بر تمنای فلات تشنه
غلغلهی رود
شرم زمین ترک خورده را می مکید
و زوال،
چادرش، فراختر از فلات
تا آتشی بپا کند، در دشت پی استخوان می گشت
بادِ مردد، به این سوی و آن
به گیسوان تو راهیش نبود
که نگاه جوانت
تنها با سنگ سخن می گفت
من محو بارش وُ شتاب رود وُ در تو،
حضور سنگ بود
به پایانی می اندیشیدی شاید
که از فاصلهی خامشِ بین دو تندر
نوای سوگوارِ نی
رسید وُ
چون مسافری پشیمان
بر سنگ نشست.
.
با من از پایان سخن مگوی
که از خزه های ساکتِ واژه بر سنگ
چشمه ای شور می جوشد، هنوز
زخمه می زند بر اندوه، هنوز
گاه، نجوایش،
فریادِی، برون افتاده از دریا، یال بر ماسه می کوبد
وَ گاه به ژرفایی، در خود فرو، فسرده می ریزد.
.
در اتاقی بی حجم و نشان
نشستهای ناپیدا
با سفره ای مختصر، تا زنجیرنگسلد
وَ نگاهت
قصه ای است بی پایان
که بر دیوار خاطره، هزار شبِ بیخواب را
با شیارهای خطوط موازی
آویز میکند.
.
کاش می توانستی رخوت خاک را
شخم بزنی، دانه بکاری وُ . . . .
چه می گویم؟ خاکِ سترون کی میوه می دهد؟
در مرکز زمین، دانهی انفجاری باید
تا که برخیزی!
تا که برخیزند!
……….
.
مرضیه شاه بزاز
آتلانتا، پنجم مارس ۲۰۲۲
divanpress.com
باسپاس Valli عزیز، باز هم شعر شما شعری خوب و مستقل شد، از توجه شما بسیار سپاسگزارام ، درست است، خوانندگان شعر بسیار کم هستند، بخصوص خوانندگان جدی، فکر می کنم بخصوص در این موقعیت کنونی جهان، بیشتر خوانندگان، شعر جهت دار سیاسی را می پسندند و بخصوص نوع صزیح و کوبنده،، که خود آن نیز سلیقه ای است، باز هم سپاس از توجه و دقت و بخصوص بازنویسی شما!
سلام و درود. ممنون از شعر. به سرعت در دفترچه نوشتم انچه دریافتم. تشکر که توجه می کنید . شعر بی خواننده باد پاییزی بدون ریزش برگ است.
————————————–
فلات تشنه
شرم زمین ترک خورده را می مکید
غلغلهی رود
تمنای بادِ مرددی است که تنها
با سنگ سخن می گوید
و به گیسوان تو راهی ندارد
در نگاه جوانت
حضور سنگ بود.
با من از پایان سخن مگوی!
نشستهای ناپیدا
در اتاقی بی حجم و نشان
که قصه ای است بی پایان
در مرکز زمین، دانهی است
تا که برخیزی!