چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

سعید اقبالی از زندان رجایی شهر کرج؛ چهارشنبه‌ها صدای ماشین‌های مرگ می‌آید

سعید اقبالی، فعال مدنی زندانی طی یادداشتی از تجربه خود در جوار محل اعدام‌های هفتگی زندان رجایی شهر کرج نوشته است. آقای اقبالی در بخشی از این یادداشت ضمن توصیف شرایط اجرای حکم در این زندان نوشته است: «صدای ماشین‌هایی که سه‌شنبه شب‌ها فعالانه برای اجرای مراسم اعدام در رفت و آمدند از پشت پنجره‌های فنس کشیده اتاق من شنیده می‌شود. صداهایی آشنا که از دهه شصت تا به امروز در آجر به آجر این زندان لانه کرده‌اند.»

متن این نامه در ادامه می آید:

روایت اعدام از زندان رجایی شهر کرج

اولین بار که با مقوله اعدام مواجه شدم کودکی چند ساله بودم که در میدان اصلی شهرمان مرگ را در حال دست و پا زدن دیدم. اما بعد از تبعید به رجایی شهر اعدام را با تمام وجود حس کردم.

پیش از هرچیزی میخواهم یادی کنم از رفیق و همبندی عزیزم بهنام محجوبی که او هم به نوعی طناب دار را بر گردنش انداختند. رفیقی که پیش چشمانم پرپر شد و هنوز هم وقتی به عکسش که بالای تختم گذاشته‌ام، نگاه میکنم قلبم میسوزد از آن همه قساوت و ستمکاری و یاد تنهایی‌ام می افتم و زار زار گریه‌هایم در حمام بند هشت!

برای کسانی همچون من که از پایین‌ترین و فراموش شده‌ترین طبقه جامعه هستند مرگ و از دست دادن با وجود ظالمان امری عادی است. از دست دادن و مرگ جان، مال، شغل، رویا، آرامش، عشق و همه چیز! در طبقه ما از دست میدهی یا بهتر است بگویم از دستت می‌ربایند مثل بهنام محجوبی….

در زندان رجایی شهر این روند شکل خوفناک‌تری هم دارد، اعدام هفتگی! در اینجا مکانی به نام “سوییت” وجود دارد که متشکل از چندین سلول انفرادی است و از این سلول‌ها استفاده‌های متفاوتی می‌شود. انتقال تنبیهی کسانی که دست به نزاع میزنند تا اعتصابگران و کسانی که اصطلاحا مرتکب “خلاف زندان” می‌شوند، به این سلول‌های انفرادی. اما هولناک‌ترین آن انتقال زندانیان محکوم به اعدام به این سلول‌ها چند روز پیش از اجرای حکم است.

بامداد چهارشنبه‌ها، روز اجرای حکم در جایی نزدیک به بند فعلی ما (بند۴) است. گاهی دو یا سه نفر و گاهی تا بیش از ده زندانی برای اجرای حکم به این مکان منتقل می‌شوند. مسئولین زندان، دادستانی و اجرای احکام نیز برای اطمینان از اجرای حکم اعدام و مرگ زندانی در این مراسم شرکت می‌کنند! صدای ماشین‌هایی که سه‌شنبه شب‌ها فعالانه برای اجرای مراسم اعدام در رفت و آمدند از پشت پنجره‌های فنس کشیده اتاق من شنیده می‌شود. صداهایی آشنا که از دهه شصت تا به امروز در آجر به آجر این زندان لانه کرده‌اند.

صدای ماشین‌ها مرا به یاد زانیار و لقمان می‌اندازد که حتی نشانی از قبرشان هم نیست! یاد همه چهره‌هایی که در سالن ملاقات و کریدور اصلی می‌بینم! شب‌های سه‌شنبه از خودم می‌پرسم این کدامشان بود که امروز طناب بر گردنش انداختند؟! همه مرا به یاد بهنام عزیزم می اندازند….

همه روزه کسانی را در اینجا می‌بینم که با اتهامات مختلف محکوم به اعدام شده‌اند و هر لحظه حبسشان را با اضطراب و ترس سپری می‌کنند. هربار که نامشان را به بهانه‌های مختلف صدا میزنند رنگشان می‌پرد و برای امید دادن به خودشان حتی لحظه‌ای کوتاه هم که شده بنا را به شوخی و خنده می‌گذرانند و رو به همبندی‌هایشان می‌گویند: حلال کنید بچه‌ها….

تا قبل از سه‌شنبه روزها پر از نگرانی و اضطراب است که مبادا با چوب و چماق بر سرشان بریزنند و دستبند و پابند شده به سوییت منتقلشان کنند و بامداد چهارشنبه اهرمی کشیده شود و تمام….

چه انسان‌هایی که اینجا ثانیه به ثانیه در انفرادی که بوی تعفن از دیوارهایش میبارد و در سرمای استخوان سوزش تا قبل از مرگ هزار بار مردند و زنده شدند! موادمخدر و قرص‌هایی هم که مسئولین زندان برای تسکین وجدانشان در آخرین لحظات زندگی فرد محکوم به اعدام به او می‌دهند پاسخگوی این سوالش نیست که چرا من باید بمیرم؟ چه شخصی تصمیم می‌گیرد من بمیرم؟ یک پیرمرد ۸۰ ساله که خود را نماینده خدا بر روی زمین میداند؟!

افرادی را اینجا میشناسم که شب‌هایی را دیوار به دیوار سلول یک شخص محکوم به اعدام سپری کرده‌اند و صدای ناله و فریاد و زنجیرهای دست و پایشان و کتک‌هایی که از زندانبان میخوردند هنوز از گوششان بیرون نرفته! منم مدت کوتاهی را در بند ۲۰۹ در سلول شماره ۱۱۳ با اسماعیل و خسرو که محکوم به اعدام بودند، گذرانده‌ام و دست آخر هم پیش از ترک بند ۲۰۹ اعدام شدند.

ریشه و چرایی هر قتل و تجاوز و سرقتی را میتوان در ساختار رژیمی کشف کرد که خود مولد و مروج فقر و بی‌عدالتی و ناحقی، فساد، مرگ و خفقان است. هر فرد محکوم به اعدامی آینه تمام نمای خودم است. چرا که از همان طبقه و مردمی است که رویاها و آرزوهایش در دنیای پر از سیاهی که جمهوری اسلامی خلق کرده تباه شده و حال باید با پایی لرزان به استقبال مرگی از پیش تعیین شده برود.

نویسنده این روایت سعید اقبالی از رجایی شهر نیست من همان کارگر سقوط کرده از بالای ساختمانم! گورخواب بهشت زهرا، زن تن‌فروشی که تن و جانش را به آتش کشیده‌اند، کودکی که کودکی‌اش را در سطل آشغال جستجو می‌کند، معتادی که با سرنگ در دست زیر پل یخ زده، آن دست فروشی که زیر چشمش کبود است و تمام کسانی که هر روز در این هوایی که بوی مرگ می‌دهد به بهانه‌ها و اتهامات مختلف اعدام می‌شوند، منم!

اما با تمام این تجربیات و مشاهدات که وجود آدمی را به صلابه می‌کشد. قدرتمندان بی‌قدرت بدانند! زیر بار این مصائب نه تنها کمر خم نمی‌کنیم بلکه هر طناب دار، هر گلوله و باتومی که نثار مردممان می‌کنید ما را مصمم‌تر و شما را به پایان نزدیکتر می‌کند.

به یاد برادران نازنین حمزه سواری، زانیار و لقمان مرادی، فرزادکمانگر، علی صارمی، غلامرضا خسروی، رامین حسین پناهی، ریحانه جباری و شیرین علم هولی

سعید اقبالی / فروردین‌ماه ۱۴۰۱/ زندان رجایی شهر کرج

https://akhbar-rooz.com/?p=147091 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x