جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

نوروز نحس؛ تابستان شوم – خ. ماندگار

باید اعتراف کنیم که ما، شفقت نداشتیم و به هم وفادار نماندیم! اقبالمان به داوری، سبب مغلوب شدن مان شد. آن تابستان 67 که فرج و ناصریان وارد بند می شدند، احساس می کردم که تبرزین دارها وارد شده اند. آنها ستاره ها را خاموش کردند و آنچه ماند، چراغ زنبوری بود که به وقت سر چراغی، برای کاسبی تلنبه می خورد تا روشن بماند!! همیشه خیال می کردیم با...

باید اعتراف کنیم که ما، شفقت نداشتیم و به هم وفادار نماندیم! اقبالمان به داوری، سبب مغلوب شدن مان شد. آن تابستان ۶۷ که فرج و ناصریان وارد بند می شدند، احساس می کردم که تبرزین دارها وارد شده اند. آنها ستاره ها را خاموش کردند و آنچه ماند، چراغ زنبوری بود که به وقت سر چراغی، برای کاسبی تلنبه می خورد تا روشن بماند!! همیشه خیال می کردیم با دیگران فرق داریم اما در نهایت همه چیز آشکار شد. آنجا که: انتخاب؛ رفتن و ماندن شد! فهم من این است که: مقاومت ما بر اساس داستان های ما ساخته می شود و برای نسل های آینده، تعریف خواهند کرد

در جنب و جوشی لجوجانه از نوروز، بهانه ای برای ادامه ی مبارزه می ساختیم. اما افکارمان با علامت سوالی به بزرگی انگشت شصت، در ذهن مان قائم باشک بازی می کرد! یعنی بعد از چند روز تعطیلات، چه بلایا بر سرمان هوار خواهد شد؟ چه کاری باید انجام دهیم برای بازجویانی که، درونشان چون تنوری از آتش خشم و دشمنی نسبت به ما گداخته و در حال دمیدن است؟ چگونه آنها را گمراه کنیم و به بی راهه اندازیم تا کمتر زخمی شویم؟

کلیدی نداشتیم تا به دلخواه خاموش و روشن کنیم بلکه وضع موجود را به سود خود تغییر دهیم! درست بر عکس بود. یعنی شرایط زمان، تعیین کننده شخصیت ما در تند پیچ تاریخ زندگی بود.

همه درگیری های فراوان ذهنی داشتیم. چرا که همه ی ما در حال گذراندن دوران بازجویی بودیم. تلاش می کردیم با رفتارهای پیچیده ی خود، از الگوهای پیشینیان تبعیت کرده و روش آنان را بکار بندیم!

نوروز در راه بود و ما حریصانه و مشتاقانه، برای شادی از راه آمدن، سفره استقبال پهن کرده بودیم. هر کس داوطلب انجام هر عملی بود چون گونه های داوطلبی، در دیگر کارها! به دلیل اینکه هر یک ما سهمی از هیجانات و شادی در حال رسیدن را بر خود فرض می کردیم، پس جهت افزایش آن از هیچ کاری دریغ نداشتیم. البته بودند رفقایی که نوروز را باز مانده از اداب شاهان می پنداشتند و بر آن بی باور بودند. ولی تنها برای دهن کجی به زندانبان، بدان هیجانات علاقه نشان می دادند!

افسوس که امکاناتی نبود تا به دلخواه از آن مراسم کهن استقبال کنیم و با آهنگ های زیبا همنوا شویم و حرکات موزون ایجاد کنیم. شاید هم تقصیر از خودمان بود که در یک سمفونی بدون هارمونی شرکت کرده بودیم و حاصل آن تولد رژیمی بود که نه تنها شادی و خرسندی را دشمنی می ورزید، بلکه خانواده ها را اجبارا برای روشن کردن شمع بر سر مزار عزیزانشان وا داشته بود!! مسافرت و گردش و سیاحت را به رویا سپرده بودیم. مسافرتهای نوروزی سال های گذشته را با حال خود می سنجیدیم. هفت سین چیده بودیم و در حسرت ماهی قرمزی که بکام کوسه ها بلعیده شده بود، افسوس میخوردیم! سمنو، سمبل و سماق هم نداشتیم.  تکه ای سوخای و سنجاق و سوزن و ده سانتی سیم برق افشان شده و گل و ماهی کاغذی که توسط بچه های خوش ذوق از پاره های روزنامه درست شده بود، آذین سفره ی نوروزی مان بود. با نان سوخاری ای که به شیرینی طعنه میزد و با خاک قند صبحانه، شربتی فراهم کرده بودیم.

نسیم بهاری با مشقت فراوان از لا به لای کرکره ی پنجره سرک می کشید. ولی از آواز پرندگان و سبزه های نورس، بی خبر بودیم. ما را از آفتاب گیسو بلند طلایی پنهان کرده بودند. از تمامی هوای بهاری، سهم ما به اندازه ی فضای اتاقی بود که نفس در آن تنگنای دیوارها  دشوار بود و سنگین!! از فراخی دشت و دمن بهاری، ما را تنها به اندازه ی قدم زدن در داخل آن اتاق سهم بود.

با همه ناداشته ها شاداب و سر حال و فارغ از نادانسته های آینده بودیم. مزه پرانی و شوخی و مزاح و شور جوانی و حتی امیدواری، جبران تمامی کمبودها را می کرد. من و محمد در حال قدم زدن بودیم که برادرش مهدی، صدایش کرد. من به تنهایی قدم زدن را ادامه دادم. یک متری دَر اتاق بودم که یک باره دَر باز شد، آن لحظه ای بود که عشق و نفرت رو در رو هم، بر یک دگر خیره شدند!!  من با دیدن اش دست پاچه شده گفتم:

عید ما مبارک! عید نوروز است. هواخوری نداریم!؟ با تلخندی زهر آمیز گفت: سلام علیکم! الان باید کنار خانواده هاتان می بودید! هواخوری می خواهید چکار!؟ نوروز طاغوتیست!

بی حرکت ایستاده و خیره به چاله هرزه دهانی اش نگاه می کردم! احساس کردم ناخن هایش در چشمم لنگر انداخته! دوست داشتم همان لحظه پنجره های چشمانم را ببندم! خودش بود. با سکوت کر کننده اش، با همان پیراهن طوسی رنگ مرده که روی شلوارش تا عورتین آویزان بود! با همان عینک بزرگ دایره شکل قاب سیاه که در عدسی عینک، شعاع طناب داری تصور می شد!

چهار چشمی شکار را در شکارگاه، به دامی که گسترانده بود، با دقت تماشا می کرد و عشق را، در گلوی خفه شده می دید!! دوباره با ریش خند اجباری و با نگاهی مخوف و جنون آمیز، که لذتی آمیخته با ترحم و دلسوزی، همراه با اشک تمساحی که سرشکی فرو نمی ریخت، نگرانی خود را نسبت به خانواده ها به رخ ما کشید! سر می جنباند و در درون افسوس می خورد: چرا تا کنون نفس می کشیم؟! پیشانی پر چین و چروک فقط شاخی کم داشت!  شب در اختیار اوست و خون ما در شیشه! مردمک چشمش دریده و ساکن ایستاده بود!

چنان بر چهره ام نگاه نیزه وارش را پرتاب می کرد که گویی تصور دیدن آفتاب فردا، برایم به فراموشی سپرده شده است! اراده رعب انگیزش را پرخاش می کرد! چنانکه سبب شد تا بچه ها پاهای خود را جمع کرده، چهار زانو نشستند! بچه ها با بی میلی و هراس و متحیر تماشا می کردند اما نه به حفره های ضحاک گونه ی پشت عینک آن آدم! چرا که، کسی علاقه به دیدن او نداشت! بهاری که در یک لحظه، زمستان یخ زده شده بود، توجه اهالی اتاق را با هراس به خود جلب کرده بود!! او گفت:

امیدوارم به خودتان بیایید! آدم شوید! دست از نفاق بردارید! البته ما اصلاحتان می کنیم!! نگهبان تازه کار، ترسیده و ماسیده تکان نمی خورد. در پشت آن حجرالاسود پنهان بود.

او نا آشنا و تازه قربت یافته در زندان بود. آن مرد عینکی گفت و رفت و نگهبان دَر اتاق را چفت کرد.

زخم های زشت و نفرت انگیز در اولین روزهای عید نوروز نمک سود شد و سوزشی دوباره گرفت. رنگ رخسار خبر از سر درون می داد! همچانکه هنوز نفس ها در سینه هایمان حبس بود، خنده سر دادیم! نمی دانم به خود خندیدیم یا آن جایزه بگیر الهی!؟  بچه ها سر به سر هم گذاشتند: یکی گفت: رفت بابا! ولش کن بیا بیرون! مهدی به من گفت:

تا چشم ات به یارو افتاد؛ خنده به لبت آویزان شد! محمد برادر مهدی گفت: تا حاجی را دیدی، مثل برق گرفته ها شدی! یکی از بچه ها شیطون بلند بلند ادای حالت های مرا به نمایش گذاشت و با مزه، نقش مرا رو در روی آن فرشته ی مرگ اجرا کرد! دو – سه نفر گفتند: وقتی در باز شد، رضا دراز کش بود ولی وقتی چشم اش به یارو افتاد مثل پلنگ صورتی نرم نرم صاف شد!

یکی دیگر گفت: بچه ها علی پشت به دَر اتاق لیوان آبی دستش بود و وسایل جابجا می کرد. وقتی چشمش به حاجی افتاد، سریع بر گشت و لیوان آب را گذاشت روی فنکویل و دو دست خود را به رسم ادب گذاشت روی عورتین خود!! بعد آرام و آهسته مثل لاستیکی که بادش در حال خالی شدن است، پایین آمد و پایین آمد تا که نشست!!

یکی از دو برادر گفت: بچه ها تا در باز شد و داود یارو را دید، سریع یک کتاب برداشت تا وانمود کند که در حال مطالعه است! طفلک از هولش کتاب را سر و ته گرفته بود!! یکی از بچه ها به من گفت: شانس آوردی جثه ات استخوانی ست! حاجی دنبال چاق و تپل می گشت تا برای قربونی عیدانه ذبح کند! یکی دیگر از بچه ها به من گفت: تا دیدی حسابی جفت کردی!  آمدن آن مرد عینکی سوژه ای شد برای خنده های نوروزی مان!!

ناخوشی سال ۶۱ همان یک روز آمدن ملک الموت به دَر اتاق نبود. روایت آن دوران تمام شدنی نیست. آن روز اتقاق دیدار با مرد عینکی را با ساعتی خنده به فراموشی سپردیم. به مانند بسیاری از مسایل که تا امروز از سر گذرانده و به فراموشی سپرده ایم! این حُسن طبیعت و سر چشمه جمع است. و حتی می توان گفت: بارزترین روحیه قابل شناسایی ما، یکی همین نمونه است.

حالا تنها بطور محو در خاطراتمان مانده است آن با هم بودن ها که بسان گل سرخ بر روی شاخه، در آغوش هم دیگر می خوابیدیم و زخم هایمان را با هم قسمت می کردیم! اما باید یاد آوری کنم: با آن هم گرایی ها عیب خود را نیز می پوشاندیم و مشغول تاکتیک بازی می شدیم. سعی می کردیم آزاد از هر گونه لکه بد گمانی باشیم. پیچیدگی و مخفی کاری مان بسان دختران پای عقد بود که ابتدا، نه می گویند اما در انتها قبول می کنند!!

باید اعتراف کنیم که ما، شفقت نداشتیم و به هم وفادار نماندیم! اقبالمان به داوری، سبب مغلوب شدن مان شد. آن تابستان ۶۷ که فرج و ناصریان وارد بند می شدند، احساس می کردم که تبرزین دارها وارد شده اند. آنها ستاره ها را خاموش کردند و آنچه ماند، چراغ زنبوری بود که به وقت سر چراغی، برای کاسبی تلنبه می خورد تا روشن بماند!!

همیشه خیال می کردیم با دیگران فرق داریم اما در نهایت همه چیز آشکار شد. آنجا که: انتخاب؛ رفتن و ماندن شد! فهم من این است که: مقاومت ما بر اساس داستان های ما ساخته می شود و برای نسل های آینده، تعریف خواهند کرد –

چه چیزی در کوزه بود و چه چیزی ازآن برون تراوید!!

                                                                                        

*مرد عینکی :  اسدالله لاجوردی

https://akhbar-rooz.com/?p=146669 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آزاده
آزاده
2 سال قبل

همدلی با یک زندانی دهه شصت، گرچه ناشناس. چه چیزی در کوزه بود و چه چیزی ازآن برون تراوید!! یک طرف پیر شکست خورده تاریخی بود که میخواست خود را دوباره بیازماید و طرف دیگر جوان پرشور و سرزنده ای بود که میخواست خلق خسته را تکان دهد. جوان موفق شد و به هدفش رسید ولی در گذر صدها سال آنقدر کثافت به این خلق خسته چسبیده بود که با تکان خوردنش همه بیرون ریخت و هیولایی زاده شد که همه را بلعید. فعلا همین چراغ زنبوری است که ایکاش برای کاسبی از آن استفاده نشود شاید در ظلمات راهی برای گذر از شب نشان دهد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x