چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

آیا «آینده تاریخ است»؟ – رضا جاسکی

برخی از پژوهشگران و روشنفکران از حضور یک «انسان سرخ» در جامعه روسیه یاد می‌کنند و می گويند این «انسان سرخ»  که میراث اتحاد شوروی است، مانع رشد دموکراسی در روسیه شده است. هدف این نوشته بررسی تئوری «انسان سرخ»، که به یک تئوری مهم نه فقط ...
مسکو تایمز

پس از تجاوز روسیه به اوکراین و شکست تاکتیک پیروزی نظامی سریع روسیه، صفت محاسبه‌گری جای خود را به حماقت، دیوانگی، ساده‌لوحی و کلماتی مشابه  برای توصیف سران کرملین داد. برخی از پژوهشگران و روشنفکران از حضور یک «انسان سرخ» در جامعه روسیه یاد می‌کنند و می گویند این «انسان سرخ»  که میراث اتحاد شوروی است، مانع رشد دموکراسی در روسیه شده است. هدف این نوشته بررسی تئوری «انسان سرخ»، که به یک تئوری مهم نه فقط در رسانه‌های اصلی و در میان پژوهشگران لیبرال بلکه حتی در میان چپگرایان بدل گشته، از طریق تامل بر دوران گذار روسیه در دهه ۱۹۹۰ با تکیه بر نظرات چند پژوهشگر روسیه‌شناس است. این تئوری به علت برخی از شباهت‌ها، با وجود اختلافات فاحش، بین طبقه حاکمه ایران و روسیه، با برخی از تئوری‌های موجود در میان صاحب‌نظران ایرانی نزدیکی‌های معینی دارد، که در ادامه به آنها پرداخته خواهد شد

در یک قرن گذشته روسیه نه یک بار بلکه چند بار جهان را به لرزه درآورده است. فقط انقلاب اکتبر نبود که دنیا را تکان داد بلکه مقاومت دلیرانه مردم اتحاد شوروی در برابر فاشیسم، و در نهایت نقش محوری آن کشور در پیروزی بر فاشیسم، موجب ریزش اشک شادی بسیاری شد. از سوی دیگر انقلاب اکتبر که پیروزی نهایی آن با سال‌ها جنگ و مبارزه با مخالفین داخلی و خارجی همراه شد، بدون شلیک یک تیر و با سرعتی حیرت‌آور به پایان رسید. اگرچه این عقبگرد در ظاهر بدون خونریزی بود اما در عمل موجب مرگ زودرس بسیاری گشت. و در نهایت، صاحبان کنونی کرملین با حمله به اوکراین، جهان را در آستانه یک جنگ جهانی دیگر قرار داده است. این «حرکت آخر»  مباحث زیادی را در مورد ماهیت طبقه حاکم کنونی روسیه دامن زده است.

اگر چه بنا بر نظر بسیاری، شطرنج ریشه هندی-ایرانی دارد اما از همان ابتدای پیدایش روسیه در هزار سال پیش به یک بازی محبوب همگانی در آنجا بدل شد. از شاهان و اشراف گرفته تا اقشار پایین‌تر جامعه علاقه ویژه‌ای به آن داشتند به طوری که در اشعار قدیمی نیز جای پای «شاخ‌ماتی» (شطرنج)  دیده می‌شود. گفته شده که ایوان مخوف نه در میدان جنگ بلکه هنگام بازی شطرنج جان سپرد. وجود تعداد زیادی از قهرمانان شطرنج‌باز روسی موجب شده که بسیاری از اقدامات طبقه حاکمه روسیه با اصطلاحات بازی شطرنج تشریح شوند. مثلا جابجایی پوتین و مدودف، جابجایی رئیس‌جمهور  و نخست‌وزیر، به «قلعه رفتن» معروف شد. قلعه تنها حرکتی در شطرنج است که شاه و رخ به طور همزمان می‌توانند جابجا ‌شوند. به همین سیاق، بسیاری از متخصصین علاقه دارند تا اقدامات کرملین را متناسب با محاسبات سیاسی بسیار پیچیده یک قهرمان شطرنج، تجزیه و تحلیل کنند؟ آیا این یک ویژگی روسی است؟ با این حال، پس از تجاوز روسیه به اوکراین و شکست تاکتیک پیروزی نظامی سریع روسیه، صفت محاسبه‌گری جای خود را به حماقت، دیوانگی، ساده‌لوحی و کلماتی مشابه  برای توصیف سران کرملین داد.

از سوی دیگر، در کنار استفاده از صفاتی چون دولت مافیایی، دزدسالاری یا کلپتوکراسی (kleptocracy) برای سران کرملین، برخی از پژوهشگران و روشنفکران غربی و شرقی از حضور یک «انسان سرخ» در جامعه روسیه یاد می‌کنند. این «انسان سرخ»  که میراث اتحاد شوروی است، مانع رشد دموکراسی در روسیه شده است. هدف این نوشته بررسی تئوری «انسان سرخ»، که به یک تئوری مهم نه فقط در رسانه‌های اصلی و در میان پژوهشگران لیبرال بلکه حتی در میان چپگرایان بدل گشته، از طریق تامل بر دوران گذار روسیه در دهه ۱۹۹۰ با تکیه بر نظرات چند پژوهشگر روسیه‌شناس است. این تئوری به علت برخی از شباهت‌ها، با وجود اختلافات فاحش، بین طبقه حاکمه ایران و روسیه، با برخی از تئوری‌های موجود در میان صاحب‌نظران ایرانی نزدیکی‌های معینی دارد، که در ادامه به آنها پرداخته خواهد شد.

«انسان سرخ»

الکساندر زینوویف (Alexander Zinovjev)  فیلسوف روسی داستان معروف خود به نام  «انسان شوروی» را در دهه ۱۹۸۰ منتشر کرد. کتاب مزبور به بررسی سرنوشت مهاجرین روس می‌پردازد. از نظر او «انسان شوروی» عادت دارد در شرایط بد زندگی کند، با مشکلات درگیر شود اما در عین حال دائما در انتظار شرایط بدتر باشد، او همیشه گوش به فرمان مقامات است. از نظر وی چنین انسانی تحت شرایط ویژه‌ای شکل گرفته بود. زینوویف اگرچه یک منتقد جامعه شوروی بود و از آن کشور اخراج شد اما مخالف کمونیسم نبود. وی پس از سقوط اتحاد شوروی تغییر جبهه داد و استالین را تنها کسی قلمداد نمود که توانسته بود استقلال روسیه را در برابر غرب حفظ کند. او از جمله نوشت «آنچه که من می‌خواهم این است که «انسان نو» زنده بماند، این دوست ‌داشتنی‌ترین و گرامی‌ترین رویای من است.»(زینوویف، ۲۰۰۶)

با این حال، «انسان شوروی» به حیات خود نه فقط در میان پژوهشگران غربی بلکه برخی از نویسندگان معروف اتحاد شوروی سابق ادامه داد. یکی از این افراد، سوتلانا الکسیویچ برنده جایزه نوبل در ادبیات است. الکسیویچ در دوران پرسترویکا با کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» که روایت حضور زنان در جنگ دوم جهانی است، وارد صحنه ادبیات روسی شد. این اثر اگرچه در روسیه سر و صدا کرد اما در زمان انتشار در غرب موفقیت چندانی به دست نیاورد. این کتاب اولین بخش از مجموعه مستند «صداهایی از آرمان‌شهر» است. آخرین بخش این مجموعه «زمان دست دوم» است که به موضوع کمونیسم و سقوط شوروی می‌پردازد. عنوان «زمان دست دوم» بنا به تفسیری کنایه به نکته دیگری دارد. بنا بر تعلیمات مارکسی، انسان پس از سرمایه‌داری سوسیالیسم را تجربه می‌کند اما در روسیه موضوع برعکس شد و بسیاری سرمایه‌داری را پس از سوسیالیسم تجربه کردند. آنها حتی به کاپیتالیسم دست اول نیز نرسیدند و مجبور به تجربه کاپیتالیسم دست دوم غربی شدند. (فیتزپاتریک، ۲۰۱۶) در این بخش اتوپیا فقط پروژه شوروی نیست بلکه تلاش  برای نجات شوروی نیز است. نوستالژی کسانی که می‌خواستند به هر قیمتی سوسیالیسم واقعا موجود را به شکل دیگری سازمان دهند. امیدهای برباد رفته پرسترویکا موضوع اصلی داستان است. از نظر او در پرسترویکا همه رمانتیک شده، آزادی را ممکن و داروی هر دردی را می‌دانستند. اما این فقط یک اتوپیا بود.

الکسیویچ برنده جایزه نوبل در ادبیات در عرض چهل سال گذشته در مورد «پدیده شر» در جامعه روسیه تحقیق کرده است. او پس از حمله روسیه به اوکراین با شهامت آن را محکوم کرد و در مصاحبه‌های متعددی به موضوع «انسان سرخ» پرداخت

الکسیویچ در عرض چهل سال گذشته در مورد «پدیده شر» در جامعه روسیه تحقیق کرده است. او پس از حمله روسیه به اوکراین با شهامت آن را محکوم کرد و در مصاحبه‌های متعددی به موضوع «انسان سرخ» پرداخت. وی در یکی از مصاحبه‌های خود، ضمن بازگشت به فروپاشی سوسیالیسم اتحاد شوروی، نقطه مرکزی نظرش در مورد پدیده «انسان سرخ» را چنین تشریح می‌کند:

«اندیشه ما در باره شکست کمونیزم بی‌معنا و بیهوده بوده است. ما کمونیزم را شکست ندادیم. آنچه امروز روی داده است، پدیدار شدن ناگهانی این «مرد سرخ» است، انگونه که من او را می‌نامم. ..این‌ها نشانه‌هایی است از همانجا، از گذشته و این روشن می‌سازد که ما هنوز از گذشته‌ جدا نشده‌ایم…ما همان طور که گفتم ساده‌لوحانه فکر می‌کردیم که کمونیسم را خیلی آسان شکست داده‌ایم و انقلاب ما انقلابی مسالمت‌آمیز است. …ببینید، مردم شوروی کسانی هستند که توسط والدین شوروی آموزش می‌دیدند، آنها بر اساس کتاب‌های درسی شوروی درس می‌خواندند، آنها از سوی آموزگاران شوروی آموزش می‌دیدند. در کتاب «زمان دست دوم» سعی کردم رمانتیسم بردگی را در درون انسان‌ها نشان دهم که هیچ چیز ندارند، بسیار رنج کشیده‌اند و تنها از درد صحبت می‌کنند، اما فرقی نمی‌کند. اینجا ما آدم‌های بزرگی بودیم، این گونه بودیم…به هر حال رمانتیسم بردگی در آنها زنده است. من فکر می‌کنم که برای مدت طولانی، همان طور که چخوف گفت، «بردگی را از درون خود برانید.» ما باید افکار شوروی را از خود برانیم، چون ما تنها برده نبودیم، بلکه رمانتیک‌های برده‌داری هم بودیم. این در واقع، همزمانی با ذهنیت روسی است، همزمانی تاریخی. در این جا اشتراکات زیادی احساس می‌شود.» (الکسویچ، ۲۰۲۲).

بنابراین از نظر آلکسیویچ «امپراطوری سرخ» در دهه ۱۹۹۰ نابود شد، اما «انسان سرخ» همچنان به زندگی خود ادامه می‌دهد. اما اگر «انسان سرخ» این قدر جان سخت است و نوستالژی بازگشت به گذشته را دارد، چرا سی سال پیش به هنگام فروپاشی «امپراتوری سرخ» هیچ اعتراض جدی نکرد؟ چرا به خیابان نریخت و مانع تکه تکه شدن «امپراتوری سرخ» نشد؟  چرا امروز که سه دهه از فروپاشی می‌گذرد ، دوباره حاضر شده است جان خود را برای استقرار مجدد امپراطوری بدهد؟ باید به خاطر آورد که روسیه امروز نه فقط بسیار کوچک‌تر از سی سال پیش یا یک قرن پیش، بلکه چند قرن پیش است. «انسان سرخ» که علاقه‌ای به آزادی نداشت، چرا نتوانست به خاطر رویای امپراتوری محبوب خود،  عطای آزادی را به لقایش ببخشد؟ این ها پرسش‌هایی هستند که او پاسخ‌های مناسبی برای آنها ندارد.

ماشا گسن(Masha Gessen)  روزنامه‌نگار معروف روسی-آمریکایی در طی دو دهه گذشته به دقت پوتین را مطالعه کرده است. احتمالا هیچکس بیش از او در مورد پوتین در غرب ننوشته است. وی در کارنامه خود کتاب‌هایی چون «مرد بی‌چهره: ظهور باور نکردنی ولادیمیر پوتین» را دارد. یکی از آخرین کتاب‌هایش عنوان «آینده تاریخ است» (۲۰۱۷) را بر خود دارد. این کتاب هفت شخصیت واقعی دارد که در این نوشته دو نفر از آنها  اهمیت خاصی دارند.  اولی، الکساند دوگین، فیلسوف معروف طرفدار پوتین و دیگری لف گودکف از جامعه‌شناسان معروف روسیه است. یکی از موضوعات اصلی کتاب که به حوادث پس از فروپاشی شوروی می‌پردازد، «انسان شوروی»[۱] است.

گسن در جستجوی پاسخ به این پرسش مهم است، چرا لیبرالیسم در روسیه موفقیت چندانی نیافت؟ چرا آزادی‌هایی که در دوران یلتسین وجود داشتند به هنگام زمامداری پوتین یکی پس از دیگری قلع و قمع شدند؟ از نظر گسن پوتین یک «حکومت توتالیتر» همچون «هیتلر و استالین » ایجاد کرده است که صدای هر گونه اعتراضی را به سرعت در نطفه خفه می‌کند. اما از سوی دیگر یکی از عوامل اصلی شکست لیبرالیسم را باید در جای دیگری جستجو کرد: شهروند شوروی در طی نسل‌ها معتاد به دوگانه‌اندیشی گشته و گرایش به جمع‌گرایی و نه فردگرایی دارد.  در واقع کتاب گسن حاوی دو نکته مرکزی است: «انسان شوروی» و «حکومت توتالیتر» پوتین.

در باره کتاب گسن نقدهای مثبت زیادی در روزنامه‌ها و مجلات معتبر جهانی نوشته شد، از جمله فرانسیس فوکویاما در نیویورک تایمز. فوکویاما -چون برخی دیگر از منتقدین- عنوان توتالیتر برای حکومت کنونی روسیه را نادرست قلمداد نمود اما تعبیر «انسان شوروی» را پذیرفت. پس از «قلعه رفتن» مدودوف-پوتین در سال ۲۰۱۲ و الصاق کریمه به روسیه، بسیاری از روشنفکران لیبرال تنها توضیح منطقی محبوبیت روزافزون پوتین را در بازگشت به تئوری «انسان شوروی» یافتند.

حال، قبل از ادامه لازم است به این پرسش پاسخ داده شود که این موضوع چه اهمیتی برای خوانندگان ایرانی دارد؟ می‌توان چند دلیل را به طور خلاصه مطرح کرد:

  • در میان خوانندگان و روشنفکران  ایرانی آثار نویسندگانی چون سوتلانا آلکسیویچ  (زمان دست دوم)، ماشا گسن (آینده تاریخ است)، جاشوا یافا (Joshua Yaffa) (میان دو آتش) …که به مسئله «انسان شوروی» می‌پردازند، محبوبیت خاصی دارند. همین موضوع در مورد ایرانیان خارج از کشور نیز صادق است (برای نمونه نگاه کنید به نقد محسن یلفانی به نام «پایان انسان سرخ» در دو ماهنامه میهن شماره ۱۰ که به بررسی کتاب زمان دست دوم آلکسیویچ می‌پردازد) . همچنین باید اضافه کرد که تاکنون کتاب «زمان دست دوم» آلکسیویچ با سه ترجمه و عنوان به بازار عرضه شده است: «زمان دست دوم» ، «روزگار رفته: آخرین سرخ‌ها» و «سرانجام انسان طراز نوین: فرو ریختن توهمات» که ترجمه اخری توسط موسی غنی‌نژاد و مهشید معیری صورت گرفته است.
  • در ایران تئوری‌های مشابهی، مانند تئوری «دین‌خویی» ایرانیان، «امتناع اندیشه» یا «اقتدارگرایی ایرانی»  برای توضیح عقب‌ماندگی کشور به شکل جدی مطرح هستند.
  • هر تحلیل دیگری از ساختار طبقه حاکمه روسیه و تشریح حوادث بعد از فروپاشی شوروی، که متکی بر «انسان شوروی» نیست،  باید موضع خود را در مقابل این تئوری روشن سازد.

پیشینه

بنا به گفته آلکسیویچ در مقدمه «زمان دست دوم»: «کمونیسم نقشه جنون‌آمیزی داشت: بازسازی «گونه قدیمی انسان»، آدم باستانی. و این واقعا عملی شد…شاید این تنها دستاورد کمونیسم بود. طی هفتاد و چند سال در آزمایشگاه مارکسیسم-لنینیسم انسان جدیدی ایجاد شد: انسان شوروی. برخی او را شخصیتی تراژیک، و برخی او را یک سووک [۲] می‌نامند» (آلکسیویچ، ۲۰۱۶، ۱۳). آیا این حقیقت دارد؟

 انقلاب اکتبر یک آزمایش اجتماعی بزرگ با آرزوها و جاه‌طلبی‌های بزرگ بود. برخی از رهبران آن،  نگرش خاصی نسبت به یک فرد ایده‌آل در چنین جامعه‌ای داشتند. این درک در طی دوران هفتاد ساله شوروی دچار تغییرات جدی شد

 انقلاب اکتبر یک آزمایش اجتماعی بزرگ با آرزوها و جاه‌طلبی‌های بزرگ بود. برخی از رهبران آن،  نگرش خاصی نسبت به یک فرد ایده‌آل در چنین جامعه‌ای داشتند. این درک در طی دوران هفتاد ساله شوروی دچار تغییرات جدی شد. انقلاب از دل یک جنگ امپریالیستی که با تکیه بر احساسات ناسیونالیستی پیش برده می‌شد، بیرون آمد. در این زمان پیام انقلابیون «انترناسیونالیسم  پرولتاریایی» و همبستگی با کارگران و زحمتکشان کشورهای سرمایه‌داری و مردم مستعمرات بود. در این دوران انتظار می‌رفت که انقلاب کارگری گسترش یابد و دولت به عنوان شکل سیاسی سازماندهى جامعه، اهمیت خود را از دست دهد و به تدریج محو شود. انقلاب پرولتاریایی در غرب گسترش نیافت و دولت سوسیالیستی نه فقط محو و نابود نشد، بلکه بسیاری از نهادهای سیاسی مهم جامعه را نیز از میان برداشت.

در ابتدای سال ۱۹۱۷، در آستانه‌ انقلاب فوریه ، بلشویک‌ها در حدود ۲۴ هزار نفر عضو داشتند، اما این رقم در عرض کمتر از یک سال به حدود دویست‌ هزار نفر رسید. پایگاه اصلی اجتماعی حزب را طبقه کارگر جوان در شهرهای بزرگی چون پتروگراد تشکیل می‌‌داد. باید در نظر داشت که در آن زمان طبقه کارگر فقط سه درصد جمعیت کشور را در بر می‌گرفت. بلشویک‌ها در روستاها که ۸۰ درصد جمعیت روسیه در آنجا زندگی می‌کردند نفوذ زیادی نداشتند. آنها تا پیش از انقلاب در فکر سازماندهی دهقانان نیز نبودند و سوسیال رولوسیونرها در روستاها قدرت سیاسی مهمی محسوب می‌شدند. اما بلشویک‌ها توانستند با طرح شعارهای مناسب، همچون زمین، نظر مساعد بسیاری از دهقانان را به سوی خود جلب کنند. آنان با اتکا بر نیروی خود در شوراهای کارگران و سربازان توانستند به راحتی قدرت را به دست گیرند. ضربات سهمگینی که در طی جنگ بر پیکر رژیم تزاری وارد شده بود، و پیامد آن نارضایتی و شورش‌های متعدد در کشور بود، زمینه را برای گرفتن قدرت توسط انقلابیون آماده‌ ساخت.   بلشویک‌ها با توجه به پایگاه اجتماعی کوچک خود، بدون وجود چنین شرایط مساعد و نیز انتخاب سیاست‌های درست در طی دوران بحران سیاسی در سال ۱۹۱۷، نمی‌توانستند به راحتی قدرت را کسب کنند.

اما گرفتن قدرت بسیار آسان‌تر از حفظ آن بود. آنها مجبور شدند نه فقط با طرفداران دولت تزاری بلکه با نیروهای نظامی آمریکایی، بریتانیایی، کانادایی، صربستانی، فنلاندی، رومانیایی، ترکی، یونانی، فرانسوی، و ژاپنی که همگی به کمک ارتش سفید آمده بودند، سال‌ها مبارزه کنند. در پایان جنگ، روسیه به یک مخروبه کامل تبدیل شد. قحطی در روستاها بیداد می‌کرد، کارخانه‌ها به حال خود رها شدند و پایگاه اصلی بلشویک‌ها که یک طبقه کارگر جوان بود، در طی جنگ داخلی از هم پاشید. بخشی از این طبقه نیز وارد دستگاه بوروکراتیک دولتی جدید شد. (اندرسون، ۲۰۱۰)

اتحاد شوروی اولین دولت مدرنی بود که بر تعصبات ملی استوار نبود و نشانی از روسیه بزرگ در نام این کشور، اتحاد جماهیر شوروی، وجود نداشت. رهبری انقلاب بزودی متوجه شد که در مورد پیروزی انقلاب در کشورهای صنعتی دیگر دچار خطا شده بود و می‌بایستی به روی پای خود، تحت شرایط جدید بایستد

اتحاد شوروی اولین دولت مدرنی بود که بر تعصبات ملی استوار نبود و نشانی از روسیه بزرگ در نام این کشور، اتحاد جماهیر شوروی، وجود نداشت. رهبری انقلاب بزودی متوجه شد که در مورد پیروزی انقلاب در کشورهای صنعتی دیگر دچار خطا شده بود و می‌بایستی به روی پای خود، تحت شرایط جدید بایستد. در دوران استالین، کشور در طی یک برنامه پنج ساله اول توانست نسل جدیدی از کارگران  که سابقه دهقانی داشتند را به وجود آورد و کشور به موفقیت‌های صنعتی معینی رسید. بنا به گفته اندرسون، در دوران استالین حکومت توانست در دو دوره محبوبیت عمومی بدست آورد. اول، هنگامی که دولت در طرح اولیه صنعتی خود موفقیت کسب نمود، دوم، در طی جنگ دوم جهانی که حکومت شوروی توانست با تکیه بر میهن‌پرستی-که عمدتا روسی بود- شهروندان خود را به مبارزه جنگ و زندگی بر علیه فاشیسم ترغیب کند. (همانجا)

با این حال، از آنجا که حکومت استالین به هیچکس اعتماد نداشت، دستگاه پلیس مخفی گسترده‌ای که از حزب نیز قدرتمندتر بود را ایجاد کرد. حال در طی این دوران اتحاد شوروی شاهد دو تشنج بزرگ بود: اول، دوران اشتراکی کردن در اواخر دهه بیست ، که حکومت یک جنگ تمام عیار بر علیه دهقانان به راه انداخت. در نتیجه تبعیدهای اجباری و نیز قحطی نزدیک به شش میلیون نفر جان خود را از دست دادند. پیامد آن این بود که کشاورزی اتحاد شوروی هیچگاه نتوانست پس از آن کمر راست کند. دوم، تصفیه‌های دهه سی، که نه فقط کل کادر قدیمی بلشویک‌ها بلکه کادر آینده  حزب نیز  همراه با عده دیگری که مقامی در حزب نداشتند، نیست و نابود شدند. بنا به نوشته اندرسون تعداد قربانیان این تصفیه سیاسی حداقل هفت‌صد هزار نفر تخمین زده می‌شود. عده زیادی از قربانیان در وحشیگری حکومت اعدام نشده بلکه به اردوگاه‌های اجباری کار اعزام شدند. تعداد انها در حدود دو میلیون نفر بود. پس از جنگ دوم جهانی میزان ترور کاهش یافت. مردم مقام حکومت استالین را به خاطر موفقیت‌های نظامی -که در آن بیست و چهار میلیون نفر از مردم اتحاد جماهیر شوروی جان خود را از دست دادند-  به عرش اعلا رساندند.

بنابراین، اگر در طی حکومت استالین یک رابطه پر تشنج بین حکومت و بخشی از مردم  از یک سو و حکومت و بخش بزرگی از دستگاه حزبی و روشنفکران غیر حزبی از سوی دیگر وجود داشت، چگونه حکومت قادر به ایجاد «انسان شوروی» گشت که گوش به فرمان آن بود؟ آیا وجود اردوگاه‌های کار اجباری خود به معنی عدم تمکین و نارضایتی حداقل بخشی از مردم، از جمله اعضای حزبی نبود؟ مسلما تبعیت بخشی از نیروهای ناراضی از حکومت به خاطر ترس از حکومت استالین بود اما تمکین تحت فشار با رضایت داوطلبانه تفاوت زیادی دارد. برای بخش بزرگی از مردم، که عمدتا تا قبل از انقلاب کشاورز و بی‌سواد بودند، پیشرفت‌های اقتصادی و رفاهی جامعه، شرایط زندگی بهتری را فراهم کرده بود. اما همان‌ها نیز به یک انسان نوین شوروی بدل نشدند. درست به همین خاطر در دهه‌های ۱۹۵۰-۱۹۳۰ حکومت  «ناسیونالیسم پرولتری» را کنار گذاشت و به نوعی از ناسیونالیسم که عنوان مهین‌پرستی سوسیالیستی داشت روی آورد. این ناسیونالیسم عمدتا بر پایه سنت‌های روس‌محورانه شکل گرفت. اگر ناسیونالیسم یک ایدئولوژی سیاسی برای گرفتن قدرت سیاسی است، این ایدئولوژی روس محورانه متکی بر اسطوره‌های گذشته روسی بود که هدفش ایجاد یک حاکمیت سیاسی روسی نبود بلکه تکیه بر دولت اتحاد شوروی داشت. با این حال، این امر یک تغییر اساسی نسبت به سال‌های اول انقلاب محسوب می‌شد. در نتیجه، حزب به چند دلیل نمی‌توانست-حتی اگر می‌خواست-انسان شوروی را بسازد. اول، وجود یک تنش جدی بین حکومت و بخشی از مردم.  دوم، حضور یک دستگاه قدرتمند امنیتی که به توده‌ها اعتماد نداشت. سوم، تغییر استراتژی حزب از تکیه بر «انترناسیونالیسم پرولتری» به «میهن‌پرستی سوسیالیستی» که عمدتا روس محور بود. چهارم، با نابود کردن کادرهای قدیمی و جدید حزب و تشنج در درون دستگاه حزبی  نیروی چنین تغییری وجود نداشت.

ممکن است گفته شود در این صورت فعالیت کسانی چون آنتون ماکارنکو  (Anton Makarenko)را چگونه باید تعبیر کرد؟  اقداماتی که کسانی چون ماکارنکو در تعداد کمی از کمون‌ها انجام دادند، قطره‌ای در اقیانوس حساب می‌شد و ربط زیادی به زندگی اکثریت مردم عادی اتحاد شوروی نداشت. در دهه ۱۹۵۰ و پس از آن نیز اقداماتی برای حفظ خاطره جنگ و قربانیان آن صورت گرفت. در سال ۱۹۶۱ حزب کمونیست شوروی ویژگی‌های اصلی انسان جدید شوروی را وارد حزب کرد. در این زمان یک تصویر رویایی از انسان شوروی داده شد که بر اساس آن چنین انسانی عاشق کار بود و احساس وظیفه عمومی می‌کرد، میهن‌پرستی شجاع و فداکار بود که حاضر بود خواسته‌های فردی خود را فدای منافع جمعی کند، به دولت وفادار و در برابر دشمنان کمونیسم حاضر به هیچ سازشی نبود. از نظر اخلافی فردی پاک ، راستگو و متواضع بود. اما همه این کدهای اخلاقی در برنامه حزب شامل اعضای حزب و کمسومول که سازنده کمونیسم بودند می‌گشت. آنها می‌بایستی با داشتن چنین خصوصیاتی سرمشق مردم عادی می‌شدند.

حزب کمونیست در سه دهه آخر اتحاد شوروی قدرت ایدئولوژیک خود را کم و بیش از دست داده بود. حزب بر خلاف دهه‌های اول زندگی اتحاد شوروی به دنبال تغییر فکر مردم و تحمیل ایدئولوژی خود نبود

حال باید به خاطر داشت که حزب کمونیست در سه دهه آخر اتحاد شوروی قدرت ایدئولوژیک خود را کم و بیش از دست داده بود. حزب بر خلاف دهه‌های اول زندگی اتحاد شوروی به دنبال تغییر فکر مردم و تحمیل ایدئولوژی خود نبود. برژنف در کنگره حزب کمونیست در سال ۱۹۷۱ تاکید بر اهمیت زندگی مصرفی (در مقیاس شوروی و نه غرب)، پذیرش فردگرایی ، اتکا به خود، اوقات فراغت و ارزش‌های دیگری که در گذشته ارزش‌های بورژوایی قلمداد می‌شدند، نمود. در این زمان ارزش‌های مدرن شوروی، حداقل در تئوری، فرق زیادی با ارزش‌های زندگی غربی نداشت. درست در همین دوران بود که تلویزیون، یخچال، و وسایل خانگی دیگر باسرعت به خانه‌های مردم راه یافتند. (کلومبیته، شرفوتدینوا، ۲۰۱۴، ۱۰-۹)  باید به خاطر آورد که در دوران خروشچف داشتن اتومبیل شخصی کم و بیش هم ردیف  فساد اخلاقی قلمداد می‌شد اما در دوران برژنف بتدریج این طرز تفکر عوض شد. کارخانه‌های اتومبیل‌سازی کم کم تولیدات خود را افزایش دادند، هر چند که کیفیت محصولات بسیار پایین‌تر از محصولات مشابه در غرب بود. معروف است که برژنف در کلکسیون خصوصی اتومبیل خود، رولز رویس، کادیلاک، پورشه، جاگوار، و مازراتی داشته است (همانجا) بنا به گفته شوروی‌شناس دانشگاه کالیفرنیا، جورج برسلائر (George Breslauer)، این دوران را می‌توان دوران شکل‌گیری «سیستم رفاهی اقتدارگرا» در اتحاد شوروی قلمداد نمود. در این دوران حزب تلاش داشت تا به نوعی رضایت مادی مردم برای همنوایی سیاسی با حکومت جلب کند. از این رو بر اهمیت مبادله بین دولت و جامعه پافشاری می‌کرد.

لازم است بر این نکته تاکید شود که در این دوران نیز همچون گذشته آزادی‌های سیاسی وجود نداشتند. دولت تلاش داشت از طریق سیستم آموزشی عشق به میهن، از خود گذشتگی، تبعیت از مقامات و وفاداری به کشور را تبلیغ کند. علم، ادبیات، سینما، هنر، رسانه‌های عمومی …همه در خدمت تبلیغ هنجارها و ارزش‌هایی بودند که سیاست جاری حزب و حکومت محسوب می‌شد. با این حال، در این دوران مردم شوروی شاهد آن بودند که ایدئولوژی رسمی اهمیت گذشته خود را از دست داده و ارزش‌های جدیدی جایگزین برخی از ارزش‌های قدیمی می‌گشتند. باید به خاط آورد که اتحاد شوروی راه ویژه خود به دنیای مدرن را انتخاب کرده بود که متفاوت از راه دنیای غرب بود.

بنا به گفته الکسی یورچاک (Alexei Yurchak)، در اتحاد شوروی رابطه بین دولت و مردم را می‌توان چنین ترسیم کرد. عده‌ای طرفدار دولت و برخی مخالف آن بودند اما اکثریت عظیم مردم در قلمرویی بین این دو زندگی می‌کردند. آنها نه حامی و نه مخالف دولت بودند. برای آنها حضور در رژه اول ماه مه و یا انقلاب اکتبر به معنی مشارکت در یک جشن بزرگ بود. آنان در خیابان‌ها، پلاکاردها و پرتره‌های انقلابیون را حمل می‌کردند اما اهمیت زیادی به خود این رویدادها نمی‌دادند. برای آنها حضور در تظاهرات به معنی دیدار دوستان و لذت از تفریح و معاشرت با نزدیکان بود. نظام متاخر شوروی با سرعت فراوان به سمت اشکال چندگانه و متنوع «زندگی نرمال» حرکت می‌کرد. (یورچاک، ۲۰۰۵). درست این درک از زندگی نرمال،  و برخورد با حکومت شوروی، عدم علاقه به سیاست، تاریخ حزب و جهان… برای انقلابیون مهاجری که تازه سنگر مبارزه را ترک کرده بودند (از جمله کمونیست‌های ایرانی) قابل درک نبود. از نظر آنان «انسان طراز نوین» می‌بایستی همه ویژگی‌های منعکس در برنامه حزبی سال ۱۹۶۱ را می‌داشت!

بنابراین به عنوان نتیجه می‌توان گفت، اگر در ابتدای انقلاب نوعی آرمان‌گرایی برای ایجاد یک انسان نوین وجود داشت، حزب کمونیست به دلایلی که در بالا شمرده شد چنین امکانی را نداشت. در سوسیالیسم متاخر نیز دولت علاقمند به تحمیل اجباری ایدئولوژی خود نبود. از سوی دیگر مردم راه میانه‌ای بین مخالفت و طرفداری از حکومت یافته بودند و حکومت شوروی نیز تا جایی که قدرت کنترل مردم را داشت، از وضع موجود راضی بود. مشارکت مردم به معنی پذیرش صمیمانه همه تبلیغات دولتی نبود بلکه  آنان در زندگی عادی خود تلاش داشتند تا راه‌هایی برای گسترش آزادی خویش در عرصه‌هایی که امکان‌پذیر بود بیابند. در این زمان، نوعی مبادله بین دولت و مردم در برخی از عرصه‌ها صورت می‌گرفت و حکومت نیز در بسیاری از موارد مجبور به تغییر سیاست‌های خود بود.

به عبارت دیگر  وجود «انسان جدید شوروی» یا «انسان سرخ» یک توهم است. این به معنی عدم وجود یک هویت جمعیِ ویژه اتحاد شوروی نبود. غذا، موزیک، سینما، محیط کار، اوقات فراغت، علم و تکنولوژی، قهرمانان تاریخی و …وجود داشتند که همه آنها هویت جمعی ویژه‌ای را ایجاد کرده بودند اما این بسیار متفاوت از وجود «انسان سرخ» بود.

علل رواج تئوری «انسان شوروی»

در این صورت دلایل رواج تئوری «انسان شوروی» چیست؟ در طی یک قرن گذشته سه دیدگاه عمده در میان مورخین و متفکرین در مورد رابطه مردم و دولت در اتحاد شوروی قابل تشخیص است. در میان متفکرین علوم سیاسی چون هانا آرنت، دولت شوروی نهادی با قدرت مطلقه بود که از طریق پلیس مخفی، تبلیغات و برنامه‌ریزی اقتصادی استیلای خود را بر مردم اعمال می‌کرد. جامعه متشکل از مجموعه‌ای از انسان‌های اتمیزه بود که گرفتار شستشوی مغزی شده و یا سرکوب می‌شدند. از این رو همیشه مردم در مقابل دولت قرار داشتند. در مقابل این نگاه برای تبیین قدرت مطلقه دولت، دیدگاه رویزیونیستی در میان مورخین برای توضیح قدرت در کشورهایی چون اتحاد شوروی شکل گرفت. بر اساس این دیدگاه قدرت به طور عمده توسط کنترل اجتماعی، انضباط و حمایت توده‌ها اعمال می‌شد. با رواج پست مدرنیسم،  برای برخی از مورخین بتدریج این ایده اهمیت بیشتری یافت که چگونه ارزش‌های دولت شوروی در میان مردم درونی شدند. و در نهایت، ایده سومی شکل گرفت که مردم در میانه، نه در صف طرفداران دولت و نه مخالفین قرار داشتند.

چند سال قبل از فروپاشی اتحاد شوروی یوری لوادا (Yuri Levada) جامعه‌شناس معروف روس که مسئولیت مرکز سنجش آرا در روسیه را به عهده داشت و امروز نیز مهمترین نهاد سنجش افکار عمومی روسیه نام او را بر خود دارد، بر اساس یک نظر خواهی بزرگ تئوری «انسان ساده شوروی» را مطرح کرد. بنا بر این نظریه، مردم شوروی ویژگی‌های  شخصیتی معینی داشتند. بنا به گفته وی «انسان شوروی»  را می‌توان چنین تعریف نمود: اول، فردی ساده بود (به این مفهوم که او مطیع مقامات، متواضع و راضی به آنچه که داشت بود و تلاش داشت مانند هر کس دیگری زندگی کند. به عبارت دیگر، «انسان شوروی» نمی‌خواست متفاوت از دیگران باشد) دوم، منزوی بود سوم، قدرت انتخاب نداشت چهارم، به راحتی می‌توانست بسیج شود پنجم، او فرد گروگانی در گروه بود ششم،  طرفدار سلسله مراتب بود. در کنار این ویژگی‌ها، «انسان شوروی» چند خصوصیات عمده داشت. طرز تفکر او با استثناگرایی، دولت‌محوری و طرفداری از امپراتوری ارتباطی ناگسستنی داشت. (شرفوتدینوا، ۲۰۱۹)

لوادا نظریه «انسان شوروی» را متاثر از دو  تئوری دیگر علوم سیاسی ایجاد کرد. اول، او تحت تاثیر نظریه توتالیتاریسم،  معتقد بود که «انسان شوروی» در نتیجه پروسه کنترل اطلاعات، مکانیزم‌های عمودی بسیج اجتماعی و فشار دائمی تبلیغات  ویژگی‌هایی یاد شده در بالا را جلب کرده بود. از این رو نظریه «انسان شوروی» او کاملا سیاسی بود با این حال موضع سیاسی او با موضع سیاسی انتقادی زینوویف کاملا متفاوت بود. لوادا با استفاده از منشور توتالیتاریسم، به دنبال یافتن شخصیت گره خورده با یک نظام منفور سیاسی بود. او همچنین بر پایه نظرات جورج ارول به این نتیجه رسیده بود که «انسان ساده شوروی» زیاد هم «ساده» نبود و  دارای وجدان مضاعف بود. این توانایی او را به «انسانی حیله‌گر» تبدیل کرده بود. «انسان شوروی» به خاطر خشونت و فشار دولت و برای سازگاری خود با محیط مجبور به حیله‌گری است. او فقط فریب نمی‌خورد بلکه می‌خواهد که فریب بخورد و درست به همین خاطر برای حفظ خود به لحاظ روانی دائما مشغول خودفریبی است! (همانجا)

دومین پایه نظریه لوادا نظریه سیستم‌های تالکوت پارسونز بود. بنا بر این نظریه، بخش‌هایی از سیستم اجتماعی مانند بخش‌های آموزشی، قانونی و مذهبی برای بازتولید سیستم کلی و حفظ تعادل در جامعه با یکدیگر کار می‌کنند. بنابراین بین این دو یک وابستگی وجود دارد. به عبارت دیگر، بنا بر نظر لوادا سیستم توتالیتر شوروی، ساختارهای سرکوبگر و نوع شخصیت ایجاد شده در این جامعه موجب بقای جامعه مزبور شده بود. در نتیجه «انسان شوروی» از یک سو زاده و خروجی نظام توتالیتر بود و از سوی دیگر حافظ بقای آن. سرکوب شده خود شرایط  تداوم سرکوب و ادامه اقتدار سرکوبگر را فراهم می‌ساخت.

نظرات لوادا در دوران پرسترویکا و اوج‌گیری نظرات ضدکمونیستی در میان روشنفکران مطرح شد، و طرفدارانی یافت. بنا بر آنچه که گفته شد  حضور «انسان شوروی» در یک جامعه در حال گذار به دموکراسی خطرناک بود و احتمالا می‌توانست چوب لای چرخ تثبیت دموکراسی گذارد. با این حال لوادا در دوران یلتسین این امید را داشت که با فوت نسل قدیم و شکل‌گیری نهادهای دموکراتیک امکان تغییر در میراث شخصیتی جامعه شوروی وجود دارد. باید توجه داشت که «انسان ساده شوروی» نقطه مقابل انسان ایدآلیزه شده لیبرال غربی بود. در این دیدگاه، انسان لیبرال « موجودی فردگرا و خودمختار» بود که از ارزش‌های دنیای آزاد دفاع می‌کرد و مخالف حل شدن در جمع بود.

یکی از شخصیت‌های کتاب میشا گسن، لف گودکف (Lev Gudkov) ، شاگرد یوری لوادا است. اگر لوادا معتقد بود با مرگ کسانی که در حکومت شوروی بزرگ شدند، و نیز افزایش عددی نسل جوانی که فقط زندگی پساشوروی را به یاد دارند، دوران حاکمیت «انسان شوروی» به پایان می‌رسد، در مقابل شاگرد او ،گودکف ، به این نتیجه رسید که به نسل جوان هم «نمی‌توان امید» زیادی داشت  و  امکان نوسازی مدنی کشور کمتر و کمتر می‌شود. از نظر او روس‌ها به آزادی‌های سیاسی بی‌اعتماد، و دلخور از موقعیت از دست رفته خود پس از فروپاشی اتحاد شوروی بودند. بنا به عقیده گودکف  «انسان شوروی» نه  تنها در حال مرگ نبود بلکه پس از یک دوره کوتاه ضعف در حال بازتولید و بازپس‌گیری موقعیت‌های از دست رفته قبلی بود.

جالب آن که یکی دیگر از شخصیت‌های کتاب «آینده تاریخ است» الکساندر دوگین (Alexander Dugin) فیلسوف نزدیک به کرملین است. او رابطه نزدیکی با محافظه‌کاران ایرانی نیز دارد و از نظریه‌پردازان کنونی اوراسیا است. در نظر او ایران یکی از اجزا کلیدی پروژه اوراسیا محسوب می‌شود. اوراسیای او از شرق دور آغاز، در میانه کشورهای چون ایران و روسیه و در انتها کشورهایی چون فرانسه و آلمان را در بر می‌گیرد. پروژه اوراسیا یک پروژه سیاسی و هدف آن مقابله با آمریکا است. او هنگامی که در قم با آیت‌الله محمد مهدی میرباقری، رئیس فرهنگستان علوم انسانی گفت: «بی‌نهایت خوشحالم که به مقر اصلی مبارزه با مدرنیته آمده‌ام. من زندگی خودم را وقف این مبارزه کرده‌ام زیرا برای من مدرنیته یعنی شیطان». میرباقری پس از دیدار با دوگین گفت که او «تقریبا با تمام» دیدگاه‌های ایدئولوگ پوتین موافق است. (یزدان‌پناه، ۱۳۹۵)

گفتنی آن که دوگین از طرفداران «جنگ تمدن‌ها» است و معتقد است کشورهایی چون روسیه نیازی به مدرنیته غربی ندارند. با وجود اختلاف فراوان او با کسانی چون گودکف ، گسن و ..او در یک نکته با آنها هم نظر است: مردم روسیه جمع‌گرا و دولت‌محور هستند. مسلما آنها از زوایای مختلف به این پدیده نگاه می‌کنند. برای دوگین «ویژگی‌های فرهنگی» مردم روسیه آنها را در مقابل فردگرایی غربی قرار می‌دهد و این یک خصیصه بسیار مثبت است در حالی که برای کسانی چون گسن موضوع برعکس است.

تئوری محافظه‌کارانه

اصطلاح «انسان شوروی» فقط در مورد کشورهای سابق اتحاد شوروی استفاده نمی‌شود، بلکه در مورد کشورهای اروپای شرقی  که کمتر از نیم قرن نظام خود را سوسیالیستی می‌خواندند، نیز استفاده می‌شود. آن به مثابه سندرم خاصی در نظر گرفته می‌شود که مانند یک عفونت مضر همه کسانی را که در یک جامعه کمونیستی زندگی ، تحصیل و کار کرده، را مبتلا ساخته و در آنها  نگرش‌ها، تمایلات و ادراکات مضری را تکامل داده که به سادگی قابل درمان نیستند. این پدیده چنان پر قدرت و واگیردار تلقی می‌شود که هیچ چیز سالمی باقی نمی‌گذارد. از همه بدتر آن که هیچ راهی برای درمان آن نیز وجود ندارد.

مشکل اصلی از این جا آغاز می‌شود که نخبگان جامعه ، کسانی که ظاهرا گرفتار این بیماری جان سخت نشده‌اند، طرح‌هایی را برای جامعه در نظر می‌گیرند که با واقعیت‌های مادی جامعه جور در نمی‌آید و به جای تجزیه و تحلیل دقیق‌تر و بازنگری در طرح‌های خود، ساده‌ترین کار ممکن یعنی اعتراض به میراث گذشته کمونیستی را پیشه می‌کنند. نخبگان در پی «آزادی بردگان» هستند اما خود می‌خواهند که مخاطبانشان برده‌وار از فرامین آنها پیروی کنند. از نظر آنها یک نظام توتالیتر کارخانه برده‌سازی است اما تئوری‌های آنها بردگان را در در بردگی باقی می‌گذارند. مردم «قربانی» ساختارهای گذشته هستند ولی با وجود ان که سرمایه‌داری توانست در رقابت اقتصادی ، نظامی و تبلیغاتی خود سوسیالیسم واقعا موجود را شکست دهد، در عرصه تغییر «انسان ساده شوروی» کاملا ناتوان است. لیبرالیسم که خود بر فردگرایی و قدرت تخیل و آفرینش فرد اعتقاد دارد، ناگهان همه درها را بر روی فرد می‌بندد.

اگر افراد به عنوان بازیگران اجتماعی در نظر گرفته شوند، آنها بنده ساختارهای اجتماعی نیستند بلکه دارای عاملیت هستند. آنان در فرایندهای پیچیده اجتماعی، از دستگاه‌ها، قالب‌ها و مدل‌های موجود فرهنگی که در دسترس عموم قرار دارند استفاده می‌کنند و هویت‌های متمایز با معنا و اهداف اجتماعی مناسبی را انتخاب می‌نمایند. ساختارهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی محدودیت‌ها یا تسهیلاتی را برای اهداف انتخابی ایجاد می‌کنند. در این نگرش تعاملی بین ساختارها و عاملیت وجود دارد. در مواردی ساختارها دامنه اقدامات را محدود می‌سازند اما عاملیت خلاق می‌تواند راه‌هایی برای دور زدن موانع پیدا کند.

از نظر تئوری‌پردازان «انسان شوروی»، انسان ساده شوروی فردی مکار و حیله‌گر است. مسلما فرد برای مقابله با دستگاه‌ها و ساختارهای ظالم سعی می‌کند از راه‌های متفاوتی بهره برد. اگر قوانین جاری ناعادلانه باشد بسیاری سعی می‌کنند از سوراخ و سنبه‌های موجود قانونی حداکثر استفاده را بکنند. در بسیاری از کشورها در طول تاریخ معاصر این یکی از راه‌های مبارزه فقرا بر علیه ثروتمندان بوده است. در ایران کافی است به ابتکارات مختلف و متنوع زنان برای گرفتن طلاق از مردان، به خاطر سیستم ارتجاعی حقوقی کشور توجه شود.

در سال ۲۰۱۰ دو تن از جامعه‌شناسان روسی، ولادیمیر ماگون (Vladimir Magun) و ماکسیم روندف (Maksim Rudnev)، مدعی شدند که ۸۰٪ روس‌ها ارزش‌های اروپایی را تایید نمی‌کنند. (شرفتودینوا، ۲۰۱۹) در واقع آنها می‌خواستند چنین نتیجه بگیرند که مردم روسیه برای تغییرات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آمادگی ندارند و علت شکست پروسه دموکراتیزاسیون در روسیه بر عهده «تغییرناپذیری »مردم آن کشور است. بنابراین راحت‌ترین کار نه تجزیه و تحلیل حوادث، نه بررسی اشتباهات نخبگان، بلکه تقبیح «گناهکاران واقعی» یعنی مردم عادی روسیه بود.

زمانی که اتحاد شوروی به بن‌بست رسید، حزب کمونیست به این نتیجه رسید که باید راه اصلاحات را در پیش گیرد. حزب، گارباچف را انتخاب نمود. اما به زودی معلوم شد که گارباچف برنامه اصلاحی مشخصی در زمینه اقتصادی ندارد. استالین موفق شده بود نسل روشنفکران قدیمی و جدید حزبی را از ریشه در آورد. بسیاری از روشنفکران منتقد به غرب پناهنده شده بودند. روشنفکران روسی اعم از داخلی و خارجی به دو دسته ناسیونالیست‌های اسلاوگرا که معروفترین آنها سولژنیستن بود و غربگرایان تقسیم شده بودند. این دو گروه اختلافات زیادی داشتند  اما هر دو گروه خواهان برچیدن هر چه زودتر بساط حزب کمونیست بودند. لیبرال‌ها که طرفداران بیشتری داشتند، به این نتیجه رسیدند که غرب بسیار قدرتمندتر از روسیه است و باید هر چه زودتر و بدون معطلی به غرب و سرمایه‌داری پیوست. برای آنها اقتصاد بازار، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و انتخابات آزاد رقابتی بیشترین اهمیت را داشتند. گارباچف چند طرح نیم‌بند اقتصادی مطرح کرد که با شکست مواجه شدند و به جای تلاش بیشتر در جهت اصلاحات اقتصادی، سعی کرد بیشترین نیروی خود را صرف سیاست خارجی و برخی از اصلاحات سیاسی کند. با وخیم‌تر شدن اوضاع اقتصادی ، گارباچف رکن و محور اصلی اتحاد شوروی یعنی حزب را از سیستم حاکم جدا نمود، چیزی که نتیجه آن  ایجاد یک خلا در سیستم حکومتی بود. به عبارتی قبل از آن که یک سیستم جدید ایجاد شود سیستم قدیمی از هم باز شد. در نهایت اتحاد شوروی فرو ریخت. فروپاشی اتحاد شوروی بر خلاف نتایج رفراندومی بود که در سال ۱۹۹۱ اکثریت مردم خواهان حفظ یک اتحادیه جدید سوسیالیستی بودند. طبقه حاکمه بدون توجه به نظر مردم به سرعت اقتصاد بازار را برقرار کردند. در این میان هدف کسانی چون یلتسین نه برقراری دموکراسی بلکه تثبیت اقتصاد بازار با شتاب هر چه بیشتر بود. مسلما در این میان سنت‌ها، تاریخ و تجربه گذشته و نیز نحوه تثبیت اقتصاد بازار در هر جمهوری سابق اتحاد شوروی در شکل‌گیری دموکراسی با انتخابات رقابتی  و ایجاد شرایط مناسب برای  تعویض متناوب سران آن جمهوری‌ها نقش داشتند (مثلا کشورهای بالتیک در مقایسه با آذربایجان یا اوزبکستان). اما  روسیه شاهد  دوران وحشتناک دهه ۱۹۹۰ شد، چیزی که مردم آن کشور تقاضای آن را نکرده بودند. حتی در مورد این که آیا در رفراندوم قانون اساسی در سال ۱۹۹۲ ، بیش از نیمی از مردم روسیه در انتخابات شرکت کرده بودند یا نه هنوز شک وجود دارد (ساکوا، ۲۰۰۸، ۶۴). یک سال بعد، یلتسین پارلمان را نیز به توپ بست. در نتیجه اگر معنی دموکراسی عدم توجه به نتایج رفراندوم، به توپ بستن پارلمان و تقلب در انتخابات باشد، طبعا بسیاری به آن، به دیده تردید نگاه خواهند کرد.  

یکی از «ویژگی‌های انسان شوروی» تمکین کامل از مقامات حاکمه و پذیرش تبلیغات دولتی است. مثلا  در غرب اکثر مردم معتقدند که سقوط دلخراش پرواز  شماره ۱۷ شرکت هواپیمایی مالزی در مرز روسیه و اوکراین در سال ۲۰۱۴ به خاطر شلیک موشک توسط نیروهای طرفدار روسیه در اوکراین به وقوع پیوست. در عین حال  گفته می‌شود فقط سه درصد مردم روسیه به چنین فرضیه‌ای باور دارند (گاردین، ۲۰۱۴). آیا این نشانه تسلیم کامل مردم به بلندگوهای تبلیغاتی  طبقه حاکمه نیست؟ مسلما نه فقط مردم روسیه بلکه مردم کشورهای دیگر نیز تحت تاثیر تبلیغات دولتی قرار دارند. فقط کافیست به تفاوت اخبار تجاوز روسیه به اوکراین نه فقط در روسیه و اوکراین بلکه کشورهای دیگر جهان توجه کرد. در شرایط بحرانی  اکثریت شنوندگان و بینندگان روایت حاکم را به طور کامل می‌پذیرند. آیا این به معنی آن است که تفاوتی بین کشورهای غربی و کشوری چون روسیه از نظر تبلیغات وجود ندارد؟ مسلما تفاوت‌های زیادی از نظر میزان آزادی‌ها و در نتیجه تنوع اخبار وجود دارد. اما حتی در کشورهای غربی در زمان‌های بحرانی کریدور نظرات در عمل و نه به شکل قضایی، بسیار تنگ و باریک می‌شود. این موضوع هم در بحران کووید-۱۹  و هم جنگ کنونی اوکراین به خوبی قابل مشاهده است. طبعا در کشورهای غیر دموکراتیک مجازات‌های قضایی و چماق پلیس همیشه در صدر اقدامات اولیه برای خفه کردن ناراضیان قرار دارد. با این حال، این موضوع تغییری در مسئله مورد نظر در اینجا که همه انسان‌ها تحت تاثیر تبلیغات قرار می‌گیرند نمی‌دهد. اما در طولانی مدت، همه انسان‌ها تجربه زندگی روزمره خود را -در صورتی که این امکان وجود داشته باشد- معیار قرار می‌دهند، و نه بلندگوهای تبلیغاتی را.

از سوی دیگر باید به خاطر داشت که وقتی روسیه اولین واکسن کووید-۱۹ را به بازار عرضه کرد، در زمانی که در اروپا جنگ واکسن بین اتحادیه  اروپا و انگلیس شکل کاملا رقت‌باری  به خود گرفت، در نظرسنجی‌ها اعلام شد که ۶۰ تا ۷۰ درصد مردم روسیه از زدن واکسن خودداری خواهند کرد. بعدها وقتی که حتی این واکسن در کشورهای دیگر نیز آزمایش شد فقط عده کمی از مردم روسیه حاضر به زدن واکسن شدند. (نوی‌میر، ۲۰۲۱) آیا چنین پدیده‌ای به معنی عدم اعتماد مردم به بسیاری از گفته‌های مقامات نیست؟

تئوری «انسان شوروی» که از سوی بسیاری از لیبرال‌ها به منظور سلب مسئولیت از خود و یا همفکرانشان در روسیه به کار گرفته می‌شود، یک تئوری عمیقا محافظه‌کارانه است. درک طرفداران تئوری «انسان شوروی» از پدیده‌ها بسیار ایستاست

باید توجه نمود تئوری «انسان شوروی» که از سوی بسیاری از لیبرال‌ها به منظور سلب مسئولیت از خود و یا همفکرانشان در روسیه به کار گرفته می‌شود، یک تئوری عمیقا محافظه‌کارانه است. فقط کافیست عنوان کتاب ماشا گسن را در نظر گرفت. «آینده تاریخ است»، آن هیچ امیدی ایجاد نمی‌کند. همه چیز از قبل تعیین شده است و آن این که آینده  نیز مانند گذشته خواهد بود. این اعتقاد به نوعی تقدیرگرایی است. رکود سیاسی و ادامه مشکلات امروز پیام این گفته است: امکان هیچ تغییر اجتماعی در آینده  وجود ندارد. تنها سناریوی موجود رکود، رکود و جز رکود چیز دیگری نیست. تقدیر مردم روسیه چنین بوده و خواهد بود. چیزی به نام عامل اجتماعی وجود ندارد.

درک طرفداران تئوری «انسان شوروی» از پدیده‌ها بسیار ایستاست. مثلا مصاحبه آلکسیوویچ در ابتدای این نوشته را در نظر بگیرید. او می‌گوید مردم  وجود «انسان شوروی»  را به رسمیت شناخته‌اند و برای آن نیز حتی یک واژه وجود دارد: سووک(sovok). این اصطلاح عامیانه در زمان‌های مختلف دال بر پدیده‌های متفاوت بوده است و این نکته‌ای است که این نظریه‌پردازان حاضر به پذیرش آن نیستند. مثلا سووک در دوران اصلاحات به کسانی اطلاق می‌شد که به ارزش‌های شوروی پای‌بند بودند. در این زمان از این واژه  در محافل روشنفکران به شکلی بسیار منفی استفاده می‌شد، در میان روشنفکران این امید وجود داشت که بساط کمونیسم به طور کامل برچیده می‌شود و تغییراتی اساسی در راه بود. آن وقت، در نظر روشنفکران نسل سووک  در حال انقراض بود و هر روز عده بیشتری از آن فاصله می‌گرفتند. امروز این روشنفکران از واژه سووک تحت شرایط دیگری استفاده می‌کنند. در کشور اتوکراسی برقرار است و چشم‌انداز مناسبی برای زمان پایان زندگی «انسان شوروی» وجود ندارد. این تئوری نمی‌تواند دینامیسم تحولات را به خوبی درک کند.

«انسان ایرانی»

نظریه «انسان شوروی» قبل از انکه بازتابی از واقعیت‌های بیرونی باشد، یک پروژه سیاسی برای بخشی از لیبرال‌های شرقی و غربی است. نظریه «انسان ایرانی» نیز بازتاب واقعیت‌های عینی نیست بلکه یک پروژه سیاسی است

اما چه رابطه‌ای بین «انسان ایرانی» (Homo Persicus) و «انسان شوروی» (Homo Sovieticus) وجود دارد؟ ظاهرا بین این دو «نوع» انسانی رابطه مستقیم و واقعی وجود ندارد، اما بنا بر آن چه که تاکنون گفته شد، نظریه «انسان شوروی» قبل از انکه بازتابی از واقعیت‌های بیرونی باشد، یک پروژه سیاسی برای بخشی از لیبرال‌های شرقی و غربی است. نظریه «انسان ایرانی» نیز بازتاب واقعیت‌های عینی نیست بلکه یک پروژه سیاسی است. لازم است ابتدا به ساکن بر این نکته تاکید شود که در میان روشنفکران ایرانی اصطلاح «انسان ایرانی» طرفدار خاصی ندارد. فقط چند تارنما و در برخی از صفحات فیسبوک و دیگر رسانه‌های اجتماعی از این واژه استفاده می‌شود، اما محتوی و مضمون این ایده، البته تحت عناوین بسیار متفاوت، طرفداران زیادی دارد. اگر «نژاد ایرانی» و «نژاد آریایی» هواداران زیادی در میان ناسیونالیست‌های باستان‌گرای ایرانی دارد، مضمون «انسان ایرانی»، در میان بخشی از روشنفکران ایرانی از محافظه‌‌ کار و لیبرال گرفته تا حتی چپ نیز محبوبیت ویژه‌ای دارد.

باید به خاطر داشت که  از همان ابتدا، طرفداران «انسان شوروی» نیز گروه کاملا نامتجانسی بوده و هستند، اما امروز این تئوری بیشتر در میان لیبرال‌ها هواخواه دارد. تفاوت تئوری «انسان شوروی» با «انسان ایرانی» در این است که اولی یک پروژه سیاسی بود که می‌توانست همه مخالفین اتحاد شوروی را حول خود گرد آورد، زیرا پیام نظریه-  متکی بر توتالیتاریسم هانا آرنت و تئوری سیستم‌های اجتماعی تالکوت پارسونز- این بود که «انسان شوروی» محصول هفتاد یا چهل و پنج سال حکومت سوسیالیستی بوده است. دیگر ان که در زمان صدارت حزب کمونیست، این حزب حاکم بود که سخن از «انسان جدید» و «انسان طراز نوین» به عنوان یک پدیده مثبت می‌کرد. اما بتدریج مخالفین از «انسان شوروی» به عنوان یک پدیده منفی استفاده کردند و اکنون نیز با وجود آن که در روسیه کاپیتالیسم حاکم است، اما شبح کمونیستی به عنوان بز بلاگردان از جانب برخی از لیبرال‌ها، برای انداختن همه شکست‌های  رنگ و وارنگ خودشان بر گردن آن، کاملا مناسب تشخیص داده شده است.

همچنین در یک قرن پیش در کنار «انسان نوین» که یک پدیده مثبت تلقی می‌شد، یک پدیده منفی دیگر نیز در توضیح فاشیسم وجود داشت. بنا بر نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت ،و در راس آن آدرنو، که بر نقش فرهنگ تاکید زیادی داشتند،  کسانی که در یک محیط فرهنگی زندگی می‌کنند و تحت تاثیر یک پروسه یکسان اجتماعی شدن قرار دارند، شخصیت‌های یکسانی را پرورش می‌دهند. چنین نگرشی قبل از هر چیز برای توضیح فاشیسم شکل گرفته بود، و آدورنو به این نتیجه رسیده بود که عقل روشنگری با ستایش قدرت و سود به عنوان غایت، به راحتی می‌توانست موجب شکل‌گیری جنبش فاشیستی شود، اما از نظر او خصلت سرکوبگرانه عقل ریشه‌ای قدیمی در فرهنگ غربی داشت.

در ایران نیز تئوری‌های متفاوتی در مورد علل عدم گسترش دموکراسی با وجود جنبش‌های بزرگ در کشور وجود دارد. انقلاب بهمن و رهبری مذهبی ان موجب مباحث زیادی در مورد ماهیت مدرنیته ایرانی گشت. این مباحث نه فقط در میان اپوزیسیون بلکه در میان نیروهای نزدیک به حکومت اسلامی نیز وجود دارد. یکی از این بحث‌ها حول منشا جان‌سختی دیکتاتوری در ایران است. از جمله کسانی که سال‌ها به این موضوع پرداخته، محمود سریع‌القلم است.

محمود سریع‌القلم، استاد علم سیاست،  طرفداران زیادی در داخل و خارج دارد. نوشته‌های او به سرعت در تارنماها و رسانه‌های اجتماعی ، و حتی کانال‌های اپوزیسیون مخالف جمهوری اسلامی منعکس می‌شوند. کتاب او «اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار» در طی ده سال، ۱۵ بار تجدید چاپ شده است.

 او گاه گاهی با اظهارات جنجالی، برای خود و طرفدارانش در داخل و خارج ایجاد می‌کند. به خاطر نظرات لیبرالی‌اش مورد انتقاد اصولگرایان قرار داشته و دارد. او از جمله و به طور بی‌باکانه گفته «درجه هم‌پوشانی اسلام با لیبرالیسم کم‌تر از پنج درصد است. اسلام برای خود تعریف منحصربفردی از انسان، جامعه و جهان دارد که با تعاریف لیبرالیسم متفاوت است. آن‌هایی که در ایران به دنبال آشتی اسلام و لیبرالیسم بودند هم در این سال‌های اخیر دست کشیدند، بنابراین چیزی به نام «اسلام دموکراتیک» نداریم. (سریع‌القلم، ۱۳۹۲) به همین خاطر کسانی چون محمد قوچانی که طرفدار «لیبرالیسم اسلامی» هستند نمی‌توانند به طور کامل از وی در چنین  مواردی دفاع کنند. از آنجا که او در نوشته‌های خود از موضع بالا با خوانندگانش برخورد می‌کند و خواهان ارشاد آنها است، برخی از طرفدارانش مدعی هستند که لحن او انعکاسی از شغل وی است، سریع‌القلم استاد دانشگاه است و با همه مخاطبانش مانند شاگردانش برخورد می‌کند! البته این طرفداران فراموش می‌کنند که بسیاری دیگر از نویسندگان مخالف نیز استاد دانشگاه هستند، اما در نوشته‌های خود چنین روشی را به کار نمی‌گیرند!  متاسفانه این طرز برخورد باعث شده که عده‌ای که می‌خواهند گفته‌های او را جدی بگیرند، با این توضیح مواجه می‌شوند که او این را نوشته اما منظور دیگری داشته است. مثلا در کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار» در همان ابتدا سریع‌القلم از «ژن اقتدارگرایی» سخن می‌گوید. بنا به نظر او،  «به میزانی ژن ایرانی عهد قاجار با استبداد و فساد آمیخته بود که زدودن استبداد و فساد از آن کار فکری و اجرایی بس عظیم بود» یا «علاقه شدید ایرانی‌ها در فهم ریشه پدیده‌ها بیرون از مدارهای مسئولیت خود بسیار عمیق و ژنتیک است» (سریع‌القلم، ۱۳۹۰، ۱۳۲) اما وقتی از او پرسیده می‌شود: «چرا ویژگی «اقتدارگرایی» را در این کتاب برای ایرانیان ویژگی ژنتیک دانسته‌اید»، در پاسخ می‌گوید «من نگفتم اقتدارگرایی خصلت ژنتیک ایرانیان است؛ بلکه عنوان کردم اقتدارگرایی  به قدری در میان ایرانیان عمیق است که در طول تاریخ تداوم یافته و می‌توان این ویژگی را به مثابه یک ویژگی ژنتیک دانست.»(سریع‌القلم، ۱۳۹۲). مسلما همه می‌دانند که هیچکس موفق به کشف «ژن اقتدارگرایی» در علم پزشکی نشده است، اما اگر خصلتی در طول تاریخ ایران در حال تکرار است، و او آن خصلت را «ذاتی» تلقی می‌کند، برداشتی جز آن نمی‌توان داشت که امکان رهایی یافتن از آن خصلت وجود ندارد. او تصریح می‌کند : «تاریخ ایران حالت انباشتی ندارد و به شدت سینوسی و جنبه تکراری دارد.»(سریع‌القلم، ۱۳۹۰، ۲۲). 

جالب آن که در سرتاسر کتاب، آن‌چنان گزاره‌های ضد و نقیض در کنار هم چیده شده‌اند که خواننده گیج و مبهوت باقی می‌ماند. هم این که اقتدارگرایی یک «ویژگی ژنتیک» ایرانیان است و هم آن که «اگر امروز تصمیم بگیریم این فرهنگ ناپسند را ترک کنیم، طی ۱۰ سال امکان تغییر وجود دارد.»(سریع‌القلم، ۱۳۹۲)

نکته مرکزی که سریع‌القلم در کتاب‌ها و نوشته‌های مختلف و متنوع خود در مورد اقتدارگرایی به آن باز می‌گردد این است که مردم ایران باعث و بانی و متهم اصلی اقتدارگرایی در ایران هستند. او در پیشگفتار فرهنگ سیاسی ایران چند پرسش در مورد مشکلات فرهنگ سیاسی ایران مطرح می‌کند- پرسش‌هایی که مشغله اصلی فکری او از دیر باز تاکنون بوده و در نوشته‌های مختلف به طور مرتب تکرار می‌شوند- و یک نتیجه‌گیری کوتاه را مطرح می‌کند: «چرا تفاهم در میان ایرانیان با سختی به دست می‌آید و وقتی تفاهمی حاصل شد، بسیار ناپایدار است؟ …چرا خودانتقادی در میان ایرانیان رسم نیست…چرا ما با این شدت احساسی و هیجانی هستیم و به رغم هوش و استعداد کم‌نظیر، از تدبیر و عقلانیت کمتر استفاده می‌کنیم؟» و او حکم می‌دهد «نوع انسانی که تاریخ استبداد در ایران تولید کرده است، مناسب توسعه‌یافتگی قرن بیست‌و‌یکمی نیست.» (تاکید از جاسکی)(سریع‌القلم، ۱۳۸۹، ،۱۱). اگر در روسیه خروجی یک «نظام توتالیتر» «انسان شوروی» بود که مانع اصلی برقراری دموکراسی در این کشور است، در ایران نظام استبدادی انسان ویژه‌ای تولید کرده است که مانع «توسعه‌یافتگی قرن بیست‌و‌یکمی» است.

سریع‌القلم در کتاب اقتدارگرایی ایرانی به همین نکته که مردم ایران -بدون در نظر گرفتن ساختارها، موقعیت و مقام افراد، و میزان قدرتی که گروه‌های اجتماعی در جامعه دارند- ریشه استبداد را تشکیل می‌دهند، به عبارت دیگر حاکم و محکوم به یک اندازه مقصر هستند «اقتدارگرایی ایرانی برخلاف آنچه که بعضی تصور می‌کنند ضرورتا یک پدیده دولتی نیست بلکه در ناخودآگاه فرهنگ عمومی، جاری و فعال است نه تنها عامه مردم بلکه قشر عظیمی از تحصیل‌کرده‌های ایرانی اعم از اساتید دانشگاه، مهندسان و پزشکان خصایص اقتدارگرایی را بدون آن که خود معترف باشند در افکار و رفتار خود حمل می‌کنند.»(سریع‌القلم، ۱۳۹۰، ۹)

او یک نمونه رفتاری را  چنین در نظر می‌گیرد: تشابه زیادی بین رفتار مردم عادی و نیروهای پلیس و امنیتی وجود دارد، همه مردم ایران -و احتمالا کشورهای مشابه-در حال فضولی کردن در زندگی دیگران هستند. یک «ظن ملی» و خطرناکی وجود دارد: «تا به امروز یک بخش قابل توجهی از وقت مردم ایران صرف سر در آوردن از کارهای دیگران شده است، همان فرهنگ سلطنتی که برای کسی حریم خصوصی و شخصی قائل نیست در فرهنگ اجتماعی ایرانیان…رسوخ کرده» است. او نتیجه می‌گیرد «کنجکاوی در مورد زندگی و حریم خصوصی دیگران از سرگرمی‌های جدی ایرانیان است» (همانجا، ص ۳۷). حال باید پرسیده شود بر اساس کدام مطالعه تطبیقی در مورد رفتار مردم ایران و کشورهای دیگر مثلا اروپا، محققین به این نتیجه رسیده‌اند مردم ایران بیشتر از دیگران کنجکاو هستند. ضمن آن که کتاب در مورد عهد قاجار است. در آن زمان نیروهای امنیتی قاجار چقدر قدرت داشتند؟ چه تعدادی از مردم به خاطر جرایم سیاسی در زندان‌ها بسر می‌بردند؟ آیا در زمان رضاشاه نبود که پلیس شکل منسجمی به خود گرفت؟ آیا ساواک بعد از کودتای ۲۸ مرداد شکل نگرفت؟ از طرف دیگر نیروهای امنیتی کشور در قبل از انقلاب، نه بر اساس رفتار مردم بلکه با هدایت و آموزشی سازمان‌های اطلاعاتی کشورهای پیشرفته‌ای چون ایالات متحده آمریکا-که از نظر ایشان مردم فضول ندارند-سازمان‌دهی شدند. درست به خاطر تجربه منحصربفرد اعضای ساواک -که بسیار متفاوت از رفتار مردم عادی تلقی می‌شد- بود که رژیم جمهوری اسلامی بلافاصله پس از انقلاب سعی کرد بخش اعظم نیروهای ساواک را دوباره جذب کند و آنها در تشکیل وزرات اطلاعات جمهوری اسلامی نقش قابل توجهی بازی کردند.

همان‌طور که در مورد «انسان شوروی» گفته شد لوادا معتقد بود که آن «انسانی حیله‌گر» و «دو رویی» است. سریع‌القلم اعتقاد دارد، یک ایرانی بر عکس یک «فرد ژاپنی یا کانادایی یا [اهل] اروپای شمالی» «چند شخصیتی، مخفی‌کار، بی‌اعتماد، بدگمان و مظنون» است. (همانجا، ۳۶)  درست به همان شکل «انسان شوروی»، ایرانیان هم «اطاعت» می‌کنند و هم «نزاع». آنها سریع «عصبانی» می‌شوند زیرا که «مزاج تندی» دارند. (همانجا، ۶۴)  هم «مزاج واکنشی» (ص ۴۴) و هم «متغیرالحال» و فرصت‌طلب. «خیلی سریع به سوی تملق و چاپلوسی» می‌روند (ص ۸۵)  «در ایران، دو لایه رفتاری به موازات هم حرکت می‌کرده است: یک لایه‌ی بی‌رحمی کم نظیر در تاریخ ملل و یک لایه شعر و ادبیات و دین و اخلاق و نوع‌دوستی و تعارفات.» درست به همین خاطر شناخت یک ایرانی سخت می‌شود زیرا او خود را زیر کلمات زیبا «مخفی می‌کند و به سختی [می‌توان] تزویر و حیله‌های او را متوجه شد»(ص ۱۰۴) «ایرانی‌ها از محافظه‌کارترین ملت‌های دنیا هستند که با تغییر آرام و تدریجی ولی هدفمند مشکل دارند زیرا مغز و خمیرمایه‌ی ایرانی با کار تدریجی و فرایندی سازگاری ندارد» در عین حال ایرانی تمایل به «کارهای فی‌البداهه، تناقض‌گویی و چند بار تغییر در جهان‌بینی در یک شبانه‌روز» دارد (ص ۱۵۷)

اما همان‌طور که قبلا نیز گفته شد همه انسان‌ها تحت شرایط فشار می‌توانند دروغ بگویند. در شرایط معینی در نتیجه ترس و به خاطر گریز از پیامدهای نافرمانی، مطیع باشند، در صورت امکان سعی می‌کنند با «نوآوری‌های» مختلف بخشی از آنچه که آنها «ناعدالتی» تلقی می‌کنند، را «جبران» کنند. اگر در تئوری «انسان شوروی» نقطه آغاز «یک حکومت توتالیتر» است که یک موجود ویژه به نام «انسان شوروی» می‌سازد، و این انسان ویژه سد راه توسعه دموکراسی می‌شود. تئوری سریع‌القلم بسیار فراتر از آن می‌رود: اقتدارگرایی «خمیرمایه» ایرانیان را تشکیل می‌دهد. این مردم ایران هستند که اقتدارگرایی را آفریده‌اند!  تناقض بعدی سریع‌القلم در این جاست که او به هنگام نسخه‌پیچی، در بساط خود داروی یک بیماری بسیار خطرناک را نیز دارد. اما داروی درد چیست؟  «یک حکومت اقتدارگرا» !

سریع‌القلم چند کتاب و مقالات فراوان در مورد توسعه‌یافتگی و اقتدارگرایی نوشته و در هر کدام از آنها به نتایج مختلفی رسیده است. در کتاب عقلانیت و آینده  توسعه‌یافتگی  می‌گوید: «بدون آماده‌سازی فرهنگی و تحول در شخصیت ایرانی، نه خصوصی‌سازی‌ اقتصادی میسر خواهد بود و نه توسعه سیاسی (سریع‌القلم، ۱۳۸۰، ۱۷) و چند صفحه بعدتر «تا ساختارهای منتهی به شخصیت را تغییر ندهیم، ساختارهای سیاسی و اقتصادی متحول نخواهند شد» (همانجا) با این حال فراموش می‌کند که در همان کتاب در چند صفحه قبل‌تر گفته بود «اولین قدم در پیشرفت، خانه‌تکانی نهاد دولت است»(همانجا ص ۱۳). در کتاب اقتدارگرایی در عهد قاجار، اگر چه همانطور که در بالا گفته شد مردم را عامل اصلی اقتدارگرایی می‌داند اما ناگهان در بخش راه‌حل‌ها همه چیز فراموش می‌شود و تحول در نهادهای دولتی و قانون را نقطه آغاز تحول  و گریز از اقتدارگرایی فرض می‌کند و سپس با یک چرخش ناگهانی‌تحول در تجارت و اقتصاد را مهمترین عامل برای حفظ دموکراسی قلمداد می‌کند: «تجارت مردم انگلستان را ثروتمند کرد و در عین حال به آنها آزادی داد» (سریع‌القلم، ۱۳۹۰، ۱۹) و سپس کمی جلوتر مدعی می‌شود «با آن که فرانکو چهل سال بر اسپانیا دیکتاتورمآبانه حکم راند ولی در همان مدت، فرصت کار اقتصادی را در اختیار بخش خصوصی گذاشت و بر خلاف قاجار که هم قدرت سیاسی داشت و هم قدرت اقتصادی و فرهنگی، فرانکو صرفا شرایط سیاسی ثابتی را حفظ کرده بود، ضمن این که بخش خصوصی اسپانیا کار مستقل تجاری، بانکی و اقتصادی خود را انجام می‌داد و جامعه اسپانیایی، جز در حوزه سیاست فرانکو، در همه امور دیگر فرهنگی و آموزشی و هنری نسبتا آزاد بود.» (سریع‌القلم، ۱۳۸۰، ۲۰۸).  (این قلم در این نوشته قصد ورود به بحث در مورد اشتباهات تاریخ‌نگاری سریع‌القلم  در مورد حکومت فرانکو را ندارد). بنابراین حکومت فاشیستی فرانکو، هر چند معتدل‌تر از هیتلر بود با این حال در زمره حکومت‌های فاشیستی قرار داده می‌شود، راه را  نه فقط برای توسعه اقتصادی بلکه هنری، فرهنگی و آموزشی نیز باز کرد. او در واقع نتیجه می‌گیرد که آزاد گذاشتن بخش خصوصی شاه کلید همه مشکلات است، زیرا آن زمینه‌ساز همه تحولات مثبت دیگر است. می‌توان حوزه سیاست را قبضه کرد اما «آزادی تجارت» موجب آزادی است!

از همان  آغاز شکل‌گیری لیبرالیسم ، گرایشی در این جریان وجود داشت که آزادی بازار و تجارت را موجب آزادی فرد قلمداد می‌کرد، در نتیجه نقطه آغاز تحول آزادی تجارت بود، در مقابل دسته دیگری وجود داشت که نقطه آغاز را آزادی فردی قرار می‌داد و آزادی تجارت را از آزادی فردی نتیجه می‌گرفت. طبعا برای هر دو مالکیت خصوصی یک امر مقدس محسوب می‌شد. در قرن گذشته هنگامی که نولیبرالیسم عملا مبدل به جریان اصلی لیبرالیسم گشت متکی بر گرایش اول بود. برای سریع‌القلم نیز در و اقع مسئله اصلی، آزادی بازار و سپردن اقتصاد به بخش خصوصی است، درست به همین خاطر یک حکومت فاشیستی می‌تواند همه زمینه‌های لازم برای ایجاد «یک کشور تمام عیار خصوصی‌سازی اقتصادی»-در نتیجه آزادی- را فراهم سازد. ضمنا در طی سال‌ها اکثریت لیبرال‌ها هم حکومت‌های فاشیستی و  هم کمونیستی را توتالیتر قلمداد کرده و می‌کنند، اما برای سریع‌القلم تنها حکومتی توتالیتر است که اقتصاد بازار و آزادی مالکیت خصوصی را مورد تهدید قرار دهد. از این رو او حکومت هیتلر را نیز توتالیتر نمی‌داند و می‌گوید: «شاید بتوان حکومت توتالیتر در دنیا را تنها حکومت دوره استالین دانست.»(سریع‌القلم، ۱۳۹۲)

سریع‌القلم از  دو نوع توسعه موفق، یکی نوع غربی اروپا و امریکا و دیگری مدل شرقی یعنی مدل چین و سنگاپور یاد می‌کند. او با نوع دوم هیچ مشکلی ندارد. اما ورود به این بحث از حوصله این نوشته خارج است.

نظریه انحطاط

در تاریخ متاخر ایران تامل در مورد انحطاط و منشا آن در میان متفکران ایرانی اهمیت زیادی داشته است. اگر آرامش دوستدار «دین‌خویی» و استیلای تفکر دینی در تاریخ ۲۵۰۰ ساله ایران را عامل انحطاط می‌داند، در مقابل او عبدالکریم سروش دغدغه انحطاط مسلمانان و نه فقط ایرانیان را دارد، سید جواد طباطبایی در جستجوی «شرایط امتناع اندیشه» به ویژه اندیشه سیاسی در نظریه انحطاط خود است. از جهت دیگر، رضا داوری اردکانی با تکیه بر نظرات هایدگر بر «بحران عالمگیر غربزدگی» تاکید دارد.‌(نصری، روزخوش، ۱۳۹۰) جالب آن که همه این نویسندگان از منتقدین سرسخت یکدیگر هستند، هر چند که کاملا به اشتراکات نظری خود واقف هستند، مثلا دوستدار که اصطلاح «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» با نام او گره خورده است در مورد تز «امتناع اندیشه» سیاسی می‌گوید: «زرنگ‌تر از این گروه کسانی هستند که بی سر و صدا به ایده‌های کتاب و نوشته‌های دیگر نویسنده‌اش با چنان مهارتی دستبرد زده‌اند که تقریبا همه فهمیده‌اند. از جمله یکی از آنان که به شهادت آشنایان و دوستانش در زمان تحصیل در پاریس از خوانندگان پروپا قرص «امتناع تفکر در فرهنگ دینی»(الفبا پاریس ۱۳۶۳-۱۳۶۱) بوده، در کتابی که سه سال پیش در تهران به چاپ رسانده ترکیب مفهومی «امتناع تفکر» را به لباس مبدل «امتناع اندیشه»(؟) از آن خود شناسانده و از این جعل معیوب در همان آغاز کتابش پرده‌برداری کرده است.» (دوستدار، ۱۹۹۹، ۱۵)

برای عده‌ای «انحطاط ایران» در طی قرن‌ها فقط پیامد فکر و عمل  امروز مردم نیست بلکه وضعیت کنونی کم و بیش امری مسجل، تغییر‌ناپذیر  و از پیش تعیین شده بوده است. غرب از زمان یونان و روم باستان با تکیه بر عقل، قانون، دموکراسی، آزادی و فرهنگ مدنی خویش توانسته در دوره‌های طولانی از شرق پیشی بگیرد. آرامش دوستدار مشکل اصلی انحطاط ایران را فرهنگی و فکری قلمداد می‌کند. جامعه کنونی ما وارث همه بلایای گذشته است. فرهنگ ایرانی نازا، غیر‌عقلی و دین‌خو است. و دین خویی چیزی جز امتناع فکری نیست. چنین عارضه‌ای نه فقط گریبانگیر طرفداران دین بلکه دامن همه افراد غیرمذهبی را نیز در بر می‌گیرد. تاریخ چنین فرهنگی نه به دوره بعد از اسلام بلکه تمام تاریخ غیراسلامی ایران برمی‌گردد. از نظر دوستدار، «دین‌خویی یعنی آن رفتاری که امور را بدون پرسش و دانش می‌فهمد» یک «مارکسیست مکتبی» نیز «با وجود بی‌دینی و بی‌ایمانی‌اش نمونه‌ای از موجود دین‌خو» محسوب می‌شود (همانجا، ۴۴). «دین‌خویی اسلامی ادامه دین‌خویی زرتشتی است و اسلام در ایران بازتولید فرهنگ دینی ایران باستان است. بنابراین همه ایرانیان در طول تاریخ «ناپرسا» و مطیع بوده‌اند. چند نفر چون خیام، رازی و صادق هدایت استثنائات تاریخی در میان متفکران ایرانی هستند.

از نظر دوستدار حافظ فقط یک شاعر لطیف بود و اندیشه خاصی نداشت، زیرا او حتی موفق به ترک زادگاه خود نشد!  (نگاه کنید به ویدئوی گفتگوی دوستدار با کیهان لندن- گفتگوی الاهه بقراط و آزاده کریمی با آرامش دوستدار). حال، کتاب درخشش‌های تیره او با جمله معروف ایمانوئل کانت در مورد روشنگری آغاز می‌شود. کانت متولد کونیگسبرگ در پروس شرقی (اکنون کالینگراد) بود. در مورد کانت داستان‌های زیادی گفته می‌شود از جمله آن که او معروف به «ساعت کونیگسبرگ» بود و همه می‌دانستند در روزهای تدریس، وی خانه را دقیقا ساعت ۸ صبح ترک می‌کرد. بسیار با انضباط بود و پیاده‌روی‌های  او در مسیرهای معینی و در ساعات مشخصی صورت می‌گرفت. وی هرگز زادگاه خود را در طول زندگی‌اش ترک نکرد و یا به عبارت دقیق‌تر او حداکثر تا بیست کیلومتری خانه خود نرفت. (نک به کتاب «فلسفه پیاده‌روی» و نشریه «فلسفه اکنون» در مورد ۲۰۰ سالگی سالمرگ کانت و  یا کتاب‌های اخیر در مورد زندگی کانت و نه ویکیپدیا ). با این حال او یک شهروند جهانی بود که طرح‌های بسیار بزرگی در مورد همکاری بین‌المللی و «صلح دائمی» داد. بنابراین چرا حافظ فقط به خاطر عدم ترک زادگاه خود نمی‌توانست یک متفکر شود؟ چرا پاسکال، لایبنیتس، فیشته…که همه مذهبی بودند متفکرین بزرگ محسوب می‌شوند،  اما متفکرین ایرانی در زمان گذشته همه «دین‌خو» بودند.

 محمدرضا نیکفر ضمن بررسی «دین‌خویی» نزد ماکس وبر و دوستدار نشان می‌دهد که چگونه برای ماکس وبر، دین‌خوییِ تیپ ایده‌آل سرمایه‌دار توانست راه را برای رشد سرمایه‌داری در غرب باز کند. دوران حکمرانی حکومت کالوین دوران وحشت و خشونت فرقه‌های پروتستانی بود، حال چگونه از نظر یک جامعه‌شناس معروف آلمانی ، «دین‌خویی» در غرب موجب پیشرفت و از نظر یک فیلسوف ایرانی همان پدیده در طول تاریخ ایران موجب زوال دائم بوده است؟ لازم است تاکید شود، این قلم قصد  دفاع از حکومت دینی کنونی را ندارد، بلکه هدف قضاوت و برخورد سنجیده و دقیق با مردم و متفکرین تاریخ ایران است.

هابرماس در سال ۲۰۰۲ سفری به ایران داشت و دوستدار پس از هشت سال در نامه سرگشاده‌ای به سفر او به ایران اعتراض کرد. اعتراضی که موجب شگفتی همگان شد. او در نامه خود از جمله به نکته‌ای اشاره دارد که یادآور تئوری «دو شخصیتی » «انسان شوروی» و نظر سریع‌القلم در این مورد است. دوستدار از جمله نوشت: «ما ایرانیان استعداد این را داریم که مخاطب را به گونه‌ای جذب کنیم. بی‌تفاوت است که وسیله‌اش تفاهم چاپلوسانه باشد یا جا زدن خود همچون حریفی بی‌هراس. جز این، از طبقه‌ی متوسط به بالا ما مردمان متعصبی نیستیم و بلدیم حتی در باره‌ی «حق حیات شیطان» نیز حرف بزنیم.» (دوستدار، ۲۰۱۰).  

از نظر دوستدار این که مردم در چه شرایطی زندگی می‌کنند، چه نهادهایی در جامعه حضور دارند، چه ارگان‌های سیاسی بر مردم سلطه دارند، و چگونه  حضور سنگین نیروهای پلیسی و امنیتی آنها را وادار به تمکین-و نه رضایت-می‌کند، هیچکدام از این عوامل در نظر او اهمیتی ندارند. مردم یا توانایی فکر کردن را دارند یا ندارند. شرایط مادی تعیین‌کننده رفتار آنها نیست بلکه همه چیز را باید از فکر آغاز کرد. دوستدار در همین راستای تفکر در نامه خود ضمن برخورد با عده‌ای از صاحب‌نظران دینی از جمله عبدالکریم سروش به عنوان یک فرد طرفدار عرفان و کارل پوپر، همه نابسامانی‌ها را بر گردن مردم می‌اندازد. «این کشور که توانسته پوپری عارف نیز بزایاند، یکی از تاریک‌ترین مراحل تاریخ خود را می‌گذراند. و یکی از فاجعه‌های بزرگ در این سرزمین این است که مردم آن خود چنین بلایی را بر سرشان آورده‌اند.» (همانجا)

نتیجه

آیا اعتقاد به انقلاب کامل در میان مارکسیست‌ها موجب ایجاد «انسان سرخ» در اتحاد شوروی گشت؟ از نظر مارکس در یک جامعه ایده‌ال کمونیستی می‌بایست شرایط رهایی انسان مهیا می‌گشت. این اتوپیا وجود داشت که ممکن است صبح به شکار رفت، بعداز ظهر را با ماهیگیری و گله‌داری گذراند و غروب را صرف نوشتن نقد سیاسی کرد. این عقیده وجود داشت که باید امکان آموزش (bildung   به آلمانی) در عرصه‌های مختلف فراهم شود، هنر و ادبیات نه فقط در اختیار طبقات بالا بلکه در دسترس همگان قرار گیرد. هدف پرورش استعدادها در عرصه‌های مختلف و ایجاد شرایط مناسب برای جلوگیری از خودبیگانگی مرسوم در جامعه سرمایه‌داری بود. قصد، ایجاد یک انسان ویژه با مشخصات از پیش تعیین شده نبود. هدف آن کار بیشتر و سنگین‌تر نبود، قهرمان آن نمی‌توانست آلکسی استاخانوف(   Alexey Stakhanov، کسی که با استخراج ۲۲۷ تن ذغال‌سنگ به قهرمان ملی در سال ۱۹۳۵ شد)،  و یا  پاولیک موروزوف (Pavlik Morozov، کسی که بنا به تبلیغات دولتی پدر خود را به خاطر اعمال غیرقانونی لو داد و سپس به قتل رسید) باشد، بلکه همه کسانی را در بر می‌گرفت که سعی داشتند ضمن شکوفایی استعدادهای خود، شرایط بهتری برای زندگی همگان ایجاد کنند. شلاق اخلاق انقلابی در نتیجه تحولات اتحاد شوروی ایجاد شد. فقط کافیست به برنامه حزب کمونیست روسیه توجه شود. کلمه اخلاق در اولین برنامه حزب در سال ۱۹۰۳ یکبار به کار برده شد، در برنامه دوم حزب در سال ۱۹۱۹ این کلمه برداشته شد. در برنامه سوم اخلاق بیش از بیست بار و در برنامه حزبی سال ۱۹۸۶ بیشتر از برنامه قبلی نیز گشت. پس از آن نیز، به هنگام پرسترویکا  تاکید بر«ارزش‌های واقعی سوسیالیستی» اهمیت زیادتری یافت.

«انسان سرخ» به عنوان مردمی که که روح و روان خود را به رهبران دیکتاتور خود فروخته باشند، وجود ندارد

با این حال، در اتحاد شوروی «انسان سرخ» تولید نشد. مسلما همه انسان‌ها، در هر کجای دنیا، تحت فشار زور و تهدید  رفتار دیگری نسبت به زمانی که این شرایط وجود ندارند از خود نشان می‌دهند. این به معنی تمکین و نه پذیرش اختیاری شرایط موجود است. آنها راه‌های مبارزه گوناگونی را بسته به شرایط انتخاب می‌کنند، اما باید به خاطر داشت که حتی در کشورهای دمکراتیک، جایی که فشار امنیتی در شرایط معمول بسیار ناچیز است، فشارهای گروهی در اشکال مختلف وجود دارند. «انسان سرخ» به عنوان مردمی که که روح و روان خود را به رهبران دیکتاتور خود فروخته باشند، وجود ندارد. این به معنی آن نیست که افراد معدودی که از صمیم قلب همه تبلیغات دستگاه حاکم را می‌پذیرند، اصلا وجود نداشته و ندارند. چنین افرادی قطعا در جامعه حضور دارند اما اکثریت مردم را تشکیل نمی‌دهند.

آیا این به معنی آن است که رفتار ما متاثر از تاریخ، سنت‌های مبارزاتی، مذهب و کلا فرهنگ حاکم در جامعه نیست؟ مسلما نه. اما در جامعه چیزی به نام یک فرهنگ همگون وجود ندارد. سنت‌ها آنقدر که برخی فکر می‌کنند ایستا نبوده و حتی قدیمی‌ترین سنت‌ها نیز موضوع دستبردهای تاریخی و اختراعات جدید هستند. در تاریخ هر جامعه‌ای زخم‌های تاریخی و یا پیروزی‌های بزرگی وجود دارند که حول آنها هویت‌های گروهی مشخصی می‌توانند شکل بگیرند. در ایران کودتای ۲۸ مرداد یکی از زخم‌های اجتماعی بود که عده زیادی را بر علیه شاه بسیج نمود. اما این هویت‌ها تحت شرایط مادی معینی شکل گرفته و شکوفا می‌شوند. تاریخ مبارزاتی ملت‌ها مسلما بر رفتار انسان‌ها تاثیر دارند. اشکال مبارزه در فرانسه  با انگلستان-با وجود تشابهات فراوان این دو کشور- بسیار متفاوت هستند. در سوئد صد سال استیلای سوسیال‌دمکراسی موجب آن شده است که بسیاری از مخالفین سرسخت سیاست‌های سوسیال‌دمکرات‌های سوئد نیز مجبور هستند، خط مشی‌های خود را بر اساس شرایط موجود تنظیم کنند و از جامعه رفاه بر خلاف میل باطنی خود دفاع کنند و یا تعبیر جدیدی از آن ارائه دهند. در انگلستان حمله به سیستم پزشکی آن کشور کار ساده‌ای نیست و همه مخالفین آن از برخورد مستقیم با گل سر سبد جامعه خودداری می‌کنند، اما در عمل،  آنها هدف خود را تهی کردن محتوی این خدمات قرار می‌دهند.

درست به همین خاطر حضور اتحاد شوروی و نهادهای متعلق به آن در روسیه بر تحولات بعدی این کشور تاثیرات معینی گذاشت. اما تکیه بر تئوری‌های «انسان سرخ»، «انسان ایرانی»، «دین‌خویی» و امثالهم فقط سرپوشی است برای پوشاندن شکست. برای احزاب، سازمان‌ها ، متفکران و کنشگران سیاسی آسان‌ترین راه برای کتمان شکست خود در جلب نیرو، تکیه بر تئوری‌های این چنینی است. مردم حتی هنگامی که در سخت‌ترین شرایط زندگی می‌کنند، و شرایط عینی برای یک مبارزه انقلابی نیز وجود دارد باید متقاعد و سازماندهی شوند. این کار راحتی نه فقط برای احزاب چپ بلکه حتی برای کشورهای خارجی با صرف میلیاردها دلار نیز نیست. تاریخ و سنت‌های مبارزاتی گذشته بر اشکال مبارزات کنونی و سرنوشت آینده تاثیر دارند اما تعیین‌کننده آینده نیستند. آینده تاریخ نیست.

در نهایت باید به این پرسش اصلی پاسخ داده شود، چرا دموکراسی در روسیه شکوفا نشد؟ چرا رهبری کنونی کرملین  توانست حکومت را دو دهه در اختیار خود نگه‌ دارد؟  این‌ها پرسش‌هایی هستند که در بخش بعدی تلاش می‌شود  به آنها پاسخ داده شود.

توضیحات

(* ) عنوان این مقاله بر اساس عنوان کتاب ماشا گسن انتخاب شده است.

[۱] – در برخی از نوشته‌های فارسی به جای «انسان شوروی» از اصطلاح «انسان شورایی» استفاده می‌شود.

[۲] – sovokیک اصطلاح تحقیرآمیز برای کسی که به ارزش‌ها و نگرش‌های شوروی پایبند است.

منابع

●سوتلانا  آلکسیویچ، ۲۰۲۲، ما نیز یک کشور متجاوز هستیم، تارنمای ایران امروز

●محس یلفانی، ۱۳۹۵، پایان انسان سرخ، دو ماهنامه میهن شماره ۱۰

●محمد رضا یزدان پناه، ۱۳۹۵، ایدئولوگ روسیه بزرگ در قم، رادیو فردا

●محمود سریع‌القلم، ۱۳۹۲، در دوره خوب تاریخی قرار گرفته‌ایم، تاریخ ایرانی

●محمود سریع‌القلم، ۱۳۸۹، فرهنگ سیاسی ایران، فرزان روز

●محمود سریع‌القلم، ۱۳۹۰، اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار، فرزان روز

●محمود سریع‌القلم، ۱۳۸۰، عقلانیت و آینده  توسعه‌یافتگی ایران، مرکز پژوهش‌های علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه

●آرش اسدی، ۲۰۱۴، کمیسرهای بازار آزاد، نقد اقتصاد سیاسی

●محمد قوچانی، ۱۳۹۰، مهرنامه بهمن ۹۰

●محمدرضا نیکفر، ۱۳۹۹، ایدئولوژی ایرانی، انتشارات روناک

●محمدرضا نیکفر، ۱۴۰۰، آرامش دوستدار و پرسش پرسایی، رادیو زمانه

●قدیر نصری، مهدی روزخوش، ۱۳۹۰، گونه‌شناسی نظریه‌های انحطاط در آرای چهار فیلسوف معاصر ایرانی

●آرامش دوستدار، ۲۰۱۶، ما جامعه بدون آزادی و بدون نخبگان فکری هستیم، کیهان لندن

●آرامش دوستدار، ۱۳۹۹، درخشش‌های تیره، انتشارات خاوران

●آرامش دوستدار، ۲۰۱۰، نامه سرگشاده آرامش دوستدار به یورگن هابرماس

Perry Anderson,2010, Two revolutions, New left review no 61●

Alexander Zinoviev, 2006, zinoviev.info●

Sheila Fitzpatrick, 2016, Vodka + Caesium, LRB●

Francis Fukuyama, 2017, In Masha Gessen’s “The future is history” Homo Sovieticus rises, The New York Times,

Svetlana Alexievich, 2016, Secondhand time, Random House●

Golnaz Sharafutdinova, 2020, The red mirror, Oxford●

Golnaz Sharafutdinova, 2019, Was there a” Simple soviet” person?, Slavic Review May 2019●

Neringa Klumbyte, Golnaz Sharafutdinova, 2014, Soviet society in the era of late socialism, 1985-1964●

Alexei Yurchak, 2005, Everything was forever, until it was no more, Princeton●

 University press

Richard Sakwa, 2008, Russian politics and society, Taylor & Francis●

Joy Neumeyer,2021, Buring Homo sovieticus, New Left Review no 129●

Rick Lewis,2004?, Kant 200 Years on, Philosophy ●

Fredeic Gros, 2015, A philosophy of walking, ●

Masha Gessen, 2012, Mannen utan ansikte, Brombrgs ●

Masha Gessen, 2018’ The future is historg, Riverhead Books●

The Gurdian , Alec Luhn, 2014, MH17: Vast majority of Russians believ Ukraine downed plane, poll ●

https://akhbar-rooz.com/?p=149977 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساسان
ساسان
2 سال قبل

دستمریزاد. گرچه این مقاله بنا به ضرورتش بسیار طولانی بود و قدری با شکیبایی باید خوانده میشد اما جادداشت که در مورد آسیب شناسی این گرایش؛ به نوع زیست مردم ایران که البته اشاره ای به نوع تولید آسیایی و از طرفی تاریخ طولانی استبداددر ایران و تاثیر آن بر زیسن مردمانش شد از جنبه روانشناختی اجتماعی و سایر عرصه های تاثیر گذار و تعیین کننده؛ بیشتر پرداخته میشد . آشنا کردن مخاطب با تفکرات لیبرال و غیر آن در ایران و مطالعه و بازتابش برای مخاطب کار بسیار خوبی بود چرا که در ایران موضوع تحریم نوشته های مخالفین عقدتی و دیدگاهی از طرف مخاطب از یکسو و تکیه بر شفاهیات و بویژه در شرایطی که انواع امکانات رسانه ای خلاصه پردازهم نرخ مطالعه را بیش از پیش کاهش داده است ؛ از سوی دیگر امکان شناخت و درجه اهمیت آن را در فهم موضوعاتی که به این حوزه مربوط است از ما گرفته است .
این پاراگراف تئوری محافظه کاران بسیار ارزشمند است و فکر می کنم آنچه به بازتولید استبداد و تبعیت در ایران دامن میزندبه خوبی در این پاراگراف برجسته شده است :
«مشکل اصلی از این جا آغاز می‌شود که نخبگان جامعه ، کسانی که ظاهرا گرفتار این بیماری جان سخت نشده‌اند، طرح‌هایی را برای جامعه در نظر می‌گیرند که با واقعیت‌های مادی جامعه جور در نمی‌آید و به جای تجزیه و تحلیل دقیق‌تر و بازنگری در طرح‌های خود، ساده‌ترین کار ممکن یعنی اعتراض به میراث گذشته کمونیستی را پیشه می‌کنند. نخبگان در پی «آزادی بردگان» هستند اما خود می‌خواهند که مخاطبانشان برده‌وار از فرامین آنها پیروی کنند. از نظر آنها یک نظام توتالیتر کارخانه برده‌سازی است اما تئوری‌های آنها بردگان را در در بردگی باقی می‌گذارند. مردم «قربانی» ساختارهای گذشته هستند ولی با وجود ان که سرمایه‌داری توانست در رقابت اقتصادی ، نظامی و تبلیغاتی خود سوسیالیسم واقعا موجود را شکست دهد، در عرصه تغییر «انسان ساده شوروی» کاملا ناتوان است. لیبرالیسم که خود بر فردگرایی و قدرت تخیل و آفرینش فرد اعتقاد دارد، ناگهان همه درها را بر روی فرد می‌بندد.»
به رفیق جاسکی برای این کار ارزشمند بازهم دستمریزاد باید گفت .
یک موضوع جهت روشنگری من مدتهاست به نام ساسان بر برخی از مقالات به حد بضاعت کامنت میکذارم و با اقای ساسان که اولین کامنت را بر این یادداشن گذاشته اند نسبتی ندارم . کاش میشد یکی از ما خود را متمایز کند تا ساسان سومی هم تکلیفش را بداند .البته محتوی صحبت ها قطعا برای مخاطب تمایزات را برجسته خواهد کرد .

ساسان
ساسان
2 سال قبل

بقول برشت،نقل به معنی، جرم و جنایت در طبقه فرودست بیشتر از طبقات دیگر است؛ ولی فقط کافیست حصارهای طبقاتی را بر دارید تا خلاف آن ثابت شود.
هیچگاه تصاویر نزاع بر بسر دستمال توالت در روزهای اول اعلام پندمی کرونا در آمریکا از خاطرم نمیرد. یک نمونه از فرهنگ غالب “متعالی”!!

مهرداد
مهرداد
2 سال قبل

سابق بر این زمانی که تیم فوتبالی در حال باخت بود هوادارانش به زمین میریختند و حالت نه باخت نه برد را به تیم در حال برد تحمیل میکردند. با استفاده از متآفور کاربردی آقای جااسکی از شطرنج، وضعیت منطقه ای و جهانی روسیه چه سیاسی و چه اقتصادی شبیه بازیگری است که میز شطرنج را با زمین فوتبال عوضی گرفته و دو دست و پا برای جبران باخت و پاک کردن لوث کاری های گذشته مشغول بهم ریختن مهره ها و تخریب و جنگ افروزی است. نگاهی به مقاله ترجمه شده اردشیر قلندری در همین سایت در مورد افلاس اقتصادی روسیه ارزش خواندن دارد و استیصال اقتصادی این “انسان سرخ” را بر ملا میکند.

https://www.akhbar-rooz.com/150099/1401/01/29/

مقاله فوق یکی از بهترین هایی است که “انسان شوروی” را نه فقط در روسیه بلکه در بین نسل های متعدد شوروی پرست های ایرانی واکاوی میکند. چگونه میتوان وابستگی کور کورانه و دلباختگی جنون آمیز “انسان ایرانی- شوروی” را به سیستم اردوگاهی ویران شده را توضیح داد و امید آنان به احیای نا ممکنش را فرافکند؟ سوال از آقای جاسکی فقط در مورد دلیل کاربرد کلمه “عقبگرد” است که دلالت بر سقوط بدون خونریزی شوروی دارد. 

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  مهرداد

انسان کنجکاو میشود که بداند آیا اوضاع کنونی روسیه از دوران شوروی بدتر و یا بهتر شده است؟ اگر بدتر شده پس کمونیسم برای آنها بسیار بهتر بوده است. و اگر اوضاع بهتر شده پس این درجه از افلاس هم از برکت سرمایه داری ست. مگر اینکه باور داشته باشیم که این “انسان سرخ” حیوان عجیب غریبی ست که جهان تا کنون نظیرش را ندیده است, که این باور, بیشتر ماهیت ما را نشان میدهد تا حیوانیت روس ها را.

F Sharifi
F Sharifi
2 سال قبل

با تشکر از جناب جاسکی بخاطر این مقاله اموزنده

علیرضا حلاج
علیرضا حلاج
2 سال قبل

واقعیتی که برای فهم این لحن از تحلیل وجود دارد، این است که: انسان ِِسرمایه‌داری هم وجود دارد!

انسانی که تبیینش از دموکراسی محدود می‌شود به تقلید و تلقین نظراتی که در رسانه‌های جمعی و رنگارانگ و قدرتمند تحت مالکیت سرمایه‌دارن اشاعه می‌یابد. انسانی که تحت سیطره نفوذ رسانه‌های غربی هر چیزی که مربوط به شوروی می‌شود را با اتیکت شیطانی می‌بیند… انسانی که تاریخ معاصر را با رابطه فیلمهای هالیوودی بازخوانی و خوانش می‌کند!

انسانی که نگارنده یادداشت بالا است و به زعم او، انسانی که جامعه کمونی می‌سازد انسانی مرتجع و متعلق به باستان است! در مرداب چنین تصورات گروتسکی است که فردگرایی و دموکراسی غربی می‌شود همه آمال و طرازهای سنجش او؛ تا هر آنچه مغایر آن است شر بنامد!

سخیف‌تر آنکه در پایان تسخیر مفاهیم از این دریچه نگاه مبتذل، انسان شوروی همسنگ انسان ایرانی می‌گیرد…

پروپاگاندا هم می‌تواند مفرح باشد؛ چنانچه کمدی سیاه!

کیا
کیا
2 سال قبل

این مقاله تلاشی است در تونل زدن در عمق واقعیات جامعه است ،در انتظار مقاله بعدی بی صبرانه نشسته ام.

Azzet
Azzet
2 سال قبل

با درود به جناب جاسکی

با تشکر ازشما بابت مبحث تحلیلی ارزشمندی که باز کردید.
از مباحث راه رشد غیر سرمایه داری،تولید آسیایی،استبداد شرقی(آب سالاری)،مدرنیته وشیه مدرنیته و…….تحلیل هایی ارائه نما ئید.
بلا شک ما ومردم روسیه در خرافه پروری مشترکیم.ریشه های تاریخی آنرا بررسی کنید.
پایدار وپیروز باشید.

بی نام
بی نام
2 سال قبل

این مقاله مربوط به مسائل دولت داری طبقه سرمایه دار استثمارگر است. اینکه کدام دولت بهترین راه استثمارگری می باشد، دموکراسی، دولت استالین، دولت نازی ها ویا دولت فاشیستها. کارگران کمونیست میخواهند هیچ یک از این دولتها وجود نداشته باشند چون همگی برای حفظ استثمارکردن کارگران درست شده اند.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x