سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

کاپیتان  برزو – مهران رفیعی

نگهبان پیر نگاهی سرسری به صندوق عقب انداخت، لنگ لنگان به اطاقکش برگشت و دکمه ای را فشار داد تا در خروجی باز شود. جوانان قرمز براه افتاد، مقابل پنجره اطاقک نگهبانی متوقف شد و شیشه سمت راننده پایین رفت.

  • شبِ چندم تون بود مهندس؟
  • شیفتِ آخرعباس آقا
  • خوش بحال تون، پس تحویل سال را در مرخصی هستین. خوب عیدتون هم مبارک
  • عید شما هم مبارک. تعطیلی بعد از شب کاری خیلی با حاله. یک هفته هم مرخصی گرفتم، جمعا میشه یازده روز تعطیلی
  • امسال هم میرین مسافرت یا مهمان دارین؟
  • قراره بریم بوشهر، پیش حسن. هم او را ببینیم و هم خلیج فارس را. لابد میدونی که حسن اون طرفا کار گرفته
  • کدوم حسن؟ دوست اصفهانی تون؟ همون قد بلنده؟
  • زدی به هدف عباس آقا. پیداس که موهاتو توی آسیاب سفید نکردی کاکو
  • آخه نیروگاه اتمی بیشتر از این جاها پول می ده, حسن هم که زن و بچه نداره. دمش گرم. بد می گم مهندس؟
  • نه بابا، بالاخره شما چهارتا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین
  • برادر یک کمی حوصله کن، بزار شیلنگم را بگیرم روی ماشینت. مگه عید نیست؟
  • دستت درد نکنه کاکو
  • –         آخه حیف نیس قرمز متالیک زیر گرد و غبار کارخونه قایم بشه؟

پیکان از دروازه پالایشگاه خارج می شود. محمود رادیو را روشن می کند. هنوز خلاصه اخبار، وضعیت آب و هوا و جاده ها تمام نشده که کاستی را فشار می دهد تا قصه دو ماهی پخش شود. قبل از هشت صبح از دروازه قرآن عبور می کند و به راحتی به خیابان زند می رسد و بالاخره می پیچد توی کوچه کنار سینما آریانا. از همان سر کوچه میترا را می بیند که در ته کوچه ایستاده است، با یک چمدان کوچک و دو ساک ورزشی. بدون خاموش کردن موتور از ماشین پیاده می شود و نگاهی به لباس او می اندازد

  • از حالا داری برای هلندیا تبلیغ می کنی؟ دو سه ماهی تا جام جهانی مونده عزیز من
  • چی میگی تو هم؟ از دست رنگ های زمستونی دلم گرفته بود، امروز یه رنگ روشن پوشیدم.
  • شوخی کردم، خیلی هم بهت میاد
  • تازه مگه خورشید جنوب نارنجی نیس؟

میترا را می بوسد و در صندلی سمت راست می نشیند. میترا صندلی و آینه ها را تنظیم می کند، به عقربه ها نگاهی انداخته و زیر لبی می گوید:

  • باک که پره و لازم نیس نگران پمپ بنزین های تو راه باشیم. کار دیشب چطور بود؟
  • اولش خیلی بد نبود ولی نصفه های شب یکی از پمپ های اصلی از کار افتاد و کلی دردسر داشتیم. توی خونه چه خبر بود؟
  • حسن زنگ زد و دو تا خبر خوب داشت. گفت چند بار بهت زنگ زده ولی جواب ندادی
  • آره, بیشتر وقت را تو محوطه بودم. خوب خبرای خوب رو بگو
  • دومیش اینه که برای کنسرت نوروزی بلیط گیر آورده، می گفت عارف و رامش برنامه دارن
  • و خبر اول؟
  • یکی از دوستان برادرش را در بوشهر پیدا کرده که افسر نیروی هواییه. به حسن گفته که می تونه ما را به باشگاه شون ببره، گویا استخر و زمین تنیس خوبی هم دارن
  • به به، تعطیلات پر و پیمونی میشه
  • یک خبر خوب دیگه هم برات دارم. آریانا بزودی چند تا فیلم خوب ایتالیایی را نشون میده، و ماه بعدش نوبت فیلم های فرانسویه

خیابان نادر و فلکه فرودگاه خیلی شلوغ اند. رادیو در لابلای برنامه های سرگرم کننده، ترانه های محلی و واسونک های شیرازی پخش می کند. در پیاده روها دستفروش ها دسته های نرگس و بوته های شب بو، میخک واطلسی می فروشند. چند تا وانت هم به شکل فروشگاه سیار سیب و پرتغال و ماهی قرمز در آمده اند.

  • میترا جون، کاش مسیر دیگه ای را انتخاب کرده بودی
  • راست میگی ولی این ترافیک بر خلاف همیشه قشنگه. مردم خوشحال هستن و بوی نرگس و مریم و شب بو هم که هست. تو فعلا یک چرتی بزن تا خستگی شب کاری از تنت بره بیرون
  • راستی برای حسن چیزی خریدی؟ شیرینی یا آجیل یا چیزای دیگه؟
  • آره، کلوچه فسایی، مسقطی لاری و یوخه دو آتشه شیرازی. آجیل شون خوب نبود. می خواستم برای شوخی گز هم بخرم که یادم رفت

در حاشیه خیابان و فلکه فرودگاه مسافران سرگردان برای ماشین ها دست بلند می کنند و سر قیمت چانه می زنند.

  • محمود، کاش اون پسره را سوار کنیم، لابد برای شب عید می خواد بره خونه شون
  • من که معمولا غریبه ها را سوار نمی کنم، به درد سرش نمی ارزه

جوان تا متوجه حرکت دست میترا می شود، کوله پشتی و ساکش را بر می دارد و بطرف ماشین قرمز می دود.

  • تا چنارشاهیجون چند می شه؟
  • من که نمیدونم چنارشاهیجون کجاس، ولی ما داریم میریم بوشهر
  • خوب سر راه تونه. کرایه ش چند می شه؟
  • هر قدر که همیشه میدی
  • وقتای عادی نرخش ده تومنه ولی خوب حالا شب عیده و قیمتا بالاترن
  • بپر بالا جوون، همون ده تومن همیشگی را بده

محمود بر می گردد، نگاهی به پسر جوان می کند و می پرسد:

  • اسمت چیه؟ فکر کنم سرباز باشی، از پوتین و شکل موهات می گم
  • اسمم برزو، فامیلم دره شوری. نه، سرباز نیستم آقا

خواب آلودگی بر کنجکاوی محمود می چربد و ساکت می شود. میترا دنباله حرف ها را می گیرد:

  • برزو؟ چه اسم قشنگی، آدمو بیاد شاهنامه و نقالی می اندازه
  • ممنون خانم، اسم شما چیه؟
  • میترا. دره شوری هم لابد اسم یک محلیه، درسته؟
  • نه  خانم، اسم تیره مونه، جزو ایل قشقایی هستیم
  • چند تا خواهر و برادر داری برزو؟ اسمای اونا چیه؟
  • دو تا برادر، دوتا هم خواهر. بهرام و بیژن، سودابه و رودابه، من از همشون بزرگترم
  • به به، همه این اسما را دوست دارم.لابد رفته بودی شهر برای خرید شب عید، درست میگم؟
  • نه  خانم، یک هفته مرخصی دارم، دارم برمی گردم به ایل   

محمود با تعجب می پرسد: 

  • مرخصی؟ مگه تو مدرسه نمیری؟ تا سیزده بدر هم که مدرسه ها تعطیل هستن
  • کار آموز مدرسه  نیروی دریایی هستم، توی بندر پهلوی، روز ششم  فروردین باید سر خدمت باشم آقا
  • تو که گفتی مال ایلی، پس چطوری سر و کارت به دریا افتاد؟
  • توی ایل برای جوونا کار پیدا نمیشه، آقاجون میگه دوره ایل نشینی دیگه تموم شده

همه ساکت می شوند. محمود صدلیش را تا انتها می خواباند و چشم هایش را می بندد. میترا بالاخره از نفتکشی سبقت می گیرد و صحبت را ادامه می دهد: 

  • چرا توی ایل برای جوونا دیگه کار نیس؟ مگه چی عوض شده؟
  • خشکسالی چند سال قبل را که یادتون هست؟ تموم این منطقه خشک بود، اصلا علف پیدا نمی شد، خیلی از گوسفند هامون از گشنگی مردن، کنار همین جاده پر از لاشه  بود

محمود دوباره وارد بحث می شود:   

  • من که دراین مورد چیزی نشنیدم، میترا تو چی؟
  • توی روزنامه ها و رادیو تلویزیون که چیزی نبود، اگه هم بود ما توجه نکردیم. خوب، کسی به دادتون رسید؟
  • کمک کمی کردن ولی اصلا کافی نبود
  • –         راستی برزو، کنار دستت مقداری شیرینی و شکلات و میوه هست، هر چی دوست داری بردار و بخور

برزو در یک قوطی فلزی را باز می کند و کلوچه ای را بیرون می آورد و در دهان می گذارد.

  • این شیرینی ها از کجا می خرین؟
  • از فروشگاه تعاونی دانشگاه پهلوی، دوستم عضو شونه، به همه جنس نمی فروشن
  • اینا خیلی خوشمزه هستن
  • نوش جونت. اصلا اون قوطی را بردار و برای خواهر و برادرات ببر. خوب، داشتی در مورد خشکسالی و کمک های دولت می گفتی
  • کامیونای ارتشی یک مقداری علوفه آوردن و در کنار جاده ها ریختن، ولی مقدارش کم بود، تازه به اونایی که از جاده دور بودن چیزی نرسید

برزو  به اطراف نگاه می کند، به هر پستی و بلندی، جویبار و درختی خیره می شود. در نزدیکی های حسین آباد به بچه هایی که در اطراف جاده ایستاده اند اشاره می کند و می گوید:

  •  اگه  کنگر خوب میخاین از اینجا بخرین، جنس شون درجه یکه، درشت و سفید
  • فکر بدی نیست، حسن هم حتما خوشحال میشه

ماشین در شانه خاکی جاده هنوز متوقف نشده که سه چهار تا بچه به طرف ماشین می دوند. پسر ها کلاه نمدی بر سردارند و دخترها لباس های چین دار و رنگارنگ پوشیده اند. هر کدام یک سبد حصیری کوچک در دست گرفته و با بقیه رقابت می کند.

 محمود نگاهی به آنها می اندازد و می پرسد:

  • راست شو بگین، جنس کدومتون بهتره؟

بچه ها  با هم  داد میزنند:

  • مال ما آقا، خودتون نگاه کنین، حتی یک ذره هم آشغال نداره

میترا از  برزو می پرسد:

  • تو چی میگی؟

برزو نگاهی به  سبد ها می کند و چند کلمه ای به ترکی با آنها حرف می زند و بالاخره یکی را انتخاب می کند.

  • قیمتش خیلی خوبه خانم، سبدی دو تومن، توی شهر همینا را می فروشن پنج تومن، تازه جنس شون هم به این خوبی نیس

میترا کنگرهای هر چهار نفر را می خرد و در صندوق عقب جا می دهد. وقتی که اسکناس پنج تومانی را به دختری می دهد او پول کاغذی را در گوشه چارقد نارنجیش می پیچد و سه سکه یک تومانی را از کیف چرمی کوچکش بیرون می آورد و به میترا می دهد. ماشین براه می افتد.

  • خوب  برزو، داشتی می گفتی، در باره خشکسالی حرف می زدی. راستی اینو هم بگم که من یک مقداری از حرفاتونو فهمیدم
  • مگه شما هم ترکی بلدین؟
  • یک کمی، مادرم اهل خلخاله، بچه که بودم ترکیم بهتر بود. خوب برگردیم به داستان قحطی اون سالها   
  • وضع سختی بود خانم، خیلی ها که گاو و گوسفندها شونو از دست داده بودن، ایل را ول کردن و رفتن
  • رفتن کجا؟
  • هر کسی به یک طرفی رفت، مثلا گودرز، عمو بزرگه رفت برازجون، گیو، عموی کوچیکه، رفت کویت
  • اونا حالا از وضع شون راضی هستن؟
  • گیو دو ساله  که برای آقاجون پول می فرسته، میگن توی کویت پول در آوردن خیلی آسونه. گودرز هم توی برازجون مغاز داره و وضعش خوب  شده، گلیم و جاحیم  قشقایی می فروشه. اولش که شروع کرد دکان نداشت، دوره گرد بود ولی حالا هم دکان داره و هم وانت.
  • عجب؟
  • –         آره خانم، گودرز سالی چند بار میاد توی ایل و خرید می کنه، میگن اسم نوشته که سال بعد بره مکه

محمود با دست راست چشم های نیمه بازش را می مالد و می گوید:

  • خوب حالا که اینطوره، پدرت هم باید همون جور کارها را بکنه
  • پدرم از زندگی کردن توی شهر اصلا خوشش نمیاد، میگه حاضره از گشنگی بمیره ولی توی شهر زندگی نکنه
  • من که سر در نمیارم، میترا تو چی؟ آخه پدرت چرا از شهر بدش میاد؟
  • او میگه توی شهر مردم با هم قهرن، اونا بین خونه هاشون دیوار می کشن. توی ایل وقتی که آدم سرفه میکنه، صداشو بقیه چادرها هم می شنون و احوالش را می پرسن. صدای سرفه و ناله که از دیوارای سنگی و آجری عبور نمی کنه
  • خوب برزو جان، تو که این روزا توی شهر زندگی میکنی، به پدرت بگو که زندگی توی شهر از توی بیابون خیلی بهتره، مگه نیست؟

برزو زیر لب چیزی می گوید که در میان صداهای ماشین و جاده گم می شود.

چند دقیقه بعد میترا می پرسد:

  • حالا بگو کجا میشه یک استکان چایی داغ خورد؟ برفای کنار این جاده منو بیاد جاده فیروزکوه انداختن
  • پشت همین پیچ بعدی می رسیم به دشت ارژن، اونجا چند تا قهوه خونه هست. یک چشمه قشنگ هم داره، آب اون از دل کوه میاد بیرون
  • بنظرم اونجا رو خیلی دوست داری، درست میگم؟
  • آخه دشت ارژن از بهترین ییلاق ها مونه خانم، تابستون که همه جا  گرم و خشکه، اونجا حسابی خنک و سر سبزه
  • لابد خاطره های خوبی از اونجا داری؟ ما هم وقتی که به سن و سال تو بودیم، عاشق ییلاق بودیم، دماوند، جاجرود، کلاردشت

میترا ماشین را در مقابل قهوه خانه اصلی، بین چند تا اتوبوس و کامیون و تانکر پارک می کند و هر سه به داخل ساختمان سنگ و گچی می روند.

قوری بزرگ چای خالی می شود و میترا پیشنهاد می کند که سری به چشمه بزنند. برزو جلو می افتد و از میان درخت های بلند و لخت بید می دود و مثل بز کوهی از تخته سنگ ها بالا می رود و فریاد می کشد:

  • اینجا تخت سلیمانه و اینم چشمه ش.

سر راه، محمود دوربینش را از ماشین بر می دارد و بدنبال میترا به کنار چشمه می رسد. برزو روی تخته سنگی دراز کشیده و دهانش را در آب روان فرو برده است.

  • این آب از کجا میاد برزو؟
  • از برفای اون بالا ها خانم، همیشه تمیز و خنکه، حتی توی چله تابستون. اون وقتا اینجا با بچه ها مسابقه می دادیم 
  • چه جورمسابقه ای؟
  • توی ارتش بهش میگن مسابقه استقامت. اولش همه مون توی حوضچه می ایستادیم، یک نفر می شمرد، یک ، دو، سه  … بعد از شماره بیست موندن توی این آب آسون نیست. معمولا پوست کلفت ها برنده می شن.
  • وقتی که سیراب شدی بیا اینجا کنار میترا بایست تا چندتا عکس یادگاری بگیرم، رنگ لباس تون برای عکس انداختن عالیه، آبی و نارنجی
  • محمود عاشق عکاسیه. یادت باشه آدرست را بگیرم تا عکس ها را برات پست کنم

پیکان قرمز دوباره براه می افتد. فقط شصت کیلومتر طی شده است، هنوز راه درازی در پیش است.

  • محمود، چقدراینجا قشنگه، این کوهها با کوههایی که قبلا دیدیم خیلی فرق دارن، این درختها را هم نمی شناسم
  • اون درختایی که شکوفه های صورتی دارن بادوم کوهی هستن، میوه شون آخر تابستون میرسه، خیلی خوشمزه هستن خانم
  • با بادوم معمولی چه فرقی دارن؟
  • اولا که خیلی کوچک ترن، پوست شون قهوه ای و مغز شون کمی تلخه
  • پس خوردنی نیستن؟
  • باید اونا را در آب جوش ریخت تا شیرین بشن. البته مقداری زیادی از اینا را صادر می کنن. میگن توی آلمان باهاشون دوا می سازن
  • احتمالا اون گلای قرمز هم لاله هستن
  • نه خانم، اونا گلای شقایق هستن. البته ما بهشون می گیم چشم دردک. اگه به اونا دست بزنی و بعدش به چشمات، چشمات می سوزه
  • فکر می کنم این بوته های کنار جاده بابونه باشن، درسته برزو؟
  • بله خانم، اونا را هم در کنار جاده می فروشن. بابونه را هم دم می کنیم، مثل چایی و هم به نون و پلو می زنیم
  • جالبه، باید همه این چیزا را یاداشت کنم
  • چند وقته که شما به فارس اومدین خانم؟
  • تقریبا دو سالی میشه، محمود به پالایشگاه شیراز منتقل  شده، برای سه سال، بعدش بر می گردیم تهرون
  • اتفاقا دوره من هم سه سالی هم طول می کشه، بعدش باید برم روی دریا 
  • راستی نگفتی چی شد که نیروی دریایی را انتخاب کردی؟
  • خانم ، تا سوم راهنمایی را توی مدرسه سیارعشایری خوندم، نمره هام خوب بودن، معلمم گفت باید درس خوندن را ادامه بدم. توی ایل که دبیرستان سیار نبود، باید به شهر می رفتم
  • خوب چرا پیش عموت نرفتی، مگه نگفتی توی شهر وضعش خوب شده؟
  • آخه  مدرسه نیروی دریایی کمک هزینه هم می ده که می فرستمش برای خانواده، آقای بهمن بیگی گفته اگه نمره هام خوب بشه ممکنه یک روزی افسر هم بشم

محمود با شیطنت خودش را قاطی صحبت می کند:

  • اونوقت بهت میگن، ناخدا برزو، کاپیتان برزو

میترا که از این شیرین زبانی خوشش نیامده جوابش را می دهد:

  • محمود تازگی ها توی خواب هم حرف میزنه! اما برزو جان، مگه خانواده ت از تو پول خواسته بودن؟    
  • خودشون که چیزی نگفتن خانم، ولی همه میدونن که ایلاتی ها پولی در بساط شون نیس   

دوباره همه ساکت می شوند و بعد برزو می پرسد:

  • آقا، شما هم سربازی رفتین؟
  • آره بابا، مگه ما پسر کی هستیم که الکی معاف مون بکنن، هنوز دو سه سال نیست که مرخص شدم
  • دوره خدمت برای شما هم سخت بود آقا؟
  • چند ماه اولش توی پادگان فرح آباد بودیم. اونجا پوست مونو را حسابی کندن. پدرمون دراومد تا درجه گرفتیم. قسمت بعدیش به اون بدی نبود، توی پادگان عباس آباد.
  • من که هنوز سردوشی هم ندارم، خدا کنه بعدش دوره ما هم آسون تر بشه
  • حتما میشه، خوب بگو ببینم اون طرفا چه خبره؟
  • هیچی آقا، اصلا خبری نیس
  • مگه میشه؟
  • آقا شما هیچوقت به بندر پهلوی رفتین؟
  • معلومه که رفتم، هرسال تابستونا می رفتیم شمال، خیلی هم خوش می گذشت
  • مثلا چکار می کردین که خوش تون میومد؟
  • همه کاری می کردیم، شنا توی دریا، دراز کشیدن روی شنای ساحل، فوتبال دستی و پینگ پنگ توی پلاژا،نگاه کردن به این و اون، قدم زدن  توی جنگل، سرزدن به مغازه ها، خوردن مربای بالنگ، کلوچه لاهیجان، ماهی سفید، گوش دادن به رادیو دریا، بازم بگم؟
  • ولی توی این کوه و دشتا چیزای خیلی بهتری پیدا می شه
  • توی این کوهها؟ من که چیزی نمی بینم، شاید پشت کوهها چیزایی باشه که دیده نمیشه. ولی تا اون جایی که چشمای من کار می کنه فقط درختای پراکنده هست، چند تایی نهر که  شاید دایمی هم نباشن، تعدادی دهات کوچیک و بزرگ با خونه های گلی و مقداری مزرعه و تعدادی هم گاو و گوسفند. واقعا چیزای دیگه هم هست؟
  • اگه  با من می آمدین توی ایل، خیلی از چیزای دیگه را بهتون نشون می دادم

میترا که گردنه ها را پشت سر گذاشته و از تنگه ابولحیات هم عبور کرده است، فرصتی پیدا می کند که نظرش را بگوید:

  •  من که  خیلی دلم می خواد باهات بیام توی ایل و خانواده ت را ببینم. اما دوست مون توی بوشهرمنتظره و اگه دیر برسیم دلواپس میشه. ممکنه فکر کنه که ماشین خراب شده و یا تصادف کردیم. اما یک وقت دیگه ای حتما میایم، اما فعلا خودت برامون تعریف کن، از اون چیزایی که خودت دوست داری بگو
  • اگه تابستون بیایین پیش ما، یک صبح زود شما را می برم به سر چِنگ
  • سر چِنگ دیگه کجاس؟
  • اون بالاترین نقطه کوه، اونجا همیشه سرده ، بیشتر سال پوشیده از برفه، سفید و دست نخورده. یک کیسه پلاستیکیبا خودمون می بریم و از اونجا سر می خوریم و می آییم پایین. ما تابستون ها از اونجا برف میاریم پایین و سر جاده می فروشیم
  • من هم عاشق برفم، ولی خوب خیلی از جاها کوههای برفی دارن، کوههای البرزهم جاهای خیلی قشنگی داره، خوب غیر از برف دیگه چی پیدا میشه؟ 
  • قارچ، شما هم قارچ دوست دارین؟
  • من بدم نمیاد، ولی میترا خیلی دوست داره. البته غیر سمی هاشو
  • ما قارچای سمی رو می شناسیم، اگه  پیش ما میامدین، فردا صبح شما را می بردم توی دامنه ها و قارچای خوب را بهتون نشون می دادم. همون جا کباب شون می کردیم. قارچای تازه خیلی خوشمزه هستن
  • حالا که نمیشه، ولی اگه کسی منتظرمون نبود و با تو میامدیم، پدر و مادرت تعجب نمی کردن؟ نمی گفتن چرا بی خبر مهمون آوردی؟
  • مردم عشایر از مهمون خوش شون میاد، خانم. میگن قدم مهمون برکت میاره. ما خودمون معمولا بی خبر پیش دیگرون میریم. تازه اگرهم بخوایم خبر بدیم، وسیله ای نداریم
  • درست میگی برزو، من که نشانه ای از خط  تلقن و بیسیم و دکل مخابراتی این طرفها نمی بینم، معلوم میشه زندگی به همون وضع قدیم ادامه پیدا کرده. خوب ازین حرفا بگذریم، از بقیه چیزا بگو
  • توی بعضی از غارها کندوهای عسل پیدا میشه آقا، شما عسل با موم خوردین؟ عسل طبیعی خیلی خوشمزه س، با عسل کارخونه ای خیلی فرق داره
  • خوب دیگه چی پیدا میشه؟
  • خیلی چیزای دیگه هست آقا، اگه من بخوام همشوبگم باید تا فردا حرف بزنم .مثلا تخم قمری و کفتر چاهی، کنگر کوهی،شقایق و پونه وحشی، دراج و کبک
  • چی گفتی؟ تخم کفتر چاهی؟
  • آره آقا، توی دیواره چاه ها پرنده ها لونه می سازن  
  • چطور میرین توی چاه؟
  • چند تا شاخه بلوط را می بریم و میندازیم روی دهانه چاه، بعد یک سر طناب را به کمرمون می بندیم و یک سرش را هم به این چوبها و یواش یواش میریم پایین، اونجا پر از لونه های کفتر چاهیه
  • صبر کن جانم، اولا شما کار خوبی نمی کنین که شاخه بلوط ها را می شکنین، اونهم توی این طرفا که فقط تک و توکی درخت پیدا میشه. ثانیا شما که تخم پرنده ها رو می خورین، نسل اونا رو نابود می کنین، مگه نه؟
  • آقا، با شکستن یک شاخه که درخت بلوط ازبین نمیره، تموم این درخت ها رو زغال کردن و برای فروش به شهر بردن و کلی پول به جیب زدن
  • مگه این کار ممنوع نیس؟ پس ژاندارما و جنگلبانا کجا هستن؟
  • البته که ممنوعه، ولی هر کدوم شون را که میگیرن، پس از چندی آزاد میکنن، میگن توی شهر هرکاری با پول درست میشه. بعضی از این ها، اول  یک چیزی پای درخت میریزن تا بلوط بتدریج خشک بشه. قطع کردن درخت خشک هم که مجازاتی نداره، داره؟
  • نمیدونم، خوب تکلیف نسل پرنده ها چی میشه؟
  • آقا، توی هر چاهی که بری کلی لونه پرنده هست. وقتی که نزدیک شون بشی با هم پرواز میکنن و از چاه بیرون میرن. اونقدر هست که روی سرت سایه میافته. ما فقط چندتاشو بر میداریم. تازه مارها و گربه ها و پرنده های دیگه هم هستن که به سراغ لونه ها میرن. همیشه هم این چیزا بوده ولی نسل اونا از بین نرفته. ولی چیزای دیگه ای هست که در حال نابودیه؟
  • مثل چی؟
  • مثلا، آهو و بزکوهی و بعضی از بازها و شاهین ها
  • اونا رو کی نابود میکنه؟
  • شکارچی ها آقا. شکارچی هایی که از شهر میان و همه چی هم دارن. لندرور، دوربین، تفنگ های مختلف، سگ های شکاری،بیسیم و چادر و مخزن های آب و سوخت
  • خوب اونا که  برای شکار باید مجوز بگیرن، و لابد کارشون کنترل میشه
  • آقا این هم مثل همون جریان خشک کردن درختهاست. بعضی وقتا ماشین های دولتی و ارتشی را هم با خودشون میارن. راستی شما که توی پالایشگاه کار می کنین، چرا به ما سوخت کافی نمی دین تا مجبور نباشیم که درخت ها را بسوزونیم؟
  • ببین برزو، من که توی قسمت تولید هستم و با قسمت پخش و فروش سر و کاری ندارم. توی زندگی شهری هر کسی کار خودشو میکنه و با کار بقیه کاری نداره. تو هم  وقتی که دوره ت تموم  شد و مشغول به کار شدی، ممکنه در قسمت مخابرات کشتی باشی و از موتور خونه و توپخونه کشتی اطلاعی نداشته باشی  

میترا کاغذی از دفترچه یادداشتش می کند، چیزهایی روی آن می نویسد و به برزو می دهد

  • قبل از اینکه از هم جدا بشیم، بذار اسم و آدرس مون را بهت بدم، شاید توی سفر بعدیت بتونیم همدیگه را ببینیم. اصلا شاید فرصت بشه و سری هم به ایل تون بزنیم

برزو نگاهی به کاغذ می کند و به سر برگ آن خیره می شود.

  • خانم، شما توی رادیو تلویزیون ملی کار می کنین؟
  • آره، کارشناس علوم اجتماعی هستم، برای برنامه خانواده چیز می نویسم. راستی تو تلویزیون هم نگاه می کنی؟
  • توی سالن غذاخوری مون تلویزیون داریم، گاهی بعد از شام نگاه می کنم، ولی به غیر از فوتبال چیز بدرد خوری نشون نمیده
  • چیز بدرد بخور؟ منظورت چیه؟
  • مثلا چیزی از وضعیت ما توی برنامه هاتون نیس، خبر خشکسالی را هم که نگفتین، داستان فیلم هاتون هم که واقعی نیستن
  • خوب، بیشتر مردم فقط برنامه های سرگرم کننده می خوان، دیگه کسی حوصله برنامه های جدی را نداره

محمود به گفته میترا اعتراض می کند

  • شما از کجا میدونین؟ مگه تا حالا نظر مردم را هم پرسیدین؟

صدای بوق شیپوری کامیونی که سر یک پیچ کور از میترا سبقت می گیرد مکالمه را قطع می کند. میترا با دستپاچگی ماشین را به شانه خاکی جاده می برد و پس از چند مانور خطر ناک از شاخ به شاخ شدن با کامیونی جلوگیری می کند. میترا و محمود به هم نگاه می کنند. کسی حرفی نمی زند، فقط صدای موتور و لاستیک ها ست که قطع نمی شود.

  • برزو، گفتی فوتبال دوست داری، تاجی هستی یا پرسپولیسی؟
  • ما طرفدار ملوانیم آقا. یه عکسی هم با غفور دارم. شما حتما تاجی هستین، درسته؟
  • خدا نکنه، میدونی شلوارای لی معمولا آبی هستن و بلوزم انیفورم شرکته، هنوز فرصت نکردم عوضش کنم

 کمی جلوتر ماشین متوقف می شود تا ایل جاده را قطع کند.

  • این دفعه اوله که شترها را از نزدیک می بینم، البته غیر از توی قفس های باغ وحش تهران، اینا دارن کجا میرن برزو؟
  • حالا فصل کوچ کردن از قشلاق به ییلاقه، آخه توی گرمسیرعلفی برای چرا دیگه پیدا نمیشه
  • محمود به اسب هاشون نگاه کن

محمود دوربینش را بر می دارد و مشغول قدم زدن و عکاسی می شود. جاده که باز می شود، ماشین بالاخره به پاسگاه پلیس راه چنارشاهیجان می رسد . کمی دورتر و در میان درختان بلوط، چادرهای سیاه رنگ دیده می شوند. برزو رو به میترا می کند و با دست جایی را نشان می دهد.

  • بی زحمت جلوی اون مغازه ترمز کنین خانم
  • باشه برزو، ولی تو از کجا میدونی که خانواده ت نزدیک اون مغازه چادر زدن؟
  • اون مغازه مال کل حسین دوانیه، وقتی که ایل ما در این اطراف باشه همه با او معامله می کنن. نامه ها را هم به آدرس او می فرستن. کل حسین همیشه میدونه که هر تیره ای کجا اطراق کرده
  • خوب باشه، ما همین جا منتظرت می مونیم، تو برو و سراغ خانواده ت را بگیر

برزو با سرعت خودش را به  مغازه می رساند و چند لحظه بعد بیرون می آید و اشاره می کند که نروند

  • خوب شد که متنظرم موندین، چادرمون نزدیک پل شاپوره، دو سه فرسخ پایین تر
  • چرا رنگ چادرهاتون سیاهه؟
  • خانم اینا را با موی بز درست می کنن. برای سرمای زمستون و بارندگی خیلی خوبن. به اینا میگیم سیاه چادر
  • چند تایی هم چادر سفید می بینم، اونا مال کیه؟
  • اونا مدرسه و درمانگاه هستن

در کنار پل  برزو از ماشین پیاده می شود، دو سه قدم نرفته بر می گردد که چیزی بگوید

  • راستی یادم رفت کرایه تون را بدم، قرار بود ده تومن بدم، مگه نه؟
  • با اون ده تومن برای خواهر و برادرات شیرینی بخر، از مغازه کل حسین
  • ممنونم خانم. وقتی که به کوه ها رسیدین بیشتر احتیاط کنین، بخصوص نزدیک تونل ها. بعضی از راننده ها معتاد هستن و پشت فرمون چرت میزنن
  • نگران ما نباش عزیزم، تعطیلات بهت خوش بگذره

 برزو دوان دوان از تپه ای پوشیده از گلهای زرد بالا می رود، در بالای تپه می ایستد، برمی گردد و برای آنها دستی تکان می دهد.

جوانان قرمز حرکت می کند ولی بسرعت در پشت چادرهای سیاه ناپدید می گردد. 

https://akhbar-rooz.com/?p=148756 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x