو سلطه انسان بر انسان بیانجامد، توجیهپذیر است.» به عبارت دیگر، او در اینجا به نتیجهگرایی در میغلتد. درستی و نادرستی هر عملی با نتایج آینده آن سنجیده میشود. در نتیجه هر بازیگر سیاسی در صحنه تاریخ پس از حرکت خود باید منتظر نتایج احتمالی آن باشد. این طرز تفکر در نهایت میتواند به اینجا ختم شود که همه پیروزمندان تاریخ همیشه برحق بودهاند!
اما از سوی دیگر او با نقلقول از نمایشنامه لاسال به درهم تنیدگی هدف و وسیله نیز اشاره میکند: «تنها و تنها آن وسایلی مجاز و ضروری هستند که پرولتاریای انقلابی را متحد کند، قلب آنها را از دشمنی اشتیناپذیر با ظلم و ستم سرشار کند، به آنها بیاموزد که اخلاق رسمی و سخنگویان دموکراتیک آن را کوچک بشمارند، آنها را از آگاهی نسبت به ماموریت تاریخی خود مملو کند و شجاعت و روح از خود گذشتگی در مبارزه را در آن برانگیزد. دقیقاً از همین جا مشخص میشود که همه وسایل مجاز نیستند.» و سپس نتیجه میگیرد که یک «وابستگی دیالکتیکی بین هدف و وسیله وجود دارد». به عبارت دیگر اگر چه وسیله فقط توسط هدفش توجیه میشود، اما خود هدف نیز باید توجیه شود. آیا میتوان از هدفی که رسیدن به آن نیازمند استفاده از وسایل نامشروعی است، دفاع کرد؟ پاسخ او منفی بود.
شکاف زمانی
جان دیویی فیلسوف عملگرای آمریکایی، که به نقد جزوه «اخلاق آنها و اخلاق ما» و رابطه هدف و وسیله پرداخت، توجه زیادی به شکاف زمانی بین هدف و وسیله مینمود. وی تأکید داشت که انسان در حال و نه آینده زندگی میکند و از این رو فقط میتواند در بهترین حالت بر زمان حال حکومت نماید. آینده در بهترین حالت فقط به وسیله حال قابل کنترل است.
به همین سیاق میتوان ادعا نمود که وسیله از نظر زمانی در زمان حال و در اختیار انسان قرار دارد اما هدف متعلق به آینده است. از این رو احمقانه خواهد بود که بین هدف و وسیله خط متمایزی کشید. هدف را باید بر اساس وسیله رسیدن به آن ارزیابی نمود. یک مثال ساده این خواهد بود که فردی تصمیم میگیرد برای خرید به شهر برود اما در ایستگاه اتوبوس متوجه میشود که رانندگان اتوبوس اعتصاب کردهاند. در این زمان فرد دوباره نیاز خرید خود (هدف) را به خاطر وسیله رسیدن به شهر (اتوبوس) مورد ارزیابی مجدد قرار میدهد. اگر بتوان خرید (هدف) را به تعویق انداخت، فرد میتواند به خانه بازگردد و روز دیگری را برای خرید انتخاب کند. اگر خرید قابل تعویق نباشد، مجبور به استفاده از وسیله دیگری (تاکسی، پیاده) برای رسیدن به هدف خود(خرید) است. از این رو فرد به طور دائم با توجه به امکانات موجود، هدف و وسیله را مورد ارزیابی مجدد قرار میدهد. قطعا، در عرصه اجتماعی با توجه به وجود پارامترهای فراوان، دیگر قضیه به این سادگی نیست و هیچکس کنترل دقیقی بر رابطه این دو ندارد، اما این مثال ساده باز میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
از سوی دیگر، دیویی خط فاصلی بین پیامدهای واقعی و آنچه او هدفهای قابل پیشبینی (ends-in-view) مینامد گذاشت. در مورد هدفهای قابل پیشبینی، ایده معینی بر پایه وسایلی که انتظار میرود محتملترین راه برای دستیابی به هدف مزبور باشند وجود دارد. اختلاف زیادی بین پیامد واقعی و هدف قابل پیشبینی که درواقع «خود وسیلهای برای هدایت عمل» است میتواند به وجود اید.
حال، اگر به تروتسکی باز گردیم، تروتسکی در کتابچه «اخلاق آنها و اخلاق ما» بر این نکته انگشت میگذارد که یک هدف میتواند برای هدف دیگری به یک وسیله تبدیل شود. از این رو کشیدن خط فاصل بین هدف و وسیله نادرست است. از سوی دیگر او با نقل قول از لاسال میگوید « تنها هدف را نشانم نده، وسیله را هم به من بنما» چرا که یک راه اشتباه انسان را به مقصدی اشتباه میرساند. به عبارت دیگر، او بر رابطه متقابل بین هدف و وسیله تأکید میکند. از هر وسیلهای نمیتوان برای هر هدف مقدسی استفاده کرد. حال میتوان با ترکیب تروتسکی و دیویی مثال زیر را زد.
قبل از انقلاب بهمن ، نیروهای چپ و دمکراتیک خواهان رسیدن به آزادی و استقلال و برپایی یک حکومت دمکراتیک سکولار بودند. آنها راه رسیدن به چنین هدفی را مبارزه با دیکتاتوری شاه و سرنگونی نظام سلطنتی ارزیابی کردند. درواقع در اینجا چند هدف و وسیله وجود دارد. اول، هدف کسب آزادی و استقلال (هدف نهایی) از طریق برپایی جمهوری دمکراتیک (وسیله) بود. دوم، مانع اصلی رسیدن به یک جمهوری دمکراتیک، نظام سلطنتی و دیکتاتوری شاه بود. از این رو آنچه برای رسیدن به آزادی، یک وسیله محسوب میشد (جمهوری دموکراتیک) در اینجا به یک هدف تبدیل گشت. وسیله رسیدن به این هدف، سرنگونی شاه از طریق انقلاب (وسیله جدید) بود. ولی در نهایت نتیجه چه بود: یک دولت ارتجاعی مذهبی.
اما، بایستی بین پیامد واقعی و هدف قابل پیشبینی تمایز قائل شد. طبعا بین نتیجه انقلاب و هدف غایی چپ دریایی اختلاف وجود دارد. هدف قابلپیشبینی اولیه بر این اصل قرار داشت که روحانیت نه توانایی حکومت و نه خواهان کسب قدرت است، و این پیشبینی نه فقط مربوط به چپها، بلکه بسیاری از لیبرالها و محافظهکاران نیز بود، تحلیلی که کاملاً اشتباه از آب درامد. حال امروز بسیاری با تکیه بر نتایج انقلاب از چند جهت برخی از نیروهای چپ را مورد انتقاد قرار میدهند.
اول، نتیجهگرایی: با توجه به پیامدهای انقلاب میتوان به این نتیجه رسید که شرکت در انقلاب اشتباه بود و نیروهای چپ و دمکراتیک میبایستی به بختیار و شاه پناه میبردند. این یک بحث قدیمی و تکراری است چرا که منتقدین به خوبی میدانند حتی نیروهای جبهه ملی که خواهان انقلاب نبودند نیز به ورطه انقلاب کشیده شدند. اگر منتقدین جدی هستند باید به پیش از نقطه صفر یعنی قبل از انقلاب برگردند. این بدان معنی است که بدون توجه به شرایط حاضر و نتایج انقلاب به این بحث بپردازند که چرا دفاع از شاه در آن شرایط درست بود، و نه اینکه چرا مشارکت در انقلاب به خاطر نتایج آن غلط بود. چنین بحثی مسلماً میتواند به رشد فکری جنبش مترقی در ایران کمک کند.
دوم، خشونتگرایی، خشونت انقلاب بهمن باعث شد که انقلاب سر از ناکجااباد در اورد. نکتهای که باید به آن به طور جداگانه پرداخت.
سوم، مسئولیتپذیری، چپها عواقب اشتباهات خود را نمیپذیرند. این در حالی است که آنها عواقب اشتباهات خود را قبل از هر چیز از طریق جان، مال، و زندگی خود و نزدیکان خویش پرداختهاند. ضمن آن که، اکثر نیروهای چپ، با وجود آنکه در ایران هیچگاه صاحب قدرت نبودهاند، به خطاهای سیاسی خود بارها اعتراف کردهاند.
باید در نظر داشت که اعتراف به اشتباه، شرط لازم اما کافی، برای پرهیز از اشتباهات مشابه آینده نیست. نیروهای سیاسی در طول حیات خود، به دور از اعتقادات خویش، به هنگام تصمیمهای مهم سیاسی فقط در برابر تحلیل اوضاع پیچیده و محاسبات سیاسی قرار نمیگیرند بلکه باید ملاحظات اخلاقی فراوانی را نیز در نظر گیرند. محاسبات سیاسی و ملاحظات اخلاقی به طور جداییناپذیری در هم تنیده شدهاند. از همین رو بنا به گفته الکس کالینیکوس «به ویژه بحث اعتبار اخلاقی هر گونه توسل به خشونت، قطعاً از محاسبه کارایی سیاسی آن جدا نیست». به عبارت دیگر وابستگی متقابل اهداف و وسایل مقاومت دربرابر جمهوری اسلامی چیزی است که نیروهای سیاسی باید همیشه در نظر گیرند و بنا بر ضرورت ممکن است، انها برای هدف نهایی فعلی خود و با توجه ضرورت، هدفهای میانی دیگری را اتخاذ کنند و یا ابزار رسیدن به اهداف خویش را تغییر دهند. این به هیچ وجه تغییر در هدف نهایی اولیه نیست. قطعاً نیروهای سیاسی میدانند که هر اشتباهی در محاسبات سیاسی هزینههای سیاسی خود را دارد اما باقیماندن در اشتباه و سر را مانند کبک در برف کردن نیز، موجب پرداخت هزینه سیاسی گزافی میشود.
حال، بسیاری از کسانی که بنا بر محاسبات سیاسی خود به این نتیجه رسیدهاند که نجات ایران فقط و فقط از طریق اصلاحات حکومتی میسر است بایستی لحظهای با خود و بخش رادیکال چپ، رو راست باشند. اختلاف اصلی بر سر استفاده از ابزار خشونتامیز نیست، چیزی که تقریباً بسیاری از چپها، بنا بر دلایل متفاوتی، بر آن تأکید دارند. مسأله اساسی بر سر تحلیل از شرایط موجود است. اختلاف از انجا آغاز میشود که پس از شکست جنبش سبز برخی در اهداف و شیوههای خود برای مبارزه با جمهوری اسلامی تجدید نظر کردند. خیزشهای چند سال اخی، شکاف بین نیروهای چپ را بیشتر نمود. عدهای در رؤیای سبز و بنفش خود باقی هستند و عدهای نیز از آن گذر کردهاند. آنچه که مهم است، درک این قضیه است که شکاف زمانی بزرگی بین هدف و وسیله، بین گذر از جمهوری اسلامی و یا اصلاح نظام ولایی و راههای رسیدن به آن وجود دارد. در نهایت، این ارزیابی ما از ارزشهای والای خود و محاسبه سود و زیانهای هر روش با تکیه بر اعتقادات سیاسی و ایدئولوژیکی است که یک بازیگر سیاسی را به انتخاب این یا آن وادار میکند. هیچکس پیامدهای چنین اهداف-روشهایی را نمیتواند به طور دقیق پیشبینی کند. هر کدام از انها میتوانند به نتایج غیرمترقبه دیگری ختم شوند.
در عین حال باید نکته دیگری را افزود:
اگر چه بسیاری در میان چپ رادیکال ایرانی کم و بیش خشونت غیر قابل دفاع را محکوم میکنند، اما خیزش اخیر نیز نشان داد که در میان آنها اختلاف جدی در نحوه برخورد با خشونت وجود دارد. قصد من در اینجا به هیچوجه ورود به چگونگی برخورد با تظاهرکنندگان در این یا آن اعلامیه نیست، چیزی که دیگران در مورد آن تاکنون نوشته و گفتهاند. اما نیروهای مترقی فقط با تکیه بر خشونت ساختاری و یا خشونت آشکار جمهوری اسلامی نمیتوانند از خود سلب مسئولیت نمایند. در خیزش جدید برخی از دوستان ضمن رد اتهامات خشونتگرایی نسبت به تظاهرکنندگان، و برگرداندن اتهامات به سمت کارگزاران جمهوری اسلامی به طور ضمنی از تظاهرکنندگان خواستند که مانع خرابیهای بیمورد شوند. قطعاً در میزان نفوذ اپوزیسیون خارج در داخل ایران جای شک و شبهه فراوانی وجود دارد که جای بحث آن در اینجا نیست.
مشکل اصلی آنجاست که عدهای فقط بنا بر ملاحظات تاکتیکی مخالف اعمال خشونت بیش از حد از سوی عناصری از نیروهای معترض بودند. آنچه مهم است این است که چپ باید همیشه و نه فقط در زمان اعتراضات، مسأله توجه به ضرورت ممانعت از گسترش خشونت را مطرح کند. فقط کافی نیست که مردم را دعوت به اعتراض نمود بلکه لازم به تأکید است تا حد امکان باید از در غلتیدن به خشونت کور پرهیز شود. قطعاً همه به این واقعیت اذعان دارند که این حکومت است که سطح خشونت را تعیین میکند. گستردگی کشتار اخیر تظاهرکنندگان، بار دیگر این موضوع را نشان داد. با تکیه بر این یا آن ویدئو نیز نمیتوان اصل قضیه را زیر سؤال برد.
اکثریت نیروهای مترقی حفظ وضع موجود را موجب عذاب الیم ملت میدانند اما دغدغه خشونتپرهیزی را دارند. وظیفه ما قبل از هرچیز تأکید تبلیغ و ترویج خشونتپرهیزی تا حد ممکن و در نظر گرفتن آن به عنوان یک هدف(و نه فقط وسیله) در کنار اهداف دیگر است. اعلام خشونتپرهیزی به عنوان یکی از اهداف والای سوسیالیستها و تبلیغ و ترویج مستمر آن در کنار اهداف دیگر یک وظیفه پیشگیرانه طولانی مدت است. این امر بسیار متفاوت از دادن اعلامیه در گرماگرم خیزشها و اعتراضات انقلابی است. در چنین شرایطی، دادن اعلامیههای یکی به میخ و یکی به نعل فقط یک تف سربالاست. خود، اعمال یک خشونت زبانی بر تظاهرکنندگان است. اگر شرط دادن یک اعلامیه مشترک محکوم کردن خشونت هر دو طرف است باید از خیر دادن چنین اعلامیه مشترکی گذشت.
بنابراین…
انتقاد از چپ در رابطه با مقوله خشونت به طور عمده میتوان از دو جنبه به قضیه نگریست. تاریخنویسان ضدکمونیست سعی کردهاند با توجه به تجربه دردناک اولین انقلاب سوسیالیستی و خشونت گسترده در آنجا به این «نتیجه مطلوب » ایدئولوژیک برسند که مارکسیسم و خشونت، دوقلوهای سیامی هستند. هر تلاشی برای گذر از سرمایهداری به «توتالیتاریسم» ختم خواهد شد. از این رو هیچ الترناتیوی برای سرمایهداری وجود ندارد. این بحثی است که نوشته حاضر قصد ورود به آن را ندارد. کافیست گفته شود که در اوج دیکتاتوری استالینیستی، مارکسیستها خود در صف اول مبارزه با آن بودند و عضویت در کمیته مرکزی حزب کمونیست، خطرناکترین شغل دوران استالین بود.
اما، از سوی دیگر میتوان و باید به حوادث گذشته در تاریخ مارکسیستها به طور کلی و بالاخص در رویدادی چون انقلاب اکتبر و پیامدهای آن به دیده انتقادی نگریست. بنابر آنچه تاکنون گفته شده است میتوان به برخی از پرسشهای مطروحه در ابتدای این نوشته چنین پاسخ داد:
قبل از هر چیز لازم است که خشونت را به طور دقیق تعریف نمود. در ابتدای شکلگیری مارکسیسم، با توجه به «عاجل بودن انقلاب» بیشترین نیرو صرف افشای مکانیزمها و تضادهای درونی سرمایهداری، برخورد ریشهای با مسأله خشونت و افشای خشونت ساختاری بوده است. این مهمترین سلاح و نقطه قوت مارکسیسم بوده و میباشد. بسیاری سعی دارند که این مزیت را زیر سؤال ببرند. اما یکی از نکات معدودی که همه سوسیالیستها در آن اتفاقنظر دارند انتقاد از خشونت نهان و نهفته سرمایهداری است. متاسفانه در این میان، مقوله خشونت کنشگرانه کم و بیش به فراموشی سپرده شد. این موضوع در طی یک قرن گذشته هم به دلیل حوادث اتحاد شوروی و هم به دلیل انتقادهای بیرونی دچار تغییر گشت، هر چند که هنوز اختلافات معینی که بویژه خود را در دوران تلاطمهای سیاسی بینالمللی نشان میدهند، وجود دارند. اما در مجموع میتوان گفت:
- انتقاد چپ از خشونت کنشگرانه تاکتیکی نیست. هر چند این بدان معنی نیست که برخی از چپگرایان در عمل نمیتوانند به چنین موضعی دربغلتند.
- عموما اعتقاد بر این است که هدف وسیله را توجیه نمیکند. یک رابطه دیالکتیکی بین هدف و وسیله وجود دارد. تجربه انقلابات سوسیالیستی نشان داده است، کسانی که طرفدار اعمال خشونت به نام رهایی هستند اغلب میتوانند دچار دلبستگی رمانتیکی نسبت به آن شوند. چنین پدیدهای میتواند تأثیرات منفی بر میزان گسترش خشونت پس از رهایی گذارد.
- اگر چه سوسیالیستهای پاسیفیست وجود دارند اما اکثر سوسیالیستها اعمال خشونت را تحت شرایط معینی میپذیرند. در چنین شرایطی سؤال اصلی «ایا هدف وسیله را توجیه میکند؟» نیست. بلکه آنها باید به گفته تروتسکی به این پرسش پاسخ دهند: «ایا هدف طرح شده مشروع و توجیهپذیر است؟»
- سوسیالیستها طرفدار حفظ وضع موجود نیستند، زیرا هزینه مرگبار تداوم سرمایهداری و یا حکومتهای دیکتاتوری را به خوبی میدانند.
- هیچ تصمیم سیاسی مهمی وجود ندارد که در آن محاسبات سیاسی با تاملات اخلاقی همراه نباشد.
- با همه اینها باید افزود که متأسفانه در چپ هنوز مسأله خشونت کنشگرانه و شرایط بسیار معدودی که استفاده از خشونت مجاز شمرده میشود نامعلوم است. معضل بزرگ چپ این است که خشونتپرهیزی به یکی از اهداف جاری مبارزهاش بدل نگشته است و یا اینکه جایگاه مناسب خود را نیافته است. در نتیجه، بحث خشونت همیشه از بیرون و در شرایط اضطراری به آن تحمیل میشود. این موضوع به شکل بسیار بارزی در چپ ایرانی به چشم میخورد.
- چپ کارنامه درخشانی در مورد نقد اعمال خشونت در دولتهای سوسیالیستی اتحاد شوروی، چین و کامبوج نداشته است. بنابراین بهتر است تا اهمیت بیشتری برای اخلاق انقلابی قائل شود. به گفته نیک هیولت چپ باید در «اخلاق خشونت در شورش» تجدیدنظر کند.
- چپ حق اعتراض را یکی از بالاترین حقوق انسانی میداند از این رو اگر اعتراضی در شرایط خفقان به خشونت کشیده شود، مسئولیت آن بر عهده نیروهای حاکمه است. چپ به فرودستان لگد نمیزند بلکه تلاش خواهد کرد در میان آنها باشد و یا حداقل به آنها نزدیک شود و در صورت موفقیت از این راه تاثیرگذار باشد.
ویکتور سرژ انقلابی که خود در دهه ۱۹۳۰ مورد غضب استالین قرار گرفت و چند سال را در زندانهای استالین بسر برد، جملات زیر را « مقدم بر همه ملاحظات تاکتیکی» در گرماگرم دیکتاتوری استالینی در خاطرات خود بیاد میاورد:
«باید به انسان حقوق، امنیت، و ارزشش اعطا شود. بدون اینها سوسیالیسم وجود ندارد. بدون اینها همه چیز دروغ، مردود و فاسد است. منظورم این است: انسان، هر طور که باشد، پستفطرتترینمردان-«دشمن طبقاتی»، پسر یا نوه بورژوا، برای من مهم نیست. هرگز نباید فراموش کرد که یک انسان، یک انسان است. هر روز و هرجا در مقابل چشمانم این موضوع فراموش گشته و این بدترین شورش و ضدسوسیالیستیترین چیزی است که میتوانست اتفاق بیفتد.»
مسلماً مارکسیسم برخی از جنبههای اخلاقی را به دلایل قابل درکی که گفته شد مورد اغماض قرار داده است. اما شاید زمان آن رسیده است که این نقص برطرف شود. ارنست بلوخ در «اصل امید» میگوید که مارکسیسم مملو از «جریان سرد» رئالیسم سوسیالیسم علمی است. برای بهترین استفاده از چنین رئالیسمی لازم است که آن را با یک «جریان گرم» اتوپیایی مخلوط نمود. این جریان گرم اتوپیایی تکیه بیشتر بر برخی از اصول اخلاقی است که گاه بدون آنکه به آن اعتراف شود، همیشه در زیر پوست سوسیالیسم علمی مارکسیسم وجود داشته است.
اخلاق شورش ازادیخواهی به ما میگوید که تأمل در مورد خشونت برای چپ لازم و ضروری است. فقط تکیه بر خشونت ساختاری کافی نیست و اگر چپ بخواهد در حد توان خود از گسترش خشونت در جامعه چه قبل و چه بعد از آزادی تاثیرگذار باشد باید بتواند این تفکر را در میان طرفداران خود گسترش دهد. این خشونتپرهیزی ربطی به پاسفیسم و یا تئوری جنگ عادلانه ندارد. بلکه بر این پایه قرار دارد که هدف سوسیالیستها برای گذار از استثمار، ستم و از خودبیگانگی این است که تا حد ممکن از خشونت بپرهیزد و در شرایط ضروری از حداقل خشونت لازم تحت هر شرایطی استفاده کند.
ادامه دارد
منابع
- ویکیپدیا
- نیک هیولت، شورش و پیشرفت
- بودگن، کوولاکیس، ژیژک: لنین؛ بارگذاری مجدد
- لئون تروتسکی، اخلاق آنها و اخلاق ما
- سامی زبیده، ملل و ناسیونالیسم
- اسلاوی ژیژک، در باره خشونت
- فردریش انگلس، انتی دورینگ
- والتر بنیامین، خشونت خدایگانی
- گاوین رأی و اما اینگالا، معانی خشونت
- نیو لفت ریویو