در دل نگذارمت، که انگار شوی
در دیده نذارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای، نه در دیده و دل
تا با نفس بازپسین یار شوی
(از مقالات شمس)
مثل کف دست، مثل خطوط کف دست، آشناست . شور امیراف را نمی گویم. از تبریز تا ساوالان را می گویم. از شمس تا زرتشت را. کوههای انسانی باهم سخن می گویند. من سخن نمی گویم. خاکم، آغشته به عطر و کندر گامهای آنهایی است که گذشته اند. دویست کیلومتر بیشتر نیست. از آن بالاتر که دشت مغان موهای طلایش را در برابر باد می خواباند، می گویم هیچ خاک دیگری در جهان قلمروی به نام دشت مغان ندارد. اساس جادو هم از همان مغان است. بعد از سبلان تا جاهایی که نفت به روی خاک می رسد و سه هزار سال پیشتر آتش می گیرد، باز، همان خاکم، آغشته و خیس از عطر پای آنهایی که گذشته اند.
دزدان آتش آنجایند. و ((باکو)) ریشه اش بادکوبه نیست گرچه بادهایش هراسان می وزند. ریشه اش همان ((باکوس))، خدای شراب است، با ریشه بغ که به همه زبانهای کهن آسیا خداست. شور امیراف را نمی گویم. از کله وکلاله بادهای بی در و پیکر که بروی، اگر اسیر گیسوان خزر نشده باشی که بعدها در امیراف، تصویر صوتی شده. دوباره به سوی تصویر رجعت خواهد کرد و تو شکافتن سخت، اما دل انگیز موجها را خواهی شنید . اگر همان دویست تا دویست تا و سی صد تا سی صد تا بروی، به حضور خویش پیامبر دیگری بازیابی. عملا خونین جگر، که سینه را به جرم پیش بینی و پیش گویی ، آماج منقار عقاب خدا کرد. بزرگترین دزد آتش عتیق و همه اعصار شور امیراف را نمی گویم. ناگهان خیز برداشتن صدا درحنجره های پیش تاریخ را می گویم. به خون او که بشویندم نیازی به شستن در هیچ آب زمزمم نیست. کوهها با هم عشق می ورزند. از آن بالاهای پرومته ای که یکی از مغان ماست، می بینی که کوه با کشتی بالای کوه مغازله می کند. دو بخش موسیقی از هم می شکافت . کشتی نوح می رود که بالای آرارات بنشیند و در اینجا آن دویست،سیصد، یا چهار صد کیلومتر را باید به طرف غرب رفته باشی و سرازیر شو به طرف اکباتان و بابل و نینوا، و اگر دوربین به دستت بدهم دی ان ای حضرت آدم را از دور در شنزار بهشت تلف شده شاهد شوی. از گنجه تا بغداد کوههای نظامی و فضولی به یکدیگر سلام می کند. بغداد هم نام خدای میگسار را دارد، و بهار نام دیگر خضر و باکوس با هم است، چون برسد، فرهاد خل مدنگ کوه را بر سر خود خراب خواهد کرد. زمین و زبانها مثل کف دست، مثل خطوط کف دست ، آشنایند. هنوز نمی گویم. خمار شکنی از دست معشوق می طلبم. شور امیراوف را نمی گویم.
او کیم کی ملتین اوره گین بولدو نیصفه نیصف
گرچه سودور، ولی ایتی دیر چون قیلیش آراز
تاریخه بیز باخاردیق ایکی گوزله دائما
گوزدن گوزو کسیب، چیخاردیب اول قیریش،آراز
دونیا تمام باهار چیچگیله دولورسادا
قیش دیر تمام ایللریمیز، یای به قیش،آراز
ایستردیک،آه! او تایدا دا بیر بیز قانات چالاق
سیندیردی قول بوداغیمیزی ، هم ده قیش، آراز
تخته م ده واردی، میخیم دا ، سیریش ده وار
میخلانماز آما اولماسا الده چکیش ،آراز
یوز ایلدی بیز امیشدیریریک اینقیلابلاری
گور نئینر چیخاردا بیزیم کورپه دیش، آراز
حسرتله باخمیشام ((قوری چای)) دان جهانه من
هاردا آراز، بولاقلا دولو، پرناقیش ،آراز؟
بیز اللی ایلدی کوسولیدیک وئر ال اله
تا کورپو سالدیراق، یئنه اولسون باریش، آراز
شور امیراوف را نمی گویم. از همان آغاز آشناست. ملودی آشناست. بعد آدم را درگیر می کند . در چنان غمی که نوعی* هم هست، به همان تعبیر که ((بارت)) هم می گوید. ((کریستوا)) می گوید. و ((دریدا)) می گوید: لذت . ولی از آن بالاتر است. نوعی مجذوبی است؛ حیرانی است؛ حیرت است. می خواهد اوج بگیرد. نمی گیرد. منتظر نگهت می دارد . برایت تله می گذارد. بر می گردند به طرف همان موتیف غم، غمی که همان لذت است. ولی موتیف غم دیگری، از آن زیرمیرها، موتیف قبلی را همراهی می کند. با طیف اندوه طرفیم. وحشت اوج با آن غم های عجیب حرکت می کند. مضامین همه، غم ها را در بر می گیرند. ترکیبهای مقامی لحن ها را می آورند. باید هزار بار بشنوی و هر بار که می شنوی ، می بینی سراسر پائین کوههای قفقاز دست کم تا برج بابل کهن با تو حرف می زنند. این موسیقی حرف می زند و بالاتر از حرف را هم می زند. با من که چنین کاری می کند . باز هم موتیف، و از ته ، موتیفهای آتش بازی درون می آیند. آتش آذری که مخصوص روح سرکوب شده توست. دیوانه ای که منم، نمی دانم که موقع شنیدن این چه بکنم. باید گوشم را جر دهم تا همه صداها در آن جا بگیرند. من مرز گوش و چشم و شمال و جنوب را جر می دهم. آخر من این تمها را از سینه مادرم، درست از توی اعماق خزر و دریاچه ارومیه و ریشه اصلی کوه که فرات را به سوی جنوب می فرستند، درست از توی چهره های سفید و برجسته و قهوه ای و درخشان وسینه امواج و آدمها، و اسبهایی که هیجان را صدا می زنند، شنیده ام، باید سینه ام را جر دهم تا اینها همه در آن، دوباره ، به این شکل ترکیبی و بدیع جا بگیرند و ریتمها که تند می شوند من دستهای مردها و پاها و زنها، را نمی بینم، می شنوم. وقتی که می چرخند، چهره می چرخانند و بعد ناگهان غم همه جا را می فشرد.
صمدین اولوسی چیخدی سویون اوزونه
تیکدی اؤلو گوزون صمد گونشین قیزیل گوزونه
آرازیم آغلاما آغلاما آغلاما
قوللاریمی باغلاما باغلاما باغلاما
دردلریمی داغلاما داغلاما داغلاما
من خواهر این موسیقی بوده ام . جنس دیگر آن بوده ام. از جنس های مختلف آن بوده ام . با آن وصلت کرده ام. خودم را به آن فروخته ام .
می شمسم از تو پرم شور و شمس مرا شور
بگذار بزنند. تجاوز صدا به روان دردمندی که همیشه این صدا= خدا را می خواسته. زیبائی جهان شانه های ما را با لذت گاز گرفته. فراموش کنیم همه چیز را . بچرخ،آری بچرخ، خود آن چرخ را بچرخ، آن گردنها را بچرخ! آن ترکیبها مدام تجزیه می شوند. به غم آواز پدر وقتی که به عشق اولش، یا مرگ پسر سومش می اندیشد. بچه های کوچکی که از توی قبرها بیرون می آیند و بعد از بازارهای ثروت عبور داده می شوند، هجوم شبانه زنمردهای جهان به درون یکدیگر، قزلباشهای جنسی، رمه های سفید و سیاه. بزن بزن بزن تا بگویم. من آدرس ها، نه، نشانی ها ، نه ، خانه های این صداها را می شناسم. چند بار از ضیافت این صداها خودم را انباشته ام. آشنا مثل بوی چادر سر مادر آدم، و چه لذت و شعف غمگینی دارد. چهره ام جغرافیایش را عوض می کند . برگشته ام تا پشت سر، تا گذشته را بگریم. آهسته می رود با این همه قایق، با این همه بره زنگوله به گردن: شمسانه من تمام تبم/ شمس شنیدم. مرا در گور این موسیقی دفن کنید. همه نشانی های دوستان من آنجا هستند. یک بار در باکو زدند. سالن پر. در سالن بزرگ. با آن همه آدم. فقط مخصوص من زدند. حتی سالن در موسیقی شرکت داشت. موسیقی می رود و بعد برمی گردد. ردیف و گوشه اش از هوش عاطفی یادهای من سرچشمه گرفته . این موسیقی تصور و توصیفی از نوعی دیگر است. کسی که بچه اش بمیرد، در یک لحظه تمام دانش بغل کردن جنازه را می آموزد. در این موسیقی یک ملت زنده شده، مرده، چگونه بغلش نکنم ؟ و حالا طوری بغلش کرده ام که زنده شده، شور امیراف را نمی گویم.شور امیراف را نمی گویم. وقتی که لحن های تغزلی حرکت می کنند، به طرف حماسه می روند آیا با این کلمات وصف آن حالات را می کنیم؟ تنها وصف ناتوانی خود وصف را می گوییم. سازها از ظرافت آتش گرفته اند. هم از ظرافت و هم از عطوفت. همیشه عاشق بوده ام و نمی دانسته ام. می بوسمت جوان شوم، از شانه های تو رستن می خواهم، سر برکشیدن تا آفتاب، که برگردم، بر می گردم تا بوسگریه. نگو نه ، نگو، خودم، بر می گردم. نمی گویم، شور امیراف را نمی گویم. قهر صدای جهان هستم. قهر بی التفاتی دنیا، برگرد پیش من و رحم کن که این همه زیبایی، من جنازه خوشبوی آن نواها،آن سنجهای خشمگین، آن لوله های مسین پیچاپیچ، عطرآگین، آن لبها، آن سازها، آن زهها، زهازهها و آن شبح درونی عزای عظمای تاریخ هستم. گاهی انگار جنازه رستم را از کابل به زابل می بریم. همه با هم؛ و گاهی انگار ایستاده ایم، و شقه شدن جنازه بابک را در بغداد می بینیم و یا قطعه قطعه شدن منصور حلاج را. و ناگهان فواره های شادی بر ما می پاشد.
برگردم بروم برگردم بروم برگردم
برگردم بروم برگردم بروم برگردم
تو بگو من با من چه کنم با خود چه کنم با من با تو
با تو با من چه کنم بر
گردم گردم گردم بر
و بعد قصه این یکی تمام می شود، نه میرود که برگردد. عوض می شود که برگردد. قبلا باید یک تم از آن تم های عالی ساز کند تا من سینه ام مالامال این هوای خان و مال برانداز سفر شود. نمی دانیم چطور جنازه عزیزانمان را دم در خانه هامان گذاشتند. حجله بستیم، مویه کردیم، و تازه، از این حجله ها چه لذتی برده ایم! شانه هایمان از لذت گریستن می لرزند. با آتش ترکیب می شویم. با آن رقص پاها ترکیب می شویم. آتشی که انگار نفت زیرپای سراسر آذربایجان آتش گرفته، نفت زیر کف دریای خزر آتش گرفته ، تمام مهابت ((هفت پیکر)) و تیشه های فرهاد کوه شکن آتش گرفته . چقدر از تنهائی حرف می زند وچقدر پدر آدم را با زیبائی هایش در می آورد. و بعد صدای قدم هاشان می آید. این شترها، اسب ها، قاطرها هستند که عطر عروسی ها را می برند، زنها را می برند، و جرنگ جرنگ می برند به بازار.
تا تو نیایی من نتوانم تا تو نیایی من نتوانم
تا تو منی من نمنانم نمنانم نمنانم
تا تو تا تو تا تو نتوانم نتوانم
بدوم از تو بخود خود بدوم از تو به من
سنج قاطع نمی تواند مصیبت را قطع کند. انواع ملودی ترکیب می شوند. در این ملودی ها دو سه، چهار، ده آذربایجان نداریم. هزار آذربایجان داریم که در جهان ترکیب می شوند. این فکرت امیراف گنجوی چه کرده است! این شور امیراف را نمی گویم.
من با پادشاه خوابیده ام
و به او گفته ام که سایه من
باشد روی زمین
پرندگان کر و لال برکه های جهان را بلعیده ام
تا بالهایم از اعماق ظلمت دفدفدف نبرندم تا آسمان
هشتم
عریان میان شما در لباس چشمهای شما ظاهر شدم که
ندیدیم
حالا تنها یک بوسه روی سینه خود می نهید
خطش بزن این می نهید را خطش زدم
و شعرها را با یک فرمان از کتابهای جهان می شویید
آهوی گوش من از ماه پیغام داوری دریافت می کند
خطش بزن این داوری را ، خطش زدم
من در اطاعت خود هستم
و زیبایی همچون زنی پاهایش را بر روی میز
شاعر برهنه می افرازد
میزم شراع می کشد اقیانوس با طوطیان پرپر
خود می خواند
ندیدیدم گفتم که سایه من باشد روی زمین
سایه را خطش بزن، زدم
با بوسه ای بانوی خوابها ادبم کرده
دو زانو نشسته ام در عرش این شعر را که گفتم می گویم
فکرت امیراوف گنجوی با من چه کرده است. من پیر می شوم و همه با من اند. می میرم و همه با من اند. و راه می روم و جوان می شوم . و همه با من اند. بیچاره ام دیگر نزن. مثل بچه های سیب روی شانه های زنها می رقصم، نمی افتم. در جان کنمت جای، نه در دیده و دل / تا با نفس بازپسین یار شوی .
حالا شما به سوی من از مستقیم میوه می آیید
خط با ((مودلیانی)) و دایره با من چه کرده اند
وقتی لباسهایم را کندم دیدم نمرده ام
و بعد پوستم را دیدم نمرده ام
و بعد گوشتم را دیدم نمرده ام
و بعد استخوان هایم را دیدم نمرده ام
غایب شدم دیدم نمرده ام
مردم دیدم نمرده ام
صد بار مردم دیدم نمرده ام
هر کار کردم دیدم نمرده ام
خطم زدم دیدم که رو شده ام با هر خطم زدم
باید دوباره ترا می دیدم
آن دایره با من چه کرده است ؟
شور امیراوف را نمی گویم
* jouissance
شنبه ۷ ماه می ۱۹۹۸- تورونتو
منبع: انلام بیز
سرورواستادگرامی
با درود فراوان شور امیراف تجلی موسیقی مقاومتی که روح انسان را تسلی وامیدواری را باوج قدرت صعودی هدایت میکند وشاگردان استاد را بدرخواستی وامیدارند که درموارد مقاومت وهمبستکی با کمبود ان مواجه هستیم راهنمایی ودر پیش برد ان کوشا باشیم سلامتی وطول عمر ارزومندم وهمه انسانهای ازاده را دوست داریم وبخصوص شما را