جانهای شیفته، راویان تئاتر تبعید
هنر، و تولید خلاق هنری در تبعید، امری در ذات خود بغرنج است. هنرمندِ تبعیدی، خاصه اگر در تلاش و تکاپو برای هنرورزی در قاب زبانی و فرهنگی وطن خویش باشد، به این دلیل که از بستر زبانی و فرهنگی پویای مرجع و در نتیجه از مادهی اولیهی تولید فرهنگی خود دور مانده است، با وضعیت پیچیده و دشوار مواجه است. این دشواری در تئاتر البته مضاعف است، چرا به سبب مرکزیت کلام در تئاتر علاوه بر هنرمند، مخاطب هم تبعیدی و دور از وطن است و در نهایت با وطنی ساخته در ذهن خود زندگی میکند.
مصائب کار هنرمندان تبعیدی ایرانی تئاتر به آن رنج ذاتی محدود نمیشود. با روی کار آمدن حکومت اسلامی، و قلع و قمع هنر و زیبایی در سپهر عمومی جامعه، هنرورزی و هنرمندی به خطاهای نابخشودنی تبدیل شدند. برای نظام بر کار آمده، هنر جایی نداشت، جز در آن چارچوبی که خود نام «هنر اسلام انقلابی» را بر آن گذاشته بودند و معنایش تولید فرهنگی برای تبلیغ ایدئولوژیک نظام جدیدالتاسیس بود. در نظام سیاسی جدید کار برای هنرمندان متعهد و سیاسی دشوارتر هم بود. از دید حاکمان اسلامی اینها دو گناه داشتند: هنرمند سیاسی و متعهد، که البته زخم دوران سانسور و اختناق شاهنشاهی را هم بر تن داشت، نه تنها حاضر به تبدیل شدن به ابزار تبلیغ ایدئولوژی حکومت اسلامی نبودند، بلکه خود در خط مقدم مبارزه با آن ایستاده بودند. حضور این طیف بهویژه در عرصهی تئاتر چشمگیرتر بود. تئاتر مدرن به واسطهی روشنگران مطرح چپ عصر مشروطه وارد ایران شده بود و علاوه بر آن، به سبب خود-ویژگیهایی که متاثر از فضای بینالمللی تئاتر در آن سالها کسب کرده بود، عمدتاً تحت تاثیر چپ بود. در نتیجه طی تحولات سالهای آغازین انقلاب، هنر تئاتر بیش و پیش از سایر انواع هنر آسیب خورد و هنرمندانش متحمل هزینهی زندان و شکنجه و اعدام و تبعید شدند.
برای هنرمند تبعیدی تئاتر، فضای خارج از کشور هم چندان مساعد و مناسب بروز ظرفیتهای هنریاش نبود. در سیل عظیم تبعیدیان سیاسی سالهای دههی شصت و پس از انتقال بخش قابل توجهی از کادرهای سازمانهای سیاسی به خارج از کشور، شوربختانه – به هزار و یک دلیل- هنر تبعید مهجور ماند و تئاترِ تبعید مهجورتر. مهجورتر چرا که تئاتر بدون صحنه، بدون بودجه، بدون مخاطب زنده و پیگیر، امکان تنفس ندارد و با بیتوجهی از نفس میافتد.
با وجود تمام این ناملایمات و دشواریها اما، تئاتر ایرانی در تبعید، در تمام این سالها و به مدد جانهای شیفتهی عاشق هنر و شعلههای عشق در قلبهایشان زنده ماند و به کار خود ادامه داد: نه به عنوان یک نهاد هنری عظیم با دستآوردهایی بزرگ، اما به عنوان بنیادی که با وجود راههای سخت و سنگلاخ، عمری چهل ساله را در شناسنامهی خود دارد.
بدون شک بهرخ بابایی یکی از این جانهای شیفته است. زنی هنرمند که در طول تمام این سالها، در سختی و سیاهی، در امید و ناامیدی، در پستی و بلندی، تئاتر ایرانی در تبعید را چون طفلی در آغوش کشید و تجربهی سالیان به آن افزود و تا امروز حمل کرد.
در تاریخ شنبه ۱۶ آوریل ۲۰۲۲ در شهر بروکسل پایتخت بلژیک، ایرانیان هنردوست به میزبانی انجمن زمان نوی بلژیک، مخاطبان اجرای یکی از کارهای انجمن تئاتر ایران و آلمان به کارگردانی بهرخ بابایی بودند. این نمایش با حضور بهرخ حسین بابایی کارگردان و مترجم نمایشنامه، به همراه مدیران صحنه پانتا قاسمیپور و شهلا تهرانی و با بازیگران به ترتیب اجرای نقش: شاپور سلیمی،علی رستانی، حسام الدین توکلی، سید علی حسینی، ساحل بدرود، رومنا، جمشید بغدادی و حافظ فرازی، و با حضور تماشاگران علاقمند به اجرا در آمد. اجرایی دلچسب که پس از دو سال فطرت و رخوت کویید-۱۹ و محدودیتهای اعمال شده برای برنامههای فرهنگی و هنری، غنیمتی بود. این متن نگاهی به این اجرا، از زاویهی یک مخاطب در تبعید است.
گنج سیلوستر، نمایش دورانها
ناامیدی زبانهای مختلفی دارد. در این سالها بارها و از زبانهای مختلف شنیدهایم که عمر تئاتر تبعید را، حداکثر تا پایان آخرین تلاشهای نسل اول تبعیدیان میدانند. ناصر رحمانینژاد در کتاب «یادداشتهایی دربارهی تئاتر ایران در تبعید» مینویسد «بارها شنیده و یا خوانده شد که برخی تاکید میورزند که تئاتر تبعید ماندگار نیست؛ تئاتر تبعید با همراه با از بین رفتن نسل اول تبعیدی از بین میرود؛ یا تماشاگران تئاتر از تئاتر رویگردان شدهاند و به همین جهت تئاتر تبعید دیگر کشش ندارد». اولین چیزی که حتی پیش از آغاز نمایش توی چشم میزند، بیراه بودن این ادعاهاست. حضور بازیگران و عوامل صحنه، از نسلهای مختلف تبعیدیان، سالنی پر از مخاطبانی که با ذوق دیدن تئاتر ایرانی، در روزهای جشنهای عید پاک در بلژیک خود را به سالن رساندهاند و حضور مخاطبانی از نسلهای مختلف، این امید را زنده میکند که بله! تئاتر تبعید زنده است.
توجه تماشاگران نمایش با رقص زیبای زنی با موهای بلند و صورتی آراسته، با لباسی توام با رنگهای متنوع به همراه صدای آهنگی شاد و با چرخش بدن، لبخندهای شاد و با گامهای موزون، جلب صحنه میشود. انرژی و نشاط این رقص و ریتم، اشتیاق دیدن نمایش را دو چندان میکند و نگاههای مشتاق را برای دیدن ادامهی کار آماده میکند.
داستان خطی نمایشنامه علی الظاهر در قرون وسطی میگذرد و روایتگر چالش دزدان دریاهای شرق و غرب در قرن پانزده میلادی است. که سالهای عمر خود را صرف یافتن گنجی نهان کردهاند. یکیشان که خود را لُرد معرفی میکند و نسبش را با پیچ و خم به خانواده سلطنتی انگلیس میرساند و مهمترین دزد دریاهای غرب است و آن دیگری که خود را نمایندهی اسپانیا میداند و صاحب اختیار دریاهای شرق. جستجوی گنج این دو دزد دریایی قرون وسطایی و نوکرانشان – که یکی فیلسوف و نکتهدان است و دیگری فقط یک دزد الکن- و زن خدمتکار بار را با نقشهای که در تصاحب کشیش صومعهای محلی بود، به منطقهی دفن گنج میرساند. و دقیقاً در همین نقطه است که زمان و مکان به هم میرسد! نواستعمارگری آمریکایی از قرن ۲۰، پیش از رسیدن جمع دزدان دریایی به جزیره، نه تنها به جزیره رسیده است، بلکه همه چیز را در تملک خود دارد. اینجاست که ماجرا شکلی دیگر میگیرد.
نمایش گنج سیلوستر در واقع قطعهای استعمار آمریکایی و تفاوت ماهوی آن با مدلهای پیشین استعمار را به نمایش میگذارد. تفاوتی که سبب میشود در واقعیت نیز همچون این نمایش، مدلهای کهنهی استعمار حداکثر بتوانند غلام زرخرید استعمار آمریکایی شوند. اگر روزگاری «خورشید در امپراطوری بریتانیا غروب نمیکرد»، امروز خورشید در هر شهر و روستا و کوه و بیابانی، میتواند نشانگان تسلط آمریکایی را ببیند: از کوکاکولا تا سرمایهداری مالی و بورسبازی، از گوشیهای سیبنشان اپل تا تسلط منطق فردیت و بازار و تب جهانگیر «ایلان ماسک» شدن، نشانگان استعمار آمریکایی هستند که دیگر مرز و حد و محدودهای هم ندارند. هر تلاشی برای تغییر در نظم موجود جهان، در تحلیل نهایی میتواند همارز به خطر افتادن منافع آمریکا تلقی شود و البته این استعمارگران غیر خشن، با نیروهای نظامی میلیاردی و جنگ شناختی تمامعیار، همه جا برای دفاع از منافعشان آمده هستند. به قول «آم»، دختر بومی جزیره در نمایش، آمریکاییها حتی صدفها، ماهیها، درختها و سنگهای جزیره را نیز به نام خود سند زدهاند. امری که در جهان امروز چنان عادی تلقی میشود که دزدان خشن دریایی در نمایش هم در یک صحنهی چند دقیقهای قبولش میکنند!
بهرخ بابایی مترجم همانند نویسندهی این نمایش آنژل ریموند واگنشتاین، با ترجمه و اجرای این نمایشنامهی انتقادی، نگاه خود را در مخالفت با جنگ و غارت انسانها به شکل هنری با بازیگران با تجربه به نمایش میگذارد. کافی است جغرافیا و زمان وقوع داستان را تغییر دهیم و به نقاط مختلف جهان برویم. جنگ و جنایت و کشتار، قهرمانسازیها و قربانی کردنها، خشونتها، تقدس دادن به جنگها توسط مبلغان مذهبی و با حمایت قدرتهای بزرگ جهان همچنان به اشکال گوناگون ادامه دارند. فقط دکورها و آکتورها و لباسها تغییر کردهاند اما هدف همچنان بهرهکشی، سیطره، و قدرتیابی از طریق جنگ و مذهب به اشکال گوناگون است.
به عنوان مثال و در نقد تقدیس جنگ، در صحنهای خدمتکار یکچشم میپرسد: اگر توی جنگ من کشته شوم، قهرمان محسوب میشوم؟ و پانچو، خدمتکار فیلسوفمسلک پاسخ میدهد: تقریباً. یکچشم باز هم با اصرار و شوق سوال میکند که اگر من کشته شوم برای من یک مجسمه با شکوه میسازند؟
پاسخ پانچو قابل تعمق است: «احمق اگر تو بمیری برای اربابت یک مجسمه با شکوه می سازند.»
نقش مذهب و کشیشی که سمبل آن در این نمایشنامه است هم جالب توجه و انعکاسی از نقش امروزین مذهب است. خاصه اینکه کشیشِ نمایش به محض قرار گرفتن تحت حاکمیت آمریکاییها، از یک عزلتنشین صومعه به یک میسیونر ارتقا مییابد! در صحنههای مختلف نمایش، کشیش برای همهی دزدان شرق و غرب دعا میخواند «خداوند یار شما و شرابی باشد که مینوشید.» کوزهی شراب را برمیدارد و مثل یک آدم خبره شراب را بو میکند و یک نفس آن را تا ته سر میکشد و آمینگویان کوزه را روی میز میگذارد. حالا که شراب و پول فراهم شده به سراغ دخترک میرود و از او میپرسد که چرا برای اعتراف به صومعه نمیآید؟
فلیسیا زنی که در بار کار می کند پاسخ میدهد: برای این که من زیادی گناهکارم.
کشیش هم به او وعده میدهد: همراه من بیا به معبد خدا، فلیسیای زیبا. من روحت را با نور و روشنایی سیراب خواهم کرد، و تنت را با نوازش و کلهات را با گراس.
باز در آخر نمایش دختر بومی «آم» که نمایشگر زندگی و شادی است، به خدمتکار لرد بریتانیایی میگوید: بیا با هم بگردیم. اما خدمتکار که به سختی منتظر قهرمان شدن در جنگ است میگوید: من باید از مرز، پاسداری کنم و بجنگم. زن که گویی راز حیات را میداند میگوید «بگذار اربابهاتان باهم بجنگند، شما که باهم دوستید». خدمتکار هم تفنگش را به پانچو، دوست و دشمن همزماناش میدهد که چند لحظهای مرز او را هم مواظب باشد تا او با دختر به گردش برود و برگردد.
جدال میان مرگ و زندگی در جدال میان «در خدمت منافع ارباب بودن» و «میل به زیستن و عشق ورزیدن» انعکاس مییابد و شاد بودن و زندگی کردن پیروز این جدال است. شاید اگر در این نمایشنامه دنبال پاسخی برای سوالهای مطرح شده در نمایش باشیم، آن پاسخ همین جدال است.
نویسندهی نمایشنامه آنژل ریموند واگنشتاین است. هنرمند ۹۹ سالهای که عمدهی شهرت خود را مدیون نویسندگی در عرصهی سینماست و علاقمندان سینما، حتی اگر نامش را کمتر شنیده باشند، حتماً چند فیلم ساخته شده از قلم او را دیدهاند. واگنشتاین ِ بلغارستانی، زادهی خانوادهای یهودی است و شناختی مختصر از تاریخ معاصر جهان کافیست که بتوانیم اوضاع مخاطرهآمیز یک نویسندهی یهودیالاصل و چپ را که در دوران آنتیسمیتیسم و جنگ دوم جهانی دوران جوانی خود را میگذرانده حدس بزنیم. مخاطرهای که به سبب تعهد هنری وی، در آثار او نیز منعکس است. واگنشتاین برای مخاطب فارسیزبان کمتر شناخته شده است و البته انتخاب و ترجمه چنین نمایشنامهای از سوی کارگردان جالب توجه است: هرچند که یک قلم متمایز و کمترشناخته شده به مخاطب فارسی شناسانده میشود، اما در عین حال کمتر مخاطبی به شوق نام نویسنده راهی تماشای نمایش میشود.
بهرخ بابایی که علاوه بر کارگردانی این نمایش، ترجمهی متن آن را هم بر عهده داشته است، در گفتگوهای پس از اجرا توضیح داد که به فراخور امکانات و خوانش خود از متن و حدس برداشتهای مخاطبان دستی هم در متن اصلی برده است. اما بدون این گفتگوی دوستانه نیز، تنها با دیدن نمایش میتوان تغییرات صورت گرفته در متن اصلی را درک کرد. در واقع بهرخ بابایی نه یک ترجمهی مستقیم که ترجمهای اکیداً اقتباسی را روی صحنه برده است. این امر بهویژه در ادبیات مورد استفادهی «لُرد» با بازی علی راستانی، نمایندهی انگلیس که در نمایش لقب شیخ و نامی طولانی و پر طمطراق را با خود یدک میکشد، نمود دارد. مترجم با تغییراتی در دیالوگها و سایر مشخصههای شخصیتپردازی تلاش کرده است با حفظ شمایل انگلیسی لُرد، چیزی از اسلامیسم هم به او اضافه کند. تلاشی که به نظر میرسد در نهایت به صورت نسبی با موفقیت همراه بوده است.
نقص اصلی کار، انعکاس یکی از اصلیترین دشواریهای تئاتر تبعید بر نمایش است. تئاتر تبعید بودجه، اسپانسر و امکانات کافی ندارد. در نتیجه طراحی صحنه و لباس، به عنوان بخش هزینهبر کار، یک معضل کمابیش لاینحل میشود. با وجود اینکه متن طراحی صحنهی سنگینی را میطلبید، اما نمایش با حداقلها و یک صحنهی «مینیمالیستی» اجرا شد. هرچند کارگردان تلاش کرده بود با یک میزانسن پرتحرک، این نقص را بپوشاند. علاوه بر این استفاده از رقص در بخشهای مختلف نمایش، و آغاز اجرا با رقص، قدری توانسته بود صحنهی نسبتاً خالی را پر جلوه کند. همین نقیصه در مورد طراحی نور هم وجود داشت. نمایشی که میتوانست با یک طراحی پیچیدهی نور عمیقتر و دقیقتر شود، مجبور به بسنده به پروژکتورهایی کوچک شده بود. علاوه بر این موسیقی کار هم به سبب همین جبر، به بخشهایی محدود شده بود که رقص و پایکوبی در کار بود.
جانی دگر:
دشواریهای هنر تبعید، کمبود امکانات، کمتوجهیها و هزینههای گزاف، نتوانسته است تئاتر تبعید را تعطیل کند. فطرت دو سالهی کرونا هم نتوانست. به گفتهی بهرخ بابایی، کارگران کار، انجمن تئاتر ایران و آلمان با نمایش گنج سیلوستر، در هفتههای آینده در شهرهای مختلف اروپا اجرا خواهند داشت. شاید برای مخاطب ایرانی دغدغهمند و دوراندیش، بتوان حضور در این اجراها و حمایت از تئاتر تبعید را به عنوان وظیفه معرفی کرد. وظیفهای که عمل به آن، میتواند با جدیتر شدن توجه به هنر تبعید، امکانهای موثری برای تولید خلاق هنری و هنر موثر در تغییر وضعیت موجود بسازد.
دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۱ برابر با ۱۸ آوریل ۲۰۲۲