امروزه، جستجوی آنچه در یک اثر ادبی بیانگر رویکردی مترقی باشد کمیاب شده است، موضوع اثر بیشتر سنجیده می شود ؛ گئورگ لوکاچ اما، زمانی با تکیه بر معیار های جالب دیگری این امر را ارزیابی می کرد. برای لوکاچ، ویژگی ارزشمند نوشتار روایتی، نشان دادن افراد در حال دست و پنجه نرم کردن با محیط خود می باشد
به نظر می رسد که امروز در بررسی انتقادی آثار ادبی، سبک یک نویسنده بر اساس مضامینی ارزیابی می شود که او از آنها دم می زند. ساده کنیم، اگر متنی امضا یک نفر از محافل بورژوایی پاریسی را داشته باشد، برچسب وابسته به جناح راست بر او زده می شود و چنانچه از طبقات مردمی باشد و مشکلات آنها را بیان کند، در سمت چپ طبقه بندی می شود – فیلیپ سولرز با برچسب راست یا نیکلا ماتیوبا برچسب چپ. معمولا آثار یک نویسنده مترقی، چشم انداز ادبی محدودی دارد و به حاشیه رانده می شود. او از دسترسی به رسانه ها برای معرفی خود محروم است. چنین تقسیم بندی دو وجهی، مجموعه بحث ها در باره سبک نوشتاری و شیوه های روایت را به حاشیه می راند. اما همین ویژگی های نوشتاری بود که نقش به سزایی در سیاسی شدن امرادبی درقرن بیستم ایفا کرد و سوالات اساسی «چرا و چگونه می بایست به نوشتن یک داستان پرداخت ؟» را مطرح می کرد، پاسخ به آنها برای تعریف آنچه می تواند (باید) به مثابه ادبیات مترقی یا به عبارت آنروزها مارکسیستی تلقی شود الزامی بود.
از این دیگاه، فردی چون گئورگ لوکاچ (۱۸۸۵-۱۹۷۱)، که پنجاهمین سالگرد مرگ او کمتر مورد توجه قرار گرفت (۱)، از مراجع پر اهمیت می باشد. او از یک خانواده بزرگ مجارستانی آلمانی زبان بود و در پی انقلاب روسیه به سوی مارکسیسم جلب شد. این فیلسوف، سیاستمدار عضو شوراهای جمهوری در سال ۱۹۱۹، وزیر فرهنگ در سال ۱۹۵۶ و یکی از مدافعین پر شور زیبایی شناسی مارکسیستی بود. اما در میان محافل روشنفکری معاصر، لوکاچ محبوبیت چندانی ندارد. و نوعی توافق جمعی در مورد وی – علی رغم تبعیدهایی که متحمل شد- وجود دارد که او را پذیرنده استالینیسم، مدافع اردوگاه سوسیالیسم ویا منتقد شخصیت های بزرگ فلسفی با یادآوری جایگاه آنها در تاریخ عقل ستیزانه نازیسم (فریدریش شلینگ، آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه و…) می انگارد (۲). در رابطه با زیبایی شناسی نیز او به سرعت مخالفت قاطعانه خود را با آوانگاردهای خودخوانده ابراز کرد: او هم به بیان شاعرانه اکسپرسیونیستی و هم به اشکال نوین نوشتارروایت پردازانه مارسل پروست یا جیمز جویس انتقاد می کرد. به گفته او در تمام این موارد شاهد تکه تکه شدن جهان، چشم اندازمنحصرا متمرکز بر فرد، همراه با ناپیوستگی برداشت ها و حالات انسانی او می باشیم. از نظر لوکاچ، چنین است که تمام جذابیت یک روایت داستانی، که همانا بازگویی روابط بین شخصیت ها و دنیای اطراف آنها می باشد، را از دست می دهیم.از این روست که او روایت واقع گرایانه رمان نویسان بزرگ بورژوازی (هونره دو بالزاک، لئو تولستوی یا چارلز دیکنز) را می ستاید. به این ترتیب است که او را فردی مرتجع، جزمگرا و به دور از نوآوری های هنری و نظری قرن بیستم معرفی می کنند، این تلقی آب به آسیاب کسانی می ریزد که می خواهند مارکسیسم را ایدئولوژی قدیمی و مناسب قرن نوزدهم معرفی کنند.
اما معدود انتقادات لوکاچ نسبت به ادبیات آوانگارد که بی گمان قابل بحث هم می باشد، به دستاویزی برای رد همه نظراتش تبدیل شد، نظراتی که در طی سی سال درنگ و ژرفنگری، بین آغاز دهه ۱۹۳۰ و سال ۱۹۶۱، یعنی تاریخ انتشار اثرگرانمایه وی به نام «زیبایی شناسی»، شکل گرفته بود (۳).در ابتدا کار تحقیقاتی اش، از دغدغه های دوران جوانی همراه با نوعی رمانتیسم و در عین حال نخستین آثار مارکسیستی رد و نشان داشت. قبل از جنگ اول جهانی، همراه با برخی از معاصران واستادان خود (ارنست بلوخ، ماکس وبر یا گئورگ زیمل) نسبت به مدرنیته، شهرهای بزرگ بی هویت، قدرتگیری عقلانیت مکانیکی و سرد و غیره، برخورد انتقادی داشت. او در عین حال در ادبیات، به جستجوی تبارنامه روح مدرنیته و همچنین نطفه پتانسیل پیشرو آن بود : در سال ۱۹۱۶، «نظریه رمان» (۴) را که از آثار دوران جوانی اش بود چاپ کرد، اما بعدها خودش به دلیل بی توجهی اثر به هرگونه دیدگاه تاریخی با اندک مایه ای از مادی گرایی، آنرا مورد انتقاد قرار داد.
از زمان پایبندی به مارکسیسم، در پایان جنگ جهانی اول، برداشت وی از مدرنیته تغییر کرد : از آن پس برای او سرمایه داری، طبقه و بورژوازی، تجسم روح سودمند گرا و مکانیکی گشت. به زعم او آگاهی بورژوایی به عنوان یک آگاهی فردی تعریف می شد که در مقابل دنیایی که از دست او می گریزد نظاره گراست و تنها می تواند سعی در درک قوانین جهانشمول قدر قدرت آن نماید. انقلاب پرولتری، که یک واقعیت تاریخی در مقیاس اروپایی در سال ۱۹۱۸ بود، به گفته لوکاچ می توانست از این چارچوب فراتر رود : دریک تشکل جمعی که حزب سازماندهی می کند، طبقه کارگردر رابطه ای پویا با محیط اطراف خود قرار می گیرد و دیگر تسلیم جهان و قوانین آن نبوده، می تواند آنرا تغییر دهد. به این ترتیب طبقه کارگرنماینده ظهور تاریخ واقعی است. بشریت، جهان پیرامون را دگرگون کرده و خود را نیز متحول می سازد. روایت طبقه کارگر از این دگرگونی می باید یک جریان ادبی جدید را در پی داشته باشد، که همانا رئالیسم سوسیالیستی است. لوکاچ این تعریف رادر سال ۱۹۳۴ مدون کرده به اتحاد جماهیر شوروی ارائه داد وی به تعبیری که در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ از آن می شد انتقاد داشت.
چرا که، به ویژه در اتحاد جماهیر شوروی، بحث داغی در مورد ادبیات و نقش سیاسی آن، خواه در نقد سرمایه داری ویا در ساختمان سوسیالیسم در گیر بود و یک سوال اساسی مطرح می شد: آیا انقلاب می بایست منجر به پدید آمدن اشکال ادبی جدید گردد و یا باید اجازه دهد اقشار وسیع به میراث فرهنگی، هرچند بورژوایی، اما بالقوه مترقی دست یابند (۵)؟ این همان چیزی بود که لوکاچ از آن دفاع میکرد، او در روایت واقعیت نه تنها انعکاسی از خود واقعیت، بلکه نقشی از همکنشی بین فرد و جهان را می دید که هم با سوبژکتیویسم ـ ذهنگرایی ـ یک طرفه آوانگاردها و هم با تمایل به تجسم مادی بخشیدن به مفاهیم، توسط طبیعت گرایان تفاوت داشت.
برای لوکاچ، ویژگی ارزشمند نوشتار روایتی، نشان دادن افراد در حال دست و پنجه نرم کردن با محیط خود می باشد، از طریق وصف صحنه هایی که در طی آن قهرمانان داستان به چالش کشیده می شوند، عملکرد آنها باعث تکامل شان گشته و از کنش خود درس می گیرند. محوریت عمل است که می تواند نقطه نظر راوی را مشخص کند، و به گفته او درآثار نویسندگان کلاسیک چنین است : از هومر تا لئو تولستوی، جهانی که به تصویر کشیده شده است، جهانی است که بشریت با عملکرد های گذشته خود به آن شکل داده و همانا مخزن بالقوه اقدامات آتی انسان می باشد. (۶)
به گفته لوکاچ، طبیعت گرایی که امیل زولا چهره مشخص و از نیاکان آن است، برعکس، جهان را در یک واقعیت ثابت منجمد کرده، قوانین والایی را توصیف می کند و قهرمانان داستان در نهایت تنها مهره های منفعلی می باشند. به عنوان مثال می توان به «قوانین وراثت» اثر امیل زولا اشاره کرد، وی نمونه ای ازرماننویسی است که در مضامینی که طرح می کند مترقی و درسبک ارائه آنها ارتجاعی می باشد. سوبژکتیویسم ـ ذهنگرایی ـ برخی آوانگاردها، سر دیگر طیف ایدئولوژیک را نشان می دهد. قهرمانانی از دنیا بریده که به حدیث نفس گویی های درونی کمابیش غنایی تقلیل یافته اند. آنچه در دفاع از روایت تعاملات بین انسان و دنیای پیرامونش برجسته می شود؛ پرهیز از به صحنه کشیدن ناتوانی بشر ونمایش ـ بالقوه سازنده ـ امکان عمل، دگرگون سازی خود و جهان پیرامون، علی رغم سختی هاست. البته این تحول اجتماعی و ساختمان سوسیالیسم است که نتیجه منطقی این ملاحظات می باشد. در اینجا لوکاچ با قرار دادن بحث در سطح بالایی از انتزاع، به خود امکان می دهد تا دیدی کلی تر داشته باشد و از چارچوب پروژه سیاسی مارکسیستی فراتر رود.
اثر او به نام «زیبایی شناسی» که درسال ۱۹۶۱ منتشر شد، اوج روند بررسی خطوط کلی هنری از جانب اومی باشد. لوکاچ اهمیت شرح روایت را، دیگر نه تنها در ادبیات بلکه در سطح مجموعه آثار هنری نشان می دهد. به نظر وی اثر هنری می بایست به عنوان یکی از حوزه های بزرگ فعالیت فکری، همراه با علم، اخلاق یا حتی دین در نظر گرفته شود. او در اثرش خطوط کلی پیدایش مقوله های اصلی زیبایی شناختی را توضیح می دهد و در عین حال ساختارهای آن را تعریف می کند. اینجا نیزاو مخالفت مضاعف خود را با دو نگرش ابراز می دارد : علم، که هدف مشروع اما یکجانبه آن تعریف جهانی صرفا عینی است (یعنی عاری از هر ذهنیت انسانی)؛ و دین، که همچون هنر، ذهنیت نقش مرکزی در نگاهش به جهان دارد و در ضمن منشا متعالی برای جهان قائل است (شخص خدا، خالق جهان). بنا به باور لوکاچ، جهان محل سکونت وزندگی افراد است و توسط آنها ساخته و پرداخته می شود.
هنر می تواند در برابر جایگاه « فتیشیست ـ بت پرستانه » جهان قد علم کند. می دانیم که کارل مارکس، مفهوم فتیشیسم، را در مورد واقعیت های سرمایه داری (کالا، پول و سرمایه) بکار می برد که سعی دارند خود را نسبت به عملکرد انسانی مستقل و بنابراین تغییر ناپذیرنشان دهند. لوکاچ این نظریه را قبول داشت و به آن نگاه انتقادی می افزود : می بایست با چنین فتیشیسمی مبارزه سیاسی کرد یعنی در مقابل اش گفتمان دیگری را مطرح کرد و واقعیت عملکرد انسانی را به نمایش گذاشت. بشریت با ابراز خود در آثاری که بیانگرراهی باشد که پیموده است ، می تواند به جایگاه خویش در جهان پی برد.
به این ترتیب ادبیات (و به طور کلی هنر) یک مأموریت سیاسی خاص داردکه نمی توان آن را به نقش تربیت اخلاقی ساده تقلیل داد: نشان دادن امکان تغییرات اجتماعی و شیوه های آن، آنچه به عنوان مثال درآثار بالزاک و از آن بیشتردرآثار رمان نویسانی مانند ماکسیم گورکی یا توماس مان به چشم می خورد. این شیوه شاید راهکار مناسبی باشد و بتواند مانع درگیر شدن در بحث های بی سرانجام در مورد حقیقت ادبی، محدود شدن در حیطه شخصی و نهایتا تقلیل ادبیات به مجموعه ای از روایات دست اول یا دست دوم، گردد.
۱ ـ تنها نشریه Actuel Marx, n° ۶۹ در ماه مارس ۲۰۲۱ پرونده ای درباره لوکاچ به چاپ رساند همچنین رجوع شود به Thibault Henneton et Frédéric Monferrand, «Qui veut la peau de Georg Lukács? », Contrebande, 1 er novembre 2016, http://blog.mondediplo.net
۲ـ Georg Lukács, La Destruction de la raison, L’Arche, Paris, 1959 ; La Destruction de la raison. Nietzsche, Delga, Paris, 2006 (en trois volumes); La Destruction de la raison. Schelling, Schopenhauer, Kierkegaard, Delga, 2010 ; La Destruction de la raison. De l’après-NietzscheàHeidegger et Hitler, Delga, 2017.
۳ـ Georg Lukács, Esthétique, Éditions critiques, Paris, 2021 (1re éd. : 1961).
۴ـ Georg Lukács, La Théorie du roman, Denoël, Paris, 1963 (1re éd.: 1916).
۵ـ مقاله آفرینش شادی لوموند دیپلماتیک ژوئن ۲۰۱۶ https://ir.mondediplo.com/2016/06/article2553.html
۶ـ Georg Lukács, Raconter ou décrire, Éditions critiques, 2021
*Guillaume Fonduاستاد فلسفه دانشگاه رن
منبع: لوموند دیپلماتیک
متاسفانه مارکسیستهای انقلابی (نه استفاده از مارکسیسم برای اشاعه فرهنگ اقتدار و در دنیای امروز بورژوائی)، از جمله لوکاچ، از درک ضرورت الغای بردگی مزدی، به درک ضرورت فرهنگ اقتدارگریزانه، که همه انواع ضدیت با سلطه انسان بر انسان را در بر میگیرد، تحول فکری پیدا نکردند، و همین باعث شد که از لحاظ فرهنگی-سیاسی، در ارتجاع ستیزی ناپایدار بمانند. خوشبختانه جوانه های اقتدارگریزی در بخشی کوچکی از چپ مارکسیستی دارد جوانه میگیرد و خودش را بصورت هواداری از حاکمیت شورائی کارگری بدون حضور حزب و حزب بازی نشان میدهد. امیدوارم چپ واقعی و ضد اقتدارگرائی و ضد بردگی مزدی شکوفا شود.