پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ونزوئلا؛ روزی که با مادرم چاوز را نجات دادیم!

در ۱۳ آوریل ۲۰۰۲، مردم ونزوئلا برای مقابله با کودتا و نجات فرمانده چاوز از زندان به خیابان ها آمدند. هزاران داستان در مورد آن روزها وجود دارد. ما مصاحبه جانوبا لئون گوزمان، نویسنده، شاعر و روزنامه نگار که در در سال ۲۰۱۹ منتشر شد، را انتخاب کرده ایم:

وقایع آوریل ۲۰۰۲ چه تأثیری بر شما گذاشت؟

در آوریل ۲۰۰۲ تشکیلات سیاسی بسیار منسجمتری داشتم. ما در آن زمان در یک وضعیت بسیار نامطمئن به سر می بردیم. با مادرم در یک خانه بسیار کوچک زندگی می کردیم. ما ۱۲ نفر بودیم که دور هم جمع شده بودیم، بعضی ها درس می خواندند، بعضی دیگر کار می کردند. ده نفر در یک اتاق می خوابیدند، روی تشک، روی زمین. مجبور شدیم غذا را جیره بندی کنیم، برای خرید بلیط پول کافی نبود. من فهمیدم که همه آنچه در آن زمان اتفاق می‌افتد به این دلیل است که صاحبان ابزار تولید علیه یک شخصیت سیاسی که قول به هم زدن نظم را می‌داد خشمگین شده بودند. من می‌دانستم که هرچه تجربه می‌کنیم نتیجه سال‌ها و قرن‌ها زیاده‌روی دولت‌ها در کشور است، و با وجود اینکه ما تقریباً هیچ چیز مادی نداشتیم، همچنان به چاوز اعتماد داشتیم.

و به خیابان رفتید؟

مادر من رهبر یک جامعه بسیار فعال است و در ۱۱ آوریل او به همراه دنیبال و برادرانش در Puente Llaguno بودند. آنها از نزدیک تمام اتفاقات را تماشا کردند. آن روز دیر به مرکز رسیدم و مادرم به من گفت که از روی پل بالا نرو، زیرا آنها در آن حوادث خشونت بار و مرگ آور و فاجعه بار آنجا بودند. ما آن شب برگشتیم و مثل ارواح به خانه رفتیم و فکر کردیم که چاوز سقوط کرده است و آنچه در راه است یک سرکوب بزرگ است، نه تنها علیه دولت، بلکه علیه رهبران جامعه مانند مادرم. روز دوازدهم روز غم و ناامیدی بود. من یک خاطره از آن روز دارم که مادرم اخیراً آن را به یاد من انداخت. ما با دوستان در کتابفروشی Kuaimare، جایی که دنیبال و اینتی کار می کردند، گرد هم آمدیم و پس از تجزیه و تحلیل وضعیت، تصمیم گرفتیم یک واحد چریک شهری برای مقاومت ایجاد کنیم.

واحد چریکی از شاعران ناب؟

بله البته. تقریبا. مادرم و خواهر کوچکم هم بودند که ۱۷ سال داشت. و خوب، آنجا تصمیم گرفتیم که باید مطالب زیادی بخوانیم و شروع کردیم به جستجوی کتابها در کتابفروشی تا حلقه های مطالعه تشکیل دهیم؛ تا خود را برای مبارزه چریکی آماده کنیم. ما به یک برنامه کاری فکر کردیم و اینکه چگونه قرار است با همدیگر ملاقات کنیم و باید محتاط باشیم و با گروه های دیگر ارتباط برقرار کنیم… و همه ی این برنامه ها همان جا ماند، زیرا روز بعد چاوز برگشت و آن برنامه ها معنای خود را از دست دادند (می خندد).

و چطور؟

در شب دوازدهم (آوریل)، وقتی به خانه رسیدیم، در فکر مسائلی بودم که در آن جلسه نسبتاً ساده لوحانه بررسی کرده بودیم. از دادستان کل جمهوری، ایزایس رودریگز شنیدیم که می گفت آنچه اتفاق افتاده بود کودتا بوده و چاوز استعفا نداده بود، پر از انرژی شدیم، انرژی که هجوم آورد، همه ی ما را در خانه و سرتاسر کشور فرا گرفت. مادرم هیجان زده بلند شد، تلفن را گرفت، با چند نفر از اعضای حزب صحبت کرد – او از MVR [ جنبش برای جمهوری پنجم – یک حزب سیاسی چپگرا] بود – و دگرگونه شده برگشت. تقریبا دو روز بود که گریه می کرد و حالا مثل یک ژنرال شده بود. او به ما گفت: “خوب، بچه ها، بیایید بخوابیم، زیرا فردا صبح زود فرمانده را نجات می دهیم. می گویند او را در فورت تیونا (پادگان نظامی واقع در کاراکاس) زندانی کرده اند».
ساعت دو نیمه شب بود و ساعت پنج باید می رفتیم. صبح روز بعد من جزو گروهی بودم که دیر بیدار شدم. خواهرم به من گفت: یانووا بلند شو، تو فکر می کنی چاوز همین الان خوابیده است. شروع کردیم، دویدیم چون احساس می کردیم دیر می رسیم. مادرم طوری جلو می رفت که انگار ارتش کوچکی را که ما بودیم، با پوسترها، با فلانل های چه (تی شرت) فرماندهی می کرد. سوار متروبوس شدیم چون پول نداشتیم، بعد سوار مترو شدیم و به فورت تیونا رسیدیم.
وقتی رسیدیم هیجانی وجود نداشت: ماشین ها عبور می کردند و ظاهراً همه چیز عادی بود. انتظار داشتم یک جمعیت خشمگین را آن جا ببینم!

اما نه، ما تنها بودیم، دوازده نفر، به فرماندهی مادرم.

و چه کردید؟
من خیلی ناراحت شدم، اما این باعث تضعیف روحیه مادرم نشد. او ما را جمع کرد و گفت: «اینجا قرار است خودمان را سازماندهی کنیم. اینجا میلیون ها نفر ما را می بینند.»

بعد چند نگهبان آمدند و گفتند: «باید بروید. دیشب درگیری و مشکلاتی بوده. به خانه بروید» و مادرم پاسخ داد: «نه، نه، تا زمانی که رئیس جمهور چاوز را که استعفا نداده است، رها نکنند، از اینجا تکان نخواهیم خورد. ما فکر می کنیم که او در آن جا زندانی است.” او اصرار داشت که ما از این جا نمی رویم چون حق قانونی داریم که شکایت کنیم. و خوب، مادرم ما را جسور کرد؛ نه تنها ماند، بلکه به ما دستور داد که خودمان را سازماندهی کنیم. هر کدام وظایف خودمان را داشتیم. مادرم به من گفت: “یانووا، تو که شاعری، شعارها را تعیین کن”.

این باعث خنده ام شد، اما من انجام داد، شعارها را تعیین کردم.

و در نهایت مردم آمدند؟
بله، بعدا. آن جا که بودیم دیگر جا نبود. سرریز شدیم و افراد زیادی به فورت تیونا و میرافلورس رسیدند. ما خوشحال بودیم. غذا نداشتیم، آن ۲۴ ساعتی که مشغول بودیم هیچ چیز نخوردیم و ماندیم تا فهمیدیم که چاوز به میرافلورس [اقامتگاه رسمی رئیس‌جمهور ونزوئلا در کاراکاس] بر می گردد.

این متن بخشی از مقاله ی «جنگ زنان در ونزوئلا» است. ویلیام سیزا. نسخه های ابزار. بوینس آیرس. ۲۰۱۹. (منبع: plots)

https://akhbar-rooz.com/?p=149713 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x