جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

ملاقات – محمود طوقی

درد امانش نمی داد. مثل میل گداخته ای می آمد و از میان دنده پنجم سمت چپ سینه اش فرو می رفت وبعد راه می گرفت و از پنج انگشت دست چپش بیرون می زد.

 اما دست چپش را که در چهارم شهریور ۱۳۲۰ در جریان بمباران بندر انزلی از دست داده بود.

با این که سالیانی بسیار گذشته بود اما گه گاه از یاد می برد که دست چپش راکمی بالاتر از آرنج از دست داده است مثل آخرین روز ماه خرداد سال ۶۲ که از چنگکی آویزان شده بود و احساس می کرد دست چپش بیشتر از دست راست اش درد می کند، و فکر می کرد که دارند با ساطور بند از بندش جدا می کنند. 

درد که کمی رهایش کرد نفس تنگ بسراغش آمد.سر پنجه ای قوی از ناپیدای جهان می آمد و پنداری می خواست گلوی او را در دستانش مچاله کند و راه نفس را بر او ببندد تا خون و درد در دوکاسه چشمش بگردد و بیرون بزند،درست مثل دومین روز ماه اردیبهشت سال ۶۲.

در نزدیکی هایش پارکی بود خود را به نیمکتی خالی در پارک رساند و نشست .کمی با دست راستش پوست و گوش مچاله شده سینه چپش را ماساژ داد تا درد رهایش کند و کرد.

خودش را کمی پیدا کرد، به خودش نهیب زد که از حال هوای آن روزها بیا بیرون تو دیگر آن آدم آن سال ها نیستی ؛ فلان فرزند فلان عضو و کاندیدای افتخاری مرکزیت حزب بهمان تو فرزند زمینی همین و باید بزودی به آغوش مادرت زمین بر گردی و بر می گردی. اما نه در اینجا در سرزمین دیگران در آن جا که اجاقت در آن روشن است و زندگی کرده ای و برو بار گرفته ای.

از روز اول دلش به این سفر رضایت نداشت هیچ کجا نه آن هم انگلیس،زادگاه روباه پیر استعمار. اما فشار بچه ها و اصرار یار همه دوران هایش اختر او را مجاب کرد به این سفر تن بدهد.اختر به او گفته اگر تو بمیری به ساعت نمی کشد قلبم از کار می ایستد و او رضایت داده بود بخاطر اختر که در تمامی این سال ها با او بهر کجایی که رفته بود آمده بود از صف های بلند ملاقات در زندان قصر تا زندان دوهزار و اوین و باقی زندان ها و بیمارستان ها با قلبی که از سال های ۵۵ ببعد می دانست سخت بیمار است.

او که خانزاده ای شمالی بود و می توانست در تمامی این سال ها در ناز و نعمت در خانه پدری با عزت و احترام زندگی کند و بار زندگی با یک نویسنده مسئله دار را بردوش نکشد.

پیر مردی عصا زنان از دور می آمد او را شناخت .از آن سال ها که او جوانی خوش برو رو و لفظ قلم بود و به حزب آمد و درروزنامه همکار او شد زمان زیادی گذشته بود.

از اشراف فارس بود پدرش صاحب روزنامه بود و خانواده اش از زمین داران بزرگ فارس بودند.

به حزب هم که آمد با تمامی اشرافیتش آمد اما از حق نباید گذشت منبع استعدادبود. قلمی زیبا و در داستان هایش نثری فاخر داشت .

شادخوار و خوش گذران و خوش مشرب بود اما این آدم با استعداد با تمامی حاشیه هایش   برای حزب غنیمت بود و می شد شادخواری و تفریحات و شب زنده داری هایش را که خبر هایش کم و زیاد به گوش حزب می رسید زیر سبیلی در کرد .

از حزب هم که جدا شد پرآوازه تر شد با داستان ها و کارهای سینمایی ش و با رابطه عاشقانه اش با شاعره ای بلند آوازه و شورشی.

اما برای او و حزب سخت بود که او با آن همه استعداد برود بوق چی نفت انگلیس بشود. و انگلیسی ها چپ و راست  مدام پز او را بدهند که ببینید آن که با ما باشد بر صدر می نشیند و بشود دام و طعمه ای برای به خدمت گرفتن آدم هایی که در روزگار وانفسا کسی بودند که می توانستند قلمی بزنند و چیزی بگویند تا دری بسوی روشنایی باز کنند.

کم و زیاد هم بگوشش می رسید و رسیده بود که او تمامی رفتن ها و‌آمدن هایش را به حساب  زرنگی و موقع شناسی خود می گذاشت و در شاد خواری هایش به مومنان حزبی سرکوب می زد که به سراب می روید اگر نان و آبی بخواهید بیائید پیش خودم.و اگر هم کسی برای کار پیش او می رفت سنگ تمام می گذاشت.

اما برای او که همیشه دور و نزدیک او را دنبال کرده بود ومدام گوش خوابانده بود تا ببیند او چه می کند و چه می گوید شکل و شمایلش چیزی نبود که از ذهن او پاک شود.

 از ایران هم که رفت و در کاخ بزرگ و زیبایش در انگلیس ساکن شد باز حرف و حدیث هایش به گوش او می رسید و او را دنبال می کرد و همیشه و به هرکس که می رسید می گفت حیف شد با آن همه استعدادی که داشت.

انقلاب هم که شد با خودش می گفت جایش خالی ست اگر بود می توانست داستان نویس های قدری را پرورش بدهد.و مدام از خودش می پرسید چرا رفت و بر نگشت. کسی که با او کاری نداشت.

نزدیکتر که شد دیگر برایش شکی نماند که خود خود اوست. به یک قدمیش که رسید پا شل کرد کمی به او نگریست و در کنارش نشست.منتظر بود تا چیزی بگوید و آشنایی نشان بدهد و حرف و حدیثی از جایی و یا کسی بزبان بیاورد تابلند شود او را در آغوش بگیرد و ببوسد و سیر دلش گریه کند.

خیلی دوست داشت به او بگوید بعد از گذشت این همه سال و بالا و پائین شدن روزگار و بلا هایی که سر او و حزب آمده است او دیگر آن آدم سابق نیست که وقتی او را در خیابان می دید سر بر می گرداند و زیر لب فحش می داد و نگاهش به او و کارهایش از زمین تا آسمان تغییر کرده است و دوست داشت به او بگوید که با او چه کرده اند که او آمد و خودش و تمامی کارهایش را رد کرد .

و باز درد بسراغش آمد و چون میل گداخته ای در قلبش فرو رفت و او را بی قرار کرد.

 دوست داشت به اوبگوید یک هفته ای ست برای مداوا به انگلیس آمده است و دکترها جوابش کرده اند و گفته اند دیگراز قلبش چیز زیادی نمانده است و بهتر است برگردد به کشورش تا اگر مُرد در خاک خودش باشد .و بازهم دوست داشت به او بگوید یکی دوباری ویرش گرفت آدرسش را از دوستان بگیرد و برای آخرین بار او را ببیند و ناگفته های تمامی این سال ها را بگوید و بگوید که رفتن او و دیگران چقدر برای حزب و او سنگین تمام شده است.

اما او چیزی نگفت و سعی کرد زیر چشمی کمی او را نگاه کند.با این که نزدیک به ۷۰ سال از سنش گذشته بود اما هم چنان سر حال و قبراق و روپا بود.

زندگی هیچ وقت به او چون او سخت نگرفته بود.همیشه با خودش می گفت ایکاش در همان روز های ناامیدی خودم را کشته بودم و این قدر مصیبت نمی کشیدم.

از زندان بیرون آمده بود و بیکار بود و صاحب خانه مدام برای گرفتن اجاره فشار می آورد و اختر با تمامی خجالت می رفت و فرصت می خواست.بدهکاری از سر و کول خانواده بالا می رفت.اگر او نبود اختر می توانست به منزل پدری در شمال برگردد و به فراخ بال زندگی کند و بچه ها را بزرگ کند.

  با همین فکر و خیال بود که  مقدمات را فراهم کرد و اختر و بچه هارا بجایی فرستاد و یادداشتی نوشت و همه چیز را برای اختر تشریح کرد و لیوان پر قرص را در کنارش گذاشت تا سر بکشد وخودش و اختر و بچه ها را از این وضع سر درگم خلاص کند.

 زنگ خانه بصداد در آمد،یکی از ناشرین  کتاب هایش بود. کتابی از فرانسه برای ترجمه آورده بود با چهار هزار تومن حق الترجمه.دستی از غیب دری گشود و او را از دنیای مردگان به زندگی دعوت کرد .

او بسرعت پول و کتاب را گرفت و خودش را به خانه رساند تا یادداشت را پاره کند و لیوان پر از قرص را در روشویی خالی کند تا مبادا اختر و بچه ها خبردار شوند که او می خواسته  خودکشی کند.

باز هم درد بسراغش آمد و چشم چشم کرد تا ببیند شیر آبی در آن نزدیک ها هست یا نه تا قرص هایش را بخورد.

 کمی در این جیب و آن جیب دنبال قرص های قلبش گشت. قوطی داروها در جیب چپش بود و برای بیرون آورنش باید کمی بر می گشت و با دست راست قوطی داروهایش را بیرون می آورد کمی بر گشت و در یک لحظه نگاهش با نگاه او گره خورد او کمی خودش را عقب کشید و بلند شد و گفت پیرمرد بیچاره و عصا زنان از او دور شد .

اگر روزگار روزگار گذشته بود دنبال او می دوید و یقه اش راسفت می گرفت و می گفت:بیچاره منم یا تو.؟

من اگر زندان رفتم و بیکاری و گرسنکی کشیدم  و خودم و خانواده ام را گرفتار مصیبت کردم برای آرمانم و مردمم بود. برای آن هایی بود که بخاطر آن ها می نوشتم.

اگر زمین خوردم و بلند شدم و زمین خوردم وبلند شدم بخاطر آن بود که برای دیگران بزمین خوردم و یا دیگران مرا زمین زدند.و اگر آمدم و مصاحبه کردم و خودم و آرمانم و حزب را نفی کردم بخاطر اختر بود می خواستند یک جوری پای اختر را بمیان بازی بکشند و حق اختر نبود که وارد این بازی بشود.زنی که رفیق راهم بود و در تمامی این سال ها لحظه ای مرا با تمامی بد قلقی هایم تنها نگذاشته بود از زندان و تبعید و بیمارستان تا آمدنم به این ور دنیا برای مداوا. اماتو چی .؟

 تویی که ما را و مردمی را که برای آن ها می نوشتی و ترا دوست داشتند و بتو و تمامی استعداد هایت نیاز داشتند گذاشتی و رفتی و شیپورچی کسانی شدی که دشمنان قسم خورده  مردمانت بودند. و رفتی در کاخ دروس ات نشستی  تا شب ها شاد خواری کنی و در مجالست با خوب رویان  شب را به صبح رساندی در حالی که شکنجه گران حکومت نظامی  داشتند پوست از تن رفقای قدیمت می کندند.

و تا تقی به توقی خورد از کشورت رفتی و هیچ وقت به صرافت نیفتادی که بر گردی.

  در کاخت ساکن شدی و آن قدر متفرعن بودی که بچه هایت را هم به قلبت راه ندادی و وقتی پسرت آلبوم عکس هایش را که جایزه ای جهانی برده بود با خود به لندن  آورده بود تا تو عکس هایش را ببینی ندیدی و گفتی حوصله دیدن عکس هایش را نداری و وقتی هم در حین عکاسی کشته شد و دخترت لیلی خبر مرگش را برایت آورد گفتی در جبهه مگر جز مرگ چیزی تقسیم می کنند خب مرده است که مرده است .و وقتی خواستی با همسرت که سال هاست دور از تو زندگی می کند با تلفن حرف بزنی او حاضر نشد صدای ترا بشنود حالات تو بگو بیچاه منم یا تو.

اما او دیگر آن آدم سابق نبود.او دلش بحال تنهایی های او می سوخت .او از حزب و سیاست و تمامی حرف های این چنینی گذشته بود. 

او آدمی را فارغ از تقسیم بندی های معمول دوست می داشت و آزاد می خواست.

 خود را نیز آزاد و رها از هر قید و بندی می دید و تنها سر بر آستان هستی می سایید و همه را در هستی یگانه می جست و می بخشید.

او دیگر کاری با سیاست نداشت چون به پلیدی آلوده بود و فقط به انسان با همه خوبی وبدی هایش می اندیشد.

او تمامی آن هایی که به او بدی کرده بودند بخشیده بود و از تمامی کسانی که او سهواً یا عمداً بهر شکلی رنجانده بود طلب بخشش می کرد.  او خودش را فرزند زمین می دانست و منتظر بود تا مادرش زمین آغوش بگشاید و او را در آغوش بگیرد.

https://akhbar-rooz.com/?p=151873 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x